به آیلین و شبنم گفتم که حرفای مسیح و یاشار شنیدم و این دو خلافکارِ قلابی پلیس هستن، هر دوشون باورشون نمی شد؛ آیلین می گفت پس چرا ما رو دزدیدن؟
و چرا ما رو اینجا نگه داشتن؟
اگه پلیس هستن پس چرا ما رو نمی فرستن ایران؟
سوال های بود که خودم هم دنبال جوابشون می گشتم و باید به جواب سوال ها می رسیدم..
(چند ساعت پیش)
“مهتاب”
روی پا بند نبودم و طول و عرض اتاق رو طی می کردم و هزار فکر توی ذهنم می اومد و می رفت و من بیشتر نگران می شدم و دلشوره می گرفتم
با خودم میگفتم نکنه برای میلاد اتفاقی بیفته؟
یا چیزیش بشه وگرنه من میمیرم
از بی تابی با انگشت های دستم ور می رفتم و استرس مثل توده ای سرطانی به جونم افتاده بود!
نمیدونستم چیکار کنم؟
در قفل بود و نمیدونستم کاری انجام بدم
توی این فکر بودم که چجوری از اتاق بیرون برم که صدای شلیک گلوله رو شنیدم و با این صدا قلبم برای لحظه ای ایستاد
سر جام خشکم زده بود و مثل مترسک همونجا وسط اتاق ایستاده بودم به خودم اومدم و نگران و پریشون دستمو روی قلبم گذاشتم و نگاهی به در اتاق کردم و زمزمه کردم :
-خدایا میلاد چیزیش نشه..
بدون حرکت توی اتاق ایستاده بودم و قلبم تند می تپید نگران زیر لب دعا می کردم که در اتاق با ضربه ای شدیدی باز شد هراسان جیغ خفی ای کشیدم و ناخودآگاه چند قدم عقب رفتم..
متعجب و متحیر خیره در بودم که قامت میلاد جلوی چشمام برق زد
با دیدن میلاد بغض سنگینی مهمون گلوم شد و لبخند کم جونی روی لبم پدیدار شد و نجوا کردم :
-میلاد..
بی اراده به سمتش قدم تند کردم و خودمو توی اغوشش جایی دادم و محکم و دلتنگ بغلش کردم
میلاد دستاشو دور شونه هام قفل کرد و بوسه ای روی موهام کاشت و بعد چونشو روی سرم قرار داد
با بغض و صدای لرزونی پچ زدم :
-اومدی میلاد؟
میلاد دستاشو نوازش وار روی شونه و کمرم کشید گفت :
-آره،اومدم مهتابم.. دیگه تموم شد..
میلاد رو محکم توی بغل فشردم که گفت :
-بیا از این خراب شده بریم بیرون..
سرمو از اغوشش بلند کردم و نگاهی بهش کردم که قطره اشک سمجی روی گونم سر خورد و پایین رفت
میلاد دستاشو قاب صورتم کرد و با شصت انگشتش قطره اشکو پاک کرد و با لبخندی که روی لبش بود گفت :
-گریه نکن عزیزم.. من اینجام..
با چشم های اشکی لبخند شیرینی به صورتش زدن و با صدای ارومی لب زدم :
-قطره اشکِ سمجی بود..
میلاد که چشمش به پانسمان سرم افتاده بود سوالی و با اخم پر رنگی گفت :
-سرت چیشده؟؟
-بیا از این خراب شده بریم بیرون میگم چیشده..
خودم و میلاد با هم از کلبه خارج شدیم و چشمم به فرهاد افتاد که دستبند زدن به دستاش و دارن سوار ماشینش می کنن
نگاهی به میلاد کردم و گفتم :
-چقدر زندانی میخوره؟
-یا حبس ابد یا اعدام..
-حبس ابد یا اعدام؟
-آره، تحت تعقیب پلیس بوده، ممکنه بخاطر قاچاق مواد و… حبس ابد بخوره یا اعدام بشه..
بی اهمیت گفتم :
-به جهنم..چوب کار های خودشو خورد
شایان و سامان که اونجا بودن اومدن پیشمون و بلا به دوری بهم گفتن و گفتن خداروشکر که سالمین و به لطف خدا این قضیه هم خَتمه به خیر شد و ازم در مورد پانسمان سرم پرسیدن و گفتم چیز خاصی نیست و نگران نباشن و تشکری ازشون کردم که همراه میلاد اومده بودن و
بعد مکالمه کوتاه میلاد گفت سوار شین تا بریم مهتاب هم خسته س..
شایان و سامان سوار ماشین سامان شدن و ما سوار ماشین شایان شدیم
میلاد کمر بندشو بست و ماشینو روشن کرد
نگاهمو به سمتش چرخوندم و کنجکاو پرسیدم :
-چجوری این جا رو پیدا کردی؟
میلاد جوابمو با جواب پاسخ داد و گفت :
-اول بگو چرا سرت باند پیچی؟
نگاه ازش گرفتم و به جلو خیره شدم و گفتم :
-وقتی میخواستم از کلبه فرار کنم، توی جنگل پام به چیزی بخورد کرد و افتادم و سرم ضربه دید و کمی هم پام درد اومد..
میلاد که از شنيدن اين جمله عصبی شده بود و فرهاد رو فحش میداد و بهش لعنت می فرستاد و بعد رو کرد سمت من و با نگرانی گفت :
-عزیزم الان حالت خوبه؟
میخوای بریم دکتر؟
آروم سرمو تکون دادم و گفتم :
-نه.. نیازی نیست فقط یه زخم جزئی زود خوب میشم
-حتی اگه سردرد هم داشتی بگو بریم دکتر..
از توجه و محبتش دلم غنج زد و نگاه مهربونی بهش کردم و گفتم :
-هنوز هم باورم نمیشه که تو اومدی و منو از اون کلبه سیاه نجات دادی..
میلاد دستمو گرفت و به سمت لبش برد و بوسه ای روی دستم زد و گفت :
-مگه میشه نیام دنبال ملکه ای زندگیم؟
میزاشتم پیش اون فرهاد عوضی بمونی؟
خداروشکر که خدا مجازاتش کرد وگرنه به خونش تشنه بودم..
-قسم خورده بودم اگه از این کلبه بیرون اومدم خودم بفرستمش اون دنیا ولی جزای اعمالش رو دید..
بعد از مکثی شگفت زده رو به میلاد گفتم :
-میلاد پسرم زنده س..
میلاد نگاهی از مسیر گرفت و متعجب و ناباور نگاهم کرد و گفت :
-امیر؟؟
با خوشی که اومده بود توی وجودم گفتم :
-آره، مسیح همون امیر منه.. هانا پیش مسیح هستش..
میلاد دوباره نگاهی بهم کرد و بهت زده گفت :
-چی؟ مسیح همون امیره؟
مگه مسیح برای فرهاد کار نمی کرد؟
صاف نشستم و گفتم :
-آره.. 22 سال فکر می کردم توی اتیش سوزی مُرده ولی زنده بوده و نجات پیدا کرده..
فکر می کردم پسر اون عفریطه ناهیدِ ولی پسر خودم بوده و من ازش بی خبر بودم..
نمیدونم مسیح با فرهاد همکاری میکرده یا نه ولی متوجه نشدم که مسیح با فرهاد در ارتباط باشه..
میلاد دوباره پرسید :
-یعنی مسیح همون امیره؟
مسیح که توی کار خلافکه چون تحقیق کردن
و گفتن توی ایران کارهای فرهاد رو انجام میده، حتی حمید هم پلیس رو فرستاد روی جنس های که میخواستن وارد کنن!
-من چیزی در مورد اینکه با فرهاد کار میکرده یا نه نمیدونم، تنها باید هانا و شبنم پیدا کنیم که پیش امير هستن..
میلاد با اطمینان لب زد :
-حتما پیداشون می کنیم و یه خبرِ خوب..
نگاهی بهش کردم و سوالی پرسیدم :
-چه خبری؟
میلاد نگاه گذاری بهم کرد و با لبخند تُخسی گفت :
-آرمان، باران رو پیدا کرده..
با ابروهای بالا پریده و خوشحالی گفتم :
-واقعا؟؟
الان کجان؟
آرمان چیزیش نشده؟
باران حالش خوبه؟
میلاد خنده ای کوتاهی کرد گفت :
-اروم باش عزیزم.. خونه ای فرخنده هستن و حال هردوشون هم خوبه..
تیکه دادم به صندلی و نفس آسوده ای کشیدم و گفتم :
-خداروشکر.. خداکنه هانا و شبنم هم زود پیدا کنیم..
میلاد دستشو روی دستم قرار داد و با امیدواری گفت :
-پیدا می کنیم خانمم، نگران نباش..
مسیر باقی مونده رو میلاد گفت سعی کن یکم استراحت کنی تا برسیم خونه، ولی دل تو دلم نبود تا برسم خونه و آرمان و باران ببینم..
تقریبا بعد از 20 دقیقه رسیدیم خونه؛ شایان و سامان از ماشين پیاده شدن و با هم داخل خونه رفتیم فرخنده دَم در سالن ایستاده بود و با دیدن من چشماش سوی خوشحالی و نشاط گرفت و با لبخند ملیحی به سمتم اومد و جویایی حالم شد بعد از فرخنده محدثه و زهرا اومدن زهرا از چهرش معلوم بود بخاطر پیدا شدن باران خوشحاله و دیگه اون غم و ناراحتی توی چهرش نبود داخل خونه شدم که باران خودشو بهم رسوند و با خوشحالی و شوق گفت :
-خداروشکر که زن دایی چیزیتون نشده و صحیح و سالم هستین..
با دیدن سرم نگران گفت :
-ولی سرتون چیشده زن دایی؟
میخواستم که ناراحت نشن و شرح جزئیات اتفاق های گذشته نکنم گفتم :
-چیز خاصی نیست عزیزم.. نمیخواد خودتو نگران کنی..
باران که انگاری قانع شده بود ولی هنوزم نگران بود بخاطر عوض کردن موضوع گفتم :
-خداروشکر عزیزم که خودت چیزیت نشده و خدا تورو دوباره برگردوند پیش پدر و مادرت..
باران لبخند پررنگی زد و معذب گفت :
-به لطف آرمان صحیح و سالم جلوتون ایستادم
اگه آرمان نبود معلوم نبود توی اون باند های خلاف چه بلایی به سرم میومد..
صدای آرمان از پشت سر باران اومد که گفت :
-بَه بَه ببین کی اومده..قلبِ آرمان اومده..
باران کنار رفت و چشمم به جمال منور پسرم افتاد
با دلتنگی و بغض نگاهش می کردم، چند قدم جلو رفتم و بغلش کردم و دستی روی کمرش کشیدم و با محبت گفتم :
-شیر مَردم..
بعد از یه دلِ سیر رفع دل تنگی از بغلش جدا شدم و گفتم :
-الهی دورت بگردم،چقدر دلم برات تنگ شده بود
آرمان با شوخ طبعی گفت :
-عه.. مامان اشکمون در نیار..
خنده ای کردم و گفتم :
-فدای اشکات بشم الهی..
آرمان بوسه ای از محبت روی موهام زد و نجوا کرد :
-خدانکنه مادر من..
اخم ریزی کرد و سوالی گفت :
-مامان سرت چیشده؟
آروم پلکی زدم و برای آسودگی ارمان گفتم :
-چیزی نیست عزیزم.. یه زخم جزئی
ارمان که اخمش برطرف شده بود و خیالش بابت زخم من آسوده،گفت:
-مامان،بابا بهمون سفارش کرده که زیاد سوال پیچت نکنیم و بزاریم که یکم استراحت کنی..
حالا هم باید همراه من بیاین تا بریم استراحت کنید..
-نه نیازی نیست عزیزم..حالم خوبه
باران و بقیه به تاکید حرف آرمان گفتن برو یکم استراحت کن..
به ناچار و نبود راه دیگه ای همراه ارمان به اتاقی که قبلا اتاق خودم و میلاد بود رفتیم..
آرمان قبل بیرون رفتن از اتاق به شوخی گفت :
-بخواب که بشی همون مامان مهتابِ همیشگی..
اخم ریزی کردم و لبخند گفتم :
-ای ناقلا..
آرمان لبخندی زد و گفت :
-استراحت کنید بانو.. فعلا
و درو بست و از اتاق بیرون رفت..
روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم به پلک هام کمی خواب هدیه بدم چون توی این چند روز خیلی بی خوابی کشیده بودم و به خواب نیاز داشتم، چشماشو بستم و ذهنمو خالی از هر فکری کردم و سعی کردم کمی بخوابم..