مائده خانوم منو زهره میونه خوبی هیچوقت باهم نداشتیم، حتی من روز خاستگاری تازه برای اولین بار دیدمش و بعد از اونم خانواده ها نامزدمون کردن منم حرفی نزدم تا وقتی عقل رس شدم فهیمدم عشق این چیزا نیست وقتیم اومدم بگم پدرم و پدر زهره تو یه ماشین افتادن تو دره و ما بخاطر وصیت اون دو باهم ازدواج کردیم اوایل زهره خیلی عاشقم بود ولی بعد یه مدت عادی شد و سرد شدیم و شدیم همخونه همسر

اوایل فکر میکردم مقصر منم، پدرم میگفت یه مرده که باید بدونه چجوری زنشو عاشق نگه داره، گفتم بچه دار شیم زهره گفت امادگی نداره و بعد های فهمیدم بخاطر سقط بچمون دیگه بعد از اون نمیتونه حامله بشه هزار جا رفتیم و همشون قطع امیدمون کردن با اینکه عاشق بچه بودم اما ازش گذشتم ولی این چند وقت که تو اومدی فهمیدنم واقعا عشق واقعی حسیه که نسبت بهت دارم

اوایل گفتم هوسه ولی به خداوندی خدا هوس نیست حتی من قبل اینکه بفهمم زهره چه غلطی کرده بهت نزدیک نشدم که بخام هواییت کنم ولی حالا مطمئنم از حسم ولی اگر تو نخای قسم میخورم کاری باهات نداشته باشم

بهت زده گفت:

_یعنی شما هم….

_بله مائده خانم بله، کار دستم دادی که بدون لمس موهات خابم نمیبرا

_پس زهره خانم چی؟

_هیچی بعد اینکه فهمیدم کسی که باهام معامله کرده میخاسته سرم کلاه بزاره و از قصد تو موقعیت بد شغلیم اومد و بهم پیشنهاد داد از طریق زهره بوده و میخاسته اموالمو بکشه بالا حرفی نمیمونه باهاش زهره پول پرسته و با پول خیلی راحت میشه تموم کرد این زندگی کوفیتو

اگرم تو این چند وقت اقدامی نکردم بخاطر این بود حست نسبت به خودمو بفهمم، اما حالا که فهمیدم به وکیلم میگم کارا رو انجام بده و ایشالا تا چند وقت دیگه بریم سر زندگیمون با شناسنامه ای که توش اسم توعه

_خیلی عذاب وجدان داشتم که مرد زن دار و….

_بسه چیزی نگو

_چشم

_دیگم از اون حرفات نمیزنی ها؟

_چشم، شما هم دیگه از اون کارا نکن

خندم گرفت

_چرا؟ اتفاقا خیلی چسبید بهم الانم باز هوس کردم

ترسیده خاست از بغلم بلند شه که کمرشو چسبیدم

_بشین بابا نخاستیم خسیس

موهاشو ناز کردم

_از این به بعد تو شدی جونم

بیشتر خودشو تو بغلم قایم کرد

_اتیش پاره خجالتی من، بلند شو بریم بخابیم ساعت سه نصفه شبه

رفتیم داخل اتاق من و خابیدیم

تمام شب رو نزاشتم از بغلم بیاد بیرون

اولین شبی بود که با ارامش خابیدو

صبح که بیدار شدم با دیدن مائده تو بغلم فهمیدم دیشب خاب نبوده و خوشحال بود

توی خاب صورتش مظلوم تر بپد

نگاهم افتاد سمت لبایی که دیشب از خجالتش در اومده بودم

کبود شده بود، طبیعی هم بود کاری که باهاشون کرده بودم توقع بیشتر از این نمیرفت

فقط باید دعا کنم خودش نفهمه که دیگه حتی حاضر نمیشه تو روم نگاه کنه

_اتیش پاره؟

خوابش سبک بود، با صدای خاب الودی گفت:

_بله؟

_ظهر شد نمیخای بیدار بشی بهم صبحانه بدی؟

لبشو گزید که صداش در اومد

_اخخ لبم

خندم گرفت تازه شاهکارمو ندیده بود

_بلند شو بچه گشنمه، تا دو مین دیگه صبحانه بهم نرسونی تضمین نمیکنم خودتو نخورم البته من به گزینه دوم مایلم

زود بلند شد و رفت دستشویی

خندم گرفت از حرکتش

گوشیم زنگ خورد زهره بود اونم این وقت صبح