رمان نقض قانون(خون آشام)پارت ۴۵

0
(0)

 

 

«راوی»

 

چند ساعتی از رفتن هکتور گذشته بود و کاترین با وجود دلگرمی هایی که برادرش به او میداد سعی داشت خودش رو آروم کنه …

 

_ببین من مطمئنم که بابا حالش خوبه ، بعدم اون چطوری میتونه دختر ته تغاریشو ول کن بره ؟ اصلا نگران نباش خب ؟ بابا فقط یکم شلوغش کرد تو که اونو میشناسی ! نبینم بیدار موندیا ! بگیر بخواب …

به طرزی جملاتش را ادا میکرد که انگار واقعا حال هکتور خوب است …. و همین باعث میشد کاترین کم کم روحیه بگیرد …

چشم آرومی زمزمه کرد که لوییس

با دستانش صورت ظریف و کوچکش را قاب گرفت و بوسه ای بر پیشانی اش نشاند …

و بعد از به آغوش کشیدن خواهر ته تغاریش ، از اتاق بیرون رفت تا بلکه با خیال راحت بخوابد !

 

ناگهان کاترین با شنیدن صدای رعد و برق بلندی که در آسمان تاریک شب پیچید ، و نم نمک های باران ،

 

از روی تخت بلند شد ، پرده را کنار زد و دریچه ی اتاقش را تا آخر باز کرد ، و به جنگل تو در تو و تاریک خیره شد…

همیشه از کودکی و حتی نوجوانی اش ، علاقه ی شدیدی به روز بارانی داشت مخصوصا اگر در جنگل قدم بزند ….

 

همین باعث شد تا لبخند شیطونی گوشه ی لبش جا خوش کند و با سرعت از عمارت بیرون بزند و درست مرکز جنگل بایستد‌ و عمیقا بوی خاک باران خورده را به شش هایش وارد کند ….

خودش هم متوجه ی دلیل این کار احمقانه اش نمیشد که چرا اینقدر از عمارت فاصله گرفته ، اما انگار میخواست با خیال راحت ، در جنگل بلند بلند بخندد و شادی کند بدون آنکه کسی آن را توبیخ کند….

 

قطرات باران تمام صورت ، موها و حتی لباس هایش را خیس کرده بود ، و با باد سردی که می‌وزید ، به حتم که مریض میشد …. اما هنوز دست از این اخلاق کودکانه اش بر نداشته بود‌…..

 

مثل بچه ها وسط جنگل از شدت خوشحالی میخندید و صدای خنده هایش باعث شده بود همه ی اهالی جنگل را بیدار کند ،

اما در اوج خوشحالیش ….

با یاد آوری حرف های کسی که برای او حاضر بود دست به هرکاری بزند در سرش تکرار شد …

و لبخند از روی لبانش کم کم محو شد ، آن لحظه ای که گابریل به طور کامل او را از خود ترد کرد ….

چشمانش را محکم روی هم فشار داد و اشک سمجی از چشمانش سرایز شد ، چه احمقانه دل بسته بود به کسی که اصلا اورا دوست نداشت…

 

ناگهان صدای خرناسه ی چند گرگ را در اطرافش حس کرد …. صدای حرکت کردنشان به سمت او و ….

این پیغام خوبی را نمی رساند…

 

 

فورا چشمانش را باز کرد و با ترس به اطرافش چشم دوخت …

صدا ها بلند تر شد ….و خرناسه ها تبدیل به همهمه شده بود….

خواست پاتند کند و به سمت عمارت برود که صدای غرش شکل گرگ قهوه ای رنگ پشت سرش باعث شد سر جایش میخکوب شود ….

 

تاریکی جنگل و افکارش به حدی بود که اصلا متوجه نشده بود که قبل از اینکه بتواند فرار کند دور تا دورش توسط گرگ های وحشی و درنده ای احاطه شده ….

با خودش گفت حتما صدای خنده هایش آنها را آزرده خاطر کرده است اما این بیشتر شبیه به قتل گروهی بود تا آزرده خاطر بودنشان،

گرگ های عصبانی که ،

هر بار با چرخاندن سرش و نگاه به هریکشان ، با به نمایش گذاشتن دندان ها و خرناسه هایی که از عصبانی بودن آنها سرچشمه میگرفت از او پذیرایی میکردند ….

قرص ماه کامل بود و امکان هر کاری از آنها می‌رفت….

 

گرگ خاکستری بزرگی که ظاهرا رییس بقیه شان بود قدم جلو گذاشت و همراه با او بقیه گله شروع به نزدیک شدن کردند …

 

نفس های دختر به سختی بالا می آمد و کم مانده بود از شدت ترس بیهوش شود …

در دلش به خودش لعنت فرستاد ! و با ترس لب باز کرد …

 

_ش…ش…شما ها….کی هست…هستین ؟..

ا…از‌‌….م..من…چ…چی میخواین ؟

 

به جز خرناسه و غرش عصبانیشان ، حرف دیگری نزدند ، به حتم که دستور کشتن کاترین را از کسی گرفته بودند !

میدانست هر عملی که باعث آسیب رساندن به آنها شود بیشتر عصبانیشان میکند ، این را از پدرش یاد گرفته بود ، البته این را یاد نگرفته بود که هیچ وقت به آنها حتی نزدیک هم نشود….

چه برسد که حال در مرز آنهاست….

 

گرگ قهوه ای رنگ که درست پشت سر دختر قرار داشت به دستور رییسش ، پنجه اش را بلند و درست روی کمر و شکم دخترک خراشی بزرگ و عمیق ایجاد کرد که به پارگی تکه ای از لباسش منجر شد ….

 

و همین درد عمیق و خونریزی کافی بود تا با ناله ای روی زمین بیفتد ،….

و هق هق اش اوج بگیرد و بغضش بترکد….

 

سوزش و درد به شدت بدی در کمرش پیچیده شده بود …. و داغی خونی که از کمرش قطره قطره میریخت ..‌‌‌‌‌..

گرگ خاکستری با اشاره ای به بقیه ی گله ، با غرشی اعلام کرد که کشتن دختر به عهده من است ….

قدم جلو نهاد و بقیه گله قدمی عقب ….

کاترین از شدت سوزش و خونریزی کمر و شکمش جنین وارانه نشسته بود و زیر لب مینالید …. کم مانده بود بیهوش شود ،

شاید اگر در نوجوانیش به حرف پدرش گوش کرده بود و آموزش هایی که برای محافظت از خودش بود را یاد میگرفت الان اوضاعش خیلی فرق میکرد … و به جای ناله حتما کاری میکرد ، اما الان خیلی دیر تر از آن چیزی شده بود که فکرش را میکرد ….

 

گرگ وحشی خرناسه کنان جلو آمد ، جهشی کرد…

دهانش را باز کرد ، تا آماده ی جدا کردن سر دختر از بدنش شود …..

.

.

.

 

انگار که آخر خط زندگی اش همین نقطه بود ….

انگار که قرار بود توسط این گرگ کشته شود …

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
setareh amaneh
setareh amaneh
1 سال قبل

😔 🥲

setareh amaneh
setareh amaneh
1 سال قبل

وااای مرسی ولی جای بدی تموم شد😪❤

نفس
نفس
1 سال قبل

واییییی نهههه جای حساس تموم شد🥺💔

نفس
نفس
1 سال قبل

ازادههه عشقی به مولا یعنی عاااشقتم دختر مرررسییی که بخاطر من این پارت و گذاشتی🥺♥️🥺♥️🥺😌🫠♥️
فندوق خودتو از طرف من ماچ اب دار کن😂🥺♥️

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x