رمان ملورین پارت 9

3.2
(5)

 

 

ساعت طرف های یازده شب شده بود و محمد کلافه!

بی طاقت پایش را بر زمین می کوبید!

 

با صدای پدرش سر بلند کرد و خیره ی او شد:

 

-بله بابا جان!

 

-محمد، من امشب حاج رضا رو این جا دعوت کردم به یک منظور!

 

جمع در سکوت رفته بود! نکند باز نقشه ای دارند؟

-حمع شدیم دور هم برای امر خیر، چند وقتی بود که دنیا خانم از آلمان برگشته و من دیدمش!

مهرش به دلم نشست، گفتم شب دعوتشون کنم ، توهم دختر گلمون و ببینی و مثل من مهرش به دلت بشینه!

 

کیش و مات!

این حرف ها یعنی مهر اتمام! پدرش در تله ی بزرگ اورا آنداخته بود.

به من من کردن افتاده بود، سرش را چرخاند و خیره ی چشمان امیر شد،مه با حرکات دست بر گردنش نشان میداد کارش تمام است!

 

-والا ما هر چی از کملات و زیبایی دنیا خانم بگیم کم گفتیم!

 

سرش را بالا می آورد و خیره ی چشمان وحشی دنیا می شود‌‌.

 

-مهر که بعداً به دل میشینه! باید ببینیم خدا چی می‌خواد.

 

 

حاج رضا با خوش رویی به محمد گفت:

 

-علف که به دهن بزی شیرین بیاد ، دیگه تا تهش شیرینه!

دهنمون و برای این شیرینی شب، شیرین کنیم؟!

 

دیگر کیش و مات نبود! آخر آخر تمام بدبختی ها ، یعنی همین جا بود!

 

 

 

نمی داند کجا بود، که از دهانش پرید:

 

-من حرفی ندارم ، دنیا خانم هر چی نظر بده همونه!

 

یک لحظه صدای کِل زدن زن عمو و مادرش به همراه منیره خانم، از خواب و خیال اورا بیرون کشیدند!

 

تمام شد، در چند دقیقه!

 

-یه نشون دست عروس قشنگم کنم! ماشالا ماشالا چشم نخوری دخترم!

 

نشان؟ نشان چی؟ نه حرفی، نه شرایطی!

همین؟

تمام شد؟ یعنی الان نامزد شدند به راحتی؟؟

دهان باز کرد به اعتراض که مادرش گفت:

 

-محمد، مادر با دنیا برین تو اتاق پایینی حرفاتون رو بزنید!

 

حرف امیر درست بود، برایش خواستگار آورده بودند! تصمیم گیرنده او بود، یا دنیا؟

 

به سختی از جای بلند شد و قدم به سمت مبلِ تک‌نفره ی دنیا بر داشت!

 

-بفرمایید راهنماییتون کنم!

 

با دست به اتاق کنار آشپزخانه اشاره کرد. دنیا، با عشوه ای بسیار، از روی صندلی بلند شد و به سمت اتاق رفت!

 

محمد ، به قصد احترام قدمی سریع تر بر داشت و در اتاق را برایش باز کرد.

دنیا به داخل رفت، لحظه آخر محمد، چشمانش باز خیره ی چشمان ملورین در آشپزخانه شد.

 

صبر را جایز ندانست و به داخل اتاق رفت.

 

دنیا بر روی تخت تک نفره نشسته بود و به در و دیوار نگاه کرد.

به سمتش رفت و بر روی صندلی میز تحریر نشست و خیره ی او شد و لب زد:

 

-خب، برامون بریدن و دوختن! شما حرفی ، شرطی ، سخنی، چیزی ندارین؟

 

دنیا لبخندی روی لب‌‌هایش نشاند و دستی نوازش‌گرانه به پایی که روی دیگری انداخته بود کشید.

 

-والا خودمم یه خورده شاک شدم.

 

محمد پوزخندی روی لب‌هایش‌ نشست طوری با لهجه بعضی از کلمات را ادا می‌کرد که انگار بچه ناف اروپا بود، شوک را شاک تلفظ کردن نوبر بود‌.

 

-ببخشید من حرفی زدم شما پوزخند می‌زنی؟

 

محمد به رسم ادب لب و لوچه‌اش را جمع کرد و بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت.

-پوزخند؟ من؟ نه اصلا همچین کاری نکردم، شما می‌فرمودید.

 

دنیا بار دیگر چشم‌هایش را دور تا دور اتاق گرداند بلکه چیزی نظرش را جلب کند اما هیچ چیزی آنقدر در این اتاق خاص نبود، خود محمد هم اگر جوان رعنا و زیبارویی نبود که دل گِرواش گذاشته بود هرگز نگاهش نمی‌کرد بس که عقاید مزخرفی داشت.

 

حتی لحظه‌ای سرش را بالا نمی‌آورد تا به چهره‌اش نگاهی بیندازد، این بار او بود که پوزخندی زد و گفت:

-آم من حرفی ندارم بهتر شما بزنید.

 

محمد که دوست داشت از این همه عشوه بالا بیاورد به زور پرسید.

-انتظارات شما از شوهرتون چیه؟

 

دنیا که انگار تمام هَم و غمش ازدواج با محمد بود شانه‌اش بالا انداخت و گفت:

-والا خیلی انتظار ندارم، صداقتش بیشتر برام مهمه. شما چطور؟

 

محمد گردنش را کمی به راست و چپ چرخاند و صدای استخوون‌هایش را در آورد، بدجور کلافه بود بنابراین با حرفی که زده بود رسم مهمان‌نوازی را فراموش کرد و گفت:

 

 

 

-بسیار خب حالا که اینطوره من از خودم بگم بیشتر باهام آشنا بشید. اولا که من شب‌‌ها دیر به دیر میرم خونه حتی خونه خودم چه برسه به اینجا! شده گاها چند شبی هم خونه نرفتم. خیلی وقت‌ها پیش اومده با دوست و رفیق یهو بی برنامه مجردی رفتیم سفر، گفتید صداقت دیگه؟ هیچی بهتر از صداقت نیست راست می‌گید. من اخلاق درست درمونی هم ندارم یهو پاچه طرفو جوری می‌گیرم که مثل سگ پشیمون بشه از اینکه چرا اصلا باهام آشناییت داره.

 

لبش را با زبانش تَر کرد و ادامه داد:

-توی زندگیم اولویتم اول خانوادمه، بعد رفیق‌هام. شده تمام داراییمو به یکی از دوستام دادم و خودم شب سر گرسنه گذاشتم رو زمین، خونه‌امم با دوستام مجردی مهمونی می‌گیرم و از اونجا که کنسول بازی دارم تا صبح باهم دیگه فوتبال می‌زنیم‌.

 

سرش را کمی بالا آورد و به جای دنیا به پشت سرش خیره شد و گفت:

-البته ببخشید که انقدر رکم، ولی هیچی مثل صداقت ارزش نداره.

 

دنیا که انگار بدجوری در بهت فرو رفته بود لبخند تصنعی برای خالی نبودن عریضه زد، فکرش را نمی‌کرد محمد اینگونه آدمی باشد به راستی که نباید انسان‌ها را از ظاهرشان قضاوت کرد.

 

محمد دوباره سر به زیر شد در دلش قهقه‌ای زد، بدجور دختر را آچمز کرده بود‌. هیچ دختری با همچین ویژگی‌هایی که از خودش گفته بود، خودش را بدبخت نمی‌کرد و بلافاصله جواب رد می‌داد، با دست‌هایش بازی می‌کرد و گذاشت دنیا خوب با حرف‌هایش بسوزد تا بلکه از این ازدواج کذایی دست بردارد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

پارت بعدی کی میاد🥺🥺🥺

Hana
Hana
1 سال قبل

این یکی شده بخاطر پول و خوشتیپی محمد که نویسنده گفته.
بلههههه رو میده….

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

محمد یک دل نه صد دل به ملورین دل باخته دس از سر بدبخت ور نمیداره اونم با خودش میکشونه تو این آشوب ……… هی خدا همه این رمان همینن هااا
ولی از حق نگذریم این رمان حرف نداره دمت گرم نویسنده جان

اتاق فرمان
اتاق فرمان
1 سال قبل

اوه اوه الان بله رو میده و محمد میمونه اعصاب بهم ریخته و سرنوشتی که الکی الکی واسش ساختن
نچ نچ وای وای

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x