رمان ملورین پارت 13

4.5
(4)

 

خواست دستش را بالا بیارد که محمد رو به زن غرید.

 

-دفعه آخرته تو و اون شوهر حرومزاده گه اضافی می‌خورید وگرنه جوری می‌کنمتون تو گونی می‌برمتون جایی که عرب نی انداخت، اون دستتم میاری پایین تا خردش نکردم.

 

محمد روی پاشنه پایش چرخید و رو به جمعیت گفت:

-نه تنها با این زن و شوهرم بلکه با تک تکتونم کافیه بفهمم این دو خواهر چشم‌هاشون پر باشه از شر و ورهای شما.

 

 

نگاهی به جمعیت غرق در سکوت انداخت و بلند گفت:

-حالام هِری.

 

همگی از ترس محمد پخش و‌پلا شدند و هر کس راهی خانه خودش شد، ملورین چشم‌های نمناکش رو بالا گرفت و با قدردانی نگاهش کرد.

 

بعد دست مینوی ترسیده را گرفت و همراه خود به سمت خانه‌اشان برد، محمد دست لرزانش را دید که جان نداشت حتی داخل قفل در بیندازد و آن را باز کند.

 

بنابراین جلو رفت و کلید را از دست‌هایش بیرون کشید، در را باز کرد و به هر دو گفت:

-برید تو الان منم میام.

 

ملورین خیلی دلش می‌خواست مانع داخل آمدن محمد شود اما رویش نمی‌شد، مخصوصا اینکه آنطور ازش دفاع کرده بود.

 

اما ازش ناراحت هم بود، منطقش می‌گفت که کار محمد اشتباه بود چون همانطوری‌اش اسمش سر زبان بود با این بی آبرویی و پچ پچ‌های همسایه‌ها بابت محمد قطعا زندگی برایش سخت تر هم می‌شد.

 

با این بودجه ناچیزی هم که داشتند نمی‌توانست ریسک کند و خانه دیگری را بخرد، اصلا نمی‌توانست خانه بخرد باید اجاره می‌کرد که توان مالی‌اش را نداشت.

 

 

 

محمد به داخل ماشینش برگشت، جایی پارکش کرد و بعد از برداشتن برگه چک و کیسه مواد خوراکی از ماشین پیاده شد.

 

با دیدن سوپرمارکت کوچکی مسیرش را به آن سمت کج کرد و برای مینوی کوچک که ترسیده بود مقداری خوراکی خرید بلکه بتواند حواسش را کمی‌ پرت کند.

 

با دست‌های پر سمت خانه ملورین رفت، کیسه‌ها را زمین گذاشت و نگاهی به کوچه خلوت انداخت.

 

دست داخل جیبش کرد و کلید را بیرون کشید، در را باز کرد و بعد از برداشتن وسایل با پا در را بست و قدمی جلو گذاشت.

 

حیاط خانه بسیار کوچک و نقلی بود اما از تمیزی برق می‌زد، معلوم صاحبش خیلی به آن رسیدگی می‌کرد.

 

ملورین از جایش بلند شد که مینوی ترسیده به او چسبید.

-نترس آجی دیگه آزارمون نمیدن.

 

سمت در رفتن و نگاه انداختند که محمد کفش‌هایش را در آورده بود تا وارد خانه بشود، با دیدن ملورین سرجایش ایستاد و به چشم‌هایش خیره شد.

 

اما ملورین به دست‌هایش نگاه می‌کرد، بدجور نازک و نارنجی شده بود فکر می‌کرد این‌ها صدقه‌های او بودند؟ نمی‌خواستشان.

 

محمد مسیر نگاه ملورین را دنبال کرد و گفت:

-میشه بری کنار خسته شدم‌.

 

ملورین به خودش جنبید و از جلوی در کنار رفت، قطعا هیچ‌کدام از وسایل را تحویل نمی‌گرفت.

 

به آشپزخانه رفت و زیر سماور را روشن کرد،‌ محمد به مینو نگاهی انداخت و کیسه پر از خوراکی را با لبخند تحویلش داد.

 

-بیا عزیزم این مال شماست.

 

 

 

مینو انگشت به دهان خیره محمد بود، نمی‌دانست می‌تواند از دست این مرد غریبه خوراکی بگیرد یا نه. می‌ترسید ملورین از دستش ناراحت شود.

 

-بیا بگیر دیگه.

مینو لب‌هایش را غنچه کرد و گفت:

-می‌ترسم آجی ملورین ناراحت بشه.

 

محمد ابرویی بالا انداخت و همانطور که روی زمین می‌نشست، کیسه خوراکی‌ها را زمین گذاشت و به پشتی قرمز رنگ‌ تکیه داد.

 

-به هر حال این‌ها برای توئه، ملورین از دستت ناراحت نمیشه.

 

مینو صدایش را بالا برد و گفت:

-آجی می‌تونم خوراکی‌ها رو از این آقاعه بگیرم؟

 

ملورین که چایی دم می‌کند، چشم‌هایش را محکم روی هم فشار داد.

-آجی می‌تونم؟

 

ملورین نفسش را به بیرون فوت کرد و گفت:

-آره مینو جان، از آقا تشکر کردی؟

 

مینو خنده‌ای کرد و با دست زدن شادی کنان سمت پلاستیک خوراکی ها رفت، از داخلش پاستیلی را بیرون کشید و گفت:

 

-ممنون عمو بابت خوراکی‌ها

 

کیسه خوراکی‌ها را برداشت و به آشپزخونه برد.

ملورین سینی چایی را‌ از روی اپن برداشت که مینو خوراکی‌ها را در کابینت آهنی سفید رنگ قرار داد و با لبخند همراه خواهرش بیرون رفت.

 

ملورین چایی را مقابل محمد قرار داد و خودش رو به رویش نشست، مینو به او تکیه داد.

 

محمد به کیسه‌ای که مامانش داده بود اشاره زد و گفت:

-یخ‌هاشون آب میشه، ببر بذار توی یخچال.

 

 

 

ملورین آب دهانش را قورت داد و خیره به فرش گفت:

-از مادرتون تشکر کنید، من احتیاجی ندارم. بابت خوراکی‌ها هم ممنون حتما در اسرع وقت پولش رو میدم.

 

محمد که منظور ملورین را خوب فهمیده بود ابرویی بالا انداخت و لیوان چایی را برداشت، این دختر تحت هر شرایطی عزت نفس داشت و این برای محمد جالب بود.

 

حتی خواهرش مینو هم دست کمی از او نداشت، طوری تربیتش کرده بود با اینکه گفته بود ملورین ناراحت نمی‌شود اما او ترجیح داده بود باز از خواهرش اجازه بگیرد.

 

جرئه‌ای از چایش را نوشید و گفت:

-اون رو مامان داده، اگر می‌تونی برو تحویل خودش بده. در ضمن خوراکی‌هام مال تو نبود من برای دوستم مینو خریدم.ر

 

چشمکی تحویل مینو داد که لبخند دندان نمایی ازش تحویل گرفت، دستش را دراز کرد و به مینو گفت:

-بیا اینجا خوشگله، بیا پیش من.

 

مینو به ملورین نگاه انداخت و چون دید او چشم باز و بسته کرده به سمت عموی جدیدش محمد رفت.

 

محمد دستی به موهای فر مینو کشید و لبخندی زد.

-کاش منم خواهری به زیبایی تو داشتم.

 

مینو خنده‌ای کرد و چون یخش آب شده بود با محمد شروع به بازی کرد، در این میان ملورین که دید حریفش نمی‌شود کیسه خوراکی‌ها را به آشپزخانه برد.

 

صدای قهقه‌های مینو و محمد را که شنید لبخندی زد، خوب بود که داشت کاری می‌کرد تا دعوای چند دقیقه قبل را خواهرش فراموش کند.

 

یخچال را باز کرد و به جای میوه نگاه انداخت، یک سیب و پرتقال مانده بود.

آن را داخل بشقاب کوچک گل سرخی قرار داد و همراه چاقو به دست محمد داد و دوباره راهی آشپزخانه شد، سخت مشغول چیدن وسایل داخل فریزر خالی خانه‌اشان بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
چشم انتظار
چشم انتظار
1 سال قبل

عالی ترو خدا مثل دلارای پارتاش رو دیر نزارید عالی میشه

یلدا
یلدا
1 سال قبل

پارت جدید نداریم؟

شوگا
شوگا
1 سال قبل

محض اطلاعتون امروز چهارشنبس😒

مهی
مهی
1 سال قبل

حرف نداره فقط قول بده پارت بدی مث ی انسان

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x