رمان ناسپاس پارت 61

0
(0)

 

دوطرف حوله رو با دست، سفت و محکم زیر گلوم نگه داشته بودم و آروم آروم از حمام فاصله میگرفتم تا برگردم به همون جای قبلیم.
اون حس کثیف و چرک بودن رو دیگه نداشتم و هرازگاهی که بوی خوب شامپو و تنم به مشامم می رسید موقعیت ناخوشایندم رو فراموش میکردم و خوشحال میشدم از اینکه الان یه آدم نسبتا تمیز هستم نه کسی که اونقدر توی یه جای گرم و تاریک نگه داشته شده که تنش بو گند گرفته و موهاش از عرق زیاد به پیشونیش چسبیده شدن…
هر قدم که برمیداشتم کنجکاوانه اطرافمو نگاه میکردم. چشمهام تو جای جای اون اتاق نویان رو جستجو میکردن هرچند خبری ازش نبود.ایستادم و به دور خودم چرخیدم.
اون اتاق در عین بزرگی بهش نمیومد شکاف یا مخفی گاهی داشته باشه پس وقتی خبری از نویان نبود معنیش میشد اینکه اون اصلا اونجا نیست و اون لحظه یه چیزی تو مغزم فریاد کشید که الان وقتشه…
که اون دیوونه نیست پس فرار کن!
دویدم سمت حمام.همون لباسهای کثیفم رو از توی سبد کنار رختکن برداشتم و بعد هم بیرون اومدم و باعجله سمت در اتاق دویدم.
دستمو که سمت دستگیره چرخوندم تا باز شد امید تو وجودم ریشه دووند….
من فرار میکنم من فرار میکنم…این جمله هزار بار تو سرم اکو شد.
امیدوارنه لبخندی زدم و خواستم درو به سمت خودم بکشم و بازش کنم اما همون موقع خود نویان از بیرون آهسته هلش داد و اومد داخل.
اول با ترس نگاهش کردم بعد عقب عقب رفتم و بهش خیره شدم.
اومد داخل و درو پشت سر خودش بست.لبخند زد و گفت:

-اوه…بزنم به تخته همچین بگی نگی رنگ و روت وا شده!

ازش خوشم نمیومد.حس میکردم داره با این نگاه ها و اون لبخندها و حرفها تحقیرم میکنه.
نفس عمیقی کشیدم و بعد چون به سمتم اومد عقب عقب رفتم.
توقف کرد و پرسید:

-به سلامتی جایی داشتی تشریف میبردی!؟

ترسیدم مبادا باهام لج بیفته.مبادا بشه اون آدمی که سر لج و حرص یه بلایی هوار کنه سرم تا قدرتشو به رخم بکشه.
همونطور که حوله رو زیر گلوم سفت نگه داشته بودم که حتی گردنم رو هم نبینه جواب دادم:

-م…من….من فقط میخواستم برم همین….

لبخندش عریض شد و گفت:

-ساتین…. تو این خونه فقط رد شدن از این در آسون بعدش باید هفت خان رستمو رد میکردی عزیزم.شاید حتی تیر هم میخوردی و قصه ات میشد قصه ی دختری که در حین فرار به ملکوت پیوست…

حتی فکرش هم رنج آور بود و بدن رو می لرزوند.
ناخواسته انگشتام شل شدن و اون لباسها از دستم افتادن پایین…

ناخواسته انگشتام شل شدن و اون لباسها از دستم افتادن روی زمین…
تو عمق چشمهای نویان و تو حالت ریلکس صورتش حسی میدیدم که حالتی ترسناک و نمادین از جنون داشت.
وقتی میگفت و تعریف میکرد که ممکنه موقع فرار تیر بخوری درواقع داشت آینده ام رو برام پیش بینی میکرد و من اونقدر احمق نبودم که نفهمم منظورش اینه که اگه حتی بتونم فرار هم بکنه صدرصد از پشت، تیرهای تفنگشو رو بدنم خالی میکنه!
یه لرزی تو وجودم بود که قصه های تاریکی رو تو ذهنم زنده میکرد.مثل قصه ی سمیه دختر همسایمون.
ننجون میگفت اونقدر خوشگل بود که هزار و یه جور خواستگار داشت.
میگفت سمیه یه دختر 17ساله ی کدبانو بود.یکی که هرکسی از تماشای جمالش به شکر میفتاد اما یه روز که برای خرید نون از خونه رفت بیرون دیگه هیچوقت خبری ازش نشد.
میگفت تموم شهرو زیرو کردن ولی سمیه انگار آب شده بود و رفته بود زیر زمین…مادرش از نبود دختره سر به نیست شده اش افسرده شده بود و پدرش
شکسته و پیر.
میگفت سالهااااا بعد وقتی توپ بچه های محله میفته تو حیاط خونه ی یکی از مردهای معتمد محل که همه به احترامش تا کمر خم میشدن و وصف خوبی و آقایی و پاک بودنش گوش خلق الله رو کر کرده بود، اتفاقی تو زیر زمینش از پتجره های آهنی،جنازه ای میبینن که دست و پاهاش قل و زنجیر شده و لباسهای سمیه تنش….
میگفت کی فکرشو میکرد مهربون ترین و معتمدترین مرد محل یه دختر 17ساله رو بدزده وبا حبس کردنش تو زیر زمین خونه اش 13سال بهش تجاوز کنه درحالی که تمام اون روزها خوش و خرم باهمه بگو بخند میکرد و حتی گاهی خانواده ی سمیه رو به صبر و شکیبایی هم دعوت میکرد.

نه نه! من نمیخواستم حکایتم بشه حکایت سمیه.
نمیخواستم بشم قربانی این مهربونی نویان.
حبسم کنه تو خونه اش و تبدیلم کنه به لولیتای جنسیش.
برگشتم همون جای قبلی.نشستم رو تخت و تو خودم مچاله و جمع شدم.
پاهامو جفت کرده بودم و حوله رو سفت و محکم زیر گلوم نگه داشته بودم.
اومد سمتم و بعد پرسید:

-حتما خیلی گرسنه ای آره ؟

جرات نداشتم تو چشمهاش نگاه کنم.راست و پوست کنده اعتراف میکنم ازش وحشت داشتم.
تنم لرزید و با لرز جواب دادم:

-نه اصلا….گشنه ام نیست!

همون لحظه صدای قر قر شکمم دروغ بزرگمو به طرز مسخره ای لو داد.
خندید و گفت:

-آره کاملا مشخص که راست میگی….

دستش رو سمتم دراز کرد و با کشیدن یه نفس عمیق گفت:

-دستتو بهم بده…نمیخوام دوباره ضعف کنی …

به انگشتاش نگاه کردم.تو قصه هایی که راجب قاتل سمیه دهن به دهن چرخیده یود یکیش رو من الان حس میکردم دارم باهاش مواجه میشم.
میگفتن اون مرد حرامزاده اعتراف کرد همیشه سمیه ی نگون بخت رو سیر نگه میداشته که اون دختر توان تحمل اون زجرها رو داشته باشه.
حالا نکنه نویان هم بخواد با من همچین کاری بکنه !؟
نکنه بخواد چاق و چله ام کنه بیشتر رنجم بده!؟
آب دهنمو قورت دادم و با تردید به دستش که به سمتم دراز شده بود و بعدهم صورتش خیره شدم.
سکوت و تعللم رو که دید گفت:

-بلند شو دختر….بلند شو…کلی غذای خوشمزه رو میز که همشون منتظرن من و تو بهشون افتخار بدیم و مزه مزه شون کنیم!

یکبار دیگه آب دهنمو قورت دادم اونم درحالی که سر گذشت سمیه دختری که هرگز ندیده بودمش مدام تو سرم مرور میشد.
لبهای خشکیده ام رو از هم باز کردم و بعد گفتم:

-تو میخوای منو آماده ی شکنجه شدن بکنی !؟ هان !؟

اول با حالتی متعجب نگاهم کرد بعد شروع کرد خندیدن ودر نهایت گفت:

-نه! معلوم که نه….کی میتونه کسی که دوستش داره رو شکنجه بده…من نگرانتم.نمیخوام ضعف بکنی!

همین مهربونیش بود که منو میترسوند.همین مهربونی همین لبخندها….
بدون اینکه دستشو بگیرم از روی تخت بلندشدم.
پذیرفت اگه لمسش نکنم راحت ترم و به همین دلیل دستشو پس کشید و به سمت میز رفت.صندلی رو واسم عقب کشید و گفت:

-بفرمایید دوشیزه ساتین…

با ترس و شک حرکاتش رو تماشا کردم.من روی همون صندلی نشستم و اون رو به روم.چنان میزی چیده بودن که عطر و رنگ غذاها آدمو مدهوش میکرد اما ترس….
اما اون ترس لعنتی لحظه ای ذهن آشفته ام رو آروم نمیکرد.
خودش برام برنج کشید و بعد یه کوبیده ی چرب و چیلی لبه ی بشقاب گذاشت و همزمان گفت:

-من خیلی وقتها خودم و تورو تو همچین صحنه ای تصور کردم.اینکه رو به روی هم نشستیم و غذا میخوریم…من همنشینی باتورو به هر تفریح دیگه ای ترجیح پیدم…
بعد از اینکه برای خودش هم غذا کشید شروع کرد به خوردن اما من همچنان عین مجسمه رو صندلی نشسته بودم و هزار و یه جور سناریو برای خودم پیش بینی میکردم.
تعللم رو که دید دست از خوردن کشید و خیره شد به صورتم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مسیحا
مسیحا
1 سال قبل

چقدر جالبه اخلاق نویان 😂 ترسناک ولی جذاب خیلی رمان خفنیه

ارزو
1 سال قبل

خدا کنه نویان اشغال نباشه و ادم باشهههه😭😭😭😭 امیر سامم بره دنبال همون سلدا بود چی بود …ایش
دلم واسه ساتو سوخت😶😶💔💔

Nahar
Nahar
1 سال قبل

دلم میخواد جاهای هیجانی‌ش هرچه زودتر سر برسه🥺
فقط این امیرسام نیااد ازش خیلی بدم میاد😑

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x