رمان ناسپاس پارت 139

0
(0)

 

 

درگیر من شده بود!

میتونستم این درگیری رو به همه و حتی خودش اثبات

کنم!

یلدا سقلمه ای به پهلوم زد وبا بالا و پایین کردن

ابروهاش گفت:

-ای شیطون! شماره رد و بدل کردی باهاش آره !؟

از گوشه چشم نگاهی به صورتش که تلفیقی بود از دو

حالت شیطنت و خباثت انداختم و بعد پرسشی گفتم:

-اشکالش چیه!؟

شونه هاش رو بالا انداخت و جواب داد:

 

 

 

-اشکالی که نداره فقط…فقط واقعا فکر میکردم با

داشتن یکی مثل امیرسام دیگه نخوای بقیه رو محل

سگ بدی!

سر خیابون و لب جاده ایستادم.

نگاهی به انتهای مسیر انداختم و کنجکاو پرسیدم:

-چرا باخودت همچین فکر کردی!؟

خیلی با اطمینان جواب داد:

-چرا نداره! آخه مردی همچی تمومه!

هم خوشتیپ هم خوش لباس هم بچه پولدار…پکیجش

کامل! فول آپشن.دیگه به بقیه جه احتیاج هست!

 

 

 

پورخندی روی صورت نشوندم و گفتم:

-تو هنوز یه چیزایی رو نمیدونی ! آدم همیشه باید

چندتا زاپاس داشته باشه!

میفهمی!؟

پریدن با یه نفر ریسک!

همیشه باید چندتا رو تو آب نمک نگه داشت واسه

روز مبادا…

خندید و گفت:

-ای بلااااا….

 

با خداحافظی از یلدا از راننده خواستم منو برسونه

خونه.

یکم سرگیجه داشتم اونم بخاطر مصرف آب شنگولی!

درو باز کردم و رفتم داخل.

قدمهام شل و ول بودن و متزلزل!

زیر لب سرخوشانه و تقریبا نیمه هوشیار زمزمه

کردم:

“تموم دنیا یک طرف تو یک طرف عزیزم عزیزم

تمام خوبا یک طرف تو یک طرف عزیزم عزیزم

 

 

 

آهسته و پیوسته مهرت به دل نشسته

حالا جونم به جونت بسته عزیرم عزیزم”

بی هوا خندیدم و بعد خم شدم و با درآوردن اون

کفشهای پاشنه بلند، هر کدوم رو یه طرف انداختم و

جلوتر رفتم.

کش قوسی به بدنم دادم و کیفمو پرت کردم روی میز.

شال و مانتوم رو از تن دراوردم و رها کردم رو دسته

کاناپه و غر غر کنان زمزمه کردم:

” اه! کاش یه روز جایی برم که نیاری نباشه اینهمه

آت و آشغال تنم کنم”

خسته و کرخت لم دادم رو کاناپه.

دستمو رو شکمم گذاشتم و آهسته فشارش دادم.

زیادی لونبونده بودم و حالا یه نمه دل درد داشتم.

به لطف دوست یلدا هم تونستم بعد مدتها یکم مشروب

بخورم!

 

 

 

دستمو جلو دهنم گدفتم و هااااه کردم.

نفسم کمی بوی مشروب میداد و من این بو رو نمی

پسنیدیدم.

اما بعد خوردن مشروب چی میچسبید جز کشیدن یه

نخ سیگار !؟

کیفمو با پا کشیدم سمت خودم و از داخلش پاکت

سیگار رو بیرون آوردم.

ته سیگارو لای لبهام گذاشتم و فندک رو زیرش گرفتم

و پاهام رو آهسته و آروم تکون دادم.

نگاهم خیره بود به سقف.

زیر لب نجوا کردم:

“دیدی مصیب ؟ دیدی سلدا کوچولو حالا به جایی

رسیده که خونهاش کم از کاخ نداره و قیمت ماشینش

میلیاردیه…دیدی…”

 

 

 

قاه قاه خندیدم و پک دیگه ای به سیگار زدم که همون

موقع احساس کردم صدای ورود ماشین و موتور به

داخل حیاط به گوشم رسیده.

گوش تیز کردم و وقتی اطمینان پیدا کردم فورا نیم

خیز شدم.

قدم زنان به سمت پنجره ی قدی رفتم و با کنار زدن

پرده نگاهی به بیرون انداختم.

چشمم که به ماشینم افتاد دهنم اندازه غار باز موند و

نی نی چشمهام درخشید!

خدایا!

حس میکردم دارم تو عالم خواب سیر میکنم.

مردی از پشت فرمون پیاده شد و بعد از یکم صحبت

با امیرسام که با موتورش اومده بود خداحافظی کرد و

رفت بیرون.

دیگه نتونستم صبر کنم.

بدو بدو به سمت در رفتم و از خونه دویدم بیرون…

 

 

 

بدو بدو به سمت در رفتم و از خونه دویدم بیرون.

اونقدر واسه لمس اونماشین هیجان داشتم که سراز پا

نمیشناختم.

من هنوز هم باورم نمیشد که واقعا همچین ماشینی

گیرم اومده باشه.بدون زحمت…بدون پول!

از همون فاصله گفتم:

-وااااای! ماشینم! آوردیش !

امیرسام کله کاسکتش رو روی موتور گذاشت و با

چرخیدن به سمت من لبخند خیلی کمرنگی رو

صورت مغرور خودش نشوند و گفت:

 

 

 

-بهت گفتم که تا شب برات میارمش!

خندیدم و اینبار به سمت ماشین دویدم.با چشمهای

درخشانم براندازش کردم.

رنگ و مدلش تماشایی بود.

اصل اونقدر توپ بود که آدمحیفش میومد از خونه

ببرش بیرون.

دور تا دور ماشین چرخیدم و دستمو به آرومی روی

بدنه اش کشیدم.

هب حالا به بعد این لعنتی مال من بود!

مال من !

پک عمیقی به سیگار زدم و دودش رو فوت کردم هوا

و گفتم:

-خیلی خوبه نه؟ نظرت در موردش چیه ؟خوش سلیقه

ام نه!؟

 

 

 

نیمچه لبخندی روی صورت نشوند و قدم زنان به

سمتم اومد و گفت:

-آره ! مثل خودت زیباست!

اینو گفت و سیگارمو به آرومی از لای لبهام بیرون

کشید و انداخت رو زمین و ادامه داد:

-نکشی بهتره!

لبخند ملیحی روی صورت نشوندم و دست به سینه و

شوخ طبعانه گفتم:

 

 

 

-بزار اینو یکی بهم بگه که خودش نمیکشه!

سیگارو زیر کفشش مچاله و له کرد و گفت:

-چه فرقی داره…!

شونه هام رو بالا و پایین کردم و گفتم:

-اوکی! به نکشیدنش فکر میکنم.

و دوباره چرخیدم سمتش ماشین….

 

*ساتین*

روی تخت دراز کشیده بودم و خیره شده بودم به سقف

.

رفتارهای عجیب نویان و خواهرش هر لحظه تو

خلوت برام مرور میشدن.

نکه ناراحت شده باشم از دادش نه…

اون هر رفتاری که با من داشته باشه برام مهم نیست

اما…اما احساس میکردم هر چقدر کنار نوال می

موندم حرفهای بیشتری در مورد نویان میتونستم ازش

بشنوم.

باز شدن در اتاق رشته ی افکارمو پاره کرد.

 

 

 

بدون اینکه سرمو بچرخونم نگاهی به همون سمت

انداختم و چون متوجه شدم نویان اومده داخل فورا

پتورو تا روی صورتم بالا کشیدم و وانمود کردم

خواب هستم.

چشمهام تو تاریکی زیر پتو به گردش در اومد.

قدم زنان تا نزدیکی تخت اومد.

این رو از صدای پاه هاش حدس زدم.

سکوت اتاق سنگین بود و من حتی صدای نفس

عمیقش رو هم شنیدم در هر حال وانمود کردم خواب

هستم.

این بهتر بود!

بعد از اون داد و تشرش دیگه دلم نمیخواست باهاش

چشم تو چشم با همصحبت بشم. میخواستم تصور

بکنه خوابم اما انگار حقیقت براش روشن بود چون لبه

ی تخت ودرست همون سمتی که من دراز بودم

نشست و پرسید:

-بیداری آره !؟

 

 

 

حرفی نزدم.

دستشو از روی پتو رو تنم حرکت داد و چون هیچی

از طرف من نشنید در ادامه گفت:

-نمیخواستم سرت داد بزنم! دیدن نوال و کارهای

بچگونه اش عصبیم کرده بود.

بازهم چیزی نگفتم.

اصل به من چه مربوط !

داد و نعره که هیچ! هوار و کنفیکون هم راه مینداخت

برای من اهمیتی نداشت.

کجای موقعیت الان من باب میلم بود که رفتار اون

باشه.

از رو لبه تخت بلند شد و گفت:

-پس نمیخوای باهام حرف بزنی!!!

 

 

 

چشمهامو بستم و یه نفس آروم اما عمیق کشیدم.

تصور کردم بیخیال شده و پذیرفته نمیخوام باهاش

صحبت بکنم اما انگار اینطور نبود چون چند دقیقه بعد

و فکر کنم با تعویض لباسهاش اومد و روی تخت

کنارم دراز کشید.

اونقدر نزدیک که دستشو گذاشت روی شکمم و

پرسید:

-میشه سرتو از زیر پتو بیاری بیرون !؟

میدونم بیداری…پس پتورو بیار پایین!

دیگه تظاهر بس بود.

وقتی فهمیده بود بیدارم دیگه چرا باید زیر اون پتو می

موندم که حس خفگی عاجزم بکنه.

با کشیدن یه نفس عمیق دو طرف پتورو گرفتم و به

آرومی از روی صورتم پایین آوردم…

 

 

 

 

با کشیدن یه نفس عمیق دو طرف پتورو گرفتم و به

آرومی از روی صورتم پایین آوردم.

چشمهاش استپ کردن رو صورتم.

وقتی پیش نوال بود اونقدر عصبانی به نظر می رسید

که باورم نمیشد حالاحالا بتونه آروم بگیره اما حالا به

نظر می رسید خیلی هم آتیشی و تند نیست.

سر انگشتشو به آرومی و دورانی روی پوست

صورتم کشید و گفت:

-از من ناراحتی !؟

 

 

 

سرمو تکون دادم و بلفاصله جواب دادم:

-نه!

در واقع هیچ حسی بهش نداشتم.نه عشق، نه نفرت، نه

محبت و دوست داشتن…هیچی! هیچی هیچی!

کنج لبش کمی رو به بالا رفت.

آهسته گفت:

-نمیدونم چرا اگه بهم میگفتی آره بیشتر خوشحال

میشدم!

پس خودش هم از اون احساسات خنثایی که من

نسبت بهش داشتم باخبر بود.

 

 

 

با اینحال چون نمیخواستم تو ذوقش بخوره گفتم:

-هر آدمی ممکنه عصبانی بشه…هر آدمی.

تو…من…خواهرت و بقیه!

دستش رو روی سمت راست صورتم گذاشت و کمی

چرخوندش سمت خودش.

میخواست صورتم تا حدودی کامل به سمت خودش

باشه.

آهسته گفت:

-دلم میخواد ازم ناراحت بشی.عصبانی بشی…دلم

میخواد برام ناز بکنی…عشوه بیای…

تو ناز کنی و من ناز بکشم!

چرا تو با من اینقدر غریبه ای؟

چرا منو به عنوان پارتنرت قبول نمیکنی و نمی

پذیری؟

 

 

 

چون نمیتونستم.

رسم دل، رسم عجیبی بود!

نمیشه به زور یه نفرو توش چپوند حتی اگه اون یه

نفره همه جوره پرفکت باشه !

دیگه هیچ حسی نسبت به هیچکس نداشتم.

حتی امیرسام!

محبتش از دلم پر کشیده بود و ذره ای از احساسی که

نسبت بهش داشتم تو دلم باقی نمونده بود.

احساس میکردم برده ای هستم که فروخته شده و حالا

هیچ چیزش دست خودش نیست پس دیگه چه اهمیت

داشت زندگی!؟

چشمامو بازو بسته کردم و آهسته گفتم:

-خواهرت رفت !؟

 

 

 

فهمید میخوام بحث رو عوض بکنم برای همین

پوزخندی زد و دستشو از روی صورتم عقب کشید با

اینحال گفت:

-همینجاست!

اونقدر نوشید تا غش کرد…

نوال حرف میزد میشد تاسف رو تو

لحن و حالت صورتش دید!

 

 

 

احساس میکردم شرایط نوال جوری بود که افسارش

از دست خانواده اش دررفته.

خانواده ای که نسبت بهش بی توجه بودند.

اون آزاد بود و بی قید.

تنها کاری که میتونست و انجام میداد خرج کردن و

خرید و خوش گذرونی بود.

از صحبتهای امروز هم که میشد فهمید دنبال چی

هست.

دنبال پول برای سفرهای جور واجور!

سکوت رو شکستم و پرسیدم:

-چرا چیزی که میخواد رو بهش نمیدی !؟

نیشخندی زد و جواب داد:

 

-هزاران دلار پرداخت کنم که یه مشت احمق رو تو

یه کشور دیگه دور خودش جمع بکنه و هزار جور

کثافت کاری رو انجام بدن !؟ هه!

نه! نه…باید یکم ادب بشه…

باید شانسمو برای درست کردنش امتحان کنم!

وقتی جمله اش به انتها رسید بی هوا باز چرخید.

زل زد تو چشمهام.

دستشو یه طرف صورتم گذاشت و درحالی که

انگشت شستش رو به آرومی روی لبم میکشید گفت:

-نوال اعصابمو بهم ریخته و میدونی چی این اعصاب

رو سرجاش میاره هووم ؟

بوسیدن تو…

قبل از این که نارضایتیم رو اعلم بکنم خم شد روی

تنم و لبهاشو روی لبهام گذاشت…

 

 

 

 

قبل از اینکه ناراضایتیم رو اعلم بکنم خم شد روی

تنم و لبهاشو روی لبهام گذاشت.

اولین واکنشی که نشون دادم این بود که دستهامو ازش

دور نگه دارم و پلکهامو روی هم فشار بدم.

لب پاینیم رو میک زد و وقتی دید من اونجوری

پلکهامو رو هم فشردم و شبیه کسی ام که دارن به

زور میبوسمش دست نگه داشت و دیگه ادامه نداد.

صورتش رو از صورتم فاصله داد و پرسید:

-احساس بدی داری از اینکه من دارم میبوسمت !؟

 

 

 

به آرومی پلکهای از هم وا شده ام رو به آرومی باز

کردم و بهش خیره شدم.

جواب درست همین بود.اینکه آره…احساس خوبی

نسبت بهش نداشتم و چون دوستش نداشتم دلم

نمیخواست همچین چیزی رو باهاش تجربه کنم اما از

اونجایی که نمیتونستم این حرف رو ، رو راست و

صریح به زبون بیارم سکوت کردم.

دستمو فشرد و گفت:

-جواب بده…حرف بزن…احساس بدی بهت دست

داده؟

لبهامو رو هم فشردم.دلم میخواست دهن باز کنم و

حرفمو بزنم اما بعدش خیلی چیزا واسم مرور میشد و

نمیگذاشت حرفمو رک به زبون بیارم.

اون پول آزادی مادرمو داده بود در ازای بودن اینجا

پس چطور میتونستم همچین حرفی بزنم !؟

 

 

 

نفس عمیقی کشیدم و به دروغ جواب دادم:

-اینطور نیست…

فشاردستشو روی دستم بیشتر کرد و با زدن یه

پوزخند گفت:

-جدا؟

گرچه اون پوزخند معناهای خاصی میداد و یه

جورایی میگفت من از حس واقعی تو باخبرم اما من

باز گفتم:

-آره…

 

 

 

با حفظ همون پوزخند گفت:

-هه…پس بهتره همراهیم بکنی.چون اصل از اینکه

این حس بهم رو بدی خوشم نمیاد.

از اینم خوشم نمیاد که خیلی ها دلشون میخواد از من

یه لبخند خشک و خالی ببینن ولی توی لعنتی اینجوری

به من همچین حس های گهی میدی….شروع کن…منو

ببوس!

این از اون لحظه هایی بود که دلم میخواست بخاطر

تحت فشار قرار گرفتن واسه انجام داد بزنم…

 

 

 

 

این از اون لحظه هایی بود که دلم میخواست بخاطر

تحت فشار قرار گرفتن واسه انجام کاری که باب

دلمنیست داد بزنم.

من نمیخواستم اینکارو باهاش انجام بدم.

نه با اون نه با کس دیگه ای.

اما…

اما مگه چاره ای هم داشتم اون لحظه !؟

آب دهنمو قورت دادم و آهسته لب زدم:

-باشه…باشه ببوس!

چشمهامو روی هم گذاشتم وخودمو برای انجام اینکار

آماده نشون دادم.

یه آماده ی ناچااااار…

 

 

 

اونم از خدا خواسته همین کار رو انجام داد.

فرصت غنیمت شمرد و دوباره سرش رو خم کرد و

لبهاش رو روی لبهام گذاشت.

اول آروم بوسید اما بعد چنان به سرعت و با خشونت

اینکارو انجام داد که احساس میکردم داره لبهامو

قورت میده و به نیت از جا کندنشون داره اینکارو

میکنه.

این نوع بوسیدن رو تا وقتی ادامه داد که هردو نفس

کم آوردیم و دیگه ادامه دادنش شدنی نبود …لبهامو

رها کرد و نفس گرفت.

دم و بازدمهاش برای من محسوس بودن.

دستهاش رو روی سینه هام گذاشت و باز خم شد و

لبهاشو روی لبهام گذاشت.

هیچ لذتی درکار نبود.

انجام اینکارها با اون یا اصل هر کس دیگه ای رنج

بود.

رنج خالص !

بدنم رو فشار میداد و کم کم روی بدنم متمایل میشد و

ضربان قلب منو بیشتر و بیشتر از قبل میکرد.

 

 

 

احساس میکردم قراره این بوسه ختم بشه به یه رابطه

ی جنسی که من اصل نمیخواستم و دلم نمیخواست

اتفاق بیفته…

لبهامو رها کرد و اینبار با کج کردن سرم شروع به

بوسیدن و کشیدن زبونش روی گردنم کرد اما درست

همون موقع صدای ضربه به در اون رو از کارایی

که میخواست انجام بده منصرف کرد.

دست نگه داشت و پرسید:

-کیه !؟

یکی از خدمتکارها بود.هراسون جواب داد:

-آقا منم…نوال خانم حالشون بد شده…از حال رفتن

 

 

 

چون اینو شنید فورا از روی تنم بلندشد و با عجله به

سمت در رفت…

 

از اونجایی که نتونسته بودم نسبت به بدحالی اون

دختره بی توجه و بیخیال باشم منم چنددقیقه بعد از

بیرون رفتن نویان به دنبالش از اون اتاق بیرون رفتم.

کنجکاو بودم بدونم چه بلیی سر اون دختره اومده.

چراغهای خونه روشن بودن و یکی دوتا خدمتکاری

که گویا همیشه اینجا حضور داشتن پنهونی و با تاسف

نوال و نویان رو دید میزدن.

به سمت اتاقی رفتم که نوال اونجا بود.

 

نگاهی به خدمتکارا انداختم و از یکیشون پرسیدم:

-چه اتفاقی افتاده؟

اونا هیچوقت بامن حرف نمیزدن اما اینبار یکی از

اونها جواب داد:

-از من خواستن براشون یه چیز خنک ببرم…میگفت

حس میکنه از درون میسوزه …یعنی داشت باخودش

حرف میزد وقتی براشون نوشیدنی بردم دیدم وسط

اتاق افتادن و نا ندارن حتی چشماشونو وا کنن!

خدا به دادش برسه!

اون یکی دختره تو گوش خدمتکار گفت:

 

 

 

-اگه پولداری اینه اصل دلم نمیخواد پولدار باشم!

نگاهی به هردوشون انداختم.

بله!

گاهی وقتها میتونی یه خدمتکار ساده باشی اما

خوشحال باشی که جای صابخونه و صاحب کار

نیستی!

درو کنار زدم و رفتم داخل.

توی سرویس بهداشتی همون اتاق مهمان بودن.

نوال به زانو کنار توالت فرنگی نشسته بود و هر چه

خورده و نخورده بود رو بالا میاورد و نویان

همکنارش بود.

جلوتر رفتم…

نویان با شماتت میگفت:

-تو یه گاوی با دوتا شاخ نوال! یه گاو با دوتااااا شاخ!

 

 

 

نوال سرش رو بالا گرفت و با بستن چشمهاش آهسته

و لش، انگار که همچنان تو حال خودش نباشه گفت:

-نه…من میخوام یه آهو باشم! یه آهو با یه جفت چشم

درشت نه یه گاو با دوتا شاخ…

خندید ولی بعد شروع کرد گریه کردن و هی دستشو

به معده اش فشار میداد و زیر لب ناله میکرد.

با فاصله ایستادم و تماشاشون کردم.

دلم به حالش سوخت با اینکه واقعا نیاز به همچین

حسی نداشت…

 

 

 

 

نویان کمکش کرد و بردش سمت روشویی و بعد هم

دست و صورتشو شست وآوردش بیرون.

اون لحظه بود که متوجه من شد.

پاهای نوال روی زمین کشیده میشدن و چشمهاش نیمه

باز بودنو که دید دست بیحالشو به سمتم دراز کرد و

گفت:

-ئہ نویان…دوست دخترت اینجاست…عجب چیزیه!

و خندید.

نویان نگاه سردی به من انداخت و بعد نوال رو سمت

تخت برد و روی اوم درازش کرد.

بعد از اون دست برد تو جیبش و با بیرون آوردن

همراهش شماره ای گرفت و چنددقیقه بعد مشغول

حرف زدن شد:

 

 

 

” پس چیشد این دکتر تورج ؟ گفتم زودتر

بیارش…سریع سریع تر”

تماس رو قطع کرد و بالای سر نوال که با چشمهای

بسته هذیون و چرت و پرت میگفت ایستاد و بهش

خیره شد.

به سمتش رفتم و کنارش ایستادم.

نگاهمو دوختم به نوال و خطاب به نویان پرسیدم:

-نمیخوای ببریش بیمارستان!؟

انگار از دستش عاجز بود.

عاجز و خسته از آدمی که حرف گوش نمیکرد.

آدمی که مدام یا خودش دنبال دردسر بودیا دردسر

جور میکرد و میساخت.

 

 

 

نفس عمیقی کشید و با خلقی تنگ جواب داد:

-نهههه! نیازی نیست!

دوباره پرسیدم:

-چرا ؟ اون خیلی حالش بده…ممکنه اتفاق

جبرانناپذیری بیفته…

خشنتر از قبل، با حرص گفت:

-گفتم نههههه….اگه قرار باشه بمیره هم بهتره همینجا

این اتفاق براش بیفته

 

 

 

اینو گفت و از اتاق رفت بیرون.

به سمت نوال رفتم و کنارش رو لبه ی تخت نشستم.

پشت دستشو نوازش کردم و گفتم:

-تو خیلی خوشگلی و خانواده ای داری که به نظرم

همیشه پشتتن…چرا از کنار اونا بودن لذت نمیبری و

همه چی رو اینجوری برای خودت تلخ میکنی !؟

اصل حتی حرفهای من رو متوجه نمیشد.

زیر لب چرت و پرت زمزمه میکرد و سرش رو به

چپ و راست تکون میداد.

انگشتاشو بیشتر نوازش کردم و گفتم:

-بخواب…بخواب نوال…بخواب…

 

نیم ساعت بعد نویان همراه یه پزشک وارد اتاق شد.

از کنار تخت بلند شدم و جامو به اون پزشک دادم و با

فاصله ایستادم.

پزشک جوون برای مداوای نوال که زیادی بیقراری

میکرد دست به کار شد و همزمان حرفهایی به نویان

در مورد شرایط خواهرش میگفت.

معلوم نبود چی مصرف کرده که به این حال و

روزش انداخته.

شاید مشروب زیاد شاید هم چیزای دیگه…

نویان سرش رو چرخوند سمتم و گفت:

-برو بخواب!

 

 

 

آهسته گفتم:

-می مونم…

دیگه چیزی بهم نگفت.

دکتر براش سرم وصل کرد و یه مقدار دارو از کیف

پزشکیش بیرون آورد و روی عسلی گذاشت و بعد

هم نسخه ای نوشت و با مهر کردنش اونو داد دست و

نویان و همزمان درحالی که به سمت در میرفتن گفت:

-بهتر میشه نگران نباش..

اون استفراغها براش مفید بودن.

شاید اگه استفراغ نمیکرد دردش حالا حالاها ادامه

داشت….بهتره دیگه از اون آت و آشغالا مصرف نکنه

وگرنه شاید مجبور بشه معده اش رو شست و شو

بده…

 

 

 

وقتی حین گپ زدن رفتن بیرون به سمت نوال رفتم و

کنارش نشستم.

دستشو نوازش کردم و گفتم:

-نگران نباش…بهتر میشی.

چشمهاشو باز نگه داشت و به صورتم خیره شد.

نیشخند زد.

رنگ به رو نداشت.

عین مرده ها بود.مرده هایی که صورتشون سفید

سفید!

با صدای لشی پرسید:

-چی بود اسمت؟! پارمیدا؟ آرمیتا؟ پانیذ؟ پریا؟ پرگل؟

 

 

 

لبخند محوی زدم و جواب دادم:

-هیچ کدوم…ساتین!

یه نیش ترمز خنده رفت و گفت:

-هااان! ساتین…دوست دخی نویان…کیسه دوختی

واسه مال و اموالش؟ آرههههه؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
./H./
./H./
1 سال قبل

این رمانه خیلی باحاله نویسنده هم خیلی خوب پارت میزاره ‘-‘

./H./
./H./
1 سال قبل

سلام من یه سوال داشتم چجوری میتونم‌یک رمان رو از چنل تلگرام رمان من دانلود. کنم باید حتما تلگرام داشته باشم ؟

mehr58
mehr58
1 سال قبل

اخ اخ چه اوضاعی داره

همتا
همتا
1 سال قبل

نویسنده عزیز رمان ناسپاس، سپاس سپاس
دمت گرم

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x