رمان ناسپاس پارت 113

1
(1)

 

دستهامو تو جیبهای شلوارم فرو بردم و قدم زنان به سمتش رفتم.
قبل از دور شدنم از تخت
ننجون گفت:

-امیرسام…اگه تونستی راضیش کن پیشمون بمونه.شام آبرومندانه ای واسش میپزیم!

سر جنبوندم و گفتم:

-زورمو میزنم!

شیرین که امشب سلدا با حرفهاش بدجور حالش رو گرفته بود خیلی زود، با سگرمه های توی هم و صورت گرفته گفت:

-حالا نموند هم نموند اصرار نکنید بزارید بره!

چشم غره ی ننجون باعث شد خیلی زود ساکت بشه.
چیزی نگفتم و به سمت سلدا رفتم.
میدونستم که اصلا از اینکه اینجا اومده بود حس خوبی نداشت برای همین رفتم که بعد از تموم شدن تماسش بهش بگم که اگه میخواد میرسونمش…
پشت به من ایستاده بود و تلفنی صحبت میکرد و من ناخواسته متوجه بخشی از حرفهاش شدم:

“خب حرفتو بزن دیگه جون به سرم کردی یلدا…چی !؟ شفیق اومده اونجا جلوی در ؟
عجب آدم سیریشه…مادرسگ!
یه جوری بپیچونش و ردش کن بره من مبخوام بیام….یعنی چی نمیتونی؟
خب پس باید چیکار کنم ؟!
خبر مرگت تو چادر بخوابم ؟
خیلی خب باشه…..باشه امشب نمیام…..خبر بده حتما بهم ….خیلی خب…فعلا”

تماسش رو قطع کرد و چرخید.
چشم تو چشم که شدیم حضور ناگهانی من باعث شد هین کنان عقب بره .
با وحشتی کوتاه مدت گفت:

-واااای! ترسیدم!

قدم زنان به سمتش رفتم و با ناویده گرفتن و نشنیده گرفتن صحبتهاش، عبوس نگاهش کردم و گفتم:

-ننجون دوست داره تو پیش ما بمونی…ولی میدونم که دلت میخواد بری.
اومدم بگم اگه دوست داشته باشی خودم میرسونمت ولی اگه دیگه تحمل موتورمو نداری برات ماشبن میگیرم

دستشو گذاشت روی قلبش و نفس رو خیلی عمیق و آروم بیرون فرستاد و بعد گفت:

-من کی گفتم میخوام برم؟!

پرسیدم:

-یعنی نمیری؟

سرش رو به طرفین جنبوند و جواب داد:

-نهههه! نمیرم! اگه بگم امشب میخوام اینجا پیشت بمونم چیمیگی!؟

دقیقا نمیدونم چرا یهو تصمیم گرفت توی این خونه بمونه و تنها برداشتی هم که تونستم از مکالماتش داشته باشم این بود که شاید طلبکاری داشته باشه یا چیزی تو همین مایه ها…
کنج لبمو دادم بالا و پرسیدم:

-از اینکه بخوای شبو تو آشغال دونی بمونی ناراحت نمیشی؟

لبخندی دلبرانه زد و حین شدن از کنارم سرانگشتاشو رو بدنم کشید و گفت:

-وقتی تو هم باشی دیگه نمیشه بهش گفت آشغال دونی!

به دستهاش که رو بدنم کشیده شده بودن نگاهی انداختم.
تمایل زیادی نداشتم جلوی دیگران اینجوری منو لمس کنه ولی فعلا حرفی نزدم و سکوت کردم

برای شام و چون نمیخواستم شیرین و ننجون تو زحمت بیفتن زنگ زده بودم رستوران.
غلام رفته بود دم در و رو سکو نشسته بودتا غذاهارو بیارن و حاضر هم نبود مجاب بشه وقتی سفارشات رو بیارن خودشون درمیزنن و بدتر اینکه هر پنچ دقیقه یه بار ساعتشو چک میکرد و یا بلند بلند میگفت:

“آقازاده اینا خیلی دیر کردن! به گمونم مارو پیچوندن”

نیشخندی زدم و ازش رو برگردوندم.
سیگاری مابین لبهام گذاشتم و با فاصله گرفتن از اونجا و تنها گذاشتن سلدا قدم زنان به سمت مادر ساتو رفتم.
زن خیلی آروم و مهربونی به نظر می رسید و البته محزون!
آره! غمگین بودنش خیلی واضح و عیان بود!
حتی حالا هم خیلی به جمع نزدیک نمیشد و انگار در هر حالتی تنهایی رو ترجیح میداد.
کنار دراتاقهای ننجون ایستاده بود و شال گردن میبافت…
سیگارو از بین لبهام بیرون آوردم و با فوت کردن دود به سمتش رفتم.
اینجا همه اش حس میکردم یک چیزی گم شده.
انگار یه نفر کم بود یا یه نفر گم شده و فکر کنم این حس بخاطر نبودن ساتو بود!
مادرش متوجه ام که شد سرش رو بالا گرفت و با لبخند نگاهم کرد و گفت:

-سلام آقازاده!

با لفظ اقازه ه ای که فوزیه عادتشون داده بود خیلی حال نمیکردم با این حال در این مورد چیزی نگفتم و فقط گفتم:

-هنوز تا زمستون و روزای سردش خیلی مونده!

همونطور که به کارش ادامه میداد گفت:

-ولی تا پاییز نه! ساتو عاشق شال گردن…عاشق رنگهای شاد…اینبار میخوام یه شال گردن گلبهی براش ببافم.این رنگو دوست داره

سرمو بالا گرفتم و نگاهی به اتاقش که چراغهاش خاموش بودن انداختم.
اصلا معلوم نبود کدوم جهنمیه و داره چه غلطی میکنه!
دوباره به سیگارم پک زدم و یعد پرسیدم:

-محل کارش کجاست ؟شما میدونی؟

سررو بالا گرفت.بهم زل زد و خیلی آروم جواب داد:

-نه! ولی گفته جمعه ها میتونه بیاد پیشمون.خودش گفت…

اینو گفت و با کشیدن یه آه عمیق زمزمه کنان لب زد:

“آخ …من تا جمعه دلم براش یه ذره میشه”

دوباره سیگارمو بین لبهام گذاشتم و نگاهی به سمت اتاقش انداختم.
باید تو اولین فرصت سر دربیارم این دختر کجاست و چه غلطی میکنه و اصلا این چه کاریه که شبانه روزیه…
دود سیگارو بیرون فرستادم و پرسیدم:

-میتونم تا وقتی سلدا اینجاست از اتاق ساتو استفاده کنم !

رنگ به رنگ شد.خجل و خاضع جواب داد:

-این چه حرفیه آقازاده! معلوم که میتونین! همه ی اینجا متعلق به شماست.
ساتو حالا حالا ها نمیاد…هووووو…کو تا جمعه!

خاکستر سیگارو تکوندم و آهسته گفتم:

-پسفردا جمعه اس!

محزون لب زد:

-واقعا !؟ چقدر دیر میگذرن ساعتها ….

تمایل داشتم از این حالت غمگین دورش کنم برای همین پرسیدم:

-لطفا با ما شام بخور!

لبخند زد و گفت:

-چشم.ممنون!

واسه آروم کردنش گفتم:

-نگران ساتو هم نباش…اون از پس خودش برمیاد!

اینو گفتم و ازش رو برگردوندم.اونقدر دلتنگ دخترش شده بود که یکی دو روز واسش حکم یکی دوسال پیدا کرده بود که اونطور آه کشدن میگفت کو تا جمعه….
دستم بهت برسه ساتو واسه این حال مادرت،تیکه بزرگه ات گوشته!
سیگارو پرت کردم روی زمین و دوباره به سمت بقیه رفتم.

شالشو از روی سرش پایین انداخت تا بقول هودش کله اش باد بخوره و بعد همزمان کش و قوسی به بدنش داد و پرسید:

-ما امشب باید کجا بخوابیم؟

خودش رو با من جمع بست ولی من ترجیح میدادم بخاطر راحتی اون امشب رو تو اتاق ساتین بخوابم.
هموطنور که مثال یک راهنما، یکی دو قدم جلوتر از اون به سمت اتاقم قدم برمیداشتم جواب دادم:

-اتاق من!

چون چندقدم بینمون فاصله بود دوید سمتم.خیلی آزاد و رها دستشو به دور بازوم حلقه کرد و گفت:

-جووووون! خوشمان آمد! ببنم امیرسام!؟اتاقت که احیانا مار و عقرب و سکوسک و اینا نداره!؟ هان؟

نیمچه لبخندی زدم.
روزی که اومدم اینجا خودمم نسبت به این خونه همچین حسی داشتم.
احساس میکردم بابام منو مسخره کرده که ازم خواست تا وقتی ایرانم و کارارو راست و ریست میکنم اینجا بمونم و حتی کلی شاکی شدم وقتی تو اون روزای گرم ساتو ازم میخواست تواون اتاق و زیر باد پنکه بخوابم ولی بعدش این حس کلا پر کشید چون دید خوبی نسبت به این خونه پیدا کردم
این خونه ی قدیمی پر از درخت که هم خووش باصف بود ام آدماش.
با مکث جواب دادم:

-نه! خیالت راحت باشه

سرش رو به بازوم تکیه داد و گفت:

-وقتی تو هستی خب خیالم باید هم راحت باشه!

سر کج کردم و نگاهی بهش انداختم.
کاملا به من چسبیده بود.
این رفتارش رو گذاشتم پای دوستیش و سعی کردم از این موضوع که اون خیلی زود،زیادی باهام صمیمی شده کنار بیام و بعدهم پرسیدم:

-میتونم بپرسم چرا یهو تصمیم گرفتی امشب اینجا بمونی؟؟

دستشو نوازش وار روی بازوم بالا و پایین کرد و جواب داد:

-خب به خاطر تو! دوست داشتم پیش تو بمونم!

با توجه به مکالمه اش بعید بدونم جوابش جواب درستی باشه.
بعنی دوست داشتم باورش کنم ولی نیمتونستم از طرفی حدس میزدم مشکلاتی داشته باشه برای همین پرسیدم:

-واقعا !؟

وقتی اینو پرسیدم خیلی زود سرش رو از روی بازوم برداشت.رهام کرد و بااخم جواب داد:

-امیر سام اگه به من اعتمادی نداری یا از اون دسته آدمایی هستی که مدام اهل سوال و جواب کردن بگو تکلیفمو بدونم و از اینجا برم!

منظورمو بد برداشت کرد.میخواستم بهش کمک کنم.
بهش نزدیک بشم و اگه بدهی داره براش رفعش کنم ولی اون لحظه واسه آسودگی خاطرش گفتم:

-اگر ما دوتا دوستیم هستیم باید با سوال و جواب چیزای زیادی ازهم بدونیم!

از گوشه چشم نگاهم کرد اما انگار که بخواد حواس منو از این موضوع پرت کنه گفت:

-من خسته ام…زودتر ببرم تو اتاقت!

نگاهمو دوختم به جلو و خیلی سرد گفتم:

-باشه

از سکو و بعدهم اون چند پله بالا رفتم و با باز کردن در کناررفتم تا بیاد داخل…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ویکی
ویکی
1 سال قبل

فاطی چرا پارت نمیزاری؟؟

Ghazal
Ghazal
1 سال قبل

چرا پارت نمیذاری؟ ای بابا شما هم جیگر مارو خون کردینا

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Ghazal
1 سال قبل

کانالش چیه؟من هرچی سرچ کردم پیدا نکردم

kokoo
kokoo
1 سال قبل

امشب پارت نذاشتین 🥲💔

غزال
غزال
1 سال قبل

دختره ی انتر حالا خوبه خودش از گدایی میره به همه میده یه جوری رفتار میکنه انگار باباش کارخونه داری چیزیه خداکنه شرش زودتر کنده بشه

....
....
پاسخ به  غزال
1 سال قبل

والا😂😂

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x