رمان ناسپاس پارت 141

0
(0)

 

 

 

خیره به چشمهاش جواب دادم:

-چی رو؟

لبخند محوی زد و گفت:

-اینکه سه هیچ از همه جلوتری و…

مکث کرد.صورتم رو با دقت از نظر گذروند

ودرحالی که به شدت خودش رو کنترل کرده بود

سی×نه هام رو دید نزنه ادامه داد:

 

 

 

-و اینکه خوشبخت ترین دختری هستی که تاحالا

دیدم!

لبخند مغرورانه ای روی صورت نشوندم و پرسیدم:

-حالا بوی چی میدم !؟

آهسته اما با صدای به دلنشینی جواب داد:

-بوی هاتی و داغی!

زدم زیر خنده…گمونم داشت روشهای جدید مخ زنی

رو امتحان میکرد اما خوشم اومد.

اینپسره همون سوژه و کیس باحالی بود که میشد

باهاش خوش گذروند.

 

 

 

سرم رو کج کردم و با بو کردن گلهاش پرسیدم:

-بریم داخل یکم خوش بگذرونیم!؟

از خدا خواسته جواب داد:

-بریم….

و با گفتن این حرف دستش رو به سمتم گرفت.

نمیشد ردش کرد همچین جیگری رو…

لبخمد لوندی زدم و انگشتامو لای انگشتهام گذاشتم…

 

 

 

بخاطر آهنگ دی جی و بالا و پایین پریدن مهمونها

چنان گرومپ گرومپی تو خونه به راه افتاده بود که

هر کی از اون خیابون رد میشد حس میکردن اون

خونه مرکز ثقل زلزله است!

و من و هومن وسط جمعی که حسابی تو فضا بودن

جامهای مشروبمون رو خوش خوشان بهم کوبیدم.

لبخند زد و گفت:

-سلمتیت خوشگلترین و صک*صی ترین سلدای دنیا!

قاه قاه خندیدم و گفتم:

-سلمتی تووووو که نابی!

 

 

 

هندوونه هایی که زیر بغل هم گذاشته بودیم شاید

بخاطر آتیش درونمون بود که حسابی فعال شده بود.

جامهای شراب رو سر کشیدم و عین بقیه شروع

کردیم رقصیدن.

رفته رفته بدنهامون بهم نزدیک و نزدیک تر شد.

ایستادیم و پیشونی هامون رو بهم تیکه دادیم.

دستهاش از روی پهلوهام به آرومی بالا اومدن و دو

طرف صورتم قرار گرفتن.

انگشتهای شستش رو گوشه های لبم کشید و نفس

نفس زنان گفت:

-تو خیلی جیگری سلدا!جیگر و لوند و همچی تموم…

لبخند زدم و گفتم:

 

 

 

-میدونم…

دست راستشو از روی باسنم پایین آورد و گذاشت رو

باسنم و چنگش زد.

حس های زنونه ام فعال با این لمس و فشار فعال

شدن.

از همون مدل حسهایی که تو دل ولوله به پا میکنه.

پیشونیش رو به پیشونیم فشار داد و گفت:

-میخواااااام ببوسمت و بهت اجازه ی مخالفت

نمیدن…

لبم رو زیر دندون گرفتم و تماشاش کردم.

منم میخواستمش و این خواستن بهم اجازه مخالفت

نمیداد.

 

 

 

در واقع تمام بدنم طالب رابطه شده بود واسه همین تا

لبهاشو گذاشت روی لبهام نه نگفتم و با ولع همراهیش

کردم.

اون بوسه رفته رفته تبدیل شد به لب و بعد تا حد نفس

آوردن ادامه پیدا کرد.

دست هومن از رو باسنم به زیر دامن لباسم رفت و

دست من روی خشتکش کشیده شد.

سر انگشتاش وسط پام رو لمس و فشار دادن.

منو به خودش فشار داد و کنار گوشم گفت:

-حسش میکنی ؟میبینی چقدر بزرگ شده؟

راست میگفت.

من بزرگی بی صاحب شده ی لعنتیشو کامل احساس

میکردم و دیگه طاقت انتظار نداشتم واسه همین نفس

زنان کنار گوشش پرسیدم:

 

 

 

-بریم توی اتاق ؟!

از خداخواسته با اشتیاق کامل جواب داد:

-بریم!

دستشو گرفتم و از لای پاهام بیرون کشیدم و به دنبال

خودم بردمش سمت یکی از اتاقهای سالن پایین.

پسر مورد پسند من اون بود.

پسری که بهونه نمیاره و منو به انتهای لذت جنس×ی

برسونه نه پسری که ناز بیاد…

 

 

 

 

درو با ضرب پشت سرش بست و پرتم کرد رو تخت

.

لبهاش رو جمع کرد و گفت:

 

 

 

-جووووون….تو یه فرشته ای ..!

آره…درستش همین بود. من مرد اینجوری

میخواستم.مردی که رو تخت کاربلد باشه… مردی که

مشتاق رابطه باشه نه مرد شل و وارفته!

کمربندشو وا کرد و دراز کشید رو تنم.

لبهاش رو گذاشت روی لبهام و درحالی که ازم لب

میگرفت دامن کوتاه لباس تنم رو داد بالا و دستشو برد

داخل لباس زیرم…

همه ی کارهاش وحشیانه و با ریتم تند بود.

چنان تند و سریع و خشن که فرصت نمیشد منم تو

هیکلش جای مناسب واسه بوسیدن پیدا کنم.

آره اون همونی بود که میخواستم.

.

 

 

 

 

* امیرسام*

موتور رو رو به روی خونه نگه داشتم و به آرومی

از ماشین پیاده شدم.

نگاهی به سمت خونه انداختم و سیگارو به آرومی از

لای لبهام بیرون آوردم.

دود رو بیرون فرستادم و چندقدمی جلو رفتم.

هر چه بیشتر جلو می رفتم، بیشتر از داخل خونه

سرو صدا میشنیدم.

این سرو صداها اونقدر زیاد بودن که وقتی روبه

روی درایستادم حس کردم زمین زیر پام داره می

لرزه…

کلید انداختم و رفتم داخل.

تو حیاط پسر و دخترایی بودن که جفت جفت یا

درحال قدم زدن کنار حوض بودن یا زیر آلاچیق یا …

 

از حضور اونهمه آدم اون هم با اون ظاهر تو خونه

یکم جاخوردم.

همین که جلو رفتم صفدرو دیدم که دستشو عین زنای

باردار به کمرش تکیه داده و و غر غر کنان کیسه

های زباله رو یه گوشه جمع میکنه.

پا تند کردم سمتش و پرسیدم:

-اینجا چه خبره صفدر !؟

 

 

 

تا صدام رو شنید فورا سرش رو به سمتم چرخوند و

تا مطمئن شد خودم هستم با عجله به سمتم دوید و

دستپاچه گفت:

-سلم آقا…خوبی؟ خوشی؟ چه خبر آقا؟ سلمتی؟ ایام

به کام !؟

با بی جواب گذاشتن سوالشها اشاره ای به دور اطراف

انداختم و پرسیدم:

-صفدر! این حرفهارو بیخیال…اینجا چه خبره !؟

اینهمه آدم اینجا چیکار میکنن؟

انگار که این سوال داغ دلش رو تازه کرده باشه سر و

دستش رو همزمان باهم و با تاسف تکون داد و

جواب داد:

 

 

 

-هیییی! چیبگم آقاااا…سلدا خانم مهمونی

گرفتن…آقا…باور کن از بس ازم کار کشیدن کمرم

راست نمیشه!

بالای ده میلیووون فقط پول میوه و آجیل و بند و

بساطشون شد…

از سیگار توی دستم کام گرفتم و متعجب پرسیدم:

– مهمونی !؟

خودشو مظلوم گرفت که شدت درد و زحمتهاش

کارایی که ازش کشیدن رو به من نشون بده و بعد هم

گفت:

 

 

 

-بله آقا اونم چه مهمونی ای!چه خانمای بدحجابی ..آقا

یه چیزی میگم یه چیزی میشنویاااا…اینا آقا پایه همچی

هستن.

از بنگ و ماری جواناش گرفته تا شراااااب…شراب

اقا باورت میشه!

آقا صدای بزن و بکوب و برقصشون تا هفت خیابون

اونورتر هم میره…دختر و پسر ریختن توهم میخورن

و میکشن و میرقصن و …

مکث کرد و مظلومانه گفت:

-ار کت و کول افتادم آقا…

کمرم راست نمیشه!

سیگارو انداختم زمین و کفشمو روش گذاشتم و آهسته

فشارش دادم و گفتم:

 

 

 

-خب دیگه…فهمیدم!

اینو گفتم و قدم زنان راه افتادم سمت خونه…

 

هر گوشی تحمل این سرو صداهارو نداشت.

اینایی هم که توی هم می لولیدن و می رقصیدن و بالا

و پایین می پریدن هم بی شک یه چیزی زده بودن و

تو حال خودشون نبودن!

دستی از پشت از روی کمرم تا روی گردنم بالا

اومد.

 

 

 

ایستادمو به دختری نگاه کردم که با لوندی سعی

داشت منو واسه گذروندن امشب باخودش همراه کنه.

دستشو با اخم از خودم جدا کردم و گفتم:

-برو کنار!

با اینکه مست بود اما واکنشم دلگیرش کرد چون

کنج لبشو داد بالا و گفت:

-ابششش! تحفه!

بی توجه به حرفش چرخی تو سالن زدم تا شاید

سلدارو ببینم.

خونه رو ترکونده بودن و من با توجه به این اوضاع و

دختر پسرایی که همه جا درحال کارای خاکبرسری

 

 

 

بودن به این نتیجه رسیدم اینجا از کلب های بی خط

و مرز اونور هم خیط تره !

و با اینکه پیدا کردنش سخت بود اما من همه جارو

گشتم تا وقتی که خروج یه پسر با چهره ی آشنا از

اتاق مهمان توجه ام رو جلب کرد.

جلوتر که رفتم تونستم واضحتر ببینمش…

سرش خم بود و داشت کمربندش رو مرتب میکرد.

با یکم دقت تونستم بشناسمش.

پسری بود که رفتم نمایشگاه پیشش و ماشین رو برای

سلدا خریدم فقط نمیدونم چرا باید انجا باشه!

از کنارم رد شد بدون اینکه جهت نگاهش به سمتم

بیاد.

ایستادم و تماشاش کردم.

یعنی به این سرعت باهم رفیق شدن که اون دعوتش

میکنه اینجا ؟

این اصل منطقی نبود.

اصل….

ناخوداگاه به سمت اتاق مهمان رفتم.

 

 

 

درش رو کناد زدم و وقتی تو قاب در ایستادم سلدارو

دیدم که رو به روی آینه ایستاده بود و داشت رژ

سرخی رو روی لبهاش میکشید.

قدم به داخل اتاق گذاشتم و بهش خیره شدم.

چرا اون باید تو اتاقی باشه که اون پسره ازش بیرون

اومد اون هم وقتی که داشت کمربندش رو میست و

شلوارش رو مرتب میکرد!؟

اینا اصل نشونه های خوبی نبودن…اصل!

متوجه ام نشد تا وقتی که پرسیدم:

-تو با اون پسره اینجا تو این اتاق چیکار میکنی؟

صدام روکه شنید دست از کشیدن اون رژ رو لبهای

خودش برداشت و سرش رو به آرومی چرخوند

سمتم…

 

 

آثار جاخوردگی رو میشد توی صورتش دید.

انتظار اینجا دیدنم رو نداشت چون به وضوح جا

خورده بود.

چرخید سمتم.خیلی زود قالب عوض کرد و با زدن یه

لبخند پرسید:

-امیرسام! تو اینجا چیکار میکنی!؟

منتظر شنیدن جوابم نموند.رژلب رو جلو آینه رها کرد

و اومد سمتم.

 

 

 

قیافه اش اصل شبیه به یه آدمنادم یا کسی که از

کارش پشیمون باشه نبود.

دستهامو گرفت و گفت:

-ولی اتفاقا خیلی خوب شد که اومدیاااا…ما اینجا یه

پارتی راه انداختیم که حسابی به همه مون خوش

بگذره…

چشمم به سمت کبودی های و خونمردگی گردنش

رفت.

لبهاش رو هم حتی با وجود اینکه کلی رژ لب روشون

مالیده بود باز میشد آثار کارایی که انجام داده بود رو

دید.

متاسف شدم….متاسف شدم که بخاطرش خیلی هارو

شماتت کردم.

پرسیدم:

 

 

 

-یا اون پسره صک*ص کردی؟

لبخند رو لبش ماسید.سوالمو با سوال جواب داد و

گفت:

-کدوم پسر !؟

پوزخند زدم و با برانداز کردنش اشاره ای خونمردگی

های بدنش کردم و گفتم:

-همونی که زحمت اینارو کشیده!

با اینکه حقیقت عیان بود اما همچی رو انکار کرد و

با بالا کشیدن لباسش، حق به جانب گفت:

 

-هیچ اتفاقی اینجا نیفتاده.من فقط اومدم اینجا رژ بزنم

معنای حرفهای تورو هم نمی فهمم!

برای خودم متاسف شدم که بعد از اونهمه کار بجای

خونه رفتن و استراحت کردن ترجیح دادم بیام اینحا و

به اون سر بزنم.

اگه اونجا می موندم عصبانی میشدم چون خیالهای

باطل و حرفهای ناجوری که راجع به اون اون تو

دهن این و اون چرخیده میشدن بیشتر واسم قوت

میگرفتن.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-خوش بگذره!

 

 

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-خوش بگذره!

جز این حرف بیشتری نتونستم بزنم.یعنی از شدن

تاسف نتونستم که حرف دیگه ای بزنم.

صدام زد و گفت:

-ببین امیرسام…

 

 

 

بدون اینکه صبر کنم دستمو توهوا تکون دادم و تکرار

کردم:

-خوش بگذره…

بی قیدی سلدا و آزادی بی حدو مرزش و نداشتن

خطوط قرمز من رو از اون اونقدری دلگیر کرده بود

که نتونم حرف بیشتری بزنم.

حکایتش ،حکایت تف سر بالا بود.

در اتاق رو باز کردم و از اونجا زدم بیرون و اون هم

اصل تلشی واسه موندن یا زدن حرف و دفاعیه از

خودش نکرد که البته چه بهتر!

اون لحظه و اون روز واقعا نمیخواستم حرفی ازش

بشنوم قطعا هرچی میگفت واسه من حکم چرند و

چرت و پرت رو داشت!

سیگار دیگه ای روشن کردم و لای لبهام گذاشتم و با

عجله به سمت خروجی رفتم.

نباید از اعتماد من سو استفاده میکرد.

 

 

 

نباید…

سر راه صفدر که صندوقچه میوه دستش بود پرسید:

-عه! آقا تشریف میبری !؟

دود سیگارو از لای لبهام بیرون فرستادم وبدون اینکه

نگاهش کنم از کنارش رد شدم و همزمان جواب دادم:

-آره…

دستشو دراز کرد و گفت:

-آخه آقا من چیکار کنم؟ به ساز این دختر برقصم یا

نرقصم؟!

 

 

 

بدون اینکه توقف کنم جواب دادم:

-برقص!

سرعت قدمهام رو بیشتر کردم و با عجله از خونه زدم

بیرون و یه راست به سمت موتور رفتم.

به حدی بهم ریخته و عصبی بودم که احساس میکردم

بند بند وجودم داره از هم متلشی میشه.

تصور اینکه اون به این سرعت تو نمایشگاه با اون

پسره دوست شده باشه و تو همین فرصت کوتاه

باهاش تا پای رابطه رفته باشه حالمو بدجور بد

میورد…بدجور!

سوار موتور شدم و با گذاشتن کله کاست فورا از

اونجا دور شدم….

 

 

حال خرابم به این سادگیا خوب نمیشد.

افکاری تو سرم مرور میشدن که در نهایت منو به

این نتیجه می رسوند هر حرفی در مورد سلدا میگفتن

درست بود و من چطور باید آدمی که احتمالا

اینجوری بزدگ شده رو تغییر میدادم!؟

از روی موتور پیاده شدم و نخ سیگاری که نمیدونم

چندمین نخی بود که دود کرده بودم رو پرت کردم

روی زمین و به سمت خونه رفتم.

هر وقت و هر بار من خودم رو گم میکردم، اینجا پیدا

میشدم.

میتونستم شب و روز رو لاکچری تربن خونه ها و یا

هتلها بگذرونم اما هیچکدوم از این مکانها به اندازه ی

اینجا منو به آرامش نمی رسوند!

 

 

 

درو که باز کردم و رفتم داخل صدای خنده های ساتین

رو که تو حیاط پیچیده بودن به خوبی تشخیص دادم و

شناختم!

خنده هایی که مثل رنگ بودن.

رنگی که پاشیده میشد روی یه نقاشی خاکستری و

بهش جل میداد

پشت به من لب حوض نشسته بود و همراه شیرین

میوه های توی حوض رو میشستن.

شیرین حرف میزد و ساتین می خندید.

ایستادم و از همون فاصله و از همون زاویه تماشاش

کردم با اینکه صورتش رو نمی دیدم.

پس اومده بود.

وقتی داشتم اینجا میومدم اصل فکرشو نمیکردم اون

هم قراره اینجا باشه خصوصا اینکه این اواخر فقط

جمعه ها سرو کله اش پیدا میشد.

کلاه کاسکتم رو یه گوشه گذاشتم و با گام هایی که

صدا نداشتن جلوتر رفتم.

ساتو پرسید:

 

 

 

-آخه چه جوری این اتفاق برا عمو غلام افتاد!؟

بیچاره…

شیرین بلند بلند و با لهجه میگفت :

-آی ساتو نمیدونی ای غلوم بدبخت چقدر کو*نش

سوخت…ما به کو*ن این ماست زدیم…پماد

زدیم…وازلین زدیم…شانس آورد ساتو جان

شانس آورد من تیز و بز رفتم وازلین آوردم زدم

وگرنه بدبخت میشد

از بس حواسپرت خانم…آخه بگو مرد تو چه جوری

حواست پرت شد و نشستی رو زغالا که کو*نت

بسوزه!؟

حالا نه میتونه بشینه…نه میتونه راه بره همش درازه

من کو*نشو باد میزنم!

و باز شلیک خنده ی ساتین به هوا رفت!

 

 

 

خنده هاش قشنگ بودن و من ناخوداگاه بدون اینکه از

حضور خودم رو نمایی کنم همونجایی که بودم ایستادم

تا بازهم صدای خنده هاش رو بشنوم.

و باید اعتراف کنم حتی اون لحظه هم داشتم به این

فکر میکرد شغل لعنتی اون چیه که درآمدی نداره و

مرموزانه فقط آخر هفته ها سرو کله اش پیدا میشه!

من باید از رازش سردربیارم.به هر قیمتی!

شیرین آه کشید و گفت:

-هی ساتو…مثل قرار بود غلوم فردا ببرمون تفریح!

اونم بخاطر تو…

ساتین پرتقال توی دستش رو توی آب خیس کرد و

گفت:

-غصه نخور اشکال نداره

 

 

 

شیرین با لب و لوچه ی آویزون گفت:

-چرا داره…چقذه ما برنامه ریخته بودیم حالا که کو*ن

غلم سوخته دیگه باید قیدش رو بزنیم…

ساتو باز خندید.این خنده ها رو نباید اینجا رها میکرد.

این خنده ها توجه هر کسی رو جلب میکردن و

نمیدونم چرا این موضوع به دل من نمی نشست…

 

 

همچنان همونجایی که بودم موندم که متوجه ام نشم.

نمیفهمم…خودمم نمیفهمم چرا مکالمات اونا واسه من

جالب به نظر می رسید.

شیرین با دستمال توی دستش خیارهای باریک رو

یکی یکی خشک کرد و مرتب تو سبد چید و

کنجکاوانه سوال مناسبی از ساتو پرسید:

-میگم ساتو…اسم رئیست چیه شغلش چیه؟

ساتین نمپس نداد و گفت:

-واسه چی؟ تو نمیشناسیش…

شیرین گردن کج کرد و گفت:

 

 

 

-میخوام اگه رئیست خیلی پولداره و آدم کله گنده ایه

بگو دست غلوم رو هم یه جا بند کنه!

ساتین خندید و گفت:

-حالا بزار ماتحت عمو غلم خوب بشه!

شیرین تند تند گفت:

-خوب میشه …وازلین دوای سوختگیه تا فردا پسفردا

خوب میشه .میشه تو مرخصی بگیری پسفردا بیای که

بریم تفریح؟ خوش میگذره ها؟

ساتین بلفاصله جواب داد:

 

 

 

-نه نمیشه…

شیرین با تاسف گفت:

-اه چه بد! پس بگو چه تفریحایی دوست داری واسه

آینده برنامه ریزی کنیم.واسه جمعه ی بعدی

ساتین میوه هارو از توی آب حوض بیرون کشید و

بعد از خشک کردن و گذاشتنشون تو حوض جواب

داد:

-ماهیگیری…موتور سواری…امممم…دیگه…آهان!

شنا…شنا کردن هم خیلی دوست دارم و سینما رفتن!

 

 

 

لبخند محوی زدم.

چه چیزهای ساده ای دوست داشت کامل برخلف

سلدا با اینکه هردو تقریبا توی یه سطح مالی قرار

داشتن.

نفس عمیقی کشیدم و بالاخره جلوتر رفتم اینبار با

قدمهایی که صدا داشتن…

 

سانین نه اما شیرین خیلی زود متوجه ام شد.

یه لبخند زد و بعد

دستش رو از توی آب بیرون کشید و با نیش باز شده

تا بناگوش گفت:

 

 

 

-سلم آقا! خوب هستین آقا؟خوش اومدین آقا!

انتظار داشتم وقتی شیرین سلم کرد و ساتین فهمید من

اومدم سرش رو برگردونه سمتم و نگاهم بکنه ولی

اینکارو نکرد.

این رفتارش فقط یه چیزی رو اثبات میکرد.

اینکه میخواست به خودش و من و یا حتی دیگران

بفهمونه من واسه اون اهمیت ندارم!

در جواب سلم شیرین فقط تونستم یه سر تکون بدم

چون حس و حال صحبت کردن رو نداشتم ولو در حد

احوالپرسی ساده!

از لب حوض بلند شد و با برداشتن سبد پرسید:

-خوبی اقاجان !؟سلدا خانم خوبن؟فوزیه تا همین

چندقیقه پیش منتظرتون بود دیر اومدین رفت بیرون

آقا…گفتم بدونین

 

 

 

به میون اومدن اسم سلدا باز حالمو بد کرد چون که

تمام چیزایی که سعی کرده بودم درموردش ولو

موقت از ذهنم بندازم بیرون برام مرور شدن با

اینحال حرفی نزدم و فقط سری تکون دادم و گفتم:

-باشه…

به سمت حوض رفتم و با کمی فاصله کنار ساتو

نشستم.

شیرین هم که سردی رفتارمو دید رفتن رو به موندن

و اونجا حرف زدن ترجیح داد!

 

 

 

 

سرم رو به آرومی چرخوندم سمتش.

همونطور که حدس میزدم در تلش بود تا وانمود کنه

نه منو میبینه و نه واسش اهمیت دارم.

نادیده گرفته شدن از طرف اون اصل خوشایند نبود

بدون اینکه دلیل و برهان روشنی واسش داشته باشم.

فقط میدونستم که بهمنمی چسبید!

شاید هممیترسید که بخوام مثل همیشه در مورد

شغلش سوال پیچش کنم.

پوزخندی زدم و پرسیدم:

-بهت مرخصی دادن که بالاخره سرو کله ات پیدا

شد!؟

 

 

 

جوابی نداد.حتی سرش رو بالا نگرفت یا حتی نگاهمم

نکرد.

یه جورایی در تلش بود تا حضورمو نادیده بگیره.

ناخوداگاه دستم برای چندمینبار سمت پاکت سیگارم

رفت.

آخرین نه سیگار رو از پاکت بیرون آوردم و

همزمان گفنم:

-راستی…این چه کاریه که به تو حقوق نمیدن هااان ؟!

نگو میدن که ته و توش رو درآوردم…به مادرت که

ندادی..به ننجون هم ندادی.. حساب بانکیهات هم خالی

ان!داستانت چیه؟

خیلی سرد و آروم گفت:

-هرچی که هست فقط به خودممربوطه…

 

 

 

بازمپوزخند زدم.

نخ سیگارو لای لبهام گذاشتم و خواستم فندک رو

زیرش بگیرم که چرخید سمتم و سیگارو از لای لبهام

کشید بیرون و با مچاله کردنش تو مشتش گفت:

-بوی سیگار میدی! میدونم که خیلی کشیدی پس واسه

امروزت همونایی که کشیدی کافیه!

اینو گفت و سیگار مچاله شده رو رها کرد و بعدهم

سبد رو برداشت و از کنارم رد شد و راه افتاد سمت

آشپزخونه…

 

 

 

از لبه ی حوض بلند شدم و با فرو بردن دستهام

توجیبهای شلوارم و پناه بردن به گرمی اونجا، دور

شدن ساتو رو تماشا کردم.

واسه خودم خنده دار بود که برای اولین بار

سردرآوردن از کار یه نفر اینقدر برام طول کشیده!

ولی یه چیزی رو مطمئن بودم.

اینکه نه چیزی به نام خ یر میلیاردر وجود داشت نه

شغلی که تمام وقت باشه!

محو تماشاش بودم که صدای غلم از سمت راست به

گوشم رسید:

-سلم اقا …

صداش یه جوری بود انگار که واسه گفتن همون چند

کلمه هم زیادی داره تو زحمت میفته.

 

سرم رو به سمتش برگردوندم و نگاهش کردم.

کمرش خم بود و دستش پشت کمرش و یه دامن هم

پوشیده بود.

شکل و شمایلش منو بی هوا خندوند. غلم و دامن آخه

همچین یکم زیادی فان شده بود.

بیشتر به بچه هایی می موند که مراسم شومبول برونی

رو پشت سر گذروندن تا غلوم تیز و بز همیشگی!

اشاره ای به دامن پاش کردم و پرسیدم:

-این چیه پوشیدی غلم! نکنه ختنه کردی !؟

لبش رو گزید و با خجالت گفت:

-عه اقا نفرمایین! این چه حرفیه! من فقط یه مشکلی

واسه باسنم پیش اومده شیرین وازلین مالیده گفته اینو

بپوشم سوختگیه زود خوب میشه!

 

 

 

با خنده پرسیدم:

-پس ک*ونت سوخته!؟

با خجالت سرش رو پایین انداخت و از گوشه چشم

نگاهم کرد.

به سختی خودمو کنترل کردم که بیشتر از اون بهش

نخندم و سر به سرش نزارم.

قدم زنان به سمتش رفتم و پرسیدم:

-ببینم غلم…ساتو کی برگشت خونه !؟

 

 

 

به زحمت و با آخ و ناله آفتابه ای رو از کنار پای

خودش برداشت و یکی دو قدم جلو اومد و جواب

داد:

-صبح اومد اقا…ساعت…. گمونم 10-10ونیم بود…

سرم رو به آرومی تکون دادم و سوال بعدی رو

پرسیدم:

-ندیدی با کی اومد !؟

ابروهاشو بالا انداخت و جواب داد:

-نه آقا! این درد منو فلج کرده اقا! الان فشار مثانه نبدد

از جا بلند نمیشدم!

 

 

 

نیشخندی زدم و گفتم:

– خیلی خب…برو

افتابه ی توی دستش رو جا به جا کرد و حین رد شدن

از کنارم گفت:

-پس با اجازه شما من یه تکه پا برم خل…

آهسته و تو گلو خندیدم.

 

 

 

 

 

نفس عمیقی کشیدم.

سرم رو پایین انداختم و خواستم قدم زنان به سمت

اتاق ننجون برم و حالی ازش بپرسم که همون موقع

صدای خاص و مردونه ی فوزیه از پشت سر نگه

ام داشت:

-خوب شد برگشتین اقازاده…

به آرومی چرخیدم سمتش.

 

 

 

صورتش مثل همیشه سرد بود و بی روح و حتی

میشه گفت خشن.

اومد سمتم و وقتی نزدیکتر شد پرسید:

-امروز هم دیدینش !؟

چون میدونستم داره از کی حرف میزنه اول لبم رو با

زبونم تر کردم و بعد هم جواب دادم:

-آره…

انگار که خیلی چیزارو راجع به اون بدونه مرموزانه

گفت:

-با تصور شما خیلی فرق داره آقا.

 

 

 

سلدای کوچیک توی ذهن شما حالا بزرگ شده و

تبدیل شده یه یه آدم دیگه…اما همونطور که گفتم

میتونین تغییرش بدی همونطور که پدرتون مادرت

رو تغییر داد.البته اگه دوستش دارین!

رو کمک منم میتونید حساب باز کنید!

کنج لبمو دادم بالا.

خونسردانه نگاهش کردم و گفتم:

-حرفهات درستن فوزیه اما یه چیزی رو

نمیدونی…اینکه در واقع مادرم پدرم رو تغییر داد نه

پدرم مادرمو اما حق باتوئہ…سلدا خیلی با گذشته فرق

داره و این به خاطر سبک زندگیشه.

بخاطر فثا و ادمایی که کنارشون بزرگ شده.

منم میخوام کمکش کنم…که تغییر کنه!

پوزخندی تلخ زد و بل لحن مرموزانه ای گفت:

 

 

 

-این اتفاق با روشی که شما انتخاب کردی اتفاق نمیفته

آقا…مطمئن باشید!

با گفتن این حرفهای کد وار و مرموزانه به سمت

اتاقش رفت.

اون معمولا همینطور بود.

کم حرف میزد و کم گرم میگرفت و همه چیزش

پنهونی و مخوف بود.

نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم سمت اتاق ننجون

درحالی که داشتم باخودم به حرفها و خواسته های

ساده و کوچیک ساتو و عملی کردنشون فکر

میکردم…

 

*ساتین*

عودی روشن کردم و روی طاقچه گذاشتم و همزمان

با پوشیدن یه تیشرت گشاد و باز کردن گره ی موهام

به سمت دیوار رفتم تا کلید چراغ رو بزنم و خاموشش

کنم.

خسته بودم و بی حوصله….

کلید رو فشار دادم و خواستم برگردم سمت تخت که یه

نفر دو بار پشت انگشتهاش رو به در چوبی اتاقم زد.

مکث کردم و پرسیدم:

-کیه؟

 

 

 

چند لحظه بعد امیرسام بود که از پشت در گفت:

-میخوام بیام داخل!

نمیخواستم ببینمش.

حوصله سوالهای تکراریش رو نداشتم.

حوصله ی اینکه باز بخواد تحت فشارم بزاره و هی

سوالایی بپرسه که من نمیتونم جوابی بهشون بدم رو

هم همینطور برای همین گفتم:

-میخوام بخوابم!

مجاب نشد و قلدارانه گفت:

 

 

 

-فقط یکبار دیگه حرفمو تکرار میکنم.

درو…باز…کن!

نفسم رو با عجز بیرون فرستادم.میتونستم حدس بزنم

بعداز اینکه اومد داخل میخواد چیکار کنه.

برام مثل روز روشن بود که نیتش اینه مثل یه

بازجوی ساواکی به بدترین روش ممکن ازم حرف

بکشه تا سوالاش بی جواب نمونن.

میدونم….

میدونم یه روز میزنم به سیم آخرو با صدای بلند براش

داد میزنم آرهههههه…

من یه هرزه ام!

من خودمو در ازای آزادی و زندگی مادرم فروختم.

هووووف…

کاش منو به اون نقطه نرسونه.کاش….

از فکر بیرون اومدم و با یه

با تاخیر کوتاه دست دراز کردم و کلید رو چرخوندم و

درو وا کردم و عقب رفتم….

 

 

در به آرومی کنار رفت و قامت بلند اون توی

چهارچوب نمایان شد.

میدونستم چیزی سرم نیست و لباس تنمم فقط یه شلوار

و یه تیشرت هیت اما واقعا دیگه برام مهم نبود.

اون دلش پی یکی دیگه است پس اصل این ریختی

دیدن من چه اهمیت داره یا میتونه داشته باشه!؟

تو تاریکی مهتابی چشم تو چشم که شدیم پرسیدم:

-باز اومدی که ازم سوال بپرسی!؟

 

 

 

کامل برخلف انتظارم جواب داد:

-نه…

این نه یکم برام جای تعجب داشت و منو به این فکر

انداخت که پس دلیل اومدنش چی میتونه باشه اگه این

نیست !؟

دستهامو دور تن خودم حلقه کردم.

یه جوری که انگار سعی داشم دستهامو از دیدش

پنهون کنم و بعد هم پرسیدم:

-پس چرا تومدی اینجا !؟

انتظار داشتم الان پیش سلدا باشه.

 

 

 

آخه شیرین گفته بود امیرسام یا درگیر کارهاش هست

یا سلدا و وقتش بین این دومورد تقسیم میشه و فقط

موقع خواب گذرش به اینجا میفته.

با مکثی کوتاه جواب داد:

-اومدم بگم بپوش بریم بیرون!

متعجب تماشاش کردم.

من انتظار هر جوابی رو داشتم جز این جواب گنگ و

نانفهوم.

لبخند محوی زدم و پرسیدم:

-بریم بیرون !؟ چرا !؟

دستهاش رو تو جیبهای شلوار مشکی رنگش فرو برد

و جواب داد:

 

 

 

-مگه به شیرین نگفتی دوست داری موتور سواری

بکنی؟ خب…بپوش بریم با موتور دور بزنیم…

حالا دیگه واقعا به خودم حق میدادم که تعجب کنم.

این امیرسام در ظاهر همون امیرسام قبلی بود اما

رفتارش اصل به کسی که من میشناختم شباهت

نداشت.

پوزخند کمرنگی روی صورت نشوندم و پرسیدم:

-داری مسخره ام میکنی؟

خیلی جدی جواب داد:

 

 

 

-نه! اگه نمیخوای به قول خودت سوال پیچت کنم

بپوش و بیا بیرون…

من اصل نمی فهمیدم چرا یهو و این ساعت همچین

چیزی ازم خواسته.

عجیب شده بود.خیلی عجیب.

یک قدم جلو رفتم و گفتم:

-ولی من نمیتونم بی…

اجازه نداد حرفم رو کامل به زبون بیارم.از اتاق بیروم

رفت و همزمان محض اطلعم گفت:

-تو کوچه منتظرتم…زود بیا!

 

 

 

 

لبه ی در حیاط رو به آرومی وا کردم و نگاهی به

بیرون انداختم.

عجیب نشده بود !؟

فکر کردم مثل همیشه سرو کله اش پیدا شده تا حسابی

بهم بتوپه و بعدهم عملیات بازجویی کردن از من رو

شروع کنه و تمام تلششو به کار ببنده تا از کارهام

سردربیاره اما در کمال تعجبم اومد که ازم بخواد ببرم

بیرون و تو خیابون دورم بزنه !؟

بدون اینکه متوجه ام بشه تماشاش کردم.

رو موتور نشسته بود و با جمع کردن پاهاش سیگار

میکشید و چپ و راست خودش رو که پرنده هم پر

نمیزد تماشا میکرد.

 

 

 

چی توی سرش هست که بی هوا اومد و مثل

مهربونها همچین پیشنهادی به من داد !؟

نکنه سلمش بی طمع نباشه !؟

در هر صورت من اماده شده بودم و حالا اینجا بودم و

به صلح نبود اونی رو که مشخصه از انتظار چندان

خوشش نمیاد معطل کنم.

نفس عمیقی کشیدم و با بستن در خیلی آروم رفتم

سمتش.

متوجه ام که شد از روی موتور اومد پایین تا درست

بشینه.

ایستادم و بی مقدمه گفتم:

-فکر کردم پیش دوست دخترتی!

سرش کج شد و چشمهاش که شباهت آشکاری با

چشمهای پدرش داشت رو تنگ کرد.

پرسید:

 

 

 

-دوست دختر !؟

سرم رو به نشانه ی بله گفتن خم و راست کردم و

جواب دادم:

-آره دوست دختر…منظورم سلداست. شاید…شاید اون

دوست نداشته باشه که من بخوام با تو برم بیرون!

سیگار توی دستش رو پرت کرد دوردست و بعد هم

گفت:

-هیچ احدوناسی نمیتونه واسه من مشخص کنه با کی

بگردم با کی نگردم!

 

 

 

با گفتن این حرف کله کاسکت خودش رو تو دستهام

جا داد و گفت:

-تو بزار سرت !

وقتی کله رو داد دستم پشت فرمون موتور نشست و

منتظر شد من هم سوار بشم…

 

قبل از اینکه سوار موتور بشم دویدم سمت خونه.

 

 

 

از بلوکهای سیمانی چیده شده ی کنار دیوار بالا رفتم

و بند باریکی که از داخل به در وا میشد رو کشیدم و

به این روش درو بازش کردم.

کله رو تو حیاط گذاشتم و دوباره درو بستم و بعدهم

دویدم سمت موتور و پشت امیرسام نشستم و گفتم:

-حالا بریم…

موتور رو روشن کرد و همزمان پرسید:

-چرا کله رو نپوشیدی !؟

دو طرف موتور رو سفت گرفتم و جواب دادم:

 

 

 

-موتور سواری همه ی لذتش به باد خوردن

صورت! من دلم میخواد صورتم باد بخوره

نیشخندی زد و موتورو به حرکت درآورد و آهسته

گفت:

-هرجور خودت دوست داری…

اول سرعتش آروم بود ولی بعد بیشتر و بیشتر شد

جوری که باد به صورتم میخورد و همون حس خوبی

رو بهم میداد که دلم میخواست تجربه اش کنم و مدتها

تو کفش بودم.

آهسته خندیدم و یکی از دستهامو دراز کردم تا باد رو

تو مشتم حس و لمس کنم.

بلند بلند پرسید:

 

 

 

-دوست داری آروم برونم یا سریع!؟

سرعت هم هیجان انگیز و باحال بود هم ترسناک و

من دلم میخواست همه ی این حسهارو تجربه بکنم

برای همین جواب دادم:

-سریع…خیلی سریع!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

مرسی نویسنده جونم

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x