رمان ناسپاس پارت 105

4
(1)

 

نیشمو کج کردم و گفتم:

-مرده شور ادرس دادنتو ببرن!

دستش رو پایین آورد و یه نگاه دلخورانه به صورت درهمم انداخت و بعد هم گفت:

-خب چیبگم!بلند بود…هیکلی بود.پر بود..آاا…خب خوشتیپ و خوش قیافه بود دیگه.از اون مدل پسرا که تا خیلی تو ذهنت می مونن آخه همچین ابهت و جذبه داشت.اهان راستی…

با سر انگشتهای اشاره اش ابروها و گوشه چشمهاش رو کشید و گفت:

-چشم و ابروشم یه حالت اینجوری داشت.کشیده بودن.عینهو مدلهای ایتالیایی…

سرم رو جنبوندم و با تصور اون تصویری که از کودکیش داشتم و تو ذهنم بجا مونده بود گفتم:

-آره…آره…اون خیلی شبیه پدرش بود …

دستشو زیر چونه اش گذاشت و متفکرانه پرسید:

-حالا بنظرت چیکارت داره!؟

خودمم جوابی واسه این سوال نداشتم.
لم دادم به عقب و جفت دستهام رو گذاشتم زیر سرم و جواب دادم:

-نمیدونم..وقتی بچه بودم چندسالی با مادرم اونجا زندگی میکردیم.من اصلا فکر نمیکردم اون منو یادش بمونه! ولی میدونم که خیلی مایه دار بودن…
پدرش هم جز همین امیرسام پسر دیگه ای نداشت…یعنی تا جایی که من میدونم نداشت!

لبخند طمع کارانه ای زد و یه کوچولو خودش رو کشید جلو و گفت:

-پس اینجوری که تو میگی یارو واسه خودش شاهزاده ای!

شونه بالا انداختم و گفتم:

-خب باشه…چی به تو میرسه!؟

با ناز و عشوه ابروهاش رو بالا و پایین کرد و گفت:

-خب دیوث تو میتونی به واسطه ی اون هردومون رو مایه دار و خوشبخت بکنی…اصلا حتی شاید دیگه نیازی نباشه تن عزیزمون رو واسه خاطر پول به زحمت بندازیم!

پوزخندی زدم و نگاهش کردم که درست همون لحظه تلفنم زنگ خورد.
فورا خم شدم و برداشتمش.
متعجب به شماره ی امیرسام نگاه کردم و بعد رو به یلدا باهمون حالت جا خورده گفتم:

-خودشه…امیرسام…

متعجب به شماره ی امیرسام نگاه کردم و بعد رو به یلدا باهمون حالت جا خورده گفتم:

-خودشه…امیرسام…

من یکم تعجب کرده بودم اما اون که امیرسام براش حکم یه پرش بلند رو داشت فورا تلفن همراهمو به سمتم گرفت و گفت:

-خب زودباش جواب بده دیگه! معطل چی هستی!

هنوز مطمئن نبودم بخوام ببینمش اما فکر نکنم صحبت کردن با اون فرقی به حالم داشته باشه.
اونم مثل تمام مردهای دیگه.
تلفنم رو از دستش گرفتم و باوصل کردن تماس گفتم:

“الو…”

اول یه صدای نفس عمیق شنیدم و بعد یه صدای خوش تن و بم و آروم که تنها یک کلمه به زبون آورد:

“سلام… ”

قدم زنان به سمت پنجره رفتم و حین ور رفتن با گردنبند دور گردنم جواب سلامش رو دادم:

“سلام…تو واقعا امیرسامی!؟ پسر شانار و ارسلان…؟!”

“آره…و تو چی!؟ واقعا سلدا هستی!؟ دختر ناری و مصیب!؟”

از مادرم دیگه چیزی توی ذهنم باقی نمونده بود اما پدرم…مگه میشه فراموشش کرد اون هم به لطف کارها و زحمات درخشانش.
کنار پنجره ایستادم و جواب دادم :

“آره…خودمم.چطوری تونستی پیدام بکنی؟”

“به سختی…خیلی سخت”

خیره شدم به دور دست و همونطور که زنجیر رو آروم اروم به دور انگشتم میپچوندم واسه سردرآوردن از کارش و فکرش پرسیدم :

” خب…چرا دنبالمی؟”

خیلی زود جواب داد:

“میخوام ببینمت…هر وقت و هرجا که توگفتی.هرچه زودتر بهتر”

چشم از بیرون برداشتم و تکیه ام رو به پنجره دادم.
واسه دیدن و ندیدنش یکم مردد بودم اما درنهایت گفتم:

“خیلی خب.بهت خبر میدم.فعلا”

“باشه…”

تماس رو قطع کردم و چرخیدم.یلدا با ذوق و هیجان اومد سمتم و رو به روم ایستاد.هیجان زده و خوشحال پرسید:

-خب..چیشد!؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-گفت میخواد ببینم منم باهاش قرار گذاشتم…یعنی میخوام واسه فردا اینکارو بکنم

سرخوشانه کف دستهاش رو بهم کوبید و گفت:

-یوهوووو! سلام خوشبختی! سلام برشکار جدید شاه ماهی عزیز…

نیشخندی زدم و از کنارش رد شدم…

هیچوقت تا به این اندازه انتخاب لباس برام سخت و مشکل نبود.هیچوقت.
دلیلش هم که قطعا امیرسام بود.
بقول یلدا برای شکار شاه ماهی باید تبدیل میشدم به بهترین و فریبنده ترین طعمه!
موهای لخت شلاقیم رو پشت شونه ام انداختم و درحالی که فقط شرت و سوتین تنم بود رو به روی تخت ایستادم و به انبوه لباسهای روی تخت نگاه کردم.
چون این انتخاب دیگه داشت عاجزم میکرد به ناچار تصمیم گرفتم از یلدا کمک بگیرم واسه همین صداش زدم و گفتم:

-یلدا…!؟ کجایی یلدا !؟ یلداااا…بیا کارت دارم…

طولی نکشید که در اتاق باز شد و اومد داخل.
یه لواشک دستش بود و ملچ ملوچ کنان میخورد و لیسش میزد.
براندازم کرد و پرسید:

-جونم چیشده!؟

به لباسها اشاره کردم و با کلافگی ، خسته و بی اعصاب دستهام رو بالا و پایین کردم گفتم:

-پووووف! نمیدونم دقیقا چی بپوشم.واسه خودم تکراری ان.درسته امیرسام هیچوقت منو با این لباسها ندیده اما خب واسه خودم تکراری ان!

نگاهش رو از من برداشت و سرش رو به سمت انبوه لباسها چرخوند و بعد گفت:

-بنظرم شلوار چرم و مانتوی چرمت که کمربند قرمز میخوره رو بپوش…
اینجوری میتونی با یه جفت کفش قرمز و ستشون کنی که تریپت زیاد سیاه نباشه…تازه رنگ رژتم که سرخ
تو اون لباسها خیلی سکسی هستی…

به لباسهایی که اون گفته بود نگاه کردم.بنظرم بد هم نمیگفت.
اومد سمتم.دستشو نوارشوار رو گردی باسنم کشید و شوخ طبعانه گفت:

-وقتی اینجور لباسهایی میپوشی خود منم هوس میکنم یه دست بکنمت!

زد زیر خنده.چپ چپ نگاهش کردم و بعد هلش دادم عقب و کفتم:

-خب دیگه مرسی از راهنماییت حالا عزیزم گمشو و برو بیرون!

عقب عقب رفت و گفت:

-خیلی هم دلت بخوا یکی مثل من بهت نظر بندازه!دیوث!

رفتم سمت تخت و گفتم:

-کچل غلومی رو ترجیح میدم به تو!

خندید و از اتاق رفت بیرون.حداقل سلیقه اش به دردم خورد.
همون چیزایی رو پوشیدم که انتخاب یلدا بود.
شلوار فیت چرم و مانتوی جرم که آستینهاش حالت گشادی داشت.کمربند قرمز میخورد و پایینش کلوش میشد و باسن بزرگم رو بزرگتر نشون میداد.
یه روسری قواره کوچیک سیاه هم سر کردم و بعد به سمت آینه رفتم.
تو صورتم چشمهای رنگی و درشت و لبهای سرخم شدیدا تو دید بودن و تو اندامم سینه های درشتم که حتی گاهی نوکشون هم با یه دقت ریز از زیر اون مانتوی چرم مشکی مشخص میشد.
آینه، تصویری از من به من نشون میداد که اثبات میکرد هر مردی میتونه بعد از دیدنم تمام دغدغهاش رو از یاد ببره و تنها به یه چیز فکر کنه…
بودن با من…داشتن من..چشیدن طعم من!
لبخندی روی صورت نشوندم و با برداشتن کیفم از اتاق زدم بیرون….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
nara
nara
1 سال قبل

عجب اعتماد ب نفسی داره این سلدا😐😐😐😐
هههههههه امیدوارم این امیرسام ببینه با چ کسی رو ب رو میشه و شغل شریفش چیه اون موقع با کاردک هم نمیشه جمعش کرد😐😂
خا
سلدا با اینکه با همه بوده عاشق شده😐😐😐

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط nara
Maaayaaa
Maaayaaa
پاسخ به  nara
1 سال قبل

ولی فکر کنم تا چند وقت این امیر سام باور نکنه و همش دم پر سلدا باشه فقط لحظه ای که سلدا ولش کرده و بهش ضربه زده خوشه ها

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x