رمان ناسپاس پارت 63

0
(0)

 

تا اینو گفت با عجله و دستپاچه قاشق و چنگال رو برداشتم و تند تند مشغول خوردن غذا شدم…
قسم جون مادرش هی تو سرم اکو میشد.
نمیشه که آدم جون مادرشو بیخودی قسم بخوره.میشه؟ نمیشه…نه نمیشه….
جون مادر عزیزتر از این حرفهاست که آدم واسه خاطر یه دروغ به زبون بیارش.
واسه خاطر اینکه یه دختر و در حد چنددقیقه آروم نگهش داره!
با یه دستم یقه حوله رو سفت گرفته بود که بدنم مشخص نباشه و با دست دیگه تند تند غذا میخوردم.
میخواستم زودتر تمومش کنم که زودتر از اینجا برم اونم به امید وعده ای که خودش بهم داده بود.
لیوان نوشیدنیش رو گرفته بود دستش و منی که عین قحطی زده ها غذا میخوردم رو تماشا میکرد.
کاش دروغ نگه…کاش حرفهاش یه مشت حرف الکی نباشن و واقعا بزاره من برم.
دستشو بالا و پایین کرد و گفت:

-ریتم خوردنتو آرومتر کن…قول میدم این غذاها در نرن

اول یه نگاه خنثی بهش انداختم ولی بعد به کارم ادامه دادم باهمون عجله باهمون سرعت.
اون جای من نبود که شوق رفتن به خونه تو وجودش باشه خصوصا اگه ربوده باشنش!
همزمان که غذا میخوردم تو ذهنم به بیرون رفتن از اینجا فکر میکردم.
به خلاصی از این خونه ی لعنتی و همین شد که لقمه پرید تو گلوم…
فورا از روی صندلی بلند شد و بانگرانی اومد سمتم.
پشتم ایستاد و با یه دستش لیوان آب رو گرفت سمتم و با دست دیگه اش چند ضربه ی آروم به کمرم زد.
اولش خیلی سرفه کردم ولی اون مشتهای آروم و اون لیوان آب خیلی زود حالمو جا آورد.
سرفه های پی درپیم کم و کمتر شدن ولی
دستش هنوز رو کمرم بود و همین منو معذب میکرد.
حتی گرمای حضورش رو هم کاملا حس میکردم.
بدتر اینکه دستش رو کمرم عین اتوی داغ بود.
خم شد و سرش رو آورد کنار گوشم و پرسید:

-بهتر شدی ؟

آب دهنمو قورت دادم و واسه اینکه منو بیشتر از اون معذب نکنه و دستش رو برداره جواب دادم:

-آره…آره بهترم….خوبم…

نفس عمیی کشید و بعد کمر خم شده اش رو تا کرد و کمرش رو صاف نگه داشت و بعدهم دستشو از کمرم جدا کرد و با دور زدن میز دوباره مقابلم نشست.
قاشق رو رها کردم.و بهش خیره شدم.
چشماشو باریک کرد و با اشاره به حوله ای که با دست سفت نگهش داشته بودم بدنم مشخص نباشه پرسید:

-چرا یجوری اون حوله رو گرفتی انگار یه مرد هیز رو به روت نشسته!؟

یکم خجل شدم واسه همین سرمو خم کردم و لبهامو روهم فشردم و آهسته لب زدم:

-اینجوری راحت ترم…

دستمالی از جعبه ی روی میز بیرون کشید و بعد همونطور که کنج لبهاش رو تمیز میکرد گفت:

-من تورو دوست دارم…وقتی یه نفرو دوست داری طبیعتا بدنش رو هم دوست داری…نتیجه چی میشه!؟
نتیجه میشه اینکه من سکس باتورو دوست دارم….

متعجب سرم رو بالا آوردم و مستقیم به صورتش خیره شدم….

متعجب سرم رو بالا آوردم و مستقیم به صورتش خیره شدم….
حرفهای رک و صریحش منو واقعا شوکه کرد و ترسوند.
آب دهنم رو خیلی آروم قورت دادم و اون باهمون خونسردی و ریلکسی در ادامه ی حرفهاش گفت:

-آره…من دلم میخواد باتو سکس کنم….قشنگترین صبحم میتونه صبح فردایی باشه که شبش تورو فتح کردم ولی….

مکث کرد و خطاب به من بهت زده ادامه داد:

-ولی دوست دارم یک روز خودت بیای و از من بخوای دونه دونه لباسهات رو دربیارم و تنتو فتح کنم! من..اصلا نمیخوام اینکارو به زود و اجبار انجام بدم….
من با هر چیزی که به زور به دست بیاد حال نمیکنم..
قدرت یعنی اینکه دیگران با پای خودش به سمت تو بیان.برای هر کاری….

اون لحظه یه آدم عجیب میدیدم که تفکرات مسموم و ترسناکی داشت.
نمیتونستم پوزخندی بزنم و تو ذهنم اونو دیوانه خطاب کنم چون وحشت داشتم از اینکه مبادا واقعا اتفاقاتی بیفته که واقعا همون چیزی که تو سر اون هست رخ بده.
یعنی من با پای خودم برم سمتش.
آب دهنم رو قورت دادم و بعد هم آهسته گفتم:

-من غذامو خوردم.حالا سیر سیرم… جون مادرت رو قسم خوردی که منو برمیگردونی خونمون….

نمیدونم چرا قسمش برام قابل باور نبود.
یعنی اصلا مگه میشد منو بدزده و بعو هم به اون سادگی و آسونی ولم کنه به حال خودم ؟
هر لحظه منتظر بودم با یه خنده ی ترسناک به سبک جوگر منو احمق خطابم کنه و بعد ببرم پستوی خونه اش و بهم تجاوز بکنه.
یا حتی سر به نیستم بکنه و دیگه استخونامم به دست ننجون و مامان نرسه اما در کمال حیرتم جواب داد:

-باشه.میرسونمت….

باورم نشد.مطمئن بودم داره سر به سرم میزاره واسه همین پرسیدم:

-داری فریبم میدی آره !؟

سرش رو به آرومی تکون داد و بعدهم در جواب سوال پر تعجبم زل زد تو چشمهام و جواب داد:

-نه…فریب چرا ؟ گفتم میرسونمت.

دستپاچه و هول از روی صندلی بلند شدم.اینبار دو طرف حوله رو با دو دستم نگه داشتم و بعد گفتم:

-پس…پس …پس همین حالا منو برسون…هم…همین حالا …

سراسیمگی از تمام حرکاتم مشخص و عیان بود.من دستپاچه بودم.
پر از ترس بودم.سرشار از سردرگمی و گیجی اما اون خونسرد و آروم بود و با همون آرامش هم گفت:

-لباسهاتو دادم بشورن و خشک کنن…تو که نمیخوای بعداز حموم دوباره همون لباسهای کثیف رو بپوشی؟ هوم؟ پس بشین….
تو بالکن باهم چایی میخوریم بعد که لباسای تو رو آوردن خودم میرسونمت….

آه عمیقی کشیدم و دوباره روی صندلی نشستم.
یعنی واقعا میشد که مم برگردم خونه؟
میشد ؟
یا اینکه برگشتن واسم‌میشه رویا و خیال….

به خدمتکارها اجازه نمیداد که حتی بیان داخل.
اونها هرکاری هم که داشتن حتی اگه میخواستن وسیله ای ای بیارن یا ببرن،باید از پشت همون در قهوه ای رنگ تحویل میگرفتن یا چیزی رو تحویل میدادن.
دلیلشو دقیقا نمیدونستم اما حدس خودم این بودچون آدم حساسیه دلش نمبخواد آرامش رو با این اومد و رفتها به هم بزنن!
نشسته بودم رو صندلی کنار پنجره های باز رو به بالکن.
خنکی هوا گاهی تنم رو نوازش میکرد.
خبری از اون گرمای داغ نبود.اون گرمای بدی که بو از تن بلند میکرد….
اخمو بودم و منتظر….
لعنت به انتظار…چه چیز بدیه!
و من هر لحظه منتظر بودم اون بگه خب حالا وقتشه که بریم اما هی لفتش میداد….هی لفتش میداد!
شاید اصلا میخواست دست به سرم کنه و یه جورایی سرگرمم کنه تا خسته بشم.فنجون نسکافه رو، رو به روی میز گذاشت و بعد گفت:

-سیستم خنک کننده اینجا جوری هست که بعداز خوردنش به هوووف هوووف نیفتی! البته فکر کنم بعداز حموم همچین چیزی هم بچسبه !

لعنتی! داشت سرگرمم میکرد وگرنه چه دلیلی داشت بفرستم حموم بعد غذا برام بیاره و سفره ی رنگی واسم پهم کنه…و درآخر هم دعوتم بکنه به خوردن نسکافه!؟
اون فقط داشت منو اینجا معطل میکرد که بیشتر پیشش بمونم.
موهای خیس بیرون اومده از زیر کلاه رو زدم پشت گوشم و گفتم:

-من میخوام برم!

لبخند زد و بی ربط به درخواستم گفت:

-من عاشق نسکافه ام.و عاشق اینکه رو به روی تو بشینم و باتو مزه اش رو بچشم….

چشمهام روی صورتش به گردش دراومد.وقتی لبخند میزد ترسناکتر میشد.
اون عجیب بود.
خصوصا وقتهایی که دور از چشم من قرص میخورد تا به خودش مسلط بشه.
آب دهنمو قورت داد و گفتم:

-تو گفتی میزاری برم پس چرا هی لفتش میدی!؟

کارد رو برداشت و کیک زرد رنگی که توی بشقاب رو چندتیکه کرد و یه تیکه اش رو تو پبش دستی گذاشت و به سمتم گرفت و گفت:

-این کیک ها معرکه ان!من مطمئنم حتما از مزه اش خوشت میاد ….

نه دست به کیک زدم و نه به فنجون نسکافه.
من فقط میخواستم از اینجا برم.برگردم خونه.برگردم پیش ننجون…پیش مامان…
با کمی دلهره نگاهش کردم و گفتم:

-میخوام برم خونه….

دستشو بالا برد و محکم زد روی میز و با صدای بلند و خشم زیادی گفت:

-بس کن دیگه چندبار باید به حرف رو تکرار بکنم هااااان!؟

بهش خیره شد.چشمام رو صورتش ثابت مونده بود.سر من داد کشید و این داد ترسناک منو از یه موجود نا آروم پریشون تبدیل کرد به یه دختر وحشت زده ی بی پناه که حالا کاملا ممطئنه اونی که رو به روش نشسته یه آدم نرمال نیست…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مسیحا
مسیحا
1 سال قبل

ای خدا ادامه اشششش🥺🥺🥺🥺🥺 چرا نویان و دوست دارم

Fatemehهمونhelmaسابق:/
Fatemehهمونhelmaسابق:/
1 سال قبل

اقا من تا پارت پنج خوندم ول کردم همون اول اول که تازه گذاشته شد تو سایت الان اومدم ادامه بدم دیدم ۶۳ پارته گش….نه ینی چیزه….تنبلیم میاد ادامه بدم از یه طرفم کنجکاو شدم حالا چیکار کنم؟😐😂

......
......
1 سال قبل

من این رمان را دست و پا شکسته خوندم. الان قضیه نویان و ساتین برام اوکی شده فقط ساتین امیرسام را دوست داره؟ حوصله ندارم بخونم😂

......
......
1 سال قبل

من این رمان را دست و پا شکسته خوندم. الان قضیه نویان و ساتین را فهمیدم فقط ساتین امیرسام را دوست داره؟

ارزو
پاسخ به  ......
1 سال قبل

نهههه خدانکنههه😂😑💔ساتو چش دیدن امیرسامو نداره😂😂😂😑😑😑

ارزو
پاسخ به  ......
1 سال قبل

الان ما از همین میترسیم که یهو امیر سام از ناکجا اباد بیاد ساتو رو نجات بده … بعد ساتو عاشقش شه … 💔💔💔😑😑😑

ارزو
1 سال قبل

به نام خدا…نویان داره به کل شانساش تر میزنه :)))))))

Nahar
Nahar
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

عه عه ن خب ساتو هم ی جاهاییش مقصره
این نویان هی‌ خودشو کنترل میکنه ک سرش داد نزنه و ساتو هم خودش باید بفهمه ن یک چیزو تکرار کنه اگه من جای ساتو بودم حرف رفتنو پیش نمیگرفتم هی بگم بریم بریم. اول بذاری یک ساعت بگذره بعد اون موقع بگی اینطوری ب نظر من درسته.

ولی بازم از خدا میخوام ک با این امیرسام ازدواج نکنه خیلی ازش بدم میاد خودشو بالاتراز همه عالم و ادم میدونه. و خیلی ساتورو تحقیرکرده

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
ارزو
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

نویان عقل نداره … بابا سر ساتو داد بزنی میپره پسره ی خر …عای عای منم نمیخوام با امیر سام بره …مجرد بمونه بهتره والا …خودم واسش استین بالا میزنم اصن😂😂💔💔فقط با امیر سام نرهههه
من نمیدونم اگه جای ساتو بودم چی کار میکدم ولی احتمالا واسه ی قتل طرف مقابل نقشه میکشیدم واسه همینه که زندگییه من هیچ وقت رمان نمیشه😂😂😂💔💔💔💔
ولی اره ساتو هم رفت رو مخ نویان … بازم نویان حق داد زدن نداشت امید وارم بیش تر از این خراب نکنه

Nahar
Nahar
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

😂😂

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x