رمان ناسپاس پارت 67

0
(0)

 

درست وقتی کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم چشمم افتاد به ننجون و غلام و شیرین که همراه هم با قیافه های متاسف ودرهم از در کلانتری رد شدن و اومدن بیرون.
اونقدر بهم ریخته بودم که به کل اتفاق هایی که واسه خودم افتاده بود رو از یاد بردم.دویدم سمتشون.
اونقدر دستپاچه و بهم ریخته بودم که حین دویدن دو سه باری نزدیک بود تو مسیر بیفتم زمین….
خیلی زود متوجه ام شدن.نفس زنان مقابل ننجون ایستادم و بهش خیره شدم.
غم و اندوه از صورتش میبارید.
انگار هر چهارنفرمون حتی سلام کردن رو هم از یاد برده بودیم.
لبهای خشکیده ام رو ازهم باز کردم و گفتم:

-ننجون…مامانم کجاست!؟

چشمهاش رو چشمهای لبای ازاشکم ثابت موند .
این منصافه نبود.منصفانه نبود این اتفاقهای تلخ و وحشتناک پشت سرهم برای ما بیفته.
منصفانه نبود ماهی تلخی ببینیم و بچشیم.قوتمون بشه درد و شبهامون اونقدر تلخ بگذزه کع نفهمیم کی صبح میشه!
بعداز سکوتی طولانی گفت:

-مادر جان…بیا بریم…بیابریم خونه استراحت کن…

این چیزی نبود که من انتظار شنیدنش رو داشته باشم.با بغض گفتم:

-من میخوام مادرمو ببینم…

خواستم از کنارشون رد بشم و برم که با اشاره ی ننجون عمو غلام از پشت دستمو گرفت و نگهم داشت و گفت:

-کجا میری ساتو !؟ زن عموت و بچه هاش اگه ببیننت تیکه تیکه ات میکنن.مامانتم الان بازداشتگاهه…نمیزارن این موقع ببینیش.بزارش برای فردا….

نگاه سراسر بغض و خواهشی به صورت هرسه نفرشون انداختم و گفتم:

-اما من باید پیش مامانم باشه.اون از سیاهی و تاریکی بدش میاد..میترسه از تنهایی.اون آدم زدن کسی نیست.من باید مادرمو ببینم….

شیرین با پره ی روسریش اشکشو پاک کرد و با اون لهجه ی غلیظش خوش آهنگش گفت:

-هزاری هم التماس کنیاااا…نمیزارن مادرتو ببینی.میری اونجا قلچماقهای عموت میگیرنت به باد کتک…بیا ساتو…بیا بریم.فردا هممون باهم میایم….

ننجون ملتمس گونه گفت:

-راس میگه ننه….بیا بریم.حال من خوب نیست تو بمونی دل ناگرونیم بیشتر میشه…بیا…فردا باهم میایم…

دستمو گرفت و باهم به سمت وانت عمو غلام رفتیم.سرمو برگردوندم و نگاهی به عقب سر انداختم.
چطور میتونستم مادرمو اینجا ول کنم و خودم برم خونه و با خیال راحت سر رو بالش بزارم!؟
آهی کشیدم و سوار ماشین شدم درحالی که اشک بی وقفه از چشمهام سرازیر میشد….

همه ساکت بودن اما من کلی سوال تو سرم بود که واسشون جواب میخواستم.
چند برگ دستمال مچاله کرم و زیر چشمهام کشیدم و بعد فین فین کنان گفتم:

-آخه چطور این اتفاق افتاد؟ هان؟مامان من آخه جرات و توان آدم زدن داره!؟ اون خیلی خوبه…خیلی مهربون از پس همچین کاری برنمیاد.من مطمئنم…

شیرین دستمو گرفت و گذاشت رو پای خودش و همونطور که کف دستشو پشت انگشتام میکشید و نوازشم میکرد گفت:

-یه اتفاق بود…مامانت که نمیخواست اینطور بشه!

درک و باورش برام سخت بود خصوصا با توجه به شناختی که نسبت به مامان داشتم.برای همین ناباورانه پرسیدم:

-یعنی واقعا مامان اینکارو کرده؟چرا باورم‌نمیشه

شیرین سرش رو تکون داد و گفت:

-باهم بحث میکنن.عموت مادرتو میزنه اونم واسه دفاع از خودش یه مجسنه آهنی رو میزنه تو سر عموت و …

وای نه! بدتر این مگه میشد!؟وقتی نویان منو دزدید و برد خونه اش، وقتی که شاهد آدم کشتنش بودم همش باخودم میگفتم عمرا اگه بدتر از این هم وجود داشته باشه و حالا میبینم که آره.
بدتر از این هم وجود داره.
بغضمو قورا دادم و پرسیدم:

-حالا چیمیشه!؟ مامان تا کی باید اونجا بمونه!؟

اینبار عمو غلام بود که جواب داد:

-باید فقط دعا کنیم عموت زنده بمونه …آخه رفته تو کما سطح هوشیاریش هم میگن خیلی پایین…دعا کن زنده بمونه!

همیشه آرزوی مرگ عمو مظفرو داشتم اما حال باید دعا میکردم زنده بمونه.چقدر گاهی زندگی مزخرف میشد.مزخرف و غیر قابل تحمل…
سرمو به شیشه تکیه دادم و آهسته گفتم:

-مظفر و زن و بچه هاش هیچوقت از ما خوششون نمیومد.چشم دیدن مارو ندارن….اگه اتفاقی بیفته مگه اصلا میشه سمتشون رفت.حتما به فکر تلافی میفتن حتما….

ننجون آهی کشید و همونطور که دونه های تسبیح رو آروم آروم پایین مینداخت و زیر لب ذکر نجوا میکرد گفت:

-توکل به خدا….انشالله که اتفاق بری پیش نمیاد

دلم برای مامان میسوخت.من خوب میدونستم اون چقدر از تاریکی و تنهایی واهمه داره.
لعنت به تو عمو مظفر….
لعنت به تو که همیشه درحال اذیت کردن مادرم بودی!

اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدیم کی رسیدیم خونه.
شیرین کلید انداخت و درو باز کرد.
بدون هیچ حرفی راه افتادم سمت اتاقم.
دلم میخواست باخودم تنها باشم که بتونم گریه کنم…
بخاطر دوری مادرم.
بخاطر تمام سالهای که دلم میخواست کنارش باشم اما نشد چون نذاشتن….

تو خواب و بیداری بودم که صدای گریه و مویه از حیاط به گوشم رسید.
دیشب خیلی دیر وقت وبه سختی تونسته بودم واسه ده دقیقه هم که شده از فکر مامان و این شرایط پیش اومده بیرون بیام وچشم روهم بزارم اجا حالا این صدای گریه های نه خیلی بلند دوباره کشوندم تو عالم بیداری…..
وحشت زده نیم خیزشدم.تختم چسبیده به پنجره بود. و من مدیدن این‌کمترین فاصله بودم. دست بردم پرده رو کشیدمش کنار…
از پشت شیشه های شفاف نگاهی به حیاط انداختم.
ننجون کنار حوض نشسته بود و شیون کنان با دست به رون پاه های خودش ضربه میزد.
شیرین کنارش نشسته بود و آب قند هم میزد و حرفهایی بهش میزد که برای من نامفهوم بودن.
بدنم از ترس قفل کرد.
یه چیزی شده بود که ننجون اونجوری شیون و زاری میکرد.
پرده رو کنار زدم. ترس و وحشت، رمق رو از پاهام پرونده بود.
دستمو به دیوار تکیه دادم و کورمال کورمال خودمو سمت در بردم.
سرراه پنکه رو خاموش کردم و با پوشیدن دمپایی هام به سمت ننجون رفتم.ه
نزدیک شده بودم اما جرات اینکه در موردش ازش سوال بپرسم.
شیرین لیوان رو به سمت ننجون گرفت و گفت:

-بخور ننجون…بخور اینو بهتر بشی….

ننجون یکم از آب قند رو چشید ولی خیلی زود تفش کرد و بعد دست شیرین رو پس زد و گفت:

-این چیه دادی دست من ننه…همش قند…میخوای همینجا دراز به دراز بشم…

آب دهنمو قورت دادم. به اون ترس لعنتی غلبه کردم و گفتم:

-چیشده ننجون….اتفاقی برای مادرم افتاده!؟

ننجون تا چشمشش به صورت رنگ پریده من افتاد دوباره شروع کرد گریه زاری.
اینبار بلند تر و غمگینتر.ترسم از اونجایی بیشتر شد که همیشه بخاطر منم که شده سعی میکرد خودش رو قوی نشون بده اما حالا شدت گریه هاش بیشتر هم شده بود.
اشک عین نم نم بارون از چشمهاش می بارید اما دهنش به حرفی باز نمیشد.
پریشونیم بیشتر شد.
رو کردم سمت شیرین و بریده بدیده گفتم:

-شیر..ین….تو بگو چی…چیشده!؟

اول اون آب قندی که واسه ننجون درست کرده بود رو خودش سر کشید و بعد خیره شد به صورتم و جواب داد:

-عموت فوت کرد!؟

تا شیرین اینو گفت دنیا هوار شد روی سرم.فوت عمو یعنی مرگ بی چون و چرای مادرم.
ماتم زده بهش خیره شدم.
دستشو جلو صورتم تکون داد و گفت:

-ای بابا..مثل اینکه تو هم آب قند لازم شدی!

حس کردم قلبم از تپیدن جا مونده.کینه توزی زن عمو و بچه هاش اونقدر برای من محرز بود که صدرصد اطمینان داشتم تا کار مامان رو تلافی نکنن کوتاه نمیان.
آب دهنمو به زحمت قورت دادم و پرسیدم:

-کی همچین چیزی گفته!؟

شیرین با ناراحتی جواب داد:

-غلام رفته بیمارستان!گفته نیم ساعت پیش تموم کرد….ماشالله مادرت دست بزنش خوب بوده

نگاه من به خودش رو که دید لب گزید و دیگه حرفهاش رو ادامه نداد.
حالا به ننجون حق میدادم که شیون کنه…
کار مادرم تموم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زلال
زلال
1 سال قبل

چرا همه میخوان نویان بیاد ولی امیرسام نه لااقل امیرسام عرچی باشه قاتل نیس همم اگه دقت کنین نویان فک کنم تو کاره قاچاق اعضای بدنه تو رمزایی ک ساتو تایپ میکرد من شک کردم

ارزو
ارزو
1 سال قبل

نویان نجاتش میده
البته احتمالش هست خرمگس معرکه امیر سام بیاد نجاتش بده
ولی امید وارم نویان بیاد مادر ساتو رو از زندان بکشه بیرون😭😭😭❤❤

Nahar
Nahar
1 سال قبل

چرا ی حسی بهم میگه ساتو بخاطر مادرش پیشنهاد نویان رو قبول میکنه؟؟ واقعا نمیدونم این پارتو ک خوندم این حسو گرفتم🙄

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
زلال
زلال
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

چون اله قبول میکنه نویان یچیزی میدونسته که فرستادش بره میدونسته خودش برمیگرده

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x