رمان ناسپاس پارت 138

5
(2)

 

 

به محض شنیدن صدای نویان دیگه حرفهاش رو ادامه

نداد.

فورا لیوان توی دستش رو گذاشت کنار و با بلند شدن

از روی مبل، چرخید سمت نویان و با زدن یه لبخند

معنی دار گفت:

-چه خوب که اومدی! کم کم داشت حوصله ام سر

می رفت…

نویان خشمگین و عصبانی به سمتش اومد.

این خشم و غیظ همه جوره تو حالت صورتش

مشخص بود.

با صورتی برافروخته پرسید:

-پرسیدم اینجا چه غلطی میکنی!؟

 

 

 

لبخند روی صورت نوال پرکشید.اون هم عصبی و

بلند بلند گفت:

-سر من داد نکش من دوست دخترات نیستم هر طور

عشقت میکشه باهام رفتار کنی..

آب دهنمو قورت دادم و از روی کاناپه بلند شدم…

 

آب دهنمو قورت دادم و از روی کاناپه بلند شدم.

 

 

 

همون لحظه سر نویان به سمت من چرخیده شد.

چشم تو چشم که شدیم ناخوداگاه و ناخواسته ترس برم

داشت.

نگاه هاش ترسناک بودن و غضب آلود.

یه جور بدی بود.جوری که احساس میکردم میشه

شعله های آتیشو تو چشمهاش دید.

خطاب به من بی هوا و غافلگیر کننده داد زد:

-تو اینجا چه غلطی میکنی؟!

شونه هام از ترس بالا پریدن اما فرصت به جواب

دادن نرسید چون همون لحظه نوال با عصبانیت و

صدای بلند گفت:

-نهال جواب تلفنهای منو نمیده…بابا حسابمو مسدود

کرده…

 

 

 

نویات عصبی پوزخندی زد و گفت:

-صدرصد دلیل داشته و البته حق!

نهال دادی زد و گفت:

-نه اونا هیچ حقی ندارن…

من پول میخوام..من

..من لعنتی باید با یا دوستهام الان تو مادرید باشم اما

الان اینجام.تو تهرون خراب شده با اقامتی که چیزی

ازش نمونده …با حسابی که مسدوده من پووووول

میخواااااام…پوووول!

نویان پورخندی زد و پرسید:

 

 

 

-پول ؟! پول میخوای که با یه مشت علف و عوضی

بری این کشور اون کشور و مواد بکشی و عیاشی

بکنی!

صدای جیغ نوال چهارستون خونه رو لرزوند.

خودخواهاتپنه و با صدای دو رگه شده ای گفت:

-اونش یه تو و بقیه هیچ ربطی نداره من پول

میخوام.یا یه من پولی میدی یا هوار میشم رو زندگیت

یا اصل خودمو میکشم تا هم شما از دست من خلص

بشین هم من از دست شما…

 

 

 

 

نویان قدم زنان به نوال نزدیک و نزدیکتر شد.

خیلی زود میشد پی به شخصیت خواهرش برد.یه

دختر مایه دار که خوشی زده بود زیر دلش…

دختری که عیاش بود و خوش گذرون…دختری که

غرق لذتهای دنیویه.

دختری که سرگرم رفقاشه

آدمایی که احتمالا عین خودشن!

آدمایی که فقط میخوان خوش باشن به هر قیمتی که

شده.

نویان با تشر گفت:

-مادرید بی مادرید!

تو هیچ جهنمی نمیری چون من دیگه یه توی علف

یه دلار هم نمیدم!

 

 

 

دختری که اونجوری با عصبانیت جیغ جیغ میکرد

یهو زد زیر گریه و گفت:

-ولی منوپول میخوااااام…تو حق نداری عین بابا با من

رفتار بکنی!

نویان خونسردانه گفت:

-اگه یه این حال افتادی مقصر خودتی…من هیچ

کمکی نمیتونم بکنم

نوال لگدی به میز زد و بلند بلند گفت:

 

 

 

-دوستام منتظر منن…من فقط 30روز اقامت داشتم

اما الان از اون سی روز فقط 16روز مونده…من

پول میخوام…

پووووول …

در حالی که عین ابربهاری گریه میکرد یهو وسط

گریه هاش جیغ بنفشی کشید و گفت:

-من پول میخوام…پوووول!

نویان نفس عمیقی کشید و بعد انگار که سنگینی نگاه

هام رو، روی خودش احساس کرده باشه سرش رو

جرخوند سمتم و با غیظ پرسید:

-اینجا چه غلطی میکنی!؟

 

 

 

با ترس نگاهش کردم و من من کنان جواب دادم:

-م…من…من…

وسط من من من کردنهام یهو داد زد:

-گمشو برو تو اتاق! برو…زود باش…

یه نگاه به نوال انداختم و بعد سرم رو پایین انداختم و

خیلی سربع از کنارشون رد شدم و رفتم سمت اتاق…

 

* امیرسام*

ساعد دستم رو از روی چشمهام پایین آوردم و با نگاه

به ساعت مچیم فورا نیم خیز شدم.

چند قرار مخفی و مهم داشتم که نمیخواستم دستپاچه

انجامشون بدم!

عقربه ها هشت و ده دقیقه رو نشون میدادن و البته من

همچنان وقت داشتم!

بلند شدم و درحالی که حین قدم برداشتن چند حرکت

کششی انجام میدادم به سمت سرویس بهداشتی رفتم.

دست و صورتمو شستم و با خشک کردن صورتم

اومدم بیرون و اینبار یه سمت آشپزخونه رفتم.

صرفا بخاطر سلدا دست به کار شدم و قهوه رو آماده

کردم.

برام یه پیام اومد.بازش کردم و متنش رو خوندم:

 

 

 

“با مامور گمرگ یه قرار ملقات برای ساعت

10:10دقیقه گذاشتم.

محل قرار و نیم ساعت دیگه میفرستم”

گوشی رو قفل کردم و گذاشتمش کنار و قدم زنان به

سمت اتاقی که سلدا اونجا خواب بود رفتم.

چند ضربه به در زدم که اینجوری بهش بفهمونم

میخوام بیام توی اتاق ولی چون جوابی نداد درو باز

کردم و رفتم داخل…

تمام لباسهاشو پخش و پل کرده بود رو میلهای چیده

شده و با لباسهای خواب ساتن قرمز رنگی که یه تاب

دو بنده و یه شورتک کوتاه بود، دراز کشیده یود رو

ی تخت.

اگرچه…

گمونم اصل برای اون این چیزها اهمیت نداشته باشه.

نمیدونم چرا من همیشه حس میکنم سلدا عادتهای

اخلقی و رفتاری ساتین رو داره!

 

احمقانه بود!

درو رها کردم و به سمت تخت رفتم.

کنارش ایستادم و به صورت غرق خوابش خیره شدم

و با اینکه دلم نممخواست بیدارش کنم اما از اونجایی

که نمیشد بیخیر ولش کرد و رفت آهسته اسمش رو

صدا زدم:

-سلدا…سلدا…

خوابلود گفت:

-هووووم

لبخند زدم و گفتم:

 

 

 

-چشماتو باز کن و منو ببین!

 

اول که توجهی نکرد و بعد فقط تکون خفیفی خورد و

بدون باز کردن چشمهاش همچنان خوابالود جواب

داد:

-هااان ؟ جیه؟ بزار بخوابم باباااا…

نیمچه لبخندی روی صورت نشوندم و گفتم:

 

 

 

-من باید برم اما واست قهوه درست کردم.نمیدونم کی

برمیگردم اما…

حرفم تموم نشده بود که چشمهاش رو وا کرد و خیلی

زود ، انگار که نه انگار تا به الان خواب بوده باشه،

با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و حتی با یه حالت

متعجب پرسید:

-چی؟ بری؟! میخوای بری؟

دستهامو تو جیبهای شلوارم فرو بردم و جواب دادم:

-بله! باید برم… نمیدونم کارهام تا کی قراره طول

بکشن اما هر زمان که تموم شدن میام پیشت.البته اگه

بخوای!

 

 

 

بی توجه به حرفم وسواسانه انگار که دلش نخواد حتی

تو همچین حالتی نامرتب باشه، موهاش رو با دست

صاف و صوف کرد و گفت:

-فکر کردم قراره منو ببری نمایشگاه ماشین واسم

ماشین بخری…آخه! خودت گفتیاااا…گفتی من هرچی

میخوام واسم میخری…گفتی میخوای گذشته رو جبران

کنی دیگه!

گفتی میخوای هر کاری بکنی تا من خوشحال بشم

گفتی دیگه درسته؟

خونسرد جواب دادم:

-رو حرفم هستم

 

 

 

-پس بهش عمل کن…

بهش خیره شدم.واقعا اینجور چیزا اونقدر برای اون

جالبه و تا به این حد خوشحال کننده اس براش…!؟

خونه، ماشین و زندگی تجملتی برای اون تا به این

حد ارزشمند بود !؟

لبخند ملیحی زدم و گفتم:

-باشه… تو اولین تایم خالیم میریم نمایشگاه و تو هر

ماشینی بخوای من برات میخرم…

چون اینو گفتم بلند شد و رو زانوهاش نشست.

لبامو تو مشتش گرفت و پرسید:

-جدی !؟

 

 

 

خوشحالیش اونقدر واسم مهم بود که براش هر کاری

میکردم.

سرمو تکون دادم و گفتم:

-اهوم….

 

جواب من انگار هزاران بار شاد تر و سرحال تر از

قبلش کرد و من حتی

میتونستم درخشش نی نی چشمهاش رو ببینم.

همونطور که گفتم چیزهای تجملتی واسه سلدا مثل

غذای روح می موند.

 

 

 

انرژی بخش و فرح بخش…

مادیات واقعا خوشحالش میکرد.

در اون حدی که نمیشد حتی تصورش کرد.

کف دستهاش رو بهم کوبید و گفت:

-بابا تو خیلی جیگری! دمت گرم که اینقدر باحالی

فقط…

اون مکث کرد و من پرسیدم:

-فقط چی !؟

انگشتاشو تو هم قفل کرد و جواب داد:

-میدونی …نیازی نیست تو، توی زحمت بیفتی!

 

 

 

-زحمتی نیست…

تند تند گفت:

-نه نه…زحمته.

یعنس اگه اجازه میدی من با دوستم یلدا برم انتخاب

بکنم بعد تو واسه حساب کردنش بیای.اینجوری تو هم

میتونی به کارهات برسی.خسته هم نمیشی!

همونطور که گفتم رضایت اون بیش از هر چیز دیگه

ای برای من اهمیت داشت وحالا اگه ترجیح میده با

دوستش بره دلیلی ندیدم مخالفت کنم واس همین نیمچه

لبخندی زدم و گفتم:

 

 

 

-باشه! با دوستت برو!

خندید و گفت:

-مرسی عزیزم!

ساعتمو چک کردم و گفتم:

– برات قهوه درست کردم میتونی بری

بخوری…مراقب خودت باش!

لبخند پر عشوه ای زد و گفت

-چشم عشقم! تو هم همینطور

 

 

 

دستمو رو سرش گذاشتمو با بهم ریختن موهاش از

اتاق رفتم بیرون….

 

*سلدا *

به محض بیرون رفتنش از اتاق، فورا از روی تخت

بلند شدم و به سمت در دویدم.

بدون اینکه پامو از قاب در بیرون بزارم سرم رو کج

کردم و نگاهی یه بیرون انداختم

 

 

 

در حالی که تلفنی حرف میزد، از راهرو رد شد و

رفت سمت در اصلی.

تو سرم بود که یلدارو بکشونم اینجا تا اون هم مثل من

این خونه ی باشکوه زو ببینه.

چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در هال به گوشم

رسید.

خوشحال و شاد جیغ آرومی کشیدم و دویدم سمت

تخت.

پریدم روش و عین بچه ها بالا و پایین پریدم و گفتم:

” دمت گرم خداااااا….هر چقدر بهم حال ندادی این

روزا حسابی داری جبران میکنی…واااای باورم

نمیشه من میتونم صاحب یه ماشین بشم…یه ماشین

خفت…جووووون بابا جوووون..نوکرتم اوس کریم ”

از رو تخت پریدم پایین و خیز برداشتم سمت عسلی و

تلفن همراهم رو از اونجا برداشتم و یه پیام بری یلدا

فرستادم:

 

 

 

” کجاااایی !؟”

پنج دقیقه بعد جواب داد:

” رو تختم”

تند تند واسش نوشتم:

“یه آدرس برات میفرستم فورا خودتو برسون اینجا”

پیام رو ارسال کردم و از اتاق بیرون رفتم.

چرخی زدم و نگاهی به دور اطرافم انداختم.

به خونه ای که خونه نبود.

 

 

 

کاخ بود.کاااااخ…

چرخی به دور خودم زدم و با صدای بلند داد زدم:

“اینجا مال منه…اینجا از این به بعد مال منه لعنتیه”

 

صدای زنگ که تو سکوت خونه پیچید، جام نوشیدنی

رو برداشتم و خوش خوشان به سمت آیفون رفتم.

چشمم که به صورت یلدا افتاد نیشمو تا بناگوش وا

کردم وبا باز کردن در گفتم:

 

“به قصر من خوش اومدی یلدااااا جون”

درحالی که می رقصیدم و آواز میخوندم و لذت میبردم

اب زندگی جدیدم، به سمت در رفتم و منتظر موندم تا

یلدا بیاد داخل.

در بزرگ مجللی که ترکیبی بود از چند رنگ طلیی

و سفید و زرد و قهوای،کنار رفت و یلدا با دهن باز و

چشمهای گرد شده از تعجب اومد داخل.

از همون بدو ورود چشمهاش عین ندید بدیدها رو درو

دیوار و وسایل در گردش بود و حتی حواسش به منی

که رو به روش ایستاده بودم هم نبود.

واسه اینکه به خودش بیاد بلند بلند گفتم:

-خوش اومدی!

و اون لحظه بود که بالاخره متوجه ام شد.

 

 

 

چند قدم باقیمونده ی بینمون رو دوید سمتم و هیجان ده

پرسید:

-واااای خداااا…اینجا خونه ی امیرسام !؟

با ناز و عشوه رو پاشنه پا چرخیدم و جواب دادم:

-و البته خونه ی منم میتونی بگی..

متعجب پرسید:

-چی؟ خونه ی تو؟

با غرور و تبختر جواب دادم:

 

 

 

-میدونی یلدا…امیرسام اونقدر خاطر منو میخواد که

حتی اگه ازش بخوام این خونه رو بهم میده.در واقع تو

بهتره همچی رو از الان مال من بدونی…

حیرت زده پرسید:

-جون من ؟ یعنی تو قراره از این به یعد اینجا زندگی

کنی!؟ تو این خونه ی عیونی؟

راه افتادم سمت آشپزخونه و با غرور و افتخار جواب

دادم:

-بله عزیزم!

 

 

 

با ذوق زیادی خندید و گقت:

-وای خداااا…همچی مثل خواب..مثل قصه… این

امیرسام هم دقیقا عین غول چراغ جادوئہ!

نیشخندی زدم و گفتم:

-دقیقاااا…

 

 

 

 

به نوشیدنی از یخچال بیرون آوردم و به سمتش

گرفتم.

هنوز هم تو کف تماشای دور و اطراف بود.

هنوز هم فکر میکرد تو عالم خواب داره سیر میکنه.

بهش حق میدادم البته.

من خودمم همین مدلی بودم.

سرش روبا حیرت یه طرفین تکون داد و گفت:

-ولی خودمونیما…چقدر تو خر شانسی آخه

سلدا…دختر…این پسره تاوان کدوم کار خوبت بود

آخه!؟

خندیدم و خودم نوشیدنی رو گذاشتم کف دستش و

گفتم:

-کجاشو دیدی! اصل کاری مونده…

 

 

 

کنجکاو پرسید:

-اصل کاری؟ منظورت از اصل کاری چیه؟ هان !؟

کیفمو از روی صندلی کنار اپن برداشتم و جواب

دادم:

-ماااااشین! امیرسام بهم گفته میتونم برم نمایشگاه

ماشین و هر خودرویی دلم خواست انتخاب کنم و اون

فقط واسه حساب کردنش میاد…

باز دهنش اندازه غار باز موند.

چند بار پشت سر هم پلک زد و پرسید:

 

 

 

-دروووووغ میگی !؟

بند کیفمو روی دوشم انداختم و جواب دادم:

-دروغ ؟! دروغی درکار نیست جیگر! پس فکر

کردی واسه چی ازت خواستم بیای؟

قراره امروز باهم بریم انتخاب ماشین…

به روزای خوب سلم کن یلدا..

به دور دور تو اندرزگو …

غرق در فکر لب زد:

-چرا من فکر میکنم خوابم

 

 

 

نیشخندی زدم و گفتم:

-بیدار بیداری…خیالت راحا.

یالا که وقت رفتن به محله های بالا شهر و نمایشگاه

های خفن و انتخاب ماشین لوکس…بجنب!

چرخی زدم.

نفس عمیقی کشیدم.

دستهام رو از هم وا کردم و گفتم:

-سلااااام و درود بر اون روی خوش زندگی!

 

 

 

 

از تاکسی پیاده شدیم و قدم زنان به سمت نمایشگاه

ماشین مجللی رفتیم که شاید تا قبل از امروز هیچوقت

فکرشو نمیکردم یه روز حتی گذرمم به همچین جایی

بیفته.

چشم هردومون رو ماشینهایی که هم جلوی نمایشگاه

بودن و هم از پشت شیشه ی شفاف مشخص و در

معرض دید بودن به گردش دراومد.

یلدا با حیرت و هیجان گفت:

-الل اکبر از اینممه جلل و شکوه و ریخت و قیافه!

باورم نمیشه…انگار دارم خواب میبینم.

یعنی تو واقعا میتونی هرکدوم رو دلت خواست

انتخاب کنی !؟

 

 

 

عینکم رو از روی چشمهام که واسه آرایششون کلی

وقت صرف کرده بودم برداشتم و با غرور جواب

دادم:

-اهوم! هر کدوم که دلم بخواد…

هیجان زده پرسید:

-حالا چی مدنظرته؟ پارس سفید؟ دویست و شش؟

پوزخندی زدم.چه انتخابهای ساده ای.

از گوشه چشم نگاهی بهش انداختم و درحالی که با

عشوه قدم برمیداشتم گفتم:

-قانون اول جذابیت.

 

 

 

زن کم خرج زنیه که اصل مورد توجه قرار نمیگیره.

همیشه چیزای گرون انتخاب کن اینجوری بیشتر

میفهمن قیمتت چقدر بالاس!

سرش رو تکوت داد و گفت:

-اووووه! حق با شماش رئیس مخ زنا…

باهمدیگه از ورودی نمایشگاه گذر کردیم و رفتیم

داخل.

یلدا باز با ناباوری گفت:

-وای خداااا…عجب ماشینایی! آدم دلش میخواد

ماچشون کنه

 

 

 

سقلمه ای به پهلوش زدم و گفتم:

-هیس بابا! آبرو داری کن.نمیخوام فکر کنن تا حالا

همچین جاه هایی نیومدیم!

حینن صحبتهامون پسر خوشقیافه و خوش قد و بالایی

با روی خوش به سمتمون اومد و گفت:

-خوش اومدین خانمها…چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟

ایستادم و تو چند ثانیه ظاهر جذابشو آنالایز کردم.

پولداری از سرو روش میبارید.

از این پسرای هیکل ورزشکاری بود که حس

میکردی الانه که دکمه های پیرهن تنشون بخاطر

ستبری سینه ی فراخشون از جا کنده بشه.

می پسندیدم همچین پسرایی رو….

 

 

لبخند روی صورتم رو کمی عریضتر کردم تا ردیف

دندونهای سفیدم مشخص باشن و بعد دسته ی عینکم

رو توی دهنم فرو بردم و جواب دادم:

-یه ماشین خوب میخوام! البته خوب من تو رنگ و

مدل خلصه میشه!

جواب من اون رو خندوند.بهم نزدیکتر شد و خیلی

صمیمانه تر و البته با حفظ همون فیگور و ژستی که

 

 

 

اصولا پسرای بالا شهر پولدار به خودشون میگرفتن

گفت:

-خیلی هم عالی! منو راهنمایی خوبی کردی! حالا اول

از قیمت شروع کنیم بعد رنگ بعد مدل …

تو چه رنج قیمتی میخواین !؟

امیرسام اونقدر ثروتمند بود که گمونم میلیارد براش

پول خرد به حساب میومد برای همین درحالی که

دوشادوش یلدا لای به لهی ماشینها آروم و سر

حوصله و مغرورانه قدم برمیداشتم، با اعتماد بنفس

زیادی جواب دادم:

-قیمت اصل مهم نیست! ولی میخوام رنگش آبی

کاربنی باشه…یا آبی کاربنی یا هم سفید.

 

 

 

سرش رو به آرومی و با تحسن تکون داد و خیلی

صمیمی تر با لبخند گفت:

-خیلی خوش سلیقه ای! حالا همراه من بیا تا یه ماشین

خوشگل به توپی و خوشگلی خودت بهت معرفی

کنم…

نزدیک به ماشین مشکی رنگی ایستاد.

دستشو دو سه بار و خیلی آروم روی ماشین زد و

گفت:

-این عالیه! واز همه لحاظ… و فکر کنم برای شما

مناسب باشه…رنگشمکه سفیده

ولوم صداش رو کمی کم کرد تا فقط من کلماتش رو

بشنوم و بعد ادامه داد:

 

 

 

-برازنده ی خانم خوشگلی مثل خودته!میخوای پشت

فرمونش بشینی !؟

پیشنهاد خوبی بود.

خودمم از ظاهرش بدم نیومد.

همچین…ابهت داشت!

استقبال کردم از پیشنهادش و گفتم؛

-به پیشنهادت احترام میزارم!میشینم!

سرمو سمت یلدا چرخوندم و گفتم:

-تو اینجا یه چرخی بزن منم اینو امتحان کنم!

 

 

 

منظورمو گرفت.

لبخند کمرنگی روی صورت نشوند و ازم فاصله

گرفت.

چرخیدم سمت اون جوون.

در ماشین رو برام باز کرد و گفت:

-بفرمایید خانمی!

لبخند لوندی تحیولش دادم و پشت فرمون نشستم.

خیلی سریع ماشین رو دور زد و اومد رو صندلی

کنار راننده نشست.

در کمترین فاصله با من…

 

ازش خوشم اومده بود.

صندلی هاش از تخت خواب هم تخت خواب تر

بودن!!!

فرمونش جیگر بود و فضای داخلش اعتماد به نفس

آدم رو از صد تا هزار هم میبرد!

به دلم نشسته بود و پسندیده بودمش.

حین تماشای داخل ماشین پرسیدم:

-این قیمتش چنده !؟

مثل همه فروشنده های چرب زبون خیلی سریع و

بلفاصله بعداز شنیدن این سوال گفت:

 

 

 

-واسه شما مفت! 100/3

شنیدن رقم خیلی به تعجبم انداخت ولی سعی کردم این

تعجب رو به روی خودم نیارم.اما..امیرسام حتما برای

من 100/3خرج میکنه!

حتما! دستکم دلم میخواست اینطور فکر کنم…

پرسید:

-پسندیدی دیگه آره !؟

دلم رو برده بود.خودمو که پشت فرمونش تصور

میکردم درحالی که تو خیابونای بالاشهر تهرون

جولون میدم قند تو دلم آب میشد.

هیجان زده سرم رو به سمتش برگردوندم و جواب

دادم:

 

 

 

-اهوم! خیلی! همینو برمیدارم! ازش خوشم اومد!

لبخند زد و گفت:

-پس مبارکتون باشه ….

مکث کرد.با سر انگشتس کنج بینیش رو خاروند و

بعد هم در ادامه ی جمله اش پرسید:

-اسم کوچیکتون رو میتونم بدونم !؟

با ناز و کرشمه نگاهی به صورتش انداختم و جواب

دادم:

 

 

 

-سلدا…

-چه اسم خوشگلی!

اینو گفت و دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

-خوشبختم عزیزم.منم هومنم

 

برای فشردن دستش تعلل به خرج ندادم.

 

 

 

من پریدن با آدمای پولدارو دوست داشتم و می

پسندیدم.

دلم میخواست دور و بری هام همه آدمای لول بالا و

مایه دار باشن نه گداگوله ها و بدبخت بیچاره ها…

دستشو فشردم و گفتم:

-خوشبختم هومن!

صورتش بشاش تر و زنده تر شد.لبخندی یه پهنای

صورت زد و با صدای کلفت و بمش گفت:

-منم همینطور عزیزم! میگم میخوای شمارمو

یادداشت کنی نیاز به کمک داشتی یا حتی هوس

کردی ماشین جدیدتری داشته باشی بهم پیام بدی ؟

مخالفت نکردم.

 

 

 

تلفن همراهم رو به سمتش گرفتم و گفتم:

-آره حتما!

با اشتیاق موبایلمو ازم گرفت و شماره اش رو

یادداشت کرد و بعد یا پس دادن همراهم، جلو چشمهای

خودم اسمم رو تو گوشیش با حروف انگلیسی” سلدای

زیبا ” ذخیره کرد و گفت:

-خب! من شمارتو سیو کردم!

خندیدم و پرسیدپ:

-حالا چرا سلداب زیبا!؟

 

 

 

شونه هاش رو بالا و پایین کرد و جواب داد:

-خب چون خیلی زیبایی! بریم واسه کارای خرید!؟

سرم رو جنبوندم و جواب دادم:

-آره بریم ولی…من باید آدرس و شماره تلفن وکیل

خونوادگیمون رو به شما بدم شما با ایشون هماهنگی

کنید و آدرس رو بهش بدین.

اون میاد اینجا و مبلغ رو پرداخت میکنه

سرش رو به معنای فهمیدم جنبوند و گفت:

-اوکی! حله…

 

 

 

همزمان باهم پیاده شدیم و به سمت قسمتی رفتیم که

کارای خرید و فروش رو انجام میدادن.

احساس بی نظیری داشتم.

احساسی شبیه به احساس فوق العاده ی ثروتمند بودن

 

کیفمو توی دست جا به جا کردم و همراه یلدا از

نمایشگاه ماشین زدم بیرون.

میتونستم نگاه های سنگین اون مرد رو همچنان

روی خودم احساس کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

بازم دمت گرم خوب بود و البته طولانی

Ghazal
Ghazal
1 سال قبل

منظورش از وکیل خوانوادگی امیر سام بود؟😐بابا روتو برم

هلنا
هلنا
1 سال قبل

عجببب امیرسام وکیلشه 😂😁

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x