رمان وهم پارت 36

3
(2)

 

نفس توی سینه هام حبس و هنوز مست حرفش بودم که بی هوا من رو چرخوند و وقتی سینه به سینه،نفس به نفس هم قرار گرفتیم لب زد:
-تو لعنتی اخه این همه سال کجا بودی که من نتونستم پیدات کنم سیبِ سبز؟
-سا…سایه!
پاسخم،باز شدن قفل دست هاش از روی کمرم و بعد…باز شدنِ دکمه های بافتم شد.
لرزی در ستون فقراتم نشست. قصد داری چی کار کنی اراز؟
دکمه ها رو با خشونت،یک به یک و با سرعت باز کرد. شوکه بودم و دقیقا نمی فهمیدم باید چی کار کنم اما وقتی دستش به زیپ بلوزم نشست،نتونستم بی حرکت بمونم و با ترس و لرز گفتم:
-سا…سایه.
-تکون نخور.
خدایا برای لهجه اش بمیرم یا برای این لرزی که توی تنمه؟
مگه میشه لهجه بریتانیایی انقدر گیرا باشه؟
می خواستم اعتراض کنم،می خواستم جلوش رو بگیرم اما نتونستم. زیپ بلوزم رو که باز کرد،بعد من بودم و یک تن نیمه برهنه و مردی که حتی نمی دیدمش.
بلوز رو از تنم در نیاورد اما لبه هاش رو کناری فرستاد و می تونستم نگاهش رو به قفسه سینه ام حس کنم. سینه هام اتش گرفته بود و بدنم گر گرفته بود.
دست راستش رو بالا اورد و روی زخمِ گلوم گذاشت. با سرانگشتاش گلوم رو نوازشی کرد و زمزمه کرد:
-تو،مثل قتل اول من بودی. زجراورد،شکنجه اور و درد اور. وحشیانه و کشنده. زندگی رو ازمن گرفت و قربانیم رو زجرکش کرد. نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم،وقتی فهمیدم که وابسته شدم به قتل و انتقام. تو همون مرگ اولی،قتل اولی اما این بار،قربانی منم و شکنجه گر تویی. نفهمیدم چی شد،وقتی فهمیدم که معتادت بودم.

جمله اش رو هضم نکرده بودم و از شوک حرفش دهانم باز مونده بود که با لحن خاصی گفت:
-نمی دونم فردا چی میشه،اما من هنوز امروز و تورو دارم.
و داغیِ لب هاش رو روی قلبِ تپنده ام حس کردم و بعد،تمام شدم.
قلبم از کار افتاد. تمام اندام هام از کار ایستادن و شهرِ تنم ویرانه شد.
پس لرزه های بدنم باعث شد،دست دراز کنم و به اولین چیزی که دستم میرسه چنگ بزنم. لبه های میز ترمه رو محکم بین دستم گرفتم و با تمام قدرتم فشردم.
لب هاش،سم بود،زهر بود و قلبم رو از زهراگین کرد و از تپش انداخت.
به معنی واقعی مردم و زنده شدم و بی هیچ دلیلی باریدم.
نمی دونم چرا احساس خوبی نداشتم.
قلبم رو بوسید…حیاتی ترین نقطه بدنم رو بوسید.
خونه ای که در اون سکنا داده بودمش رو بوسید و وقتی سمش رو به تنم اغشته کرد،لب های داغش رو جدا کرد و گفت:
-تو تمام بدنت سمی به لمس منه. کسی بهت دست بزنه،می کشمش.
گیج و مبهوت از حرفش بودم که ازم فاصله گرفت و بعد..رفت. داشت خداحافظی می کرد….مطمین بودم‌
زانوهام تاخورد و روی زمین افتادم…خدایا الان چه اتفاقی افتاد؟

**

جرئه ای از چای ام نوشیدم و برای دهمین بار شماره اش رو گرفتم و برای دهمین بار صدای ضبط شده گفت “دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد”
ترس و اضطراب امونم رو بریده بود. خدایا نکنه بلایی سرش اومده؟
تمام حرف های دیشبش رو در ذهنم مرور می کردم. چرا حس می کردم داره خداحافظی می کنه؟

-نیاز باتوام.
با تشرِ مامان نگاه از تلفنم گرفته و به اویی که با نگرانی نگاهم می کرد چشم دوختم و سردرگم پرسیدم:
-بله؟
-میگم امشب شام خونه حسین دعوتیم،زود بیا.
اجبارا سری تکون دادم اما در دلم انقلابی برپا بود. خدایا چه اتفاقی افتاده؟
میلی به صبحانه نداشتم اما برای اینکه مامان رو بیشتر از این نگران و مشکوک نکنم،چای سرد شده ام رو یک نفس سر کشیدم و بعد از بوسیدن گونه های مامان از ساختمون بیرون زدم.
حین اینکه منتظر اسانسور بودم،مجدد شماره اراز رو گرفتم اما بازهم خاموش بود. ناچار،شماره اتش رو گرفتم و بعد از پنج بوق اتش پاسخ داد:
-سلام نیاز خانوم. خوبی؟
نفس عمیقی کشیده و سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. دکمه اسانسور رو برای سومین بار زدم و با لحن معمولی ای گفتم:
-سلام خوبم،تو چطوری؟
-بد نیستم. چه خبرا؟
با نوک کتونی ام ضربه ای به کف زمین زدم و گفتم:
-سلامتی،اتش مزاحم که نشدم؟
-نه این حرفا چیه. مراحمی.
لبخند محوی زدم و گفتم:
-چیزه،از اراز خبر نداری؟
و با لحنی که سعی می کردم اصلا نگران نباشه گفتم:
-کارش دارم،زنگ می زنم گوشیش خاموشه. نمی دونی کجاست؟
-آ،اراز چیزه…
مکث چند لحظه ایش مغزم رو به درد اورد:
-مثل اینکه یه اتفاقی برای شرکتش توی روسیه افتاده بود،دیشب مجبور شد بره. خیلی یهویی شد و نتونست بهت خبر بده.
سقوط کردم. زخمم سوخت و قلبم تیر کشید…رفته

۷
بود،دیشب باهام خداحافظی کرده بود.
دست و پاهام سر شد و بینی ام تیر کشید و اشک به چشمام نیشتر زد.
به سختی خودم رو جلو کشیده و به دیوار تکیه دادم. چشمام رو بستم اما اجازه بارش به چشم های خائنم ندادم.
به سختی لب زدم:
-کی میاد؟
با غم خاصی گفت:
-اووم،راستش معلوم نیست. فکر نکنم حالا حالاها بیاد. انگار مشکلش خیلی بزرگتر از این حرف هاست.
رفته بود…مطمئن بودم،اراز خودش رو از من گرفته و دیگه به سراغم نمیاد.
ترکم کرده بود.
دیشب برای خداحافظی اومده بود. دیگه برنمی گشت،همه حرف های اتش دروغ بود…او ولم کرده بود…به همین سادگی.
سری تکون دادم و با مشقت گفتم
: -که اینطور،باشه حرف می زنیم باز. باید برم.
و تماس رو قطع کردم.
درهای اسانسور که باز شد،شماره پاکان رو گرفتم و به محض اینکه پاسخ داد گفتم:
-یه چیزی لازم دارم!

فصل نه

“سایه یا اشکار؟”
اتش

به اویی که میسترس رو در اغوش گرفته بود و نوازشش می کرد،نگاه دوختم. از حالت نوازشش می شد فهمید که ذهنش به شدت مشغوله.
دلم می خواست کاری کنم،کمی از بار روی شونه هاش کم کنم اما چیزی به فکرم نمی رسید. عمدا نیاز رو از خودش دور کرده بود. نمی دونستم باید چه کار کنم.
دلم برای نیاز هم می سوخت. بیشتر از هرکس اسیب دیده بود حق جفتشون این جدایی نبود!
اهی کشیده و از روی مبل برخواستم. بهتر بود سری به نیاز بزنم از صبح ازش بی خبر بودم.

سمت لاساسینو قدم برداشتم و میسترس در اغوشش پارسی کرد. سگِ لعنتی خیلی حسود بود.
با لبخند نگاهش کرده و خواستم زبونم رو براش دربیارم که صدای پیامک تلفنم باعث شد مکث کنم.
با انگشتم میسترس رو تهدید کردم و دوباره پارس کرد.
او به قدری درگیر مشغولیات ذهنیش بود که حتی به معرکه من و میسترس هیچ توجهی نشون نمی داد و به سمتم نمی چرخید.
همونطور که چشمم به میسترس بود،تلفنم رو از جیبم در اورده و با دیدن اسم نیاز،توجهم رو ازش گرفتم و به تلفنم بخشیدم.
با عجله پیامش رو باز کردم اما…
با هر کلمه ای که می خوندم،مردمک چشم هام درشت تر و دهانم بازتر می شد.
تلفنم توی دستم لرزید و با بیچارگی سربالا گرفتم و گفتم:
-لاس..لاساسینو.
هیچ ری اکشنی نشون نداد و موهای میسترس رو نوازش کرد اما وقتی زمزمه کردم “نیاز تو خطره” دستش روی هوا خشک شد و بیخیال ترین مرد جهان با اخم سمتم چرخید و گفت:
-چی گفتی؟
فاصله بینمون رو با قدم های بلندی طی کرده و تلفنم رو به دستش دادم. با دقت پیام رو خوند و بعد تلفنم رو روی میز پرت کرد و میسترس رو از اغوشش بیرون کشید و با حرص گفت:
-زنگ بزن پندار لوکیشن نیاز رو بگیر.
-چشم
و با عجله سمت اتاقش رفت. روی مبل نشستم و به میسترسی که با نگاه بدی بهم چشم دوخته بود نگاهی کردم و گفتم:
-موقعیت اورژانسی بود. بفهم یکم.
و تلفنم رو توی دستم گرفتم و قبل از اینکه با

۹

پندار تماس بگیرم،مجدد پیامش رو خوندم:
“قول بده مراقب همراز باشی و پشتش رو خالی نکنی. من امشب حقشو از ملکان ها می گیرم. دست پر میرم و تقاص تمام کارهایی که کردن رو پس میدن. هرچی شد قول بده مراقب همراز باشی و چیزی از ماجرا به خانواده ام و اَرس نگی. به ارازم سلام برسون و بگو ارزو می کنم موفق باشه”

نیاز

برف پاک کن ماشین،حریف بارون شدید پاییزی نمی شد.
جاده تاریک بود و لیز.
انچنان بارونی می بارید که حتی نیم متر مقابلم رو هم نمی تونستم ببینم. تاریکی و بارون بی انتها باعث شده بود خوفی در دلم بشینه اما من دیگه به سیم اخر زده بودم.
دنده رو عوض کرده و زیر چشمی به اسلحه پری که روی صندلی گذاشته بودم،خیره شدم.
درسته پاکان رو بیچاره کردم و با هزار بدبختی و التماس تحویلش داد،اما ارزشش رو داشت. یک ساعتی می شد که راه افتاده بودم و امشب تکلیف همه چیز رو مشخص کردم.
بعد از پیامی که برای اتش فرستادم،تلفنم رو خاموش کرده و دیگه به هیچ چیز و هیچکس فکر نمی کردم.
دستام رو روی فرمون گذاشته و محکم فشردمش. تمام حرصم رو سرش خالی کردم.
می دونستم کار اشتباهه،می دونستم ریسک بزرگیه اما باید این کار رو می کردم. باید یک چیزهایی رو به خودم ثابت می کردم.
صدایِ برخورد قطرات بارون به شیشه،سکوتِ شب رو می شکست.
در دلم نور امیدی بود و امیدوار بودم خاموش نشه.
به سختی مقابلم رو می دیدم. جاده کمی ناهموار بود و وارد منطقه روستایی دماوند شده بودم.

ویلایِ ملکان ها طبق لوکیشنی که داشتم،اخر همین جاده بود.
جاده خاکی بود و ماشین تکون های سختی می خورد. پام رو روی پدال گذاشته و خواستم بازهم گاز بدم که نور شدیدی از پشت تابیده شد.
قطرات بارون اجازه نمی داد که به پشت دسترسی داشته باشم. چند لحظه بعد،صدای بلند بوقی هم اضافه شد.
لبم رو گزیدم و سعی کردم هیجانم رو خفه کنم.
اهمیتی نداده و بی توجه به بوق ها و نور بالایی که دائم موتوری پشت سرم می فرستاد،به راهم ادامه بدم.
لبم رو گزیدم و گفتم:
-بیا دنبالم اراز،بیا. این بار تو بیا.
کارم اشتباه محض و ریسک بزرگی بود،اما لازم بود. چاره دیگه ای نداشتم.
ماشین از روی سنگ بزرگی عبور کرد و چنان شدید تکون خورد که سرم به سقف کوبیده شد و “اخ” ام در اومد.
دست راستم رو از روی فرمون برداشته و روی سرم گذاشتم و فرق سرم رو مالیدم اما همون لحظه موتور از پشت سرم سبقت گرفت و قبل از اینکه اجازه بده حرکتش رو تحلیل کنم،مقابلم در فاصله چند متری پارک کرد و نور موتورش رو سمتم گرفت.
باورن اجازه نمی داد نور کامل تابیده بشه اما بازهم اذیت کننده بود. ناچارا ماشین رو در گوشه ای پارک کرده و با لبخند به صحنه مقابلم خیره شدم.
حرکت چیزی رو سمتم حس کردم. دست به سینه داخل ماشین نشستم و به اویی که با کلاهِ کاسکتش سمت ماشین قدم می زد نگاه کردم.
لب هام رو با شدت بیشتری گزیدم و زمزمه کردم:
-اروم بگیر دیوونه.
و درست همون لحظه در ماشین باز شد و قبل از اینکه حتی بتونم حرف بزنم،دستمالی مقابل بینی ام قرار گرفت و بعد بوی تندی در مشامم پیچید و به قدری

شوکه شدم که نتونستم تکون بخورم.
درست لحظه اخر که چشمام بسته می شد،ترس بهم غلبه کرد و فکر کردم،نکنه اصلا این سایه نباشه؟!

صدای قل قل اب و بوی چوبِ سوخته و حرارت اتش باعث شد پلک های نیمه سنگینم رو به زحمت باز کنم.
بدنم کمی کرخت بود اما بی حس نبودم.
خمیازه ای کشیده و بالاخره به زحمت پلکام رو گشودم. با تعجب به فضای نااشنا و نیمه تاریک اطرافم نگاهی کردم.
سقف چوبی باعث شد هوشیار شده و با اخم های درهمی به اطراف نگاه کنم. مغزم تازه لود شد و همه چیز به سرعت به ذهنم یورش اورد.
گیج و سردرگم به فضای نااشنای اطرافم نگاه کردم. داخل یک کلبه بودم. اتشی داخل شومینه به راه بود و کتریِ سیاه رنگی داخلش بود. لامپ نیمه سوخته ای وسط اویزون بود و پِرپِر می کرد.
من کجا بودم؟
دست و پاهام باز بود…پس دزدیده نشدم. حداقل اینطور فکر می کردم!
از پنجره به بیرون خیره شدم. بارون بند اومده بود. چه اتفاقی افتاده بود؟
تردید نکرده و از روی تخت برخواستم. دستی به پالتوی کوتاهم کشیدم و در تاریکی روشنایی کلبه سمت در حرکت کردم.
درِ اهنی و زوار در رفته رو تکونی دادم و صدای ناخوشایندی از خودش در اورد. به محض خروجم،هوای سرد به گونه های داغم خورد و لرز خفیفی در تنم نشست.
جنگل و تاریکی…چیز خاصی به چشمم نمی خورد.
یک جنگل سیاه و بی انتها که وهم خاصی رو القا می کرد. سرما و ترس باعث شد دستام رو داخل جیبم گذاشته و از پله ای که مقابلم بود پایین برم و با دقت به اطراف نگاه کنم.

ماشینم،به فاصله چند قدم کنار کلبه پارک شده بود. خبری از موتور نبود.
سمت ماشینم حرکت کرده و برگ های زیادی زیر پام خش خش صدا می داد. حقیقتا،ترسیده بودم اما مطمئن بودم من رو اینجا به حال خودم رها نمی کنه…امکان نداشت من رو رها کنه.
درست در چند قدمی ماشین،از حرکت ایستادم و به عقب چرخیدم و با صدای بلندی گفتم:
-می دونم که اینجایی سایه.
صدام درون جنگل اکو می شد. یا امشب یا هیچ وقت.
ارتعاشی به تارهای صوتیم دادم و این بار با صدای بلندتری گفتم:
-اره من داشتم می رفتم سمت مرگ. داشتم می رفتم که ملکان هارو بکشم،می دونم کارم اشتباهه،می دونم که ممکنه کشته بشم،اما دیگه هیچی واسم مهم نیست. تو دیشب با من خداحافظی کردی. تو ترکم کردی،تو لعنتی منو به خودت،به حمایتات به بودنت عادت دادی و بعدش گذاشتی رفتی. تو نمی تونی اینجوری بری. می خوام بفهمی که اگه بری،من خودم رو خطر می ندازم. من دیوونه میشم،من افسار پاره می کنم و به بدترین راه فکر می کنم. اگه تو نباشی،من به نبودن فکر می کنم.
دست خودم نبود،بغض بدون اجازه من گلوم رو فشار می داد. چشمام پر شده بود اما نمی خواستم ببارم.
چشمام رو توی کاسه چرخوندم و به سختی گفتم:
-بفهم که خسته شدم. هر روز داره یه خبر جدید ازت میاد،هر روز داره تنم می لرزه که امروز کجایی و چه بلایی سرت اومده. اره من سمی شدم،سمی به لمست. به حضور پر از امنیتت. د اخه لعنتی مگه نمی دونی امنیت اولین دلیل دوست داشتنه؟برای چی معنای امنیت شدی برام؟امنیت شدی و بعد رفتی؟انقدر ساده ام برات؟
یک نفس عمیق و بعد با صدای لرزونی ادامه دادم:
-بذار ببینمت. بذار حست کنم. از اینکه نصف و نیمه داشته باشمت خسته شدم. تو منو زخمی کردی،من زخمی دستای توام و اگه واقعا ولم نکردی،اگه واقعا راست میگی،خودت زخمم رو تیمار کن.
هیچ صدایی نبود.هیچ حرکتی نبود. حتی نمی

تونستم حدس بزنم دقیقا کجاست. شالم رو از سرم در اوردم و بادِ سرد بین موهام پیچید و بدنم جمع شد.
شال رو روی چشمم گذاشتم و همونطور که چشمام رو می بستم گفتم:
-تا نخوای،نگات نمی کنم. فقط بیا کنارم. بذار بدونم هستی،من خطرش رو به جون می خرم،حتی اگه تاوان دیدنت مرگم باشه،من به جون می خرمش. من فقط می خوام داشته باشمت.
گره سفتی پشت گردنم زدم و حالا تاریکی مطلق مقابل چشمم حکم فرما شد.
قدمی به جلو برداشتم و با بغض گفتم:
-من می دونم اینجایی. با حس بودن تو توی تاریکی قدم می زنم. مطمئنم اگه بیافتم تو منو می گیری. سایه،شاید حضور ادم های دیگه رو حس نکنم،اما حضور تورو همیشه حس کردم. می دونی چرا؟چون قلبم تند می زنه و بدنم جمع میشه. چون می فهمم تو اطرافمی و بخاطر تو به این حال افتادم. اخه من اونقدر تصورت کردم که با اینکه ندیدمت توی قلبم راهت دادم. شاید بتونم دوری هرکسو تحمل کنم،اما دوری تورو نه.
گلوم درد می کرد،بغض داشت خفه ام می کرد اما نمی باریدم.
دستم رو به جلو گرفتم و اروم اروم قدم برمی داشتم:
-اخه دوری تو باعث میشه یکی قلبم رو تو مشتش بگیره،فشار بده فشار بده و درد تمام تنم رو بگیره.
لشگر اشک پشت چشمم کمین کرده بود و بانگ جنگ می داد اما من همچنان مقاومت می کردم…نمی خواستم ببارم.
مثل یک نابینا،با دستام موانع رو کنار می زدم و اسه اسه قدم می زدم. سرما کم کم بر بدنم حکمرانی می کرد و قدم هام رو کند می کرد.
لب هام می لرزید و صدام بخاطر بغض کشنده خش برداشته بود:
-می دونم که دارم سمتت قدم برمی دارم،اخه اینجا قلبم داره فرمان میده. شاید زمین بخورم،اما همین که بدونم تو نگاهم می کنی،بازم بلند میشم.

-می دونم که دارم سمتت قدم برمی دارم،اخه اینجا قلبم داره فرمان میده. شاید زمین بخورم،اما همین که بدونم تو نگاهم می کنی،بازم بلند میشم. صدبار بیافتمم باز بلند میشم تا شاید یه شب،یه روز وقتی دستمو دراز کردم،تو توی دستت بگیریش و من دوباره به امنیتم برسم. دوباره به ارامشم برسم. شاید خدا با من باشه و همین امشب دست منو توی دستای امنیتم بذاره.
قدم هام بلندتر و با قدرت تر شد.
قلبم،سکان دار میدان شده بود و نیروی عجیبی به بدنم تزریق کرده بود و من با قوت قلب سمت جلو حرکت می کردم.
سرما بود،ترس بود اما او هم بود..من مطمئن بودم بهش می رسم.
دستام رو جلوتر برده و همونطور که قدم می زدم با صدای بمی گفتم:
-این تنم،الوده اغوش تو شده. چرا نمی فهمی وقتی نباشی منِ الوده یه سم مهلکم و می تونم به بقیه اسیب بزنم؟من مگه سمی نیستم؟من درد دارم،یه دردی از دیشب توی قلبم شروع شده و تموم بدنم درد می کنه. نمی تونم نفس بکشم. من اونقدر سمی ام که هیچکس نمی تونه نزدیکم بشه. پادزهر دست مردم این شهر نیست.
پام به چیزی گیر کرد و تلو تلویی خوردم اما نیافتادم. سرما و درد قلبم باعث شد این بار با اشفتگی جیغ بزنم:
-د اخه مگه توی اون اغوش لعنتیت چی داری که من هیچ جای این خراب شده درمان نمیشم؟با من چی کار کردی که هیچ درمانی برای قلب مریضم نیست؟تو لعنتی زندگیمو نابود کردی…این چه دردیه که افتاده به جونم اخه؟
با سردی وزید و بدنم بیشتر جمع شد. کم کم انرژی ایم داشت تحلیل می رفت. اشک داشت تمام چشمام رو در بر می گرفت که با لرز گفتم:
-سردمه. دارم می لرزم،دارم می ترسم..دیگه نمی تونم راه برم. خیلی سرده.
دستم رو به اطراف گرفتم و با نفس بریده ای گفتم:
-خواهش می کنم،تو همین مسیر که سمتت میام

دستامو بگیر…ترس رو از وجودم بگیر. من خیلی سردمه.
با تمام امیدی که داشتم،دستام رو به جلو بردم و به امیدِ لمسش قدم برداشتم اما فقط سرما بود و سرما…دستم به هیچی نمی رسید.
ریشه های سرما به جانم نشسته بود و قدم زدن رو برام سخت تر کرده بود. با هزار مشقت چند قدم به جلو برداشتم و دستم رو به امید لمسش تکون می دادم اما با هرباری که دستم به هیچ چیزی نمی خورد،قلبم ترک برمی داشت.
نبود…خودشو نشونم نمی داد.
دیگه بی فایده بود…
ایستادم،دیگه نتونستم جلوی ریزش اشکم رو بگیرم. قطره اشک درشتی از گوشه چشمم چکید و من لب زدم:
-هرجا که هستی،خودتو برسون به دستای من. من دیگه نمی تونم.
دستم رو برای اخرین بار دراز کردم اما فقط دست های سرما دستم رو گرفت. سرانگشتام یخ زده بود و قلبم از سرمای زیاد کم کم داشت به خواب می رفت.
نمی اومد…نمی خواست ببینمش.
-خیلی بی رحمی!
لب هام می لرزید،دندونام بهم می خورد و امیدم به هزار تیکه تبدیل شد و مرد.
چشمام رو محکم بهم فشردم و روی پاشنه پام چرخیدم و همونطور که به عقب برمی گشتم با بغض خفه ای گفتم:
-دستام رو نگرف..
لرزش
رعشه
و گرمای زندگی!!!

دست هام،اسیر دست های گرم و مردونه ای شد و لحظه بعد،در اغوش مردونه اش قرار گرفتم.
دست هام رو روی سینه اش نگه داشت و قطرات اشک بی وقفه از گوشه چشمم چکید…اومده بود،دستام رو گرفته بود.

نفس حبس شده بود و از شادی زیاد نمی تونستم درست نفس بکشم. به صدای نفس هاش گوش سپردم و با گریه گفتم:
-دستمو گرفتی. سردمه،خیلی سردمه اما تو دستمو گرفتی. دیگه نمی ترسم،تو اومدی.
نفس عمیقی کشید و با لهجه مخصوصش گفت:
-یخ زدی.
همچنان فارسی حرف نمی زد،اما همینکه حرف می زد،کافی بود. همین که اومده بود کافی بود.
تند تند سری تکون دادم و گفتم:
-اره یخ زدم اما مهم نیست،تو گرمم می کنی.
لبام می لرزید. نمی تونستم درست تکونش بدم. لب پایینم رو بین دندونام کشیدم و سعی کردم با حسِ درد از بی حسی خارجش کنم.
-تو درد می خوای؟
لب هام رو از چنگال دندونام رها کردم و به سختی گفتم:
-اره درد تورو.
-حتئ اگه بکشتت؟
لبم رو بهم فشردم و کتش رو فشردم و گفتم:
-تو به من اسیب نمی زنی.
-از کجا می دونی؟می دونی به من چی میگن؟
به نشونه نفی سری تکون دادم که با صدای خاصی گفت:
-لاساسینو..می دونی یعنی چی؟
جلوی لبخندی که داشت روی لب هام شکل می گرفت رو به سختی گرفتم. خودتی اراز،خودتی.
-نه.
-لاساسینو یعنی…
یک نفس عمیق کشید و من تمام تن گوش شده و به صداش گوش سپردم که با جمله اش روح از تنم رفت:
-یعنی قاتل!
ضربه کاری بود…قلبم برای لحظاتی استپ کرد و لب هام با حیرت از هم باز شد.
قاتل؟

۱۷

-ترسیدی؟
صداش باعث شد به خودم بیام. من با صدای قلبم اینجا بودم. من کسی بودم که باور داشتم این ادم قاتل نیست.
-اره.
-خوبه،از من بترس!
حس کردم قفل دست هاش داره شل میشه و با تمنا گفتم:
-از اینکه بری و ولم کنی ترسیدم. من از تو نمی ترسم،تو قاتلم باشی،اسیبی به من نمی رسونی…سعی نکن منو از خودت برونی. من دردت رو میخوام و درد تورو به درمان ادمای دیگه نمیدم.
-چرا؟
دست روی قلبش گذاشته و لب زدم:
-چون من سمی به لمس توام.
-لمس من درد داره،اذیت میشی. کبودی های تنت رو یادت نیست؟
لبخندی زدم و گفتم:
-درد لذت داره.
-لذت من درد توئه.
لبخندم گسترش یافت و گفتم:
-پس لذتت میشم.
-حتئ با درد؟
-حتئ با درد.
لبام دیگه از کار افتاده بود. سرما بدجور به تنم نشسته بود که گفت:
-داری می لرزی. دیگه از این کارا نکن.
-تو نرو،منم نمی کنم.
-حق نداری به خودت اسیب بزنی.
دلم قنج رفت از حرص درون کلماتش. چندباری لبم رو بین دندونم گرفتم و گفتم:
-تو نباشی من اسیب می بی…
لبم می لرزید و نمی تونستم درست حرف بزنم:
-می بینم. اگه بری،خودم به خو…
دندونام به شدت بهم خورد و اجازه حرف زدن رو ازم گرفت

اما به سختی جلوی لرزشش رو گرفتم و گفتم:
-اگه بری،مطمئن باش خودم…خودم به خودم اسیب می زن….
گرما
حرارت
حرارت

نفس توی سینه هام حبس و با بهت اتفاقی که افتاده بود رو تحلیل می کردم.لب هام،اسیر لب هاش بود…بهترش این بود،لب هام اسیر دندان هاش بود.
غنچه لب هام رو بین دندوناش گرفته بود و می گزید…
نمی بوسید،اما با گزش هاش،درد مختصری در لب هام پیچید و اعصابش تحریک شد.
به معنی واقعی گر گرفتم و تمام سرما از تنم رخت بست و رفت. عمدا و با حرص شیرینی لب پایینی ام رو گزید که “اخ”ام در بین لب هاش خفه شد.
دستام بی قرار سمت سرشونه هاش رفت و گزشِ لب هام باعث شد حرارت به تنم برگرده و دردِ مختصر و ضعیف درون حرکاتش باعث شد از بی حسی خارج بشم.
قلبم انچنان محکم می تپید که حس می کردم اراز می تونه صداش رو بشنوه. از نوک پا تا فرق سرم می سوخت…
در هاله ای از لذت دست و پا می زدم که دست هاش رو از روی دست هام برداشت و بعد،روی گره شالم نشوند.
متحیر و مضطرب ایستاده بودم و نمی تونستم بفهمم دقیقا چه قصدی داره.
خیلی اروم،ابتدا لب بالایی ام رو از بین دندوناش رها کرد و بعد از یک گزش محکم دیگه که باعث شد دست و پایی بزنم و از لذتِ شیرینی دستام رو مشت کنم،لب هام رو از چنگ دندوناش رها و گره شال رو باز و بعد..از روی چشمم برداشت.
گزگز موجود در لب هام حس هام رو تقویت می کرد و من چشم های بسته ام رو باز کرده و بعد…در خاکستر چشم های مرد مقابلم،سوختم و از پای افتادم.
قطرات اشک بی اختیار از چشمم پایین چکید و با

اشتیاق به شیشه چشم هاش خیره شدم که بی هوا دست روی کمرم گذاشت و بعد من رو محکم به سینه کشید و درست وقتی نفس در نفس هم ایستادیم و بالاخره برای اولین بار به فارسی گفت:
-دلم میخواد تیکه پاره ات کنم،می خوام تمام تنت رو کبود کنم،گازت بگیرم،اونم همه رو باهم و صدای جیغ و فریادت رو دربیارم. منو ببین،خوب منو نگاه کن. یک بار دیگه خودت رو توی خطر بندازی،زهرمیشم،سم میشم،درد میشم و میرم تو ذره ذره جونت. نفست رو می گیرم،به بدترین شکل ممکن ازت انتقام می گیرم. ده بار دردی که بهم دادی رو سرت میارم تا بفهمی نبودنت توی دنیای لاساسینو چه شکلیه.
به معنی واقعی نفسم گرفته بود و با تک تک جملاتش سرمای قلبم ذوب می شد. نزدیکتر شد و شیشه برنده چشم هاش با حالت عجیبی بهم دوخته شد و ادامه داد:
-من ادم خطرناکی ام. حتی تصورم نمی کنی چه کارهایی از من برمیاد. من به هیچکس توی این زندگی لعنتی نیاز ندارم اما وقتی خطرناک تر میشم چون نیازم تویی نیاز.
-ارا…
جمله رو نیمه گذاشت و پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد و با خشم خفته ای گفت:
-لعنت بهت نیاز که کنارمی نمی تونم نفس بکشم،ازم دور میشی ام نمی تونم نفس بکشم. تو منو روانی می کنی،تو منو اروم می کنی. باور کن دلت نمیخواد دیوونه شدنم رو ببینی،منو ارومم کن نیاز.
قطره اشکی از گونه ام پایین چکید و روی مانتوم چکید:
-چی کار کنم برات؟
-بذار نگات کنم،خیره شو به چشمام.
قطره قطره اشک از چشمام چکید و با تموم حسی که داشتم خیره نگاهش کردم و او با حالت جنون واری گفت:
-من به چشمای تو بیمارم نیاز. من به هر ذره تنت،اون تتوی بین سینه ات دیوونه ام نیاز.
-منم به تو بیمارم..یادت رفته من سمی توام؟

دستای سردم رو گرفت و داخل جیب کتش گذاشت و دوباره کمرم رو بین دستاش گرفت و زمزمه کرد:
-فقط منو اروم تر کن. فقط نگاهم کن..چشمات رو بهم بده،جنونم رو قبول کن و نگاه ازم نگیر. من یه بیمارم نیاز،یه دیوونه.
من جنون رو درون خاکستر چشم هاش می دیدم. اختیاری روی اشک هام نداشتم و خیره در چشم هاش گفتم:
-حتی اگه بسوزم،حتی اگه شیشه چشمات زخمیم کنه،نگاهمو ازت نمی گیرم. نگاهم مال توئه. اگه تو به چشم های من بیماری،من به اغوشت بیمارم.
لبخندی زدم و گفتم:
-تبریک میگم اراز،ما هردو مریض و بیمارهمیم.
مردمک چشم هاش تکونی خورد و با حالتی که نفسم رو می گرفت به چشم هام خیره شد و گفت:
-تو قراره زخمی بشی،تو مامبای درونم رو بیدار می کنی…تو شکارِ این شکارچی هستی.
متوجه منظورش نشدم اما فقط لبخندی زدم و بعد،سرم رو روی سینه اش گذاشته و در دل زمزمه کردم:
-بالاخره به امنیتم رسیدم.

لاساسینو

سوییچ رو توی دستم چرخوندم و از پله ها بالا رفتم.
حالا سرحال تر و اروم تر از هر زمان دیگه ای بودم. می دونستم منو شناخته….از همون روز توی کافه فهمیده بودم.
میسترس به محض دیدنم پارس کرد و با سرعت خودش رو در اغوشم انداخت. تک خنده ای کرده و محکم در اغوشم گرفتمش.
به محض ورودم،اتش از روی مبل برخواست و با نگرانی گفت:
-حل شد؟
سری تکون دادم و خودم رو روی مبل پرت کردم. میسترس محکم من رو بو می کشید و پارس می کرد.
اتش لبخندی زد و گفت:
-خداروشکر. من کلی خبر دارم.
میسترس رو روی پام گذاشتم و همونطور که دست روی

سرش می کشیدم به لپ تاپی که روی میز بود نگاه کردم و گفتم:
-می شنوم.
بدون وقفه گفت:
-خب باید بگم که قاتل ترنم و قاتل گلی بختیار یکی بوده انگار. چاقویی که باهاشون سرشون بریده شده یک شکله و میشه حدس زد قاتل یکیه.
-دیگه؟
لبخندی زد و گفت:
-فکر نمی کنم قتل گلی کار ملکان ها باشه. چون قاتل همون کسیه که انگشتا رو شب جلوی شرکت گذاشته.
سری تکون دادم و پرسیدم:
-و از این قاتل اطلاعاتی داری؟
نیشش شل شد و گفت:
-خیلی اتفاقی یه فیلم دستم رسیده که تموم اتفاقای اون شب رو ضبط کرده. قصه اش مفصله اما حتی روح ملکان هاهم خبر نداره. تموم دوربینا مداربسته شرکت و اون اطراف اون شب خیلی بی دلیل از کار افتاده.
-قاتل رو دیدی؟
سر تکون داد و با اشتیاق گفت:
-نه هنوز. منتظر شما بودم.
میسترس رو روی زمین گذاشتم و گفتم:
-شروع کن. من میرم لباسمو عوض کنم و بیام.
-چشم.
بی خیال سمت اتاقم رفته و کتم رو روی تخت پرت کردم. تنم هنوز بوی تن نیاز رو می داد.
حتی با فکرش هم گوشه ذهنم اروم می شد.
دختره خیره سر…امشب نزدیک بود یک فاجعه به وجود بیاره.
نمی خواستم عطرش از تنم پاک بشه…به عطرش برای ارامش نیاز داشتم.
فردا ورق جدیدی در زندگیم می خورد.
باید خیلی چیزا رو براش توضیح می دادم…
شلوار گرمکنم رو پوشیدم اما بلوزم رو عوض نکردم.
دستی بین موهام کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
اشتراک در
اطلاع از
guest

18 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

قلبم داره اکلیل پمپاژمیکنه فقط🥺

Tamana
1 سال قبل

بچها
تتوی نیاز چی بود؟

آنی
آنی
1 سال قبل

به‌به کیف کردم 😍عجب رمانی دست نویسنده درد نکنه

آشنا
آشنا
1 سال قبل

امیدوارم از وسط هاش رمان و ول نکنین به حال خودش مثل بعضی از رمان های دیگه

سایه
سایه
1 سال قبل

بی صبرانه منتظر فردام😍😍

Maman arya
Maman arya
1 سال قبل

معررررررررررررکههههههه بوووووود😍😍😍😍😍😍😍👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌

...
...
1 سال قبل

وعووووو ما بیشتر از شخصیت های رمان هیجان داریما یعنی نیشم تا بنا گوش بازههههه

Nahar
Nahar
1 سال قبل

عجب پارتی حاال کردم😂♥️

...
...
1 سال قبل

کاش خدا به هممون یدونه از این دوست پسرا بده

...
...
پاسخ به  ...
1 سال قبل

انگار خیلی بهش نیاز داری اره؟
از ته دل میگم آمیییینننن🤣

...
...
پاسخ به  ...
1 سال قبل

شدید اینارو میخونم دلم میخواد 😂🥲

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط ...
...
...
1 سال قبل

کاش روزی سه پارت باشه فوق‌العادس حرف نداره

Mobina
Mobina
1 سال قبل

چجوری یه رمان میتونه انقد قوی و خوب باشه،ایول واقعا

Sahar Shoorechie
Sahar Shoorechie
1 سال قبل

خیلیییی خوبههه🥺
یعنی من بیشتر از نیاز ذوق دارم به هم برسن😂

♡Mahi♡
1 سال قبل

واییییی چه احساساتی
من چجوری تا فردا دووم بیارم

نوشین
نوشین
1 سال قبل

ضربان قلب من تند میزنه
داره آهنگ میزنه 😂😍❤️❤️❤️❤️❤️❤️بی نظیررررر

زلال
زلال
1 سال قبل

من غششششششش

ghazal
ghazal
1 سال قبل

آخخخ چ صحنه های دل انگیزی بح بح😂

دسته‌ها

18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x