رمان ناسپاس پارت 111

0
(0)

 

به در خونه که نزدیک شدم سرعت موتور رو کمتر کردم و آروم آروم نگهش داشتم.
تمام حواسم جمع این مورد بود که جوری موتور رو حرکت بدم که به اون بد نگذره آخه همین حالاش هم به زور و خلاف میلش حاضر شده بود سوار بشه!
سرش هی می چرخید و دور و اطراف رو با وا رفتگی تماشا میکرد.
کاملا مشخص بود انتظار داشت من اونو یه جای خفن و احتمالا به مکانی تو محله های بالا شهر ببرم اما واسه من این خونه به وجود ننجون و حتی بقیه حکم بهترین و زیباترین خونه ی دنیارو داشت!
نیمچه لبخندی زدم و از روی موتور پیاده شدم.
اما اون همچنان رو موتور نشسته بود و انگار تصمیم نداشت پیاده بشه.
کنج لبمو دادم بالا و پرسیدم:

-نمیخوای پیاده بشی!؟

شد ولی صورتش بدجور توی هم بود.با تاسف نگاهی به دور و بر انداخت تا وقتی که جهت و سمت و سوی نگاهش افتاد به در رنگ و رو رفته ی خونه و همزمان پرسید:

-این آشغال دونی دیگه کجاست!؟

همون لبخند کمرنگ روی صورتمم خیلی آروم پر کشید و جاش رو به همون حالت جدی سابق داد اون هم با شنیدن اون واژه ی سخیف و زننده!
اینجا آدمایی زندگی میکردن که من دوستشون داشتم بنابرین نه آشغال دونی بلکه به مکانی آروم واسه من شباهت داشت در واقع این خونه ی قدیمی
محل کسانی که من دوستشون دارمه و لایق هر واژه ای جز آشغال دونی هست!
بهش نگاه کردم و گفتم:

-اینجا آشغال دونی نیست!

نگاهی سراسر تاسف و انزجار به دور و بر انداخت و گفت:

-اگه به این محله ها نمیگن آشغال دونی پس چی میگن؟! کاخ نیاوران؟
کاخ باکینگهام؟ اصلا اینجا کجا هست !؟

دسته کلیدم رو از جیب شلوارم بیرون آوردم و جواب دادم:

-اینجا جاییه که من زندگی میکنم!

حالا دیگه واقعا وا رفت!
جواب من یه جواب معمولی واضح بود اما نمیدونم اون چرا تا به این حد به تعجب افتاد.
لبخندی متاسف از سر ناباوری روی صورت نشوند و پرسید:

-چییییی؟اینجا محل زندگی توئہ ؟ شوخی میکنی…

سرمو به طرفین تکون دادم و با چرخوندن کلید توی قفل و باز کردن در گفتم:

-نه! شوخی چرا! اینجا واقعا جاییه که من زندگی میکنم.البته…تا وقتی که ایران هستم…

کلید رو بیرون کشیدم و با کنار زدن لنگه ی در گفتم:

-به اینجا خوش اومدی….

کلید رو بیرون کشیدم و با کنار زدن لنگه ی در گفتم:

-به اینجا خوش اومدی!

تو صورتش شوق و ذوقی نمی دیدم.من مایل بودم اون خوشحال باشه اما انگار نبود.
فکر کنم چیزی که اونو خوشحال میکرد این بود که با ماشین گرونقیمت برم دنبالش و ببرمش یه جای گرونقیمت…
ولی خب من با وجود داشتن همه ی اینها من اینجارو دوست داشتم!
با اکراه قدم به داخل خونه گذاشت و شروع کرد تماشای اطراف و همزمان پرسید:

-جدا تو اینجا زندگی میکنی یا داری سر به سر من میزاری!؟

نفهمیدم چرا همچین حرفی رو به زبون آورد.کنج لبهامو دادم پایین و پرسیدم:

-نه چرا باید اینکارو بکنم!

بازهم نگاهی متاسف وپیف پیف اه اهی به اطراف انداخت و گفت:

– اینجا بی کلاس…قدیمیه…بی لوله.پدر تو تا اونجایی که من یادمه خیلی پولدار و مایه دار بود
نکنه ورشکست شدین هااان؟

تیکه ی آخر حرفهاش رو با ترس و نگرانی به زبون آورد.
کاملا مشخص بود واهمه ی بزرگی از این موضوع داره.
از اینکه من ورشکسته و ندار باشم.
خندیدم و موتورو آوردم داخل و با بستن در گفتم:

-نه! خوب یا بد،با اجازه ات همچنان همون آدمای پولداریم!!!

چون اینو گفتم دستشو روی قلبش گذاشت و با کشیدن یه نفس عمیق گفت:

-آااااخیش! ترسیده بودمااااا!

موتورو پارک کردم و کلاه کاسکت رو هم همونجا گذاشتم و انگشتهامو لای موهام فرو بردم و شروع کردم مرتب کردنشون.
نگاهی بهش انداختم و پرسیدم:

-ترسیدی؟ از چی !؟

نفسشو رها کرد و درحالی که با اون کفشهای پاشنه بلندش به سختی روی ریگهای کف حیاط قدم برمیداشت جواب داد:

-از اینکه تو فقیر باشی! گفتم من و تو همدبگرو ندیدیم و حالا از شانس گه وقتی هم دیدیم تو از من بد بخت تر و ندارتر بودی! آخه تو که پولداری اصلا چرا میای اینجا…اینجای بی کلاس!

دستهامو تو جیبهای شلوارم فرو بردم و گفتم:

-من اینجارو دوست دارم چون ننجون اینجاست و شیرین…و غلام و فوزیه!

به صورتش نگاه کردم که واکنشش رو بعد از شنیدن نام کسایی که روزی بخشی از عمرمون رو کنارشون سپری کرده بودیم ببینم.
توقع ذوق و هیجان از طرفش داشتم اما کاملا براش بی اهمیت بودن و حتی پوزخندی زد و گفت:

-تو خیلی عجیبی امیرسام!

درحالی که رو به جلو قدم برمیداشتم پرسیدم:

-من ؟ چرا ؟

با تاکید زیاد جواب داد:

-آره تو…تو به اینجا میگی خونه و به اون آدما میگی کسایی که دوستشون داری؟
آدمی مثل تو باید تمام وقتشو با بزرگان بگذرونه!
یا آدمای هم سطح خودش…نه اینایی که اسمشون رو بردی!

سرم به سمتش چرخیده شد.ابروهام رو دادم بالا و گفتم:

-یعنی واقعا تو از دیدن اونا خوشحال نمیشی!؟

خیلی ریلکس جواب داد:

-اگه منظورت اون کبری خانم و اون فوزیه ی عصا قورت داده و اون دختره خنگول شیرینه که همیشه عین اسمش همچی بگی نگی شیرین نه! چرا باید از دیدن همچین آدمایی حس خوبی بهم دست بده!؟
اینا بیشتر منو یاد بدبختیام میندازن!

مکث کرد.چرخید سمتم.
یه نگاه پر از شیطنت و یا به اصطلاح یه نگاه صکصی و لوند به صورتم انداخت و بعد هم گفت:

-امااااا..از دیدن تو خیلی خوشحال شدم!خیلی!

اینو گفت و آروم آروم بهم نزویک شد تا وقتی که فاصله مون به یک قدم رسید.
ابن جمله اش و اینکه از دیدن من خوشحال شده خب اونقدر برام ارزشمند بود که حرفهای قبلیش به نوعی از خاطرم رفتن!
نه اینکه ناراحت نشده باشم به خاطر شنیدنشون نه…
فقط از طرف اون حرفی شنیدم که ذهنمو به خودش مشغول کرد!
فاصله اش رو نزدیک کرد و با جمع کردن و غنچه ای کردن لبهاش گفت:

-تو دقیقا شبیه همونی هستی که من گاهی باخودم تصور میکردم!

اونقدر بهم نزدیک شده بود که بوی عطرش کاملا تو مشامم پخش شده بود.
اون عطرو به ریه هم فرستادم و پرسیدم:

-تو منو تصور میکرری!؟

لبه ی لباس تنم رو کشید و بعد انگشت اشاره اش رو به آرومی روی سینه ام بالا و پایین کرد و جواب داد:

-معلومه….یه پسر خوشتیپ، پولدار، خوش قیافه و صکصی!

لیهاشو جمع کرد و چشمهاش رو خمار و سرش رو به عقب خم…
نگاهم روی صورت خوشگلش به گردش دراومد.
اما اون خیلی با تصور من فرق داشت.خیلی زیاد…
کم کم داشت بهم میچسبید که این فضای نسبتا عاشقانه ای که ساخته بودبا صدای آواز غلام درحالی که همچنان متوجه ما نبود و یه سبد پر از تخم مرغ دستش گرفته بود،بهم خورد:

“رعنا تی تومان گله کشه رعنا

تی غصه آخر مره کشه، رعنا

آی روسیا رعنا، برگرد بیا رعنای

رعنای می شی رعنا سیاه کیشمیشه رعنا….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazal
Ghazal
1 سال قبل

حالم از این امیر سام بهم میخوره لیاقتش همین سلداعه که فقط میخاد تیغش بزنه نه ساتین که با همه گند اخلاقیاش بازم عاشقش شد

SARINA
SARINA
1 سال قبل

اقا تورو خدا بیشتر پارت بزار
با هزار بدبختی میاییم بخونیم
لااقل دو سه پارت بزار هر شب 🥺

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x