رمان نقض قانون(خون آشام)پارت۳۴

0
(0)

 

 

# سه روز بعد ….

کاترین

 

دقیقه ها ، ساعت ها ، روزها ، یکی پس از دیگری سپری شدند تموم مدت فقط به دیوار خیره شده بودم اصلا نمیتونستم خودم رو حتی تکون بدم …

با باز شدن در اتاق حتی سرم رو بلند نکردم ببینم کی اومده داخل اتاق اصلا برام مهم نبود حتما باز هم اون پیرمرد اومده بود تا برای آروم کردن من بپرسه حالت چطوره یا پارچه ی روی زخمم رو تعویض کنه یا بهم بگه آروم باش و به خودت فشار نیار تا زود خوب شی ….

پوزخندی روی لبهام نقش بست چه خیال باطلی من آروم باشم منی که حتی تو خواب هام هم گابریل رو میدیدم چجوری میتونستم نبودش رو طاقت بیارم….

_نمیخوای سرت رو بلند کنی؟!

با شنیدن صدای گرم و مردونه داداشم سرم رو بالا گرفتم ،

_ میشه تنهام بزاری …

_ نه تا وقتیکه همه ی اتفاقات رو بهت بگم …

از شنیدن هر چیزی که مربوط به گابریل باشه خوشحال شدم ، و با حالت سوالی بهش خیره شدم …

_ یعنی چی ؟

با نشستنش لبه ی تختم و فرو رفتن تخت ، متوجه شدم کنارم نشسته …

در حالی که بغض گلوم رو گرفته بود لب زدم …

_ مگه چیزیم هست ؟

_ این حال و روزت بخاطر گابریله ؟

با شنیدن این حرفش احساس خوبی به قلبم سرازیر شد لوییس داشت غیر مستقیم بهم میگفت که گابریل رو دوست داری …. حس کردم صورتم گر گرفت نگاهم و ازش دزدیدم که صداش بلند شد:

_ هیچ وقت نگاهت رو از برادرت ندزد …

با شنیدن این حرفش سرم رو بلند و به چشمهاش خیره شدم … با غیض گفتم :

_ هرچیزی که لازم بود رو دیدم ، نیازی به فهمیدن حقیقت ندارم ….

 

لبخندی بهم زد و گفت :

_ وقتی که کریستوفر چاقو رو به کمرت زد ، گابریل تو ر…

بقیه ی حرفش با صدای بابام که از سالن میومد قطع شد …

_ لوییس ؟ لوییس؟ کدوم گوری هستی ؟

دلیل این حجم از عصبانیت بابام رو داخل صداش درک نمیکردم اما لوییس با بوسه‌ ای که روی موهام نشوند فوری از اتاق بیرون زد …..

یعنی چه خبر شده بود ؟

«راوی»

لوییس سراسیمه وارد سالن شد و پدرش را در حالی که سر پا ایستاده بود دید ،

فورا از پله ها پایین اومد …

_ چیش…

هکتور در حالی که نفس کشیدن هایش از کنترلش در رفته بود فریاد زد …

_ خفه شو … خفه شو …

لوییس متعجب تر از قبل پرسید :

_ چیشده با…

_ تو میدونستی که کاترین نسبت به اون عوضی علاقه داره ؟ میدونستی ؟ دیگه هیچ آبرو و اعتباری این دختره برامون نزاشته ،

لوییس جدی شد و لب زد ..

_ چطور مگه ؟

هکتور در حالی که جرعه ای از لیوان پر از مشروبی که در دستش بود نوشید ، گفت :

_ آدم اون آلبرت بی شرف ، اومده دم در عمارتم و ……

توی صورت لوییس خم شد آروم زمزمه کرد ….

_ و میدونی بهم چی گفت ؟

لوییس خیره به پدرش با صدای بم و خش دارش پرسید :

_ چی ؟

هکتور لیوان مشروب را محکم به زمین کوباند که صدای شکستن شیشه همه ی عمارت را پر کرد ، لیوان به قدری محکم به زمین زده شد که همه ی قطعاتش میان کاشی ها گم شدند …..

قهقهه ی دیوانه واری که فقط مخصوص خودش بود سر داد ‌…

_ گفت دخترت …. دختر من …. کاترین از پسرم دوری کنه ،…. ازش فاصله بگیره وگرنه ما هم محدودیت ها و قانون ها رو میشکنیم ….

مجدد نفس عصبانیتش را در صورت لوییس خارج کرد….

_ جالب تر از همش این بود که ، فهمیدم تو هم میدونستی کاترین عاشق یکی دیگس درست روز عروسیش ، حتی میخواستی کمکشم بکنی ، هان ؟

یقه ی لباس لوییس را گرفت و محکم به سمت خودش کشید … با لحن عصبانی بانگ کشید :

_ تو فکر کردی من نمیفهمم ؟ فکر کردی پدرت انقدر پیر شده ؟ تو مثلا قراره بعد من جانشینم بشی و قانو….

لوییس که در تمامی این مدت سکوت کرده بود برای دفاع از خواهرش لب زد :

_ یه روزی این قانون ها از بین میرن ….

با مشتی که به لوییس زد ، صورتش به چپ مایل شد ، و مزه ی تلخ خون در دهانش پیچید ‌….

پدرش از شدت تعجب ، و عصبانیت همچنان فریاد زد …

_ تو بی خود می‌کنی اگر بخوای قانونارو تغییر بدی ، پسره ی عوضی …

از خواهرشم تازه دفاع می‌کنه… برای اون خواهرتم دارم فقط بزار خوب بشه ،

مارتا سراسیمه وارد سالن شد ،

_ هکتور هکتور ، داری چیکار میکنی ؟

نگاهی به چهره و لب های غرق در خون لوییس انداخت .‌‌…

_ پسرم ؟ لوییس؟ عزیزم حالت خوبه ؟

هکتور زیر لب زمزمه کرد …

_ پسره ی نفهم ، گستاخ !

مارتا شرمنده از کار دخترش ، لوییس را به سمت اتاقش هدایت کرد ….

در این عمارت هیچکس نمیتوانست روی حرف هکتور حرفی بزند ، ناسلامتی ۳۴۰ سال سن داشت و همه ی قبیله فقط و فقط از او اطاعت میکردند ، کسی حق نداشت قانون ها را جابه‌جا کند ، هکتور کسی بود که در آخرین جنگ همسر آلبرت را به کشتن داد ، پس نمیتوانست زیر قانون بزند ،

هکتور میز را محکم به دیوار کوبید که هر تکه از میز جایی پرتاب شد ….

فریاد زد :

_ عوضی !

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ارزو
1 سال قبل

یکی بره هکتورو پاره پوره کنه 😂😂😑😑😑😑
موجود مزخرف😑

ارزو
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

😂😂😂😂💔💔💔

baran
baran
1 سال قبل

میسی میسی مرسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی عالییییی بود ولی اخر دیونه میشم از دسته این هکتور

baran
baran
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

مرسییییییییییی

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x