رمان وهم پارت 34

5
(1)

 

-چون می تونستم دوست داشتنشو حس کنم.
لبم رو محکم گزیدم و جلوی هرگونه قطره اشکی رو گرفتم اما چشمام به قدری پر بود که تصویر اراز رو تار می دیدم.
از روی مبل بلند شدم و با بغض مسخره ای گفتم:
-اره اراز حق باتوئه،من ندیدمش ولی می تونستم دوست داشتنشو حس کنم. با تک تک سلولام می تونستم حسش کنم و کاش اینو بفهمی که عشق تنها چیز توی این دنیاست که نیازی به چشم بینا نداره. تو با چشم قلبت عاشق میشی،نه چشم سرت.
نفس عمیقی کشیدم ولی دستی دور گلوم پیچیده بود و اذیت می کرد..نمی تونستم نفس بکشم،نمی تونستم نفس بکشم.
حس خفگی داشت دیدگانم رو تار می کرد. دست دراز کرده و گردنم رو سفت چسبیدم و سعی کردم این تنگی نفس توهم زا رو برطرف کنم اما نمی شد.
قطره قطره اشکی که از چشمم می چکید شدت حال خرابم رو بیشتر می کرد و درست لحظه ای که می خواستم فریاد بزنم،دست های مردونه ای دست هام رو از روی گردنم برداشت و منِ بی قرار رو به دیوار تکیه داد و به ارومی گفت:
-نفس بکش..اروم باش.

پرتاب شدم.
تصویر اشنایی در سرم چرخید و چرخید….
_breath…calm down
نفس های داغش،صدای کشنده و لهجه گیراش در مغزم تکرار شد و درست لحظه ای که بین توهم دست و پا می زدم،اراز دستام رو گرفت و با انگشت شستش پشت دستم رو نوازش کرد و من برق از سرم پرید…خدای بزرگ،یکی توضیح بده چرا انقدر لمسش اشنا به نظر می رسه؟
اتفاقات پاساژ مقابلم چشمم روی پرده رفت و من بین حال و گذشته تاب می خوردم.
نفس های عمیق اراز بدنم رو ذره ذره می سوزوند و من حتئ قدرت تشخیص نداشتم که الان،دقیقا در اغوش کی

ام؟
-نفس بکش…اروم باش.
دست راستش رو روی سرشونه ام گذاشت و من دوباره به اون خاطره لعنتی پرتاب شدم و تمرکزم رو از دست دادم.
خدایا بزرگ،چه بلایی داشت سرم می اومد؟
اراز رستگار چه ربطی به سایه داره؟
من چرا دارم توی اغوش اون یاد سایه می افتم؟
پشت دستم و سرشونه ام رو اروم فشار می داد که بی اختیار سر بلند کرده و به شیشه برنده چشماش نگاه دوختم و لب زدم:
-اراز؟
-هوم؟
یخ زدم.
مات و مبهوت به اویی که با کنکاش نگاهم می کرد نگاه دوختم. خدایا چرا انقدر شبیه بود؟!
نفس تنگی رفع شد و من تکیه از دیوار گرفته و با گیجی قدمی سمتش برداشتم و پرسیدم:
-اراز؟
مکث کرد. سرش رو تکون داد و سوالی نگاهم کرد که بی اختیار دستام رو روی سرشونه هاش گذاشتم و گفتم:
-بگو هوم،خواهش می کنم بگو.
دیوانه شده بودم…می دونستم دیوانه شدم.
نفس عمیقی کشید و بدون اینکه نگاهش رو از چشمام بگیره،لب زد:
-هوم؟
تصویر پرید…
این اون صدا و لهجه نبود،اما خدایا چرا انقدر حس اشنایی داشت؟
دستام رو از روی سرشونه اش برداشتم و با بیچارگی زمزمه کردم:
-ببخشید،یه لحظه بهم ریختم.
چیزی نگفت و ازش قدردان بودم. کیفم رو از روی میز برداشتم و حین اینکه از دفتر خارج می شدم گفتم:
-باید برم.
-نیاز؟
ایستادم،اما برنگشتم:
-چیه؟
-سایه رو فراموش کن. شاید اصلا مرده ب…
-اون نمیمیره.
و دوان دوان از دفتر بیرون زدم…خدایا من دیوانه شدم،خودت ارامش رو بهم برگردون.

****
مشت محکمی به فرمون کوبیدم و جیغ کشیدم:
-بسهههههههه،بسههههههه.
همهمه توی مغزم من رو از پا انداخته بود. خدایا دیگه بس بود.
چه بلایی سر من اومده بود؟
تلفنم روشن خاموش می شد و اسم “اَرس” روی صفحه خودنمایی می کرد اما من خودم رو لای جملاتش کشته بودم.
ماشین رو گوشه ای پارک کرده و بعد با تمام سرعتم بیرون دوییدم و فرار کردم. بی هدف،می دوییدم.
من فقط کمی رهایی می خواستم.
کمی هوا برای نفس کشیدن می خواستم. من خسته بودم…خیلی خسته
خسته و زخمی!!!
بر بالاترین نقطه بام تهران ایستادم و به شهر شلوغی که چراغ های روشنش چشمام رو کور می کرد خیره شدم و بعد با تمام قدرتم فریاد زدم:
-تو کجااااااااااااااایی؟
صدام،در بالای این شهر شلوغ بازتاب می شد و من جلوتر رفته و با تموم بغضم دوباره فریاد زدم:
-کجااااااااایی؟من لعنتی ترسیدم،من ترسییییییییدم. چرا نیستی؟
زانوهام می لرزید،درست از لحظه ای که اَرس باهام تماس گرفته بود و با خوشحالی گفته بود “یه جنازه پیدا شده،مشخصاتش شبیه سایه است. رفتیم برای تحقیق” نفس و قوت پاهام رفته بود.
خدایا سایه که نمرده بود،مگه نه؟!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم،زانوهام تا شد و من دقیقا در لبه پرتگاه به زمین افتادم و وقتی قطره اشکی از چشمم چکید،زمزمه کردم:
-تو کجایی سایه؟من سردمه…من ترسیدم.
لبم رو گزیدم و به سوزشِ زخمم اعتنایی نکردم و همونطور که به خاکِی که روش نشسته بودم خیره بودم گفتم:
-تو نباید بمیری. تو نمیمیری…تو حق مردن نداری.
لحظه تیرخوردن و پرتاب شدنش جلوی چشمم روی

پرده رفت و من با تموم قدرتی که درون تنم باقی مونده بود مشتی به زمین زدم و با تمنا زار زدم:
-حق نداری بمیریییییییییییییی. حق ندااااااااااااااااااااااری.
مهم نبود ساعت از نیمه گذشته و من تو نقطه خطرناکی ایستادم و ممکن بود بلایی سرم بیاد،اما من دیگه طاقتم رو از دست داده بودم…من خیلی خسته بودم.
خسته و زخمی!!!

حجم خون زیادی به صورتم پاچیده شد و قطرات خون از روی گونه های سردم غلطید و پایین چکید و منِ مرده سرجای خودم باقی موندم و بعد به جسد غرق در خونی که مقابلم به زمین افتاده بود نگاهی کردم و جیغ کشیدم:
-نهههههههههه.
انچنان رعشه ای به تنم نشسته بود که دندونام بهم می خورد. قدمی جلوتر برداشته،مقابل جسدش روی زمین افتادم و دست های لرزونم رو بلند کرده و جسدش رو که پشت به من افتاده بود رو تکونی دادم و به محض اینکه چشمم به چهره له شده و غرق در خونش افتاد،دستای خونیم رو بلند کرده و از عمق وجودم بانگ کشیدم:
-سااااااااااایه.

انچنان به ضرب از خواب پریدم که صدای ناله گردنم بلند شد. نفس نفس می زدم و با قفسه سینه ام با سرعت سرسام اوری تکون می خورد و نفس هام به شماره افتاده بود.
خدایا بازم کابوس دیدم. توی تاریکی اتاق،دستام رو بلند کرده و محکم به قفسه سینه ام کوبیدم و سعی کردم این قلبِ مرده رو اروم کنم. سه بار محکم به قفسه سینه ام کوبیدم و با صدایی که بخاطر خواب و بغض بم شده بود،زمزمه کردم:
-نه نه. سایه نمرده.
مثل یک بیمار روانی به قفسه سینه ام مشت می کوبیدم و جنون وار زیرلب می گفتم:

-نه،نه. اون هیچیش نمیشه.
قفسه سینه ام تیر کشید و من دستام رو مشت کردم و این بار با صدای بلندتری گفتم:
-نمیمیره. اون حق مردن نداره.
چشمام از زور اشک و گلوم از زور بغض درد می کرد اما اهمیتی ندادم و دیوانه وار به سینه ام مشت کوبیدم. سرم رو به نشونه منفی بودن تکون دادم و دیوانه وار اعلام کردم:
-نمرده..نمرده. نمی…
-im alive
(من زنده ام)

یک حضور قدرتمند
یک صدای گیرا
و حرکتی در دل تاریکی
تمامِ ترس و اضطرابم پر کشید و با چشم های درشت و پری به تاریکی مقابلم خیره شدم و با بهت زمزمه کردم:
-سایه اینجایی؟

سیطره تاریکی!!!
درون ظلمات بی انتهای اتاق،حرکت سایه مانندی رو حس کردم. مثل تیری که از چله رها میشه از جام پریدم. نفس توی سینه هام حبس شده بود و به محض اینکه پاهام روی پارکت های سرد نشست خواستم قدمی به جلو بردارم که سایهِ ی سایه تکونی خورد و بعد با صدای بمی گفت:
-don’t move
(تکون نخور)

صامت و مسکوت ایستادم و سعی می کردم در تاریکی شناسایشش کنم که نزدیک تر شد و سایه هیبتش روی تنم افتاد.
مقابل پنجره ایستاده بود و هیبت بزرگش اجازه ورود نور رو نمی داد. سایه درشتی ازش بر جسم نحیفم افتاده بود و من همه تن چشم شده و با چشم های درشتی بهش نگاه می کردم.
نفس هام رو گم کرده بودم و نمی تونستم درست نفس بکشم.
دست و پام سر شده بود و قلبم،تالاپ تالاپ صدا می کرد. زخمم می سوخت و درد باعث شد یادم بیاد،مرد مقابلم کسیه که گردنم رو زده.
هرچند که بعد از صحبت های اتش،به همه چیز شک کرده بودم.
لب های خشکم رو تکونی دادم و گفتم:
-تو زنده ای.
-yep.
(اره)
حس کردم باری از روی شونه هام برداشته شد و خواستم قدمی سمتش بردارم که غرید:
-don’t…don’t pass my shadow…dangerous.
(حرکت نکن،از سایه من رد نشو..خطرناکه)

نفس بلندی کشیدم و بی اختیار زمزمه کردم:
-چرا می خوای ثابت کنی ادم بدی هستی.
-because iam

(چونکه هستم)

تند و کوبنده جواب می داد. حتی فکر هم نمی کرد و بی تردید پاسخ می داد. لب های خشکم رو تر کردم و خواستم چیزی بگم که پیش دستی کرد و گفت:
-iam alive…always…don’t follow me
(من زنده ام..همیشه…دنبالم نگرد)
حتی لحظه ای تعلل نکرد. دورخیز گرفت و قبل از اینکه به خودم بیام و بخوام سمتش حرکت کنم،پنجره رو باز کرد و بعد بدون اینکه به سمت منی که با چشم های گشادی نگاهش می کردم،از پنجره بیرون پرید و بعد من بودم و پاهایی که از شدت حیرت به زمین دوخته شده بود و پنجره ای که باز بود و باد،پرده ها رو به رقص در اورده بود…رفته بود!!!

لاساسینو

کتم رو باز کرده و بسته رو روی میز پرت کردم که صدای اتش داخل ایرپد پخش شد:
-دارن میان.
نگاهی به اطرافم کردم و درست لحظه ای که خواستم سمت پنجره حرکت کنم،در باز شد و فراهانی با وحشت فریاد زد:
-تو کی هستی؟
خوب بود که متوجه من شدن. پنجره رو باز کرده و بدون اینکه اهمیتی به فریاداش بدم،خودم رو از طبقه سوم به پایین پرتاب کردم و با ضرب روی ماشین افتادم.
صدای ناله زخمم و پاره شدن بخیه هام رو شنیدم.
قبل از اینکه نگهبان ها بتونن به قسمتی پشتی بیان،از روی ماشین پایین پریدم و دستی به ایرپدم کشیدم و لب زدم:
-بیا جلوی در.
و با تمام قدرتم سمت در پشتی حرکت کردم.

دو نگهبانی که قسمت پشتی بودن،اماده باش ایستاده بودن…لعنتی.
زخمم تیر می کشید و می دونستم خونریزی دارم. کلاهم رو پایین تر کشیده و از پشت درخت بیرون پریدم. بلافاصله تا متوجه من شدن،اسلحه هاشون رو سمتم گرفتن و یکیشون فریاد زد:
-بخواب روی زمین.
نفس بلندی از پشت ماسکم کشیدم و با لحن مسخره ای گفتم:
-oh,come on guys…of course…
(اوه بیخیال بچه ها…البته که…)
قدمی به جلو برداشتم و اون ها بی اختیار قدمی به عقب برداشتن اما اسلحه هاشون رو تنظیم کردن و درست لحظه ای که یکیشون خواست شلیک کنه،گلوله پندار دقیقا از کنار گوشش رد شد و قبل از اینکه فرصت فکر بهشون بدم،روی پاشنه پام چرخیدم و با یک چرخش،لگدی به صورت اولی زدم و با قنداق اسلحه،به سر اون یکی کوبیدم و به محض اینکه جفتشون روی زمین افتادن،دستی به کتم کشیدم و گفتم:
-hello bad guys.
اسلحه رو روی زمین پرت کرده و بی توجه به هیاهویی که پشت سرم درست شده بود،در رو باز کردم و با قدم های ریلکسی سمت ماشین اتش که دقیقا جلوی در پارک شده بود سوار شدم.
به محض نشستنم،اتش تیک اف کشید و صدای جیغ لاستیک هارو در اورد. ماسکم رو پایین کشیده و سرم رو به تکیه گاه تکیه زدم که اتش با صدای ترسیده ای گفت:
-لاساسینو خونریزی دارید.
اخمام درهم شد و بدون اینکه چشمام رو باز کنم گفتم:
-jesus Christ…f*u*ck
(عیسی مسیح…لعنتی)

اتش با نگرانی گفت:
_قبل از جلسه باید زخمتون پاسنمان بشه. بریم نزدیک ترین خونه.
کت چرمم رو باز کردم و گفتم:
_کجا؟
_خونه همراز. با نیاز رفتن دفتر.
سری تکون دادم و به خونی که از لباسم بیرون زده بود نگاهی کردم و غریدم:
_F*u*ck

نیاز

-خوشحالم که حالت خوبه.

پیام رو برای ارس فرستاده و تلفنم رو روی مبل گذاشتم. لبخندی به دریای اندوهگین چشماش زدم و گفتم:
-منم خوشحالم می بینمت.
دلیلش رو نمی دونستم،اما غم توی چشم های همراز قدرت نابود کردن من رو داشت. عمیقا دلم براش می سوخت و طاقت این حالش رو نداشتم. این بچه به ما اعتماد و باور کرده بود،نمی خواستم امیدش رو از دست بده.
دستم رو روی سرشونه اش گذاشتم و گفتم:
-همه چیز درست میشه. قسم می خورم.
غم و شکستگی درون چشم هاش موج می زد اما هنوز هم کمی امید حس می شد. بلافاصله کاسه چشمش پر شد ولی با اطمینان سری تکون داد و گفت:
-درست میشه. اقای رستگار گفته باید درست شه.
اراز…
مرد عجیبی که به شکل مسخره ای فکرم رو از چند روز پیش اشغال کرده بود. چرا انقدر در نظرم اشنا بود؟
چرا دائم توی ذهنم در حال مقایسه بودم؟!
لبخندی زدم و گفتم:
-حتما درست میشه.
و گردن کج کرده و به اطراف نگاهی کردم و پرسیدم:
-اماده ای؟
-اره. اتشم زن…
صدای چرخش کلید باعث شد جمله همراز نصفه بمونه و لحظه بعد،جسم تنومند اراز و به همراه اتش مقابل دیدگانمون قرار گرفت.
هر دو برخواستیم و “سلام”ای زمزمه کردیم اما من بی اختیار نگاهم به خاکستر چشم های اراز نشست. قدر لحظاتی بهم خیره شدیم و او،لبه های کت مشکی رنگش رو نزدیک تر کشید و سری تکون داد.
اتش لبخندی معذبی زد و گفت:
-اع شمام اینجایید؟هنوز نرفتید؟
-نه. تازه می خواستیم بریم.
لبخندش زیادی مسخره بود:

-اها. ماشینتم توی پارکینگ نبود.
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-تعمیرگاهه. نمی دونم چش شده.
“اهان” ای گفت و دوباره نگاهم به رنگ نسبتا پریده اراز افتاد و زمزمه کردم:
-خوبی؟رنگ ات پریده باز!
اخم کوچکی بین ابروهاش نشست و گفت:
-خوبم. میرم لباس عوض کنم.
و قبل از اینکه فرصت حرف زدن بهم بده،اتش با هیجان کاذبی گفت:
-اره تو برو لباستو عوض کن. مام بریم پای..
و صدای تلفنش که بلند شد جمله اش نصفه موند. چشم های بی حس اراز،خیلی اروم روی صفحه گوشیش نشست و اتش باز لبخند مسخره اش رو تحویل ما داد و گفت:
-من میرم پارکینگ منتظرتونم.
و با عجله از در بیرون زد.
نگاه معنادارم رو به اراز بخشیدم که بی خیال سری تکون داد و گفت:
-باید لباسمو عوض کنم،فکر کردم رفتید دفتر وگرنه مزاحم نمی شدم.
تند سری تکون دادم و گفتم:
-نه این حرفا چیه. مام می خواستیم الان بریم.
همراز سریع تایید کرد و من کیفم رو از روی میز برداشته و لبخند مصنوعی ای زدم و گفتم:
-پایین منتظرت می مونیم.
سری تکون داد. دست همراز رو گرفته و سمت در حرکت کردیم. همراز که خارج شد،لحظه اخر بی هوا برگشتم و به چشم های شیشه ایش نگاه دوختم. قطرات عرق خیلی نامحسوس روی پیشونیش نشسته بود.
نامطمئن نگاهش کردم و گفتم:
-مطمئنی خوبی؟
-خوبم.
اما نبود…نگاهش که اصلا این رو نمی گفت.
“باشه” ای گفته و بعد،بیرون زدم.

فکرهای درهمی سمت اسانسوری که همراز مقابلش ایستاده بود حرکت کردم.
لبخندی به چهره بی روح همراز زدم و به شمارنده اسانسور خیره شدم. طبقه پنجم بود.
-مدرک خاصی پیدا کردید؟
سوال همراز باعث شد از فکر بیرون بیام و با استفهام نگاهش کنم.
-گفتی جلسه مهمیه.
“اهان” ای گفتم و دستی به پانجوی قرمز رنگم کشیدم و اعلام کردم:
-قرار شد ارس رو هم در جریان پرونده بذاریم. پیشنهادِ من بود،ارازم موافقت کرد. ارس می خواد از نزدیک ببینتت،گفتی مشکلی که نداری،درسته؟
اندوهگین سری تکون داد و گفت:
-نه. دیگه تشت رسوایی من روی زمین افتاده.
اخمی کردم و گفتم:
-اینجوری نگو. یکی دیگه قراره رسوا بشه،نه تو همراز.
سکوت کرد و نگاهش رو به شمارشگر بخشید. ترجیح دادم سکوت کنم. دستام رو داخل جیب پانجوم کشیده و سعی کردم تمرکزم رو روی پرونده بذارم. وجود ارس خیلی می تونست کمک کننده باشه.
با یاداوری اخرین پیام بی جوابش،ابرویی بالا انداختم و دست دراز کرده و به دنبالش داخل کیفم گشتم.
اخمی کرده و خم شدم و دستم رو درون کیفم به چرخش در اوردم اما تلفنم رو پیدا نکردم. عصبی تکونی خورده و کیف رو از روی شونه ام پایین کشیدم و با بی حوصلگی به جهنم شلوغی که درون کیفم بود نگاهی انداختم که همراز با صدای ارومی پرسید:
-چیزی شده؟
پوستِ برامده لبم رو بین دندونم گرفتم و گیج گفتم:
-گوشیم رو پیدا نمی کنم. تو کیفم نیست.
و کیفم رو محکم بالا پایین کردم و از بین اشغال کیک و خرت و پرت های دیگه به دنبالش می گشتم که همراز اعلام کرد:

-اخرین بار من روی مبل دیدم،فکر کنم برنداشتیش.
حرفش جرقه ای شد و با خنده دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم:
-اع اره. گیج شدم بخدا.
لبخند زیبایی زد و همون لحظه درب اسانسور باز شد. همراز رو داخل هدایت کردم و گفتم:
-تو برو،منم تلفنم رو بردارم میام.
بی مخالفت قبول کرد و من نگاه ازش گرفته و سمت در حرکت کردم. حین اینکه کلید رو از کیفم بیرون می اوردم،زیر لب غر زدم:
-داری مرزای گیجی رو جابجا می کنی نیاز. به خودت بیا خنگ!
خیلی اروم کلید رو داخل قفل انداخته و در رو باز کردم. به محض ورودم،صدای شرشر شدید اب رو شنیدم.
از گوشه چشم به راهرو و در باز اتاق اراز نگاه کردم.
باید می گفتم اومدم؟
شونه ای بالا انداخته و سمت مبلی که قبلا نشسته بودم،قدم تند کردم. با دیدن تلفنم که گوشه مبل افتاده بود،ناسزایی به خودم گفتم و بلندش کردم.
خیلی اروم و محتاط قدم برداشته و سمت در حرکت کردم که صدای شرشر قطع شد.
لعنتی…گند بزنن این شانسو!!
لبم رو گزیدم و پاورچین پاورچین سمت در قدم تند کردم و به ارومی دستگیره رو بین دستم گرفتم و کشیدم. در با صدای ارومی باز شد و لبخند پیروزی روی لبم جای گرفت و طبق غریزه برای اخرین بار به در باز اتاق اراز نگاهی کرده و بعد با لبخند نگاه گرفته و خواستم برگردم که درست لحظه اخر،یخ زدم.
دستگیره از بین دستام رها شد و با حیرت و استرس به طرح سرخی که روی دیوار بود،نگاه کردم.
ردِ سه انگشت خونی روی دیوار نشسته بود و دهن کجی می کرد…بی اراده استرس گرفتم و با نوک پام در رو بستم.
می دونستم کار درستی نیست،اما بخدا که دست خودم نبود.

اولین قدم من به سمت دیوار،با صدایِ شرشر اب همراه شد. “خداروشکر” ای زمزمه کردم و اسه اسه سمت دیوار قدم زدم. دست های لرزونم رو بلند کرده و به رد سرخ و خیسی که مقابلم بود،کشیدم.
تازه بود،لزجیش کاملا حس می شد…
اخم هام بیشتر درهم و فکرم مغشوش تر شد. اینجا چه خبر بود؟
اراز زخمی شده بود؟
صدای اب مجدد قطع شد و من تصمیمم رو گرفتم و با قدم های بلندی سمت اتاقش قدم تند کردم اما هنوز در چند قدمی اتاقش بودم چشمم به رد خونی که روی زمین افتاده بود نشست. دیگه نتونستم صبور باشم و با عجله قدم تند کردم که جسم نیمه برهنه اش از حمام بیرون زد و بلافاصله سرجام میخکوب شدم..
تندیسِ بدن برنزه اش می درخشید و عضلات درهم تنیده کمرش،به گونه ام سیلی می زد .
نفس توی سینه هام حبس شد و خواستم با تمام سرعتم به عقب پرواز کنم که بی هوا چرخید و بعد من بودم چشم هایی که فراخ شد و لب هایی که از حیرت باز شد و تصویر ماری که به دور سیب چمبره زده و زخم گلوله ای که پهلوش رو اشغال کرده بود.
زخم گلوله بود…مطمئن بودم.
عقل و منطق به جون هم افتاده و من نمی دونستم باید به تتوی عجیب غریب و چشمگیرش نگاه بندازم یا به زخم باز پهلوش.
در اوهام دست و پا می زدم که لحظه ای مکث کرد و بعد به سرعت به چپ چرخید و با اخم های درهمی به منی که مات و مبهوت نگاهش می کردم،نگاه دوخت و با لحن سردی غرید:
-تو اینجا چی کار می کنی؟

لاساسینو

چشم هاش از شدت حیرت گشاد و لب های خوش رنگش باز شده بود.
جنگل چشم هاش اشفته بود و کنجکاوی در نگاهش سوسو می زد.
مسیر نگاهش،از زخمِ روی پهلوم تا تتوی سیب در تردد بود و هر لحظه،با هر پلک زدن چشم هاش درشت تر می شد.
نگاهش حالا گیج و بهم ریخته بود و بی اختیار تکرار کرد:
-تو زخمی شدی!
جمله اش سوالی نبود،خبری بود.
به عقب برگشته و نگاه ازش گرفتم و اعلام کردم:
-برو بی…
-اما ت…
متوجه شدم قدمی سمتم برداشت اما بلافاصله وسط حرفش پریده و جمله اش رو نصفه گذاشتم:
-حتئ فکرم نکن بخوای بیای نزدیکتر،برو بیرون.
یک نفس عمیق و بعد…صدای قدم هاش که خبر از رفتنش می داد!

-الان بهتری؟
نگرانی موجود در صداش،بی هیچ دلیلی برام دوست داشتنی بود.
خیلی اروم سری تکون دادم و گفتم:
-اره،چیز خاصی نیست.
نگاهش گردی از غم گرفت و گفت:
-کاش بهم می گفتی زودتر. شک ندارم کارِ این ملکانای اشغاله.
شک نکن،مطمئن باش!
خیلی عادی نگاهش کردم و گفتم:
-منم احتمالشو میدم،شبونه ریختن توی خونه ام و موقع درگیری اینجوری شد. حس می کنم دنبال یه چیزی بودن که به خونه ام حمله کردن.

لبش رو گزید و به فکر رفت. با دقت به رفتاراش نگاه کردم. جوری رفتار نمی کرد که مشکوک باشه.
یعنی به چیزی شک نکرده؟
نامحسوس حرکاتش رو زیر نظر داشتم که اهی کشید و گفت:
-ولی باید بهم می گفتی.
-نمی خواستم الکی شلوغش کنم،به قدر کافی برای خودت مشغولیت ذهنی داری.
سکوت کرد و زمرد چشم هاش درخشید.
-ولی تو هرکسی نیستی اراز،من باید از حال پارتنرم باخبر باشم.
جمله اش،چیزی رو در اعماق وجودم روشن کرد. نگاهش رو از چشم هام گرفت و حین اینکه بلند می شد گفت:
-استراحت کن،اَرس می تونه یه روز دیگه ببینتت.
برخواستم و مقابلش قرار گرفتم:
-نه حال..
-گفتم استراحت کن اراز!
چشم هاش رو چرخوند و بهم خیره شد.
حرفم رو،جمله من رو،منی که کسی جرئت نمی کرد به چشم هام نگاه کنه رو در دهانم گذاشت و دستور داده بود…به من!!!
منی که از هیچ بشری دستور نمی گرفتم و حرف شنوی نداشتم،مقابل جمله دستوری این دختر،کوتاه اومدم.
عقب نشینی ام رو که حس کرد،لبخندی زد و قدمی نزدیک تر شد و گفت:
-لطفا،بیشتر مراقب خودت باش.
سر تکون دادم و نیاز کیفش رو روی شونه اش انداخت و با قم های بلندی از کنارم رد شد و رفت.
به نظر نمی اومد که شک کرده باشه…خیلی معمولی برخورد کرده بود.

نیاز

در اسانسور که بسته شد،زانوهام تا خورد و نفسم با شدت زیادی ازاد شد.
تلو تلو خوردم و به دیوار تکیه زدم.
دست دراز کرده و دسته دایره ای جلوی اینه رو محکم توی دستم گرفتم و فشردم.
خدایا…لطفا بگو که دارم خواب می بینم.
زخمِ روی پهلوش،ظن ام رو بولد کرده بود.
اراز رستگار،تو دقیقا کی بودی؟؟؟
در تمام لحظاتی که کنارش بودم،به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم تا دست هاش رو نگیرم و با اضطراب نپرسم “تو کی هستی اراز؟”
“چرا انقدر منو یاد سایه می ندازی؟چرا داری ذهنم رو بهم می ریزی؟”
معادله های توی سرم هنوز درست طی نمی شد.
جوابی به دست نمی اومد.
این بار،ایکس عدد پنهان و ناشناخته ای بود که فعلا مجهول باقی مونده و معلوم نمی شد اما هر لحظه بهش نزدیکتر می شد.
یک سوال هایی هنوز بی پاسخ بود اما شک ام هر لحظه قوی تر می شد.
من در یک تردید دست و پا می زدم و تا وقتی به اطمینان نمی رسیدم،هیچ چیزی ابراز نمی کردم.
شاید سایه در تمام این مدت کنارم بوده و شاید همش یک توهم ناشیانه است.
هرچی که بود و هر چیزی که هست،باید به جوابش می رسیدم.
باید مطمئن می شدم و بعد…خیلی کارها داشتم تا انجامش بدم!!!

***

خم شدم و زیر صندلی هارو با دقت نگاه کردم.
خدایا،دقیقا دنبال چی بودم؟
هیچ چیزی به چشمم نمی خورد. زیر صندلی های ماشینش پاکِ پاک بود.
اهی کشیده و از حالت درازکش خارج شدم. دستی به کمرم کشیدم و زیر لب فحشی سزار خودم و این شک احمقانه کردم.
ماشین اراز رستگار رو دقیقا برای چی زیر و رو می کردم؟!
داشبورد و صندوق عقب و گوشه و کنار ماشینش رو به دنبال چیزی زیر و رو می کردم که حتی خودمم نمی دونستم دقیقا چی.
من فقط در اولین فرصت سوییچ ماشین رو از دفتر برداشته و به بهونه سر زدن به ماشینم،به اینجا فرار کرده و ماشینش رو زیر و رو می کردم.
از دیروز،تمام ذهنم بهم ریخته بود.
از ماشین بیرون اومده و با سوییچ قفلش کردم. اهی کشیدم و با کف دست محکم به پیشونیم زدم و زمزمه کردم:
-ای لعنت بهت نیاز که خودتم نمی دونی دنبال چی هستی.
ﺭﺍﻩ ﮐﺞ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺳﻤﺖ ﺍﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﯽ بودم که اسانسور باز شد و قامتِ اراز رستگار در تیررس نگاهم قرار گرفت.
خون توی رگ هام یخ بست و نگاهِ مچ گیرانه اراز به سوییچ توی دستم نشست اما اصلا خودم رو نباختم و با لحنی که نهایت سعیم رو کردم معمولی باشه گفتم:
-سوییچ توی جیبم بوده،اشتباهی سوییچ تورو اوردم.
قدر لحظاتی به چشم هام نگاه کرد و من با تمام قدرت ایستادگی کردم و زیر شیشه نگاهش،زخمی نشدم.
سری تکون داد و گفت:
-که اینطور،من باید برم جایی.

با تعجب گفتم:
-کجا؟اَرس منتظرماست.
-میام،یکم کار دارم.
چقدر دلم می خواست بگم “کجا داری میری؟نکنه باز بری زخمی بشی؟” اما ناچارا لبخندی زدم و گفتم:
-باشه پس. توی کافه می بینمت.
سری تکون داد،سوییچ رو از دستم گرفت و چند لحظه بعد ماشینش با سرعت زیادی از پارکینگ خارج شد و رفت.

با اطمینان به همراز نگاه کردم و دستشو از زیر میز بین دستام گرفتم که لبخند محوی زد و دریای مطلاتتم چشماش اروم شد.
نگاه ازش گرفته و به اَرسی که مقابل پیشخوان ایستاده بود و با دوستش صحبت می کرد،نگاه دوختم. به درخواست او،به اینجا اومده بودیم.
کافه یکی از دوستاش،تو یکی از منطقه های اروم و دور از حاشیه تهران بود و به درخواست ارس،امروز کافه اش رو بسته بود.
صدای برخورد چیزی با میز باعث شد متعجب به اتشی که با اضطراب واضحی با تلفنی که روی میز پرت کرده بود مشغول بود نگاه بندازم.
تند تند چیزی رو تایپ می کرد و نگران به نظر می رسید.
همونطور که دست های همراز رو نوازش می کردم،پرسیدم:
-اتش چیزی شده؟
نگاه از تلفنش گرفت و به من انداخت و با لبخند الکی ای گفت:
-نه،چیز خاصی نیست. با یکی از سرپرستام به مشکل خوردم. همه چیز اکیه.
-اها.
نمی دونم چرا نمی تونستم حرفش رو باور کنم.
نکنه پارانویا گرفتم؟
تند سری تکون داده و از فکرای مسخره ام بیرون اومدم که اَرس با لبخند صندلی مقابل همراز رو بلند کرد و همونطور که مقابلش می نشست گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nahar
Nahar
1 سال قبل

نمیدونم چرا ی حسی بهم میگه ک نیاز بزودی همه چیو میفهمه🙄

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x