رمان ناسپاس پارت 110

0
(0)

 

قدم زنان و دوشادوش هم تو خیابون به راه افتادیم.
از موتورم خیلی دور شده بودم اما اهمیت نداشت
قدم زدن با اون به دور شدن از اشیا و حتی آدمها می ارزید.
کنجکاو بودم در موردش بدونم.بیشتر از اون چرندیات
و اون خرعبلاتی که فوزیه یا حتی ساتین تحویلم داده بودن برای همین رو کردم سمتش و پرسیدم:

-تو این سالها چیکار میکردی؟ زندگیتو چطوری میگذروندی؟

دستهاش رو تو جیبهای کوچیک مانتوی چرمش فرو برد.مانتویی که خیلی به تنش میومد و خیلی سکسی نشونش میداد و دقیقا یه همین دلیل من دلم نمیخواست دیگه بپوشمش.
با ناز و عشوه ای که تو تمام حرکاتش مشهود بود دوشادوشم قدم برداشت و جواب داد:

-خب جاه های مختلفی کار میکردم مثلا رستوران…آره.توی یه رستوران بودم.گاهی هم تو بوتیکها…این اواخر ولی بیکار بودم و هستم

این جواب خوشحالم نکرد. زودتر از اینها اگه پیداش کرده بودم هیچوقت اجازه نمیدادم اون زندگی سختی داشته باشه.
برای اون زندگی ای میساختم از زندگی شاهزاده ها هم بهتر…و امیدوارم که برای این امکان دیر نشده باشه.
سرم رو بالا گرفتم و پرسیدم:

-پیش پدرت زندگی میکنی؟

دستهاش رو از جیب مانتوش بیرون آورد و جواب داد:

-نه! یه چند وقتی هست پیش دوستم یلدام…

اسم اون دختره یلدا که به میون اومد صورتم درهم و عبوس شد و این کاملا ناخواسته بود.
اون سگرمه هارو نتونستم باز بکنم یا اینحال سعی نه با تشر و بدخلقی بلکه در آرامش گفتم:

-منظورت همون دختره جلف که راه میفته تو خیابون و از مردها شماره میگیره!؟
میشه دیگه با اون نچرخی؟

خیلی زود سرش رو برگردوند و خواست جوابم بده رو و واکنش نشون بده اما قبل از هر حرفی از طرف اون دستمو بالا آوردم و گفتم:

-ببین من تفکر افراطی ندارم حتی قصد محدود کردنت رو هم ندارم فقط چیزی که دیدم از اون نرمال نبود.من نمیخوام تو شبیه اون بشی!

لبخندی بی نهایت لوند زد و بعد لبهاش رو ازهم باز کرد و بعداز یه نگاه لوند و لحن معنی دار پرسید:

-از کجا معلوم اون شبیه من نشده !؟

راستش از این سوالش جا خوردم چون خیلی معنی میداد.معنی ها و برداشتهای بد!
اینبار دیگه نتونستم خودم رو یه آدم ریلکس نشون بدم برای همین چشمامو تنگ کردم و با لحن نسبتا خشنی پرسیدم:

-چی!؟ منظورت چیه که اوم شبیه تو شده!؟

خندید.بلند بلند…خنده های که قشنگ بودن و نگاه های خیلی هارو کشوند سمت خودش و بعد هم گفت:

-وااااوو ! چه غیرتی هستی توووو…از پسری که بقول خودش بیشتر تایمشو اونور میگذرونه این غیرت بعیده هااا…حالا سخت نگیر.من شوخی کردم…
ولی با عرض معذرت باید اعلام کنم که نمیتونم قیدش رو بزنم چون فعلا مجبورم کنارش باشم!

با جدیت گفتم:

-مجبور نیستی! من تورو میبرم یه جای بهتر

با جدیت گفتم:

-مجبور نیستی! من تورو میبرم یه جای بهتر!

لفظ “جای بهتر” بیش از انتظارم خوشحال و خندونش کرد.سرش رو باخوشحالی برگردوند سمتم و پرسید:

-واقعاااا !؟

به صورتش نگاه کردم.نی نی چشمهاش می درخشیدن و من دلم میخواست این درخشش ابدی باشه…
دوست داشتم چنان زندگیش رو زیرو رو بکنم که تا همیشه لبخند روی لبش بمونه.تا همیشه!
آهسته و خونسرد جواب دادم:

-آره…حالا با من میای یه جای خوب یا باید برگردی خونه!؟البته…هرچقدر طول کشید بعدشم خودم میرسونمت خونه…

خیلی سریع و هیجان زده جواب داد:

-میام! وقت من کاملا آزاده و من دربست دراختیارتم رفیق قدمیی.البته امیدوارم ازم نخوای سوار موتور بشم!

تو گلو خندیدم.پس فکر کنم درکل باید به این نتیجه برسم تنها دختری که موتور سواری براش یه چیزی تو مایه های پرواز بر فراز آسمون بود همون ساتینه و بس!
آخه سلدا هم رفته بود تو لیست کسایی که دلشون نمیخواست موتور سواری بکنن!
دیگه جلوتر نرفتم.ایستادم و پرسیدم:

-چرا !؟ اینقور از موتور بدت میاد !؟

نفس عمیقی کشید و بعد با حساسیت زیادی سعی کرد موهاش رو تو همون حالتی که بودن نگه داره و این حساسیتش نسبت به ظاهرش رو می رسوند و حتی سرآخر جواب داد:

-آخه اصلا نمیخوام موها و آرایشم خراب بشم!
سوار موتور بشم گند میخوره به آرایشم…

لبخند زدم و با نگاه به صورتش گفتم:

-ولی تو بدون آرایش خوشگلتری!

چشمکی زد و با عشوه ای که تقریبا از خودش و حرکاتش داشت سر ریز میشد جواب داد:

-اونو که خودمم میدونم!ولی خب من خودمو همینجوری که هستم دوست دارم…من عاشق آرایش و لوازم آرایشی ام.
همه ی دخترا عاشق اینجور چیزان…از من به تو گفتن..محاله یه دختر از همچین چیزایی خوشش نیاد یا اهل آرایش نباشه!

ناخوداگاه لب زدم:

-ولی ساتین نبود!

چشماشو ریز کرد و پرسید:

-کی!؟

سرمو تند تند تکون دادم و در جواب سوالش گفتم:

-هیشکی! بیا برگردیم سمت موتور…جلوی کافه پارک!

پیگیر اسم ساتینی که هی ناخوداگاه گاهی میومد تو ذهنم نشد و همراهم همون مسیر رو برگشت…

موتور رو روشن کردم و کلاه کاسکتم رو به سمتش گرفتم و وقتی پشتم نشست گفتم:

-اینو بزارش سرت!

اصلا از پوشیدنش استقبال نکرد.سرش رو تند تند تکون داد و گفت:

-نه نه نه! اصلا…اینجوری که بدتر مدل موها و آرایشم بهم میخوره!

ناخوداگاه نیشخندی زدم.ظاهرا باید با این قضیه کنار میومدم.
اینکه آرایشش زیادی براش اهمیت داره و هیچ چیز تا به اون حد براش مهم نیست با اینحال محض شوخی پرسیدم:

-اینکه اتفاق بدی برات نیفته مهمتره یا اینکه آرایشت خراب نشه؟! کدومش!؟

دستشو دو سه بار زد روی شونه ام وجواب داد:

-من به رانندگی تو ایمان دارم پس مطمئنم هیچ اتفاق بدی برام نمیفته!
حالا بگاز بریم…

تسلیم شدم اما اون کلاه ایمنی رو حتی خودمم استفاده نکردم.
بندشو رو دسته موتور آویزون کردم و گفتم:

-خیلی خب…پس اینجا آویزونش میکنیم یکم هوا بخوره!

دستهاش رو گذاشت روی شونه هام و باخنده گفت:

-فکر خوبیه! اینجوری موهای تو هم بهم نمیخوره.قبول کن خوشتیپی مهمتر از سلامتیه!

کوتاه و اهسته خندیدم و گفتم:

-شاید …

از پشت بهم چسبید.سرش رو گذاشت روی کمرم و واسه اینکه صداش به گوشم برسه بلند بلند گفت:

-حالا نمیخوای بگی قصد داری منو چه جای خفنی ببری!؟

میخواستم ببرمش خونه و اونو به همه نشون بدم.
به ننجون…به شیرین…به غلام…و به فوزیه!
میدونستم همشون قطعا سلدا دختر نارگل رو میشناسن برای اینکه ما چندسالی رو توی یه عمارت زندگی کردیم.
و ای کاش هیچوقت همراه پدر و مادرم به اون سفر نمی رفتیم.
یا بهتره بگم کاش هیچکدوم نمی رفتیم.
شاید اگه نمی رفتیم، شاید اگه بودیم میشد مثل تمام دفعات قبل اجازه ندیم مصیب سلدارو از ما جدا نکنه…
اونوقت قطعا اون زندگی بهتر و بدون چالشی داشت!
خیلی کوتاه سرم رو به سمتش برگردوندم و جواب دادم:

-نه!باید خودت ببینی!

باهیجان و کنجکاوی پرسید:

-جای خوبیه!؟

درحالی که نگاهم به جلو بود جواب دادم:

-آره…از نظر خودم آره!

میخواست بیشتر از زیر زبونم حرف بکشه واسه همین باز پرسید:

-یه خونه است!

برای اینکه بهش بفهمونم بیشتر از این نمیتونه کنجکاوی بکنه و از من حرف بکشه جواب دادم:

-آره.دیگه درموردش نپرس.وقتی رسیدیم خودت میفهمی…

تسلیم شد و گفت:

-خیلی خب باشه.دیگه فضولی نمیکنم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatima
Fatima
1 سال قبل

میشه زودتر داستانو ببرین رو ساتین حوصله این دوتا ادمو ندارم😓😂

بی نام
بی نام
1 سال قبل

ههه سلام فکر میکنه میخوان چه جای خفتی برن وقتی برسن به مکان دَک و پوزش میخابه

...
...
1 سال قبل

این انتظار کاخ داره
برسی میرینه بهت

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x