رمان نفوذی پارت 52

0
(0)

به آیلین و شبنم گفتم که حرفای مسیح و یاشار شنیدم و این دو خلافکارِ قلابی پلیس هستن، هر دوشون باورشون نمی شد؛ آیلین می گفت پس چرا ما رو دزدیدن؟

و چرا ما رو اینجا نگه داشتن؟

اگه پلیس هستن پس چرا ما رو نمی فرستن ایران؟

سوال های بود که خودم هم دنبال جوابشون می گشتم و باید به جواب سوال ها می رسیدم..

(چند ساعت پیش)

“مهتاب”

روی پا بند نبودم و طول و عرض اتاق رو طی می کردم و هزار فکر توی ذهنم می اومد و می رفت و من بیشتر نگران می شدم و دلشوره می گرفتم

با خودم میگفتم نکنه برای میلاد اتفاقی بیفته؟

یا چیزیش بشه وگرنه من میمیرم

از بی تابی با انگشت های دستم ور می رفتم و استرس مثل توده ای سرطانی به جونم افتاده بود!

نمیدونستم چیکار کنم؟

در قفل بود و نمیدونستم کاری انجام بدم

توی این فکر بودم که چجوری از اتاق بیرون برم که صدای شلیک گلوله رو شنیدم و با این صدا قلبم برای لحظه ای ایستاد

سر جام خشکم زده بود و مثل مترسک همونجا وسط اتاق ایستاده بودم به خودم اومدم و نگران و پریشون دستمو روی قلبم گذاشتم و نگاهی به در اتاق کردم و زمزمه کردم :

-خدایا میلاد چیزیش نشه..

بدون حرکت توی اتاق ایستاده بودم و قلبم تند می تپید نگران زیر لب دعا می کردم که در اتاق با ضربه ای شدیدی باز شد هراسان جیغ خفی ای کشیدم و ناخودآگاه چند قدم عقب رفتم..

متعجب و متحیر خیره در بودم که قامت میلاد جلوی چشمام برق زد

با دیدن میلاد بغض سنگینی مهمون گلوم شد و لبخند کم جونی روی لبم پدیدار شد و نجوا کردم :

-میلاد..

بی اراده به سمتش قدم تند کردم و خودمو توی اغوشش جایی دادم و محکم و دلتنگ بغلش کردم

میلاد دستاشو دور شونه هام قفل کرد و بوسه ای روی موهام کاشت و بعد چونشو روی سرم قرار داد

با بغض و صدای لرزونی پچ زدم :

-اومدی میلاد؟

میلاد دستاشو نوازش وار روی شونه و کمرم کشید گفت :

-آره،اومدم مهتابم.. دیگه تموم شد..

میلاد رو محکم توی بغل فشردم که گفت :

-بیا از این خراب شده بریم بیرون..

سرمو از اغوشش بلند کردم و نگاهی بهش کردم که قطره اشک سمجی روی گونم سر خورد و پایین رفت

میلاد دستاشو قاب صورتم کرد و با شصت انگشتش قطره اشکو پاک کرد و با لبخندی که روی لبش بود گفت :

-گریه نکن عزیزم.. من اینجام..

با چشم های اشکی لبخند شیرینی به صورتش زدن و با صدای ارومی لب زدم :

-قطره اشکِ سمجی بود..

میلاد که چشمش به پانسمان سرم افتاده بود سوالی و با اخم پر رنگی گفت :

-سرت چیشده؟؟

-بیا از این خراب شده بریم بیرون میگم چیشده..

خودم و میلاد با هم از کلبه خارج شدیم و چشمم به فرهاد افتاد که دستبند زدن به دستاش و دارن سوار ماشینش می کنن

نگاهی به میلاد کردم و گفتم :

-چقدر زندانی میخوره؟

-یا حبس ابد یا اعدام..

-حبس ابد یا اعدام؟

-آره، تحت تعقیب پلیس بوده، ممکنه بخاطر قاچاق مواد و… حبس ابد بخوره یا اعدام بشه..

بی اهمیت گفتم :

-به جهنم..چوب کار های خودشو خورد

شایان و سامان که اونجا بودن اومدن پیشمون و بلا به دوری بهم گفتن و گفتن خداروشکر که سالمین و به لطف خدا این قضیه هم خَتمه به خیر شد و ازم در مورد پانسمان سرم پرسیدن و گفتم چیز خاصی نیست و نگران نباشن و تشکری ازشون کردم که همراه میلاد اومده بودن و

بعد مکالمه کوتاه میلاد گفت سوار شین تا بریم مهتاب هم خسته س..

شایان و سامان سوار ماشین سامان شدن و ما سوار ماشین شایان شدیم

میلاد کمر بندشو بست و ماشینو روشن کرد

نگاهمو به سمتش چرخوندم و کنجکاو پرسیدم :

-چجوری این جا رو پیدا کردی؟

میلاد جوابمو با جواب پاسخ داد و گفت :

-اول بگو چرا سرت باند پیچی؟

نگاه ازش گرفتم و به جلو خیره شدم و گفتم :

-وقتی میخواستم از کلبه فرار کنم، توی جنگل پام به چیزی بخورد کرد و افتادم و سرم ضربه دید و کمی هم پام درد اومد..

میلاد که از شنيدن اين جمله عصبی شده بود و فرهاد رو فحش میداد و بهش لعنت می فرستاد و بعد رو کرد سمت من و با نگرانی گفت :

-عزیزم الان حالت خوبه؟

میخوای بریم دکتر؟

آروم سرمو تکون دادم و گفتم :

-نه.. نیازی نیست فقط یه زخم جزئی زود خوب میشم

-حتی اگه سردرد هم داشتی بگو بریم دکتر..

از توجه و محبتش دلم غنج زد و نگاه مهربونی بهش کردم و گفتم :

-هنوز هم باورم نمیشه که تو اومدی و منو از اون کلبه سیاه نجات دادی..

میلاد دستمو گرفت و به سمت لبش برد و بوسه ای روی دستم زد و گفت :

-مگه میشه نیام دنبال ملکه ای زندگیم؟

میزاشتم پیش اون فرهاد عوضی بمونی؟

خداروشکر که خدا مجازاتش کرد وگرنه به خونش تشنه بودم..

-قسم خورده بودم اگه از این کلبه بیرون اومدم خودم بفرستمش اون دنیا ولی جزای اعمالش رو دید..

بعد از مکثی شگفت زده رو به میلاد گفتم :

-میلاد پسرم زنده س..

میلاد نگاهی از مسیر گرفت و متعجب و ناباور نگاهم کرد و گفت :

-امیر؟؟

با خوشی که اومده بود توی وجودم گفتم :

-آره، مسیح همون امیر منه.. هانا پیش مسیح هستش..

میلاد دوباره نگاهی بهم کرد و بهت زده گفت :

-چی؟ مسیح همون امیره؟

مگه مسیح برای فرهاد کار نمی کرد؟

صاف نشستم و گفتم :

-آره.. 22 سال فکر می کردم توی اتیش سوزی مُرده ولی زنده بوده و نجات پیدا کرده..

فکر می کردم پسر اون عفریطه ناهیدِ ولی پسر خودم بوده و من ازش بی خبر بودم..

نمیدونم مسیح با فرهاد همکاری میکرده یا نه ولی متوجه نشدم که مسیح با فرهاد در ارتباط باشه..

میلاد دوباره پرسید :

-یعنی مسیح همون امیره؟

مسیح که توی کار خلافکه چون تحقیق کردن

و گفتن توی ایران کارهای فرهاد رو انجام میده، حتی حمید هم پلیس رو فرستاد روی جنس های که میخواستن وارد کنن!

-من چیزی در مورد اینکه با فرهاد کار می‌کرده یا نه نمیدونم، تنها باید هانا و شبنم پیدا کنیم که پیش امير هستن..

میلاد با اطمینان لب زد :

-حتما پیداشون می کنیم و یه خبرِ خوب..

نگاهی بهش کردم و سوالی پرسیدم :

-چه خبری؟

میلاد نگاه گذاری بهم کرد و با لبخند تُخسی گفت :

-آرمان، باران رو پیدا کرده..

با ابروهای بالا پریده و خوشحالی گفتم :

-واقعا؟؟

الان کجان؟

آرمان چیزیش نشده؟

باران حالش خوبه؟

میلاد خنده ای کوتاهی کرد گفت :

-اروم باش عزیزم.. خونه ای فرخنده هستن و حال هردوشون هم خوبه..

تیکه دادم به صندلی و نفس آسوده ای کشیدم و گفتم :

-خداروشکر.. خداکنه هانا و شبنم هم زود پیدا کنیم..

میلاد دستشو روی دستم قرار داد و با امیدواری گفت :

-پیدا می کنیم خانمم، نگران نباش..

مسیر باقی مونده رو میلاد گفت سعی کن یکم استراحت کنی تا برسیم خونه، ولی دل تو دلم نبود تا برسم خونه و آرمان و باران ببینم..

تقریبا بعد از 20 دقیقه رسیدیم خونه؛ شایان و سامان از ماشين پیاده شدن و با هم داخل خونه رفتیم فرخنده دَم در سالن ایستاده بود و با دیدن من چشماش سوی خوشحالی و نشاط گرفت و با لبخند ملیحی به سمتم اومد و جویایی حالم شد بعد از فرخنده محدثه و زهرا اومدن زهرا از چهرش معلوم بود بخاطر پیدا شدن باران خوشحاله و دیگه اون غم و ناراحتی توی چهرش نبود داخل خونه شدم که باران خودشو بهم رسوند و با خوشحالی و شوق گفت :

-خداروشکر که زن دایی چیزیتون نشده و صحیح و سالم هستین..

با دیدن سرم نگران گفت :

-ولی سرتون چیشده زن دایی؟

میخواستم که ناراحت نشن و شرح جزئیات اتفاق های گذشته نکنم گفتم :

-چیز خاصی نیست عزیزم.. نمیخواد خودتو نگران کنی..

باران که انگاری قانع شده بود ولی هنوزم نگران بود بخاطر عوض کردن موضوع گفتم :

-خداروشکر عزیزم که خودت چیزیت نشده و خدا تورو دوباره برگردوند پیش پدر و مادرت..

باران لبخند پررنگی زد و معذب گفت :

-به لطف آرمان صحیح و سالم جلوتون ایستادم

اگه آرمان نبود معلوم نبود توی اون باند های خلاف چه بلایی به سرم میومد..

صدای آرمان از پشت سر باران اومد که گفت :

-بَه بَه ببین کی اومده..قلبِ آرمان اومده..

باران کنار رفت و چشمم به جمال منور پسرم افتاد

با دلتنگی و بغض نگاهش می کردم، چند قدم جلو رفتم و بغلش کردم و دستی روی کمرش کشیدم و با محبت گفتم :

-شیر مَردم..

بعد از یه دلِ سیر رفع دل تنگی از بغلش جدا شدم و گفتم :

-الهی دورت بگردم،چقدر دلم برات تنگ شده بود

آرمان با شوخ طبعی گفت :

-عه.. مامان اشکمون در نیار..

خنده ای کردم و گفتم :

-فدای اشکات بشم الهی..

آرمان بوسه ای از محبت روی موهام زد و نجوا کرد :

-خدانکنه مادر من..

اخم ریزی کرد و سوالی گفت :

-مامان سرت چیشده؟

آروم پلکی زدم و برای آسودگی ارمان گفتم :

-چیزی نیست عزیزم.. یه زخم جزئی

ارمان که اخمش برطرف شده بود و خیالش بابت زخم من آسوده،گفت:

-مامان،بابا بهمون سفارش کرده که زیاد سوال پیچت نکنیم و بزاریم که یکم استراحت کنی..

حالا هم باید همراه من بیاین تا بریم استراحت کنید..

-نه نیازی نیست عزیزم..حالم خوبه

باران و بقیه به تاکید حرف آرمان گفتن برو یکم استراحت کن..

به ناچار و نبود راه دیگه ای همراه ارمان به اتاقی که قبلا اتاق خودم و میلاد بود رفتیم..

آرمان قبل بیرون رفتن از اتاق به شوخی گفت :

-بخواب که بشی همون مامان مهتابِ همیشگی..

اخم ریزی کردم و لبخند گفتم :

-ای ناقلا..

آرمان لبخندی زد و گفت :

-استراحت کنید بانو.. فعلا

و درو بست و از اتاق بیرون رفت..

روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم به پلک هام کمی خواب هدیه بدم چون توی این چند روز خیلی بی خوابی کشیده بودم و به خواب نیاز داشتم، چشماشو بستم و ذهنمو خالی از هر فکری کردم و سعی کردم کمی بخوابم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x