پووفی از سر کلافی کشیدم و مأیوس به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم..
باید سعی می کردم خودمو به هانا وابسته نکنم و بیشتر از این دلبسته نشم بهش،
چون رفتنش بدجور نابودم میکنه
بهترین کار همین بودم..
با کنج لبم لبخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم :
-دخترِ چشم آبی..
(مهتاب)
پلک های که انگار وزنه ای ده کیلوی بهشون وصل کرده بودن رو به زور باز کردم و اروم چند پلک زدم تا سیاهی جلوی چشمام برطرف بشه
از درد سرم صورتم توی هم جمع شد که آروم دستمو گذاشتم روی پیشونیم،از باند فهمیدم پیشونیم زخم شده و باند پیچی کردن پیشونیمو
سعی کردم به یاد بیارم که چه بلایی به سرم اومده که سرم باند پیچی شده و پام درد میکنه؟
با یاد آوردی توی جنگل و دویدنم تمام اون صحنه ها و افتادنم روی زمین جلوی چشمام تداعی شد
با درد پلکی زدم و ناباور اطرافو نگاه کردم و “نه ای”
زیرلب زمزمه کردم
نمی شد..
روی همون تخت و همون اتاق بودم دوباره برگشته بودم توی اون کلبه خراب شده و شده بود روز از نو روزی از نو!
ولی چجوری؟
یادمه از درد سرم توی جنگل بیهوش شدم، یعنی فرهاد اومده دنبالم و توی جنگل پیدام کرده؟
یه شانس داشتم که اونم بر باد فنا رفت
سعی کردم بلند شم ولی متوجه درد پام شدم و دوباره روی تخت خوابیدم و کلافه نفس عمیقی کشیدم و لعنتی به خودم فرستادم
سرم هنوز درد می کرد که اروم دستی به پیشونیم کشیدم که در اتاق باز شد و قامت فرهاد توی چارچوب در نمایان شد!
با اخم های گره خورده به سمتم اومد و کنار تخت ایستاد و دو دستشو توی جیب شلوارش فرو کرد و گفت :
-هنوز مثل قبل چموش و لج بازی!
با فرار کردن میخواستی کجا بری؟
فکر حیوون های توی جنگل نکردی؟
پوزخندی زدم و گفتم :
-الان میخوای با حرفات بهم بفهمونی که مهم هستم برات؟
-فکر میکنی نیستی؟
لبمو کج کردم و کنایه وار گفتم :
-باشم یا نباشم به اندازهای یه بال مگس هم برام مهم نیست!
اخم آلود گفت :
-چرا بعد از اون اتیش سوزی منو تنها گذاشتی؟
چرا الان یه مهتاب دیگه شدی؟
مهتابی که بخاطر من خانوادشو ترک کرد و با من اومد دبی..
اون مهتاب کجاست؟
-چون مقصر تمام اون بدبختیا و اون اتیش سوزی خونم تو بودی..
چون باعث شدی 22 سال فکر کنم که پسرم مُرده
و اون مهتابی که تو ازش حرف میزنی همون 22 سال پیش مُرد!
ادامه حرفم گفتم :
-و سعی نکن با نگه داشتن من توی این خراب شده به دل خودت صابون بزنی..
با تحکم و اطمينان گفتم :
-تو برای من تموم شده ای فرهاد..
همینطور با اخم و بدون هیچ عکس العملی نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت و در اخر حرفم گفتم :
-و اینو به خودت گوش زد کن که میلاد میاد دنبالم و منو از دست تو نجات میده..
وقتی اسم میلاد اوردم مثل سگ هاری که افسار پاره کرده باشه به سمت میز گوشه ای دیوار هجوم برد و عصبی میزو بلند کرد و انداخت طرف دیگه ای اتاق، میون حرکات روان پریشش می گفت :
-مگهههه بت نگفتم اسم اون بی پدرو جلو من نیار..
باید داغشو روی دلت بزارم
و عصبی میز و صندلی پرت کرد گوشه ای اتاق از عصبانیت صورتش قرمز شده بود و قفسه ای سینش تند تند بالا پایین می شد
من هم که با این رفتار روانی فرهاد آشنایی داشتم تنها ضربان قلبم بالا رفت ولی ترسی از حرکاتش نداشتم..
وسط اتاق ایستاده بود و بدونی که نگاهم کنه گفت :
-یه بار دیگه.. یه بار دیگه اسم اون… جلو من بیار تا خودم ببرمت روی مزارش!
و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه با قدم های بلند به سمت در رفت و بیرون رفت، درو محکم بهم کوبید که صدای در توی اتاق اکو شد..
با حرفای که زد نگران شدم و دلشوره گرفتم
و فکرایی توی ذهنم اومد و با خودم میگفتم که فرهاد جُربُزه همچین کاری نداره
و خودمو قانع می کردم
ولی میشناختمش و از دستش هر کاری بر می اومد!
نگران بودم که میلاد تنها اینجا بیاد
یا تنها بیاد و با فرهاد و آدماش رو در رو بشه
ولی نه.. اگه میلاد اینجا پیدا کنه حتما همراه کسی میاد..
زیر لب زمزمه کردم:
-کاش میلاد زود تر بیاد و منو از این سیاه چال نجات بده!
اون موقع فرهاد باید گور خودشو بکنه که گلیشمو از زندگی من بیرون نمیکشه تا نفرستمش اون دنیا..
°میلاد°
سپیده دَم خودمو سامان از خونه زدیم بیرون و رفتیم به بقیه ای آدرس های که مونده بود
دو تا از ادرس ها رو همراه سامان با هم رفتیم ولی هیچ خبری نبود، تنها مونده بود یک آدرس دیگه که خارج از شهر بود و یکی تو ذهنم می گفت این آدرس حتما منو میرسونه به مهتاب..
چند کیلومتر از شهر خارج شدیم و از جاده ای که توی جنگل بود خودم و سامان رفتیم
ماشین رو یه قسمت از جنگل لا به لای درختا پارک کردیم و بقیه راه خودم و سامان پیاده از توی جنگل رفتیم، اگر کسی از جاده میومد ماشین می دید بخاطر همین ماشین توی جنگل پارک کردیم و خودمون هم از جاده نرفتیم از لا به لای جنگل رفتیم که دیده نشیم..
بعد از چند کیلومتری که پیاده رفتیم رسیدیم به یک کلبه ای چوبی که دو محافظ دَم در کلبه روی صندلی نشسته بودن و نگهبانی میدادن وقتی محافظا رو دیدیم زود خم شدیم که مارو نبینن،
با دیدن این کلبه و محافظا پرتوی امید توی دلم پررنگ تر شد
میدونستم که دیگه مهتابم توی این کلبه.. ولی نمی شد که الان بریم سر وقتشون و باید به شایان و پلیس خبر می دادیم و می پاییدم که کی فرهاد میاد اینجا چون ماشینی دور وَر کلبه دیده نمی شد
رو به سامان کردم و گفتم :
-لونه ای مار رو پیدا کردیم..
من اینجا میمونم و میپام ببینم که کی فرهاد میاد توام برو به شایان خبر بده و همراه پلیس بیاین..
فقط قبلش منتظر خبر من باشین همین که خبرت دادم بیاین و وقتو تلف نکنید..
سامان با همون حالت خمیده کمرش سرشو تکون داد و گفت :
-حله.. مواظب باش..
دستمو گذاشتم روی شونه ش و گفتم :
-هستم.. برو
توام حواست باشه..
سامان تا چند قدمی از منو به حالت خمیده دور شد که مبادا نگهبان ها ببیننش و وقتی خوب از دید دور شد قامتشو صاف کرد و رفت
سامان برگشت شهر و من همونجا توی جنگل موندم و لا به لای درختا و بوتهها جوری نشسته بودم که دیده نشم و چشمام کاملا زوم کلبه و در کلبه بود
فقط خدا خدا می کردم که فرهاد عوضی پاشو بزاره اینجا و پلیس خبر کنم تا بیان و خفتش کنن..
هوا گرگ و میش بود و چند ساعتی بود که اونجا نشسته بودم و منتظر بودم
دیگه صبرم تموم شده بود و میگفتم هر آن ممکنه بلند بشم و به سمت کلبه برم
کلافه و بی صبر شده بودم که دیدم یه بنز سفید رنگی دَم در کلبه وایساد و یکی از نگهبان ها با دیدن ماشین جَلدی بلند شد و به سمت ماشین رفت
فهمیدم که فرهادِ و آدمش رفته براش درِ ماشین رو باز کنه
فرهاد از ماشین پیاده شد و چشمم به قد و قوارش افتاد و عصبی دستامو مشت کردم و دندونامو روی هم سابیدم به زور خودمو کنترل کرده بودم که نرم دَخلشو بیارم
با اومدن فرهاد برای سامان و شایان پیامک فرستادم
دیگه منتظر موندم تا پلیسا بیان، دیدم که فرهاد رفت داخلِ کلبه و یکی از نوچه هاش پشت سرش رفت داخل و یکی دیگش بیرون نگهبانی میداد..
(مهتاب)
روی تخت نشسته بودم و داشتم سعی می کردم پانسمان سرمو ببندم
همین که پانسمان سرمو بستم هنوز دستامو نیاورده بودم پایین که در اتاق باز شد و فرهاد عین عزرائیل وارد اتاق شد
نمیدونم چی از جونم می خواست؟
و چرا هی فِرتُ فِرت جلو چشمام ظاهر میشه؟
عبوس بهش نگاه می کردم که رفت یکی از صندلی ها رو اورد گذاشت چند قدم دور تر از من و روش کجکی نشست و دستشو انداخت روی تیکه گاه صندلی و بدون مقدمه رو به من گفت :
-یه معامله؟
گره ابروهامو بیشتر کردم و سوالی گفتم :
-چه معامله ای؟
فرهاد با دستی که روی صندلی بود انگشت شصتشو به گوشه ای لبش کشید و لب زد :
-تو برای همیشه پیش من بمون و من هم میبرمت پیش پسر و دختر، چطوره؟؟
با اخم و شاکی گفتم :
-تا صد سال سیاه هم باشه من همچین معامله ای کوفتی قبول نمی کنم، شده خودم از اینجا بیرون میرم و دختر و پسرمو پیدا می کنم و هیچ نیازی هم به توعه لَندهور ندارم..
فرهاد دستشو از روی صندلی برداشت و خودشو کمی جلو کشید و انگشتای هر دو دستشو توی هم قفل کرد و عصبی گفت :
-پس انگاری باید تا همیشه اینجا بمونی و توی خواب دختر و پسرات رو ببینی..
پوزخند صداداری زدم و گفتم :
-کور خوندی!
همین که میخواست دهن باز کنه و حرفی بزنه یکی از آدماش در اتاقو بدون در زدن باز کرد و شتاب زده و نگران رو به فرهاد گفت :
-قربان پلیسا…
(بچه ها یه چیز رو بگم🤧،
اخرش رمان هستش و اگر دوست دارین که رمان توی این هفته تمام بشه با کامنت های💬قشنگتون بهم انرژی بدید💪
و منم اینجوری خستگیم در میره
و زود زود براتون مینویسم ✏و به اخر رمان میرسیم.. 🤓
و یه چیز دیگه بچه ها،
من توی اینستا رمان پارت گذاری میکنم؛
خوشحال میشم😄از پیجم حمایت کنید🙈
و نظراتتون رو برام کامنت کنید😍
و با لایک هاتون❤خستگی از تنم فراری بدید..
.
.
پیج اینستاگرامم..👇
https://www.instagram.com/elahe_keramatiii/
.
.
.
.
و در آخرررررر بوس به کله ای همتون!.. 😗)
مرسی عزیزم. خسته نباشی💖💖
ممنون گلم.. 💜
مرسی از کامنتت.. 😗
عالیه
لطفا زود زود پارت بزار
خسته نباشی ❤🌹
ممنون عزیزم.. 💜
.
.
چشم سعی میکنم زود تر پارت بزارم.. 😄
عالیه لطفا پارت طولانی بزار و زود زود پارت بزار
عالیه هستی خسته نباشی ❤🌹
ادمین قرار بود سایت درست کنید چی شد؟!
بچه ها بخاطر پارت ببخشید..🤕
نت نداشتم وگرنه همون روز براتون پارت میزاشتم.. 🤧
.
.
و یه چیز دیه بچه ها،
من لینک پیجمو گذاشتم
ولی انگاری لینک بالا نمیاد👀
ولی برا اونای که اینستا دارن بزن روی ایدی براشون پیجم توی گوگل بالا میاد.. 🙄
بچه ها ایدیمو اینجا هم میزارم..👇
@elahe_keramatiii
.
.
و در اخر بوس به کله ای همتون.. 🙈😘