رمان ناسپاس پارت 6

0
(0)

 

اون شاسی بلند سفید یکم جلوتر از توقف کرد و منم به ناچار پامو گذاشتم روی ترمز و ماشین رو نگه داشتم…
تین ترمز اجباری باعث شد بدنم با شدت عقب و جلو بشه.
دستمو روی فرمون گذاشتم و گفتم:

-لعنت! یارو عجب کله خرابیه!

به محض توقف ماشین ما، مردی حدود 38-39 ساله از ماشین جلویی پیاده شد و برای دختری که همراه ما بود دست تکون داد و ازش خواست بره پیشش.
قضیه به نظر شک برانگیز بود.
یه عروس که فرار کرده و حالا یه مرد اومده دنبالش.
بنظر من که همه جای این ماجرا عجیب بود و پر سوال!
دختره نگاهی به امیرسام انداخت و بازدن یه چشمک و فرستادن یه لوس از راه دور گفت:

-باااای!

چشمام از این حرکتش درشت شد.درست جلوی من به سام چشمک میزد و با لوندی براش بوس میفرستاد.عروس به این بی حیایی نوبر بود.
سام لبخندشو با لبخند جواب داد.
بی توجه به من دستشو به سمت امیرسام دراز کرد و گفت:

-سلی …

سام دستشو فشرد و چون به تلفظ اسمش از زبون غیرایرانی ها عادت داشت همون نام رو به زبون آورد وگفت:

-سم…یا سام!

حرکاتش مثل این بازیگرای فیلمهای مبتذل بود.اینایی که لبخندشون، نگاه هاشون، حرف زدنشون، لحنشون همه و همه برای کشوندن جنس مخالف به سمت خودش بود. زبونشو دور تا دور لبهاش کشوند و گفت:

-از دیدنت خوشحال شدم!

در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.اصلا از کارها و رفتارهاش خوشم نیومد.اصلا.
نگاهی به سام انداختپ و گفتم:

-حیا هم خوب چیزیه!

دوباره نگاهمو دوختم به جلو.دختره دو طرف توررو گرفت ودوید سمت ماشین اون مرده.تازه یادم اومد و متوجه شدم کت سام تن اون دختره.
برای همین فورا در ماشین رو باز کردم و قبل از اینکه اون ماشین حرکت بکنه دویدم سمتش و چندبار محکم زدم به بدنه ی ماشین تا حرکت نکنه….
دختره شیشه رو داد پایین و با لحن بدی گفت:

-چیه!؟ اومدی کرایه ات رو بگیری!؟

با اخم عقب رفتم و گفتم:

-نخیر! کت رئیس منو یادت رفت بدی!

پوزخندی زد و با تنفر نگاهم کرد.مردی که کنارش نشسته بود گفت:

-کت رو بهش بده بریم!

با اخم و تخم کت رو درآورد و پرت کرد طرفم.اصلا ازش خوشم نیومد.کت رو گرفتم و بدو برگشتم سمت ماشین.پشت فرمون نشستم و کتش رو بدون حرف دادم سمتش و دوباره ماشین رو روشن کردم.
نگاهی به کت انداخت و پرسید:

-واسه این رفتی سراغش !؟

حین رانندگی جواب دادم:

-باید کتتو بهت پس میدادم!

نیشخندی زد و باخودش گفت:

” عجب!”

ابروهامو به حالت اخم زدم تو هم گره زدم زدم بعد شروع کردم حرف زدن راجب ما ماجرای پیش اومده:

-دختره عاشق این یارو بوده ننه باباش میخواستن بدنش به یکی دیگه ولی در رفته و اومده با این مرد فرار کرده!

ابروی چپش رو بالا انداخت و گفت:

-قصه بافی نکن!

اخم آلود نگاهش کردم و گفتم:

-این قصه بافی نیست…اتفاقیه گه قابل حدس! تازه
.خودش گفت فرار کرده شنیدی که! خیلی هم بی حیا بود..
من دیدم چجوری به تو نخ میداد!

ریلکس گفت:

-خب بده!

متعجب نگاهش کردم و گفتم:

-ولی این غلط!

سرش رو تکون داد و گفت:

-اصلا هم غلط نیست! من که متاهل نیستم…من یه مرد مجرد آزادم و باهردختری دلم بخواد میپرم….باهردختری…حتی اگه شده همزمان با چندتا!

از گوشه چشم با انزجار نگاهش کردم و گفتم:

-عقایدت خیلی مزخرفن!

شونه بالا انداخت:

-تو اینطور فکر کن!

کتش رو که زحمت آوردنش رو کشیده بودم انداخت رو صندلی عقب و نگاه معنی داری به صورتم انداخت.این نگاه ها اونقدر داشت طول میکشید که سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم:

-چیه!؟ میذاشتم کت به این گرونی رو ببره!؟ بعدشم اون دختر نباید شوهرش رو ول میکرد و با یه مرد دیگه پا به فرار میذاشت.
این خیلی بده…حس و حال اون مرد الان چه طوریه!؟ آبروش رفته…احساسی وحشتناکتر از این هم هست که زنت شب عروسی ولت کنه و بره!؟

شیشه رو داد پایین تا باد بخوره و بعد گفت:

-کت من بود اگه من میخواستمش خودم ازش میگرفتم!

هااااه! چشمش اون دخترو گرفته! پسره چشم و دل سیر نیست! یه عمر تو خارج بلند بور و چشم رنگی دیده اما حالا هنوزم چشمش پی این دختر و اون دختر!
با اخم از کنج چشم نگاهی بهش انداختمو و گفتم:

– میخوای برم دنبالش کت رو بهش بدم!؟

بدون اینکه سرش رو بچرخونه سمتم ،چپ چپ نگاهم کرد و بعد گفت:

-داری گنده تر از دهنت حرف میزنیا! حواستو جمع کن!

با حرف زدنش حال نکردم هرچند این نوع صحبت و کلام و لحن برای من کاملا آشنا بود.
این طرز حرف زدن رو یه عمر از عمو مظفر و بقیه شون دیده و شنیده بودم برای همین، وقتی اینجوری حرف زد دلخور و دلگیر شدم.
حالا اینم عین اونا بود.حتی مثل خودشون هم حرف میزد.
عصبی لگدی به در زد و گفت:

-اه لعنت! این ماشین قراضه چرا آخه کولر نداره از گرمای پخیدم! اهههه

چشمامو درشت کردم و گفتم:

-با ماشین عمو غلام چیکار داری آخه!؟ اون رو ماشینش خیلی حساس …

با نفرت پرسید:

-رو این قراضه!؟

صدامو بالا بردم و با لحنی عصبی گفتم:

-آره!رو همین قراضه…عمو غلام واسه اینی که تو بهش میگی قراضه کلی سگ دو زد.میفهمی؟؟؟ مثل تو یه عمر زندگی پادشاهی نداشته…هیچ کدوم از ما مثل تو توی رفاه نبودیم…آره این قراضه کولر نداره…اینجا ایران نه کشورای گل و بلبلی که یه عمر وقتتو اونجا گذروندی میفهمی!؟ماشینهاش آشغالن اما واسه خرید همین آشغالا باید بیشتر از پول خونمون هزینه بدیم

جوش آورده بودم.و اون متعجب از این حرکاتم آب بطری اب معدنی توی دستشو پاشید رو صورتم …
یه آن بخاطر این کار غیر منتظره ی اون،تعادلم رو از دست دادم و فرمون از دستم در رفت اما خوشبختانه به موقع به خودم اومدم و ماشین رو کنار خیابون نگه داشتم.
صورتم خیس آب بود….پلک زدم و نگاهی به یقه لباسم که حتی اونم خیس شده بود انداختم و پرسیدم:

-چیکار کردی توووو؟؟؟

بخونسرد جواب داد:

-رادیاتورت داغ کرد خنکش کردم…

با غیظ نگاهش کردم و بعد گفتم:

-دیگه به خنک کردن من فکر نکن!

اینو گفتم و ماشین رو دوباره روشن کردم. اینبتر دیگه در طول مسیر حرفی بینمون رو و بدل نشد چون من با ابروهای درهم گره خورده فقط رانندگی میکردم.
از کوچه های تنگ و باریک قدیمی گذشتیم و ماشین رو موازی با دیوار کوچه پارک کردم.
پیاده شدم و دروبراش باز کردم.
اما اون پیاده نشد و از قیافه اش هم مشخص بود چندان از اومدن به اینجا راضی نیست.
دستامو رو در گذاشتم و پرسیدم:

-نمیخواین پیاده بشین!؟زیر لفظی میخواین!؟

اول با خشم منو نگاه کرد و بعد با انزجار خونه رو :

-من واقعا باید اینجا زندگی کنم!؟

عینکم رو از روی چشمام برداشتم و شیشه ی کثیفش رو هاه کردم و جواب دادم:

-این چیزیه که پدرتون خواسته!

-اصلا نمیفهمم…

بالاخره عروس خانم حاضر شداز ماشین پیاده بشه.درو محکم بست و گفت:

-تون وسایلمو برام بیار!

خیلی رود تند و سریع گفتم:

-سنگینن خودتونم کمک کنید!

از گوشه چشم نگاهم کرد و با خودخواهی گفت:

-مگه تو، تو استخدام پدر من نیستی؟ اگه نیستی که هیچ اگه هستی اون وسایلو بردار و بیار…

وقتی پشت به من راه افتاد با حرص اداش رو درآدردم و بعدهم وسایلش رو از عقب وانت برداشتم و به هربدبدختی بود همراه خودم بردم داخل حیاط…
درو بستم و نفس زنون وسایل رو جلوتر و تا نزدیک حوض دایره ای شکل وسط حیاط بردم و بعد با صدای بلند گفتم:

-ننجون …ننجون بیا سامی اومده…عموغلام.خاله شیرین…

صدای من آدمای چشم انتظار اون خونه رو از اتاقهاشون کشوند بیرون.
در اتاقهای اولین کسی که باز شد ننجون کبری بود!
چشما و صورتش هردو باهم حالتی از شعف و شادی و خنده داشتن. چنان شوقی داشت از دیدن سامی که به شک افتادم من نوه ی واقعیشم یا این تحفه ی خودشیفته و خودپسند!؟
پیرزن با اون زانو دردی که همیشه ازش می نالید پله هارو دوتا یکی پایین اومد و با باز کردن دستهاش گفت:

-ننه دور قدوبالات بگرده…ماشالله هزارماشالله….شیرین …شیرین آی شیرین…برای عزیزم اسپند بیار دود بده…غلوم آی غلوم…گوسفند بیار قربونی کن…الهی دورت بگردم ننه…دورت بگردم….

عجب! یارو از بلاد کفر اومده بود ولی جوری رفتار میکردن انگار تازه از حج برگشته.
چشمش که به ننجون افتاد خندید و ما واسه اولینبار خنده اش رو دیدیم.
انصافا خوب میخندید و این یحتمل بخاطر تن صداش بود! رفت سمت ننجون و درآغوشش گرفت.میدونستم چه ارتباط خوبی باهم داشتن و از دوری هم چقدر در رنج میبردن..دو آدم با دلتنگی شدید!

شیرین اسپند به دست از خونه اش اومد بیرون و غلام خنده کنان تو حیاط به دنبال گوسفند می دوید تا گیرش بندازه و جلوی پای تحفه قربونیش بکنه.
ننجون با چشمهای اشکبار سامی رو ازخودش دور نگه داشت و گفت:

-بزار اول یه دل سیر نگات کنم ننه…ماشالله هزارماشالله…من به فدای این قدو بالات…نگات که میکنماااا…یاد آقات میفتم. عینهو خودشی …

سامی خندید و به ننه خیره موند.زیادی لی لی به لالاش میذاشتن.اصلا ننه اونقدری که اونو دوست داشت به منی که دختر دخترش بودم علاقه نداشت!
هی روزگار! دست ما واسه ننه ی خودمونم بی نمک بود!
غلام بعداز کلی اینطرف و اونطرف رفتن بالاخره تونست اون گوسفند چموش رو بگیره و باخودش بیاره…
شیرینی که قدش تا شکم امیرسام هم نمی رسید رو پنجه های پا بلند شد و دور تا دورش اسپند دود کرد و تملق گویانه گفت:

-ماشالله ماشالله …ماشالله به قدرعناش…ماشالله به این شمایل! ماشالله به این چشمای توله سگ دارش…

امیرسام خندید و شیرین کف دستش رو نزدیک به زمین گرفت و گفت:

-آقا از وقتی شما اینقذه بودین تا وقتی که اینقذه شدین من همیشه کنارتون بودم.یادتونه چقدر باهم بازی میکردیم؟ یادتونه چقذه براتون قصه و اتل متل میگفتم…

امیرسام خندید و گفت:

-بله شیرین خانم معلوم که یادم…خوب هم یادم.هم شما هم عمو غلام…همتون یادم.فقط…

مکث کرد.سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:

-فقط ایشونو نمیشناسم!

بالاخره هوش و وحواسش پی منم اومد.خودم چیزی نگفتم اما ننجون یه بیوگرافی به سبک خودش از من داد:

-این نوه ی من ننه…ساتین. دختر دخترم….بابات همه امورات تو رو سپرده به ساتو…

متعجب گفت:

-به این!؟

شیرین خندید و گفت:

-ها بله به همین گل دختر که یه زمانی دوستت هم بود

پوزخند زنان گفت:

-فقط اسم مسخرش یادم…

آهانی گفت و سرش رو ازم بگردوند.من اونو یادم ولی نمیدونم اون منو چطور به صورت یادش نیست!
روزایی که مامان از دست عمو مظفر می گریخت و پناه میبرد به ننجونی که آشپز خونه ی مرصادها بود، من اونو می دیدم.

می دیدم که کلی خدم و حشم داشت و البته کلی حیوون خونگی.
حتی یادم یه گربه ی خونگی داشت که اصلا اجازه نمیداد من حتی نزدیکش بشم چه برسه اینکه لمسش کنم.
همون روزها بهش حسودیم میشد.
به اینوه پدرومادرش خیلی دوستش داشتن..به اینکه یه خاتواده ی واقعی داشت.

عموغلام کارد بزرگ رو گذاشت لای لبهاش و بعد چار دست و پای گوسفند رو گرفت و هم اومد سمت امیرسام و گوسفندش رو جلو پاش زمین گذاشت و گفت:

-به کبابی براتون درست کنم آقا من امشب…انگشتاتم باهاش بخوری.

کتش رو از تن درآورد و گفت:

-اگه میشه وقتی من رفتم بکشینیش…

ایش! بچه سوسول! چرخید سمتم و کتش رو پرت کردطرفم وگفت:

-هی ساتو…اینم باخودت بیار داخل!

کتش رو تو هوا گرفتم.پسره راجب من چی فکرده بود!!!
گمونم منو با نوکر باباش غلام سیاه اشتباه گرفته .وظایف من آخه چیز دیگه ای بود!

ننه دستش رو گرفت و گفت:

-بیا بریم ننه…بیا برام تعریف کن چه کردی و چه شدی و چی خوندی…بیا ننه که قد سالها باهات گپ دارم…شیرین آی شیرین…هندونه قاچ کن واسه شاخ شمشادم بیار!

نفس پر حرصی کشیدم و کتش رو روی دوشم انداختم و دوباره به زحمت وسایلش رو جمع کردم تا باخودم ببرم داخل….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Rasha
Rasha
1 سال قبل

چه مامان‌بزرگ مزخرفی داره

Mobi
Mobi
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

عررررررر واقعا؟؟
من رمان دختر نسبتا بدو خیلی دوست داشتممم
فاطی جون شما نمیدونی فصل دوم داره یا نه؟؟
دختر نسبتا بدو میگم

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Mobi
آنیسا
آنیسا
1 سال قبل

پسره چ خرههه

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x