رمان ناسپاس پارت 102

0
(0)

 

یک گام عقب رفت و گفت:

-خیلی خب باشه خودت دربیار!

یکی دو کام دیگه هم عقب رفت.دستهاش به دوطرف کمرش تکیه داد و گفت:

-تسلیم توام…

پوزخندی پر تاسف زدم و گفتم:

-تو تسلیم شیطانی نه من…

خندید و گفت:

-اوووه! شاید ! تدامه بده ساتین …دربیار عزیزم!

بانفرت گفتم:

-به من نگو عزیزم!

لبخند حرص دربیاری تحویلم دادم و گفت:

-اون هم اطاعت میشه ..

خلاف میل باطنیم، لباسم رو از تن درآوردم.
اگه قراره به این زندگی گه و مزخرف عادت کنم خب پس بهتره هرچه زودتر انجامش بدم تا دردش واسم کمتر بشه!
مانتوم رو از تنم درآوردم و باعصبانیت کوبوندمش به زمین…
زیرش یه تیشرت پوشیده بودم که انگشتام قدرت درآدردنش رو از تنم نداشتن.
کاش کار من به اینجا نمی رسید.کاش…
تعللم رو که دید دوباره بهم فشار آورد و گفت:

-دربیار…هم تیشرت هم سوتین! زودباش…بجنب…

پایین تیشرتم رو گرفتم و از تنم درآوردم و تقریبا کوبوندمش روی زمین.
عصبی بودم و حتی نمیخواستم تو چشمهاش نگاه کنم.
خم شدم و اول کفشهامو از پا درآوردم و بعد دکمه ی شلوارم رو باز کردم و اون رو هم از پا درآوردم و انداختم کنار مانتوی تنم.
نویان سرش رو با رضایت خاطر جنبوند و گفت:

-خوبه عالیه …داری خوب پیش میری! ادامه بده…

عوضی …عوضی…
چرا من پولدار نبودم!؟
چرا من اونقدری پول نداشتم که کارم نکشه به اینجا!؟
که مجبور نشم لخت بشم!
که مجبور نشم جون بکنم و کاری رو انجام بدم که واسم عین مرگ…
دستامو بردم پشت لباسم و قفل سوتینم رو به آرومی باز کردم.
عریون شدن جلوی اون برای من فرقی با مردن نداشت.
آره …
من دقیقا همون لحظه مردم.همون لحظه…
همون لحظه ای که مجبور شدم تن به خواسته های اون بدم.
اینبار بدون اینکه سعی در پوشوندن بدن خودم داشته باشم، یا حتی سینه هام ی لختم ،
بالاخره اون لباس لعنتی روپوشیدم….

اینبار بدون اینکه سعی در پوشوندن بدن خودم داشته باشم، یا حتی سینه هام ی لختم ،
بالاخره اون لباس لعنتی روپوشیدم…
دوست نداشتم سرمو بالا بگیرم و بهش خیره نگاه کنم واسه همین نگاهمو دوخته بودم به زمین.
اومد سمتم.دوتا از انگشتاشو زیر چونه ام گذاشت و با بالا گرفتن سرم گفت:

-نو بی نظیری ساتین….تو مثل ماهی…ساده ولی درخشان!

تعریف و تمجیدهاش نه تنها خوشحالم نمیکرد بلکه حتی حالم رو از خودش و خودم بهم میزد.
با بغض و خشم سرمو به سمتش برگردوندم و پرسیدم:

-مگه نمیگی خیلی ها آرزو دارن باتو باشن؟ خب چرا نمیری سراغ همون خیلیاااا؟
چرا دست از سر من برنمیداری!؟
من که خوشگل نیستم…نه بزک دارم نه نگاه سکسی…چرا دست از سرم برنمیداری!؟

دستشو بالا آورد و انگشت اشاره اش رو به آرومی تکون داد و گفت:

-چ چ چ چ! نه دیگه…نداریم از این حرفهااا…زندگی تو از امروز مال منه! در واقع
من سه میلیارد دادم و تورو خریدم…
چیزی که مال منه باید مطیع من باشه.

سرم رو متاسف تکون دادم.چقدر این آدمی که رو به روم بود حال بهم زن و چندش بود.
چقور ازش بیزار بودم…
بغض کردم و توی دلم گفتم:

“خدایا نجاتم بده…عین سلدا که یکی مثل امیرسام رو فرستادی دنبالش تا دربه در بگرده و پیداش کنه و خوشبختش بکنه توهم یکی رو بفرسته دنبال مم…بفرست خداااا…بفرست که حیلی احساس سرشکستگی دارم”

با مکث دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

-بیا بریم!

با نفرت ارش رو برگردوندم ودرحالی که به شدت تو اون لباس احساس نارضایتی داشتم با نفرت گفتم:

-خودم راه رو بلدم…

تو گلو و آروم خندید و گفت:

-خیلی خب…باشه!

باهمدیگه به سمت دررفتیم.احساس خوبی نداشتم و اون احساس بد حاصل پوشیدن اون لباس نامناسب بود …

آهسته و آروم همراه همدیگه از پله ها اومدیم پایین.
دستهامو دور بدن خودم حلقه کرده بودم اما مگه میشد لختی های بدنم رو پنهون کنم !؟
بازوهام یا سینه هام یارونها؟
کدوم رو باید با دستهام پنهان میکردم !؟
حس میکردم فقط این بخشها از بدنم که نه بلکه تمام بدنم لخت…
آره.تصوری که ازخودم داشتم این بود که همه جای بدنم لخته.همه جای بدنم و نه فقط قسمتهایی که لباس پوشش نمیداد و این حس لختی منو تبدیل کرده بود به موجودی که عمیقا ترجیح میده بمیره اما دیگه نفس نکشه!
نویان درحالی که با غرور از روی پله ها پایین میومد گفت:

-من زندگی جدیدی برات میسازم ساتین…این هم شروعشه! میخوام مثل یه شاهزاده خانم مرفه زندگی کنی.مثل سیندرلا….

مکث کرد و درادامه با زدن یه لبخند گفت:

-البته زندگی بعداز آشناشدنش با شاهزاده!

سرمو بالا نگه داشتم و با نفرت و عصبانیت گفتم:

-تو منو مجبور نکن لخت بشم و کارایی که دلم نمیخواد رو انجام بدم زندگی مجلل پیشکشت!

نیشخندی زد و گفت:

-زبونت ولی یکم درازه که البته درستت میکنم!

پورخندی زدم و با نفرت یه کوچولو ازش فاصله گرفتم و خودمو ازش دور کردم.
عوضی!
همچین میگفت درستم میکنه انگار الان خرابم!
به حدی درهم و شکسته و عصبی و غمگین بودم که احساس میکردم قلبم از درون هزار تیکه و خورد و خاکشیر شده…!

مردی توی خونه نبود که احساس حقارتم بابت پوششم،دو چندان بشه اما خدمتکارهای زیادی در رفت و آمد بودن.
خدمتکارهایی که بعضیاشون با کنجکاوی و زیر جلکی براندازم میکردن و بعضی هاشون هم حضور من براشون یه مورد عادی و معمولی بود.
باهمدیگه به سنت سالنی بتشکوه و بسیار زیبا رفتیم که اگر اشتباه نکنم سالن ناهار خوری بود.
سالنی با پنجره های قوی زیاد و پرده های زرشکی مخمل.
و صندلی های سلطنتی مخمل دوزی که همرنگ پرده ها بودن، تابلوهایی از عهد رنسانس، شمعدونی های کلاسیک و….
رنگهای به کار گرفته توی اون سالن جوری بود که میشد گفت حتی به خاطر طیف رنگی، تو زیاد شدن اشتها تاثیر گذار بود.
خدمتکاری با دیدن ما سریعا اومد سمت میز.
صندلی رو برای من عقب کشید.
نویان به همون اشاره کرد و گفت:

-بشین!

با همون قیافه ی پکر، به سمت صندلی رفتم و به آرومی روش نشستم.خدمتکاری صندلی کناری من که در راس میز بود رو هم برای نویان عقب کشید.
با لبخند نگاهم کرد و گفت:

-امروز تو کنارمنی و این قشنگترین ظهر منه….

نگاه تلخی به میز مجلل که غذاهایی متنوعی روش چیده شده بود انداختم.
من…به طرز شدیدی احساس عروسک خیمه شب بازی بودن بهم دست داده بود.
به طرزشدید و وحشتناکی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ویکی
ویکی
1 سال قبل

پارت جدید نیومد؟؟

نفس
نفس
1 سال قبل

من رمان و نمیخووونم ولی نویااان یه کثافط تموم عیاره من همون اول گفتم 😏😏

Maaayaaa
Maaayaaa
1 سال قبل

چقدرررررر کم تا سه پا ت پشت میز غذا هستن

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Maaayaaa
ارزو
1 سال قبل

نویان عوضی و احمق و اشغاله
یه کلام ختم کلام
واقعا این رمان هیچ شخصیت جذابی نداره😑😑💣💣💔💔

nara
nara
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

قربون ادم چیز فهم😂😂😂

یه نفر ....
یه نفر ....
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

ار واقعا همشون حال بهم زنن😒😒

ghazal
ghazal
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

نویان خیلی حال بهم زنه🤕

nara
nara
1 سال قبل

کم کم کم بود😑

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x