.
بالاخره پس از اون همه گریه ای که کردم نتونستم جلوی رسیدن این روزو بگیرم
روزی که به عقد علی در می اومدم و باید از عشق آریا خداحافظی میکردم..
همه خوشحال بودن
ذوق و شوق تو صورتشون می بارید
کاش میتونستم این عقدو بهم بزنم..
کاش..
دلارام از دور داشت نزدیکم میشد
ساعت پنج عصر با محضر قرار داشتیم
اول عقد میکردیم و شب هم جشنشو میگرفتیم
+ دلوین چرا اینجا وایسادی؟
چرا نمیری یه جا بشینی لباست کثیف میشه
بازومو گرفت و رسوندم به مبل
انگار تازه فهمید حالم گرفته است
+ بمیرم برات خواهری..
لبخندی به روش زدم
هرچقدر گریه کرده بودم بس بود
برای کی اشک میریختم؟
برای اریا؟
اون که سه چهارماهه از من حتی سراغ هم نگرفته..
اگه راست میگفت خودشو به هر دری میزد تا به من نزدیک بشه
دلارام رفت و من موندم
از دور فندق بدو بدو داشت میومد
لبخندی زدم
پرید تو بغلم که منم محکم بغلش کردم و بعد هم روی پاهام گذاشتمش..
پیراهن عروسکی که به تن داشت با بدن تپلش جور در می آمد..
_ چقدر خوشگل شدی خاله
کسی ندزدتت
لبخندی زد
+ خاله منو کسی نمی دزده تو مواظب خودت باش خیلی خوشگل شدی باشه؟
آرایش زنونه ای که روی صورتم نشسته بود با پیراهن عروس صورتی رنگی که به تن داشتم زیبایم کرده بود
دلشو قلقلک کردم
_ چشم فندق خانوم
فندق از دور مهیارو دید و رفت سمتش
ساعت سه و نیم بود
کم کم علی باید میومد
**
ساعت چهار بود که علی اینا با خانوادش اومدن
به روی همشون لبخندی زدم و به داخل بدرقشون کردم
همگی آماده و حاضر حرکت کردیم به سمت محضر خونه..
علی در سمت منو باز کرد و بهم کمک کرد سوار شم
بعدم به دستور فیلم بردار درو بست و خودش سوار شد
اول از همه ماشین علی بود
توی ماشین خوشحالی علی منو هم به وجد آورده بود.
هی میگفت چقدر خوشگل شدی چقدر جذاب شدی و..
در اخر هم دستمو توی دست بزرگ مردونه اش قفل کرد و روی دنده گذاشت
ساعت چهار و نیم به در محضر رسیدیم
اول از همه علی پیاده شد و درو برای من باز کرد و دستمو گرفت و کمکم کرد پیاده شم
بخاطر پف لباسم مجبور بودم اول از همه من برم
علی دستمو گرفته بود و یه لحظه هم ول نمیکرد
از پله ها که بالا رفتیم عاقد درو برامون باز کرد و خوش اومد گفت
انقد کفش هام پاشنه بلند بود که پاهام درد اومده بودن
با کمک علی روی صندلی نشستم
علی هم کنار دستم نشست
جنب و جوش همه رو می دیدم
همه خوشحال بودن
اما محبوبه و مائده و یگانه و مبینا غم از چشماشون می بارید
تک تکشونو صدا کردم و بغلشون کردم
بغض محبوبه با صدای بدی ترکید و سریع از بغلم جدا شد و رفت
علی: بشین دلوین جان..بشین خانومم
قرار که نیست به اسیری ببرمت خونمون که همینجاست
کاش همینی بود که علی میگفت
کاش بحث دوری بود
رازی بود بین ما..
لبخندی به روش زدم و نشستم
توی ایینه خودمو دیدم و علی رو
علی خوشحال و من ناراحت
قرانو برداشتم و روی پاهام گذاشتم و یکی از صفحاتشو باز کردم و با علی خوندیم
عاقد شروع کرد به خوندن خطبه
برای بار اول بچها گفتن رفته گل بچینه
بار دوم رفته گلاب بیاره
و حالا دفعه ی سومی بود که می پرسید
من اینو میخواستم؟
زندگیم به بازی گرفته شده بود
اما دیگه جای این فکر نبود
خودم را برای بله گفتن آماده کردم..
خاکککک عالممو برسرت دلوین نشههه
مای گاددد خیلی هیجانی شد 😀
عالی بود
این همه خوندیم گریه می کردیم حالاجیگرمون حال اومد 😂😂
ولی امید وارم اون دوتا ازدواج نکن و اریا یا کارت بیان ازدواج رو بهم بزنن 😭😭
وایییییی که چه شود
فکر کنم کارن مراسم رو بهم میزنه
اصلا شاید دلوین وقتی خواست بله رو بگه یهو سکته میکنه و قبل از بسته شدن چشمش میگه:((آه آریا کدام …..هستی تو؟به او بگویید قلب من همیشه برای او می تپید لطفا اسم فرزندمان را بگذار دلارای و به او بگو مادر عاشقت بود))و اینگونه میشود علی همانجا هنگ کرده می ایستد و در افق محو میشود.آریا هم با زن دیگری ازدواج میکند که قبلا ازدواج کرده بود و دو فرزند با مغز پلاستیکی دارد ماجرای دلارای هم از همانجا شروع میشود………
😂😐
😂😂
الان آریا میاد چه میشه اگر بیاید
آریا هنگام بله گفتن وارد میشوددددد😆
آریا که از حال رفت انگار سکته کرد
خیلی خله چرا نمیگه نمیخوام حتما باید علی بیچاره رو اذیت کنه
من منتظر فردامممممم🥺🥺🥺🥺🥺
واییییییییییی😐😱