.
صدای عاقد از هرچه فکری که در سر داشتم بیرون کشیدم!
+ عروس خانوم بنده وکیلم؟
یک بار در دهنم بله را مزه مزه کردم.
آماده برای بله گفتن شدم
_ ب..
+ نه..!
نه؟! کی بود گفت نه؟
به صورت علی نگاه کردم
درهم بود
کسی از پله ها هراسان بالا آمد
نمی شناختمش!
اما صدای خفه ای از علی بیرون آمد
فقط یک کلمه
علی: کا..کارن؟!
قیافه ی در هم همه اذیتم میکرد
یعنی چه که نه؟!
این کی بود که به جای من نه گفت؟
در صورت مائده و محبوبه و یگانه و مبینا و حتی دلارام شادی موج میزد
پس انها با این نه موافق بودند؟
مردی که به گفته ی علی اسمش کارن بود به صورتم زل زد
فاصله اش را با من کمتر کرد
جلو آمد
چندین بار دهن باز کرد تا حرفی بزند اما چیزی نگفت..
انگار بین مغز و قلبش جنگی به وجود امده بود
تیر آخرش را صاف در قلبم فرو کرد
کارن: آریا تو CCU بخاطر تو
بخاطر عشقی که به تو داشت
ها؟
اریا؟
بخاطر عشقی که به من داشت؟
قرآن از دستم افتاد
سرم گیج رفت اما بلند شدم
داد زدم
_ کجاااا؟؟
کدوم بیمارستااااننن؟؟
قلبم و مغزم دور از هم کار انجام میدادند
آریای من بیمارستان بود؟
اونم بخش مراقبت های ویژه؟
قدم برداشتم که برم
علی لباسم را گرفت و مانعم شد
به صورتش زل زدم
مردی از جنس مهربانی از جنس محبت
من چه کرده بودم با علی؟
فقط یک کلمه میتوانستم بگویم
_ ببخشید علی.. ببخشید
بعد هم قدم تند کردم به سمت بیرون
هیچکس حرفی نمیزد
کارن پشت سرم اومد
با هزار التماس بالاخره راضی ام کرد که با او پیش آریا بروم..
سوار ماشینش شدم.
زیر لب آیت الکرسی میخوندم که همه چیز یک شوخی باشد
قطرات اشک مانع دیدم شده بود
قلبم تیر های بدی میکشید
اگر در حالت عادی بودم حتما سکته میکردم
پس از گذشت نیم ساعت به بیمارستان رسیدیم
با همان لباس پا تند کردم به سمت داخل بیمارستان و قسمت پذیرش
همه ی پرستار ها با تعجب نگاهم میکردند
اما هیچ یک از اینها برایم مهم نبود
به سمت مراقبت های ویژه رفتم
پشت پنجره زنی ایستاده بود و اشک میریخت
احساس میکردم الهام خانومه
قدم هایم سست شده بود
دسته گلم از دستم رها شد و روی زمین افتاد
لباسی که به تن داشتم مانع نفس کشیدنم شده بود
با هزار زور خود را به پشت پنجره رساندم
الهام خانوم متوجه ام شد و به سمتم برگشت
من را که دید گریه اش شدید تر شد
به تندی بغلم کرد
الهام خانوم: کجا بودی تاحالا دلوین؟
از ته دل زار زد
احساس میکردم دعوایم کند اما نکرد
الهام خانوم: آریا دوباره رگای قلبش بسته شده
حالا چه گورمو بکنممم؟
بچم از دستم رفت دلوین رررفت
دست هایم را بالا بردم و من هم بغلش کردم
شاید به این بغل بیش از هرچیزی نیاز داشت
دکتر که از اتاق آریا بیرون امد به سمتش گریختم
منو که با لباس عروس دید تعجب کرد
_ حالش چطوره آقای دکتر؟
خوب میشه؟
نگاهش سرد بود
+ دنبال قلب بگردین براش
خواست بره که رو پوششو گرفتم
زار زدم
_ تو رو خدا من میتونم برم پیشش؟
سری تکون داد
+ نه خانوم خونه ی خاله که نیست
_ تو رو خدا
تو رو به ابلفضل بذارین برم فقط چند دقیقه
خواهش میکنم
انگاری دلش برای گریه هایم سوخت
+ برین ایستگاه پرستاری روپوش بگیرید برید داخل
اشک هایم را که دیدم را تار کرده بودند کنار زدم
لبخندی زدم و همراهش به سمت ایستگاه پرستاری رفتم
رو پوش رو گرفتم و به سمت اتاق آریا برگشتم
الهام خانوم روی صندلی ها خسته و کسل افتاده بود
درو باز کردم و وارد شدم
آریای من..
زندگی من..
وجود من روی تخت افتاده بود
کنارش که رسیدم و روی یکی از صندلی ها نشستم
جان اینکه بایستم نداشتم
به دستش دوتا سرم وصل بود
قطرات آروم اشک از چشمانم میریخت
دستش را توی دستم گرفتم
_ آریا جونم؟
عشق من
میشه چشماتو باز کنی؟
من اومدماا..گلوم خشک شده نمیخوای از مهمونت پذیرایی کنی؟
آخه اگه برای تو اتفاقی بیفته من چطوری زندگی کنم ها؟
پاشو عزیزم..پاشو اینجا جایی برای تو ندارن
یاد روزهای اولی که دیدمش افتادم
حس رعشه تو تنم بود
الان هم همین حس به وجودم غلبه کرده بود
اریاااااااا بچم 😭
محدثه جان تو رو خدا اریا نکش که من میمیرم 🤧😢
اسمت رو تو کامنتا پیدا کردم
یه پیام برای همیشههه 🙁 واقعا خواهش میکنم اگر به شخصیت و زحمت نویسنده ارزشی قائل نیستید ، به خودتون احترام بزارید و هیت ندین به نویسنده ای که انقدر زحمت میکشه حدودا نزدیک ۱۰۰ پارت نوشته وقت گذاشته چه طور به خودتون اجازه مید راحت دهن تون باز کنید به نویسنده ای که مرتب پارت گذاری میکنه انقدر قلم شون قشنگ هیت بدید فقط می تونم بگم متاسفم برای هیتر های بی خودی
چرا دلوین نمیمیره
حتمااااا بایید اریا رو میکشتییی تا میومدی پیشششش خاک برسر
وای خدا چقد کلیشه ای
انگارداری داستان کودک و نوجوان میخونی
یکی بهم بگه نویسنده چند سالشه؟
۱۷ سالشه
خب چرا میخونی وقتی علاقه ای نداری به داستان
خوب نخوننننن مجبور نیستییی ، که بخونی بعد نظر چرت بدی
البته همین بچه هایی مثه شما اینارو میخونن
خودمم فک میکردم اول خوبه ولی الان میبینم نویسنده ی ۱۷ سالمون داره سکانسای ماه و پلنگ و دلنوازان و دلدادگانو باهم قاطی میکنه و اسمشو گذاشته رمان
کم حرف الکی بزن اره بچه هایی مثل من که اهل قلمم و از نویسنده های جون حمایت می کنیم تا یه روزی نویسنده بهاری بشن اما تو با هیت دادن به چی میرسی تمام خستگی شو میزاری توتنش داره مینویسه که پیشرفت کنه قلمش خوب بشه
نویسنده ۱۷ سالمون دارع تمام تلاش شو میکنه ، قلمش هر روز بهتر از قبل بشه ، اماا من واقعا متوجه این همه تنفر تون نمیشم
کلیشه ای شما هستی که احضار نظر میکنی برای چی اخه مگه جای جنگ اینجا ؟…یه نویسنده مینویسه که پیشرفت کنه برای چیییی بهش هیت میدین کامنت منفی میزارین؟…
خدا تورو لعنت کنه دلوین
که دوتا پسر به اون خوبی و خوشگلی رو
علاف خودت کردی
😂😂😂
بیچاره علی موند تو محضر فقط بهش گفت ببخشید دلم براش سوختتتتت حقش نبود🥺🥺
الهییییی زجر کش بشی دلوینننننننننن
چقد علی گناه داره قوداااااااا