رمان ناسپاس پارت 13

0
(0)

 

*سلدا*

با انبوه دستمال کاغذی های مچاله شده ی توی دستم شکم عریونم رو تمیز کردم و از روی تخت پایین اومدم.هنوز هم داشت قربون صدقه ی تنم می رفت و قبل از هر چیزی یه اوف هم به قربون رفتنهاش اضافه میکرد.
“اوف چه تنی” ، ” “اوف چه کمری”….
پوزخندی زدم.ظاهرا باید برچسب صدآفرین میچسبوندم وسط پیشونیش آخه جز محدود مردایی بود که بعداز خالی کردن خودش بازهم قربون صدقه می می رفت.
لباسهای زیرمو که هر کدوم یه گوشه از اتاق افتاده بودن رو از روی زمین جمع کردمو
دوباره برگشتم سمت تخت و پشت به مردی که تنم رو در اختیارش گذاشته بودم اما حتی هنوزهم دقیقا اسم و رسمش رو نمیدونستم چی هست،نشستم و شروع کردم پوشیدن لباس های زیرم.
دیگه وقت رفتن بود.
باید می رفتم خونه و دهن مصیبو با این پول چفت میکردم .

یکم که گذشت صدای نفسهای عمیقش رو پشت گوشم احساس کردم.درحالی که با قفل سوتین ور می رفتم تا بتونم ندیده جاش بدم انگشتشو از بالای گردنم تا پایین کمرم ریتم وار حرکت داد و گفت:

-میخوای بری توله سگ س٫سی من!؟

چقدر از الفاظی که به کار میبرد بیزار بودم.یه جورایی حال بهم زن بودن.جواب دادم:

-آره میخوام برم…یعنی باید برم
..

پرسید:

-نمیشه بیشتر بمونی؟

نیازی به فکر کردن نبود.به دردسرهاش نمی ارزید.اونایی که همچین پیشنهادهایی میدادن یه مشت بچه زرنگ بودن که فکر میکردن طرف مقالشون گاگول! میخواست واسه پولی که داده هر روز به اندازه ی پنجسال از این بدن لامصب کار بکشه!
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:

-نوووچ! نمیشه…گفتم که.باید برم…باید برم و این پولو بدم به آق بابام که بده به اون یارو سیریشه

از پشت بهم چسبید و پاهاش رو دو طرفم انداخت و بعد خودش قفل سوتین رو بست و گفت:

-خب بده پیک ببره!تو بنون

اینو گفت و پشت کمرم رو لیس زد و همزمان دست دیگه اش رو نوازشوار رو گودی کمرم کشید.
پلکهام از حرکت همزمان زبون ترش ودستش باز و بسته شد.لبمو زیر دندون گرفتمو آهسته گفتم:

-مرسی از پیشنهاد درخشانت! میخوای پیشنهاد منم بشنوی!؟

دستاشو دور بدنم حلقه کرد و همونطور که از بالا تا بین پاهام رو می مالوند کنار گوشم گفت:

-جووون…قربون پیشنهادات برم من! بگو ببینم چی تو سرت س٫سی..

دستهامو روی رونهای لختش گذاشتم و همونطور که می مالیدمشون و چنگشون میزدم گفتم:

-پیشنهادم اینه بلندشی یه کوفتی پیدا بکنی من بپوشم که برم…

انگشتشو از دور بونم برداشت و بعد اینکه ازم فاصله گرفت گفت:

-ای به چشمممم!

دور شدنش رو که احساس کردم چرخیدم سمتش و باناز پرسیدم :

-کی باید بیام پیشت…؟

نیمچه لبخند پر جذبه ای زد و بعد اینکه از روی عسلی کیف تلفن همراهش رو برداشت جواب داد:

-فردا هم شب تالار جشن داره هم شب…می مونه کی؟!

پول کشیدن از مشتری اصول داشت.یکی از اصولش هم این بود که همچین وقتهایی باید جوری چرب زبونی کنی که چرررب باهات حساب بکنن حتی اگه اینکارو قبلا هم کرده باشن.
با عشوه جواب دادم:

-ظهر…

بشکن زد و گفت:

-آباریکلااا…

ای تحفه البته جز اون دسته مشتری هایی بود که شناختش یکم زمان میبرد بود چون همچین یکم کم میشناختمش و فعلا چیز خیلی زیادی ازش نمیدونستم. با ناز به سمتش چرخیدم و گفتم:

-من صدات بزنم جیگر ایراد نداره!؟

خندید و گفت:

-جوووون بابا دختر به طنازی تو ندیدم!

گوشی رو کنار گوشش گرفت وبعد هم قدم زنان اومد سمتم و گفت:

-جواب نمیدن…اشغال!

لپهامو باد انداختم و بعد نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم:

-خب فعلا یه چیزی بده ما بپوشیم تا بعد!

اومد سمتم.لپم رو ماچ آبدار کرد و بعد گفت:

-چشم عشق کوچولو و ملوس من…چقدر آخه تو خوشگلی…کی تورو تراشیده آخه!؟

با ناز براش خندیدم و یکم لوندی کردم.
تملق گویانه ازم فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت و بعداز چند دقیقه با چنددست از لباسهای زنش اومد سراغم و گفت:

-بیا عشقم…اینا لباسهای زنم….یه نظر بنداز ببین کدوم اندازه تنت همون بپوش…

نگاهی به لباسها انداختم.هر کدوم از اینها پولشون خرجی یه ماه ما میشد.
یه لباس ساحلی بلند که دیگه نیازی به پوشیدن شلوار نیود برداشتم.
لباسی که سفید با گلهای زرد بود و میتونستم اون مانتوی جلو باز ساتن مانندی که جنسی بی نهایت عالی و درجه یکی داشت و آستینهاش فقط تا آرنج بودم رو روش بپوشم.
ترکیب همچین رنگ زردو رو انداز مشکی رنگی بد نمیشد!
بالا سرم ایستاد و پرسید:

-خوبه!؟

-آره خوبن…دوباره برام زنگ بزن آژانس

ای به چشمی گفت و خواست شماره آژانس رو برام بگیره که صدای زنگ توی خونه پیچید!

ای به چشمی گفت و خواست شماره آژانس رو برام بگیره که صدای زنگ توی خونه پیچید.
برای من که اوضاع در هر شرایطی فرق و تفاوتی نداشت.من پر تشنجترین لحظات رو گذرونده بودم و بالاتر از سیاهی رو هم تجربه کردم!
بلند شدم و پرسیدم:

-منتظر اومدن کسی بودی!؟

پنجه هاشو رو صورت ته ریش دارش بالا و پایین کرد و بعد از اتاق بیرون رفت و گقپفت:

-نوووچ! آدرس اینجارو که همه کس ندارن!

دنبالش تا قاب در رفتم.تکیه دادم به چهارچوب و منتظر موندم واکنشش رو بعداز اینکه از آیفن تصویری فهمید کی پشت در ببینم.
هول و دستپاچه نشد و این یعنی اون یارو هرکی بود از خودش بود .
چون میدونست من دارم از پشت سر تماشاش میکنم سرش رو برگردوند سمتم و گفت:

-آهان! نترس! این خودیه …اومده واسه بسته اش!

پرسشی گفتم:

-بسته!؟

-هیچی …

گوشی آیفن رو برداشت و گفت:

– اشکان…چطوری!؟ درو باز میکنم ولی تو حیاط بمون مهمونم که رفت بعد بیا داخل!

گوشی رو گذاشت سرجاش و اومد سمت من و یه بار دیگه شماره ی آژانس رو برام‌گرفت.خوشبختاته اینبار جواب داد و اون برام یه ماشین گرفت و با روی خوش چرخید سمتم و گفت:.

-تا تو بری دم در اونم اومده عروسک!بوس آخرو بده و برو…

حالا واسه پولی که داده بود تا قطره قطره ی آب توی کمر وامونده اش رو تخلیه نمیکرد که ول کن نمیشد.یه بوس بهش دادم و بعدهم از خونه زدم بیرون…
مقصد خونه ی درب و داغونمون بود و زیارت مصیبی که میدونستم الان به خونه ام تشنه اس!
البته میدونستم وقتی پول رو ببینه دوباره میشه همون آق بابا ی خوب!
وقتی داشتم با اون کفشهای پاشنه بلند روی سنگفرش راه میرفتم از دور چشمم به پسری افتاد که دست در جیب توی حیاط قدم میزد.
ابروی چپم رو بالا انداختم و نگاهی بهش انداختم.
تا متوجه ام شد دستهاشو از جیب شلوارش بیرون آورد و اومد سمتم.
محو تماشای صورتم لبخندی زدی لب نشوند و گفت:

-عروسک زنده ای!؟باربی؟

پشت چشمی نازک کردم و چون زیادی تو کف صورت و اندامم بود و یه جورایی ماتش برده بود گفتم:

-بپا کله پا نشی …

از کنارش رد شدم و سمت در رفتم.یه نگاه مردد به خونه و یه نگاه به من انداخت .انگار داشت تصممیم میگرفت سمت من بیاد یا بره داخل اما درنهایت بدو بدو اومد سمت منی که هنوز از در خارج نشده بودم و بعد گفت:

-غلام نمیخوای!؟

پام رو که همینطوری هم مچش از زیر لباس مشخص بود جلوی چشمهای پر دقت وتیزبینش دراز کردم و باهاش درو کنار زدم و رفتم بیرون ..
سوتی زد و گفت:

-ژوووووون باو….چه پایی! جون میده واسه لیس زدن ..

پوزخند زدم و رفتم بیرون کنار دیوار سنگی ایستادم و اون بازم دنبالم اومد.
کنارم ایستاد و گفت:

-چشمات تو آفتاب آسیب میبینه هاااا.. این عینک و از این حقید قبول کن چشمای خوشگل و سگ دارتو کسی نبینه جیگر!

عینک آفتاییش رو به سمتم گرفت و منتظر موند تا واکنشم رو ببینه…بد پسری نبود.جوون، خوش قد و بالا، لابد سیکس پک هم داشت.
خیلی آروم سرم رو یه سمتش برگردوندم و براندازش کردم و بعد گفتم:

-با عینک آفتابی میخوای مخ بزنی!؟

خندید و گفت:

-نه بابا این حرفها چیه جیگررررر….من فقط نمیخوای چشمای خوشگلتون تو گرما آسیب ببینه!

آره ارواح عمه اش! مردها عین گریه بودن.وفا داری تو ذاتشون نیست . یه تیکه گوشت میدیدن دنبالش تا قله قاف موس مکس میکردن و وقتی اون گوشتو لیس میزدن یادم تورا فراموش.همون قله رو تا پیدا کردن یه تیکه گوشت دیگه موس موس میکردن تا پایین….

اصرار کرد و گفت:

-بگیر دیگه جیگرررر….

عینک آفتابی رو ازش گرفتم و گذاشتم روی چشمام.بهم نزدیکتر شد و پرسید:

-منتظر آژانسی!

بدون اینکه نگاهش کنم جوب دادم:

-آره!

درحالی که داشت با چشمهاش سرپایی قورتم میداد گفت:

-آژانس میخوای چیکار جیگر…خودم می رسونمت!

پشت چشمی نازک کردم و با ناز گفتم:

-لاااازم نکرده…

لبخند زد و گفت:

-چرا!؟ مارو قابل نمیدونی!؟

درست همون موقع سرو کله ی ماشین آژانس پیدا شد.درست جلوی پاهام ماشین رو نگه داشت.
همینکه دستمو سمت در دراز کردم دوباره گفت:

-بزار خودم برسونمت ملوسک..

دستشو پس زدم و گفتم:

-لازم نکرده! بکش کنار…

با لبخند خودش رو کشید عقب و گفت:

-اخلاقتم که سگ داره عین چشمات…

توجهی نکردم و رو صندلی عقب نشستم و با بستن در آدرس تکیه به عقب دادم و گفتم:

-حرکت کن آقاااا….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x