رمان وهم پارت 37

0
(0)

 

دستم رو داخل جیب شلوارم گذاشته و همونطور که از پله ها پایین می رفتم،به کارهایی که باید انجام می دادم فکر کردم که اتش فریاد کشید:
-لاساسینو اومد…قاتل اومد.
لنگه ابرویی بالا انداخته و به سرعت از پله ها پایین رفتم. با عجله سمتش رفتم و روی مبل نشستم. با دقت به فیلمی که پخش می شد،نگاه کردم.
یک جسم سیاه پوشی،یک جعبه سفید رنگی رو در دست داشت و لبه های کلاهش رو نزدیک تر کشیده و با احتیاط به اطراف نگاه می کرد.
از زیر جعبه قطره قطره خون می چکید،انگشت های بریده و عکس ها داجل جعبه بود. دستی به چونه ام کشیدم و با دقت به تصویر خیره شدم که اتش گفت:
-یکم اشنا نیست؟
سر تکون دادم. اشنا به نظر می اومد..کجا دیده بودمش؟
خم شد و جعبه رو جلوتر گذاشت و پشت به دوربین ایستاد. میسترس پارسی کرد و باعث شد نگاه از لپ تاپ گرفته و به اویی که با توپش درگیر بود نگاه کنم.
توپش کم باد شده و خیلی بالا نمی رفت.
سری تکون دادم و با صدای بلندی گفتم:
-میسترس،بیا اینجا.
می دونستم تا توپ جدید نمی گرفت اروم نمی شد. پارسی کرد و دوان دوان سمتم حرکت کرد که لبخندی بهش زدم و گفتم:
-دختر خ…
-لا…لا..لاسا…
صدای سکته زده اتش باعث شد نگاه از میسترسی که با ذوق سمتم حرکت می کرد بگیرم و به اتشی که از شدت حیرت مردمک هاش بالا و پایین می شد نگاه کردم و گفتم:
-چی شده مثل سکته ای ها شدی؟
حتی نمی تونست درست حرف بزنه،حس می کردم قدرت تکلمش رو از دست داده. با دستش به صفحه لپ تاپ اشاره کرد و من تازه متوجه منظورش شدم و به صفحه لپ

تاپ نگاه کردم و بعد…
سکوت شد
خلا شد
نابودی شد
چشم هام درشت و برای اولین بار با بهت به فیلم مقابلم خیره شدم. حس می کردم یک نفر با پتک به سرم می کوبه…اشتباه می دیدم….امکان نداشت!!!
اون نبود..
تمام تن چشم شده و به اویی که در فیلم با دقت به اطراف نگاه می کرد و انگشت های بریده رو گوشه ای قرار می داد،نگاه کردم.
خدایا،خواهش می کنم بگو اشتباه می بینم.
گردنم تیر کشید و با دست های مشت شده ای به تصویر مقابلم خیره بودم که اتش با لکنت گفت:
-قا…قات…قاتل نیازه؟
مغزم سوت کشید و حس کردم یک نفر سوت پایان بازی رو زد و من بودم و چشم هایی که با گیجی به دختری که درون فیلم انگشت بریده رو جابجا می کرد،نگاه دوخت.
دختری که امشب نیاز و اعتیاد من شده بود….
دختری که به راحتی انگشت بریده رو گوشه زمین گذاشت،نیاز مهرارا بود..
خدای بزرگ،یعنی تمام این مدت بازی خوردیم؟
قاتل نیاز بوده و مارو بازی داده؟؟؟

پایان جلد اول.

ساعت:22:47

وارد جلد دوم شدیم،اسم جلد دوم قوی زخمی آرِس‌ئه و ادامه همون رمانه.

خب حالا بریم برای پارت های جدید😁😍

به نام او

جلد دوم مجموعه وهم:
#قوی_خونین_آرِس.

مقدمه

من دور تو پیچیده ام
تو شکاری و من شکارچی
تو قویی و من مامبای سیاهِ تشنه به خون تو
تو در حصار منی
من در اسارت تو
تو سمی به لمس منی
من مجنون بوی تن تو
تو دوای منی
اعتیاد منی
من بیمار توام
نئشه به بوی توی ام
تمامِ تو از ان من است
تو ذره ذره وجودت در تملک دست های من است
از اغوشم که بیرون بخزی
من یک شهر را به خون می کشم
من یاغی یک شهر
اما ارامش یافته دست های توام
تا جنون فاصله ای نیست؛زمانی که عطرِ تو در هوایی که نفس می کشم نباشد….
نبودنت غیرممکن ترین امکان دنیاست..من،مرگ می شوم
درد می شوم
سم می شوم
زهر می شوم
من دنیا رو به اتش می کشم
در اغوشم بمان
و این تنِ بیمار را با عطر سیبت ترمیم کن
من وهم یک دنیا
و امنیت مطلق توام
مدار دنیای من حول تو و چشم هایت می چرخید
تو تمام منی
تو درد می کشی
من به بند کشیده می شوم
ما پیکار خواهیم کرد
تو الهه منی
و من جنگجوی تو
چون تو،؛قویِ زخمیِ آرسی!

فصل دهم

“اسیرِ خون”

نیاز

پتو رو روی سرم کشیدم و برای هزارمین بار جیغم رو درون بالشت خفه کردم.
لبه های پتو رو بین مشتم و بالشت رو بین دندونام گرفتم و تمام ذوق و اشتیاقم رو برتن نحیفشون تخلیه می کردم.
بند بند وجودم از حس غیرقابل توصیفی پایکوبی می کرد.
صدای ساز و دهل ساکنین دلم به قدری زیاد بود که می ترسیدم مامان و بابا رو بیدار کنه و ناچارا به زیر پتو پناه برده و تمام خوشی ام رو خفه می کردم.
خدایا،من بالاخره به سایه رسیده بودم.
به اراز…به مردی که از لحظه اولی که شیشه چشم هاش رو دیده بودم،نفسم حبس شده بود!!!
دلم می خواست فریاد بزنم…دلم می خواست محکم مامان و بابا رو ببوسم و اشک شوق بریزم اما افسوس…افسوس که باید این حال خوش ام رو پنهان می کردم.
لبم رو بین دندونام می گرفتم و از یاداوری خاطرات چند ساعت پیش،از حس گزش دندون ها و گرمی لب های پرش،گر می گرفتم و با خجالت و لذت سرم رو بیشتر در بین بالشت پنهون می کردم.
سایه از سایه بیرون اومده بود.
سایه ارازی شده بود که خاکستر چشم هاش من رو به اتش می کشید.
سرم رو بین بالشت پنهان کرده و از شدت هیجان محکم پاهام رو به تشکِ تخت کوبیدم.
تختِ بیچاره،کیسه بوکس من شده و تمام ضربه های بی رحمانه من رو تحمل می کرد.
پتو دیواری شده بود که من رو از دنیای بیرون محفوظ نگه می داشت و من چه کودکانه زیرپتو دست و پا می کوبیدم.
هنوز مستِ دنیای پر زرق و برق خودم بودم که صدای بلند تلفنم باعث شد از جهانِ قشنگم خارج بشم و با هول و ولا تلفنم رو از روی میزپاتختی بردارم.

جهانم شاد بود اما به محض دیدن شماره اراز،انچنان هلهله ای سر داد که محکم دست راستم رو روی دهانم کوبیدم و بعد از چند نفس عمیق تماسش رو پاسخ دادم:
-ال…
-لباستو تنت کن بیا پارکینگ منتظرتم.
خشمِ درون صداش باعث شد ترکی بر دیواره های جهانم بنشینه و با بهت بگم:
-چی ش…
-پنج دقیقه..فقط پنج دقیقه وقت داری نیاز،وگرنه پنج دقیقه دیگه من اونجام و تضمین نمیدم که بلایی سر خودم و خودت نیارم. یک دقیقه دیر کنی،من بالام. بار اولم نیست که مخفیانه اومدم تو اتاقت و مطمئن باش قبل از اینکه حتی یه نفس بکشی منِ لعنتی توی اتاقتم و هر بلایی ممکنه سرت بیارم.

ساکنینِ دلم طبل هارو بر زمین کوفته و بیرق عذا سر دادن. جهانم در یک لحظه نابود شد و بعد..من بودم و قلبی که از استرس تند می تپید و صدای بوقی که مثل خط پایان یک زندگی بود…
چی شده بود؟
رنگ از رخسارم پرید و تلفن از بین دستم روی زمین افتاد و با چشم های پری زمزمه کردم:
-نک..نکنه فهمیده؟!

***

چشم های خیس از اشکم رو به خاکسترِ سوزان چشماش بخشیدم و گفتم:
-ﺍﺭﺍﺯ ﻣﻨﻢ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ،ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻥ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﯼ ﮔﻠﯿﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﺪﻡ. ﻣﻦ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ،ﺭﻓﺘﻢ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻡ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺷﺒﺶ ﯾﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺑﻬﻢ ﭘﯿﺎﻡ ﺩﺍﺩ ﺍﮔﻪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺳﺎﯾﻪ ﮔﯿﺮ ﺑﯿﺎﻓﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﻭ ﺑﺒﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺣﺎﻟﻢ ﺑﺪ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺗﺎﮐﯿﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻥ ﭘﺎﮐﺘﯽ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭﺷﻪ ﺭﻭ ﺍﺻﻼ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻢ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﻭﻥ ﭘﺎﮐﺖ ﻋﮑﺴﺎﯼ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﻠﯿﻪ. ﺍﻭﻟﺶ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺿﺒﻂ ﺷﺪﻩ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻗﺘﻞ ﻫﻢ ﻣﻦ ﻭ ﻫﻢ ﺳﺎﯾﻪ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺗﻠﻪ ﻣﯽ ﻧﺪﺍﺯﻩ. ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺭﯾﺴﮏ ﮐﻨﻢ،ﺑﺨﺪﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ. ﺑﻬﻢ ﭘﯿﺎﻡ ﺩﺍﺩ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﺳﺎﯾﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺭﺍﺯ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭﻩ ﻭ ﺍﮔﻪ ﻭﺍﺳﺖ ﻣﻬﻤﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﻭ ﺑﮑﻨﯽ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺟﻔﺘﺘﻮﻥ ﺗﻮﯼ ﺗﻠﻪ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﯿﺪ. ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﻗﺼﺪ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺳﺎﯾﻪ ﺭﻭ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻩ. ﺍﺭﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ،ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﺕ ﺑﯿﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ. ﺷﺒﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﻢ م شرکت و انگشتای بریده با اون پاکت رو همونجا گذاشتم. بخدا که نمی دونستم اون انگشتای گلیه. من فقط می خواستم نجاتت بدم.

اشک هام یکی پس از دیگری از چشمم چکید و روی شالم افتاد. نگاه خیره اش رو از من گرفت و دستاش رو روی فرمون ماشینش قرار داد.
حالتش به قدری عجیب و ترسناک بود که روی صندلی ماشین خودم رو تکونی دادم و با اشک هایی که بی وقفه می چکید نگاهش کردم و با تمنا گفتم:
-اراز بخدا من گلی رو نکش…
-می دونم!
سرش رو بالا گرفت و شیشه چشم هاش نفس هام رو برید:
-فقط نمی فهمم چرا نیومدی به خودم بگی.
یک نفس عمیق دیگه و از بین دندون های کلید شده اش گفت:
-می دونی ممکن بود چه بلایی سرت بیاد؟

_می ترسیدم. از اینکه بهت بگم شناختمت و دیگه نبینمت می ترسیدم.
به اشک هایی که از گونه ام پایین می غلطید نگاه کرد و من ملتمس ادامه دادم:
-می ترسیدم از دست بدمت. می خواستم فردا بیام بهت بگم،از کجا باید می دونستم یه نفر ازم فیلم گرفته و برات فرستاده؟ بخدا من نمی خواستم چیزی رو پنهون کنم.

من از شبی که انگشت های بریده رو برام فرستاده بودن زندگیم بهم ریخته بود و گیج شده بودم اما روزی که فهمیدم اون انگشت ها برای گلیه،مردم و زنده شدم. من به قدر کافی این چند روز فشار روانی زیادی رو تحمل کرده بودم…به خدا که برای منم سخت بود.
دست چپش رو به شیشه ماشین تکیه داد و به سمتم چرخید و با کلافگی گفت:
-یکی از دور داره باهامون بازی می کنه. یکی که فعلا تو جبهه ماست و از هویت منم خبرداره اما داره به نفع ما بازی می کنه. یکی که فیلم های تورو برای من فرستاده و امشب بهم پیغام داده بود که “نیاز مهرارا توی خطره و اگه برام مهمه باید نجاتش بدم”. یکی حواسش به ما هست و خودش رو نشون نمیده.

سری تکون دادم و سعی کردم بفهم کی دقیقا داره با ما بازی می کنه؟
سرش رو به پشتی تکیه داد و چشماش رو بست و با لحن منظور داری گفت:
-اشکاتو پاک کن. بدم میاد گریه کنی و دلیل اشکات من نیستم.
خشکم زد. متحیر نگاهش کردم و با تته پته گفتم:
-مگه قراره اشکمو در بیاری؟
چشماش رو باز کرد و نگاهش رو به من بخشید و در پس خاکستر چشم هاش انچنان اتشی برپا شده بود که تمام تنم به لرز نشست و با جمله اش،خاکستر شدم:
-تو حتی تصورم نمی کنی من قراره چه بلاهایی سر تو بیارم.

-تو حتی تصورم نمی کنی من قراره چه بلاهایی سر تو بیارم. تو قراره اشک بریزی،زجه بزنی و دست و پا بزنی و من قراره با لذت به بال و پر زدنات،به لب گزیدنات و به درد کشیدنات نگاه کنم. چون باعث همه این ها منم و تو دقیقا زیر سنگینی تن منی. من اشکت رو در نمیارم،من اون دلیل اشک هاتم. بهت گفتم نیاز،من وقتی پای تو وسط باشه،خطرناک ترین ادم این دنیا میشم.

من یا واقعا مریض بودم و یا ادم نرمالی نبودم که به جای ترس از تهدیدهای خطرناک این مرد،احساس نیاز می کردم…قطعا من ادم نرمالی نبودم که دلم می خواست لب باز کنم و بگم “پس چرا الان این کار رو نمی کنی؟”
اما لبم رو محکم بهم دوختم که نگاه از من گرفت و گفت:
-برو خونه. فردا صبح دفتر باش.
به زحمت “باشه” ای گفتم و دست و پای کرخت شده ام رو تکونی داده و دستگیره در رو بین دستم گرفتم که صدا زد:
-و نیاز؟
ارون به سمتش چرخیدم و به اون گودال خاکستر نگاه کردم که گفت:
-دیگه بدون اجازه من،هیچ جا نمیری. مطمئن باش خیلی بد تقاصشو پس میدی!
به چشم هاش خیره شدم و سری تکونی دادم و با بی حسی از ماشینش پیاده شدم و سمت خونه حرکت کردم اما تا لحظه اخر سنگینی نگاهش رو حس می کردم.
خدایا من قرار بود به جنون کشیده بشم!!!

-سوخت…وای مامان،سوختم.
چایِ داغ رو به سرعت روی میز صبحانه پرت کردم که بابا با خنده گفت:
-دختر چرا انقدر عجله داری؟خب بشین صبحونت رو بخور.
حرفِ بابا جرقه ای شد و مامان با غرغر گفت:
-والا اگه من بدونم این دختر یه مدت چشه. نه مثل ادمیزاد غذا میخوره و نه مثل ادمیزاد می خوابه. روز به روزم داره بیشتر از بین میره. حرف می زنم میشم ادم بده و

حرفم نمی زنم جیگر خودم اتیش می گیره.
مغموم سری تکون دادم و سر پایین انداختم. حق با مامان بود،این مدت خیلی دل نگرانشون کرده بودم.
دستی به مانتوم کشیده و با شرمساری خواستم سمت مامان حرکت کنم که صدای مزاحم تلفنم باعث شد متوقف بشم.
مامان بدون اینکه به سمتم برگرده اهی کشید و بابا نگاهش رو به من بخشید و با لبخند گفت:
-جواب بده. حتما واجبه.
خجالت زده سمت مامان رفتم و بوسه ای روی شونه اش نشوندم و با لحنِ مظلومی گفتم:
-من نوکر تهمینه بانوام هستم. قول میدم بیشتر به خودم برسم.
مثل همیشه بی طاقت سمتم چرخید و نگاهی به چشم های شرمنده من انداخت و با لحن مادرانه ای گفت:
-فقط مراقب خودت باش نیاز…هیچی ازت نمی خوام.
-چشم.
گونه اش رو بوسیدم و محکم در اغوشم گرفتمش. قدر لحظاتی در اغوش مسیحاییش نفسی تازه کرده و به ارومی ازش جدا شدم.
بی اهمیت به زنگ تلفنم سمت بابا رفته و بوسه ای بر گونه اش نشونده و بوسه ای بر روی پیشونیم ازش دریافت کردم که صدای تلفنم قطع شد.
دست دراز کرده و لقمه ای از مربایِ به برداشته و خواستم به دهانم بکشم که دوباره صدای تلفنم بلند شد و بابا با خنده گفت:
-ول کن نیست،ببین کیه که داره پر پر می زنه.
نخودی خندیدم و خم شدم از داخل کیفم تلفنم رو خارج کرده و به محض دیدن شماره اتش،ابرویی بالا انداخته و با خنده گفتم:
-احوالِ شم…
-نیاز خودتو برسون…چرا تلفنتو برنمی داری اخه؟
لقمه از دستم روی میز افتاد و نگاهِ نگران مامان و بابا به منی که احتمالا رنگ از رخسارم پریده بود چشم دوختن و من با دلشوره گفتم:

-چی شده اتش؟
با اضطراب فریاد کشید:
-همراز رو زدن…داره میمیره،فقط بیا ببینیم چه خاکی به سرمون شده.
تصویر چشم های غم زده اش پشت پلکم نقش بست و با بغض گفتم:
-لوکیشن بفرس،میام اونجا.

و بی توجه به چشم های نگران مامان و بابا کیفم رو برداشته و با عجله از خونه بیرون زدم….خدایا التماست می کنم بلایی سر اون دختر نیاد.

با پر شالم خیسی چشمم رو می گرفته و حتی به خودم اجازه اشک ریختن هم نمی دادم. امکان نداشت گریه کنم،مطمئن بودم همراز صحیح و سالم از اتاق عمل بیرون میاد.
حتئ اگه دوتا ضربه چاقو خورده باشه و حتئ اگه اتش گفته باشه وقتی پیداش کرده،غرق در خون بوده و نبضش خیلی کند می زده.
اتش به محض ورودم رفته بود و من یک ساعت بود که در سالنِ شلوغ بیمارستان قدم می زدم و زیر لب خدارو صدا می زدم.
هیچ خبری از اراز نبود. نه او زنگ زده و نه من تماسی گرفته بودم. مطمئن بودم از من بی خبر نیست و این نبودنش،بی دلیل نیست.
بی قرار در جام تکون می خوردم. از شدت استرس دهانم خشک شده بود. یک ساعت بود که فقط قدم می زدم و در دل خون گریه می کردم…با زبونم،لب های خشکم رو تر کرده و به درِ بسته اتاق عمل نگاهی کرده و اهی کشیده و ناچارا دوان دوان سمت مخزن ابی که در ابتدای سالن بود رفتم.
با عجله لیوان ابی برداشته و جلوی اهرم قرار داده و بی طاقت سرجام تکون می خوردم. به قدری دل اشوب بودم که می ترسیدم اگه یه ثانیه از جلوی در اتاق عمل فاصله بگیرم،بلایی سر همراز میاد.
به ابی که هر لحظه بالا و بالاتر می اومد چشم دوختم و وقتی که پر شد،خوشحال شدم و لیوان رو از روی اهرم جدا کردم.
درست زمانی که خواستم لیوان رو به مقصد لب هام نزدیک کنم،ناگهانی از پشت سرم سرو صدای قدم های بلندی به گوش رسید و لحظه بعد شش تن از مردها درشت هیکل سیاه پوش سمت انتهای سالن دوییدن.
حتئ مکث نکردم…همراز،خدایا همراز!!!
لیوان ابِ دست نخورده رو روی زمین پرت کرده و با تمام قدرتم سمتِ انتهای سالن دوییدم. قلبم توی دهنم بود و تصور از دست دادن همراز باعث می شد بی محابا به مردم تنه بزنم و به سمتش حرکت کنم.
از خم سالن که رد شدم یک نفر با صدای بلندی جیغ کشید:

-دستت رو از بازوم بردار کثافت.
دیگه نفهمیدم چی شد،فقط با سریع ترین حالت ممکن دوییدم و خودم رو به صدای فریاد رسوندم.
با چشم های درشتی به صحنه مقابلم خیره بودم. شش قلچماق جلوی اتاق عمل همراز ایستاده بودن و اجازه حرکت به دکتری که با وحشت نگاهشون می کرد،نمی دادن.
وقتی یک نفرشون سمتِ زنی که هنوز موفق به دیدنش نشده بودم رفت،خون درون رگ هام جوشید و زن با شدت مشتی به صورت مرد کوبید و باعث شد یک قدم به عقب بره.
هیاهویی شده بود و من هنوز گیج بودم که یکی از مردها بازوی زن رو محکم توی دستش گرفت و با وحشی گری به عقب و به در اتاق عمل کوبیدش که همه صبرم به صفر رسید و با تمام سرعت سمتشون حرکت کرده و قبل از اینکه اجازه بدم متوجه من بشن،همه قدرتم رو به پاهام بخشیده و لگد محکمی به گردن مردی که مقابلم ایستاده بود زدم و به محض اینکه مرد پخش زمین شد،از روی تنش رد شده و خودم رو در حصارِ پنج نفرشون قرار دادم.
حالا نگاه پنج کفتارِ کثیف به من دوخته شده بود و حتئ خودمم نمی دونستم باید چی کار کنم. عقب عقب رفته و به پرستاری که دکتر رو به عقب می کشید نگاهی کردم و گفتم:
-خوبی تو؟
هنوز موفق به دیدنش نشده بودم اما با صدای ملیح و ارامش بخشی گفت:
-اره.
و همون لحظه یکی از اون ها سمتم حمله کرد اما قبل از اینکه دستش به بازوم برسه،مچ دستش رو گرفته و بعد به سرعت خودم رو چرخوندم و دستش رو پشت تنش خم کردم و با ضربه نوک پام به پشت زانوش،روی زمین پرتابش کردم.
باید به اراز زنگ می زدم…باید اتش رو خبردار می کردم اما به قدری ترسیده بودم که همه چیز از ذهنم پر کشیده بود.
حالا انگار من رو جدی تر گرفته و این بار نزدیک

پرستار شدن و خواستم خودم رو سپر بلاش کنم و ازش مراقبت کنم که در کمال حیرت،پرستار بی نام و نشون و روی یکی از صندلی ها رفت و بعد با یک لگد چرخشی،حریف سوم رو هم به زمین پرتاب کرد.
نه،انگار او هم رزمی کار بود…
وقتی مرد روی زمین افتاد،حصار تنگ تر شد و ناخوداگاه مجبور شدم قدمی به عقب بردارم که از پشت به کمر این پرستار کوبیده شدم. هر دو با احتیاط به مقابلمون و به سه مردی که مثل خرس مقابلمون خرناس می کشیدن چشم دوختیم که ناگهانی گفت:
-پشتمو داشته باش.
لب باز کرده و خواستم بگم “چی” که ازم فاصله گرفت و وقتی یکی از این بی شرف ها سمتش یورش برد،کاملا جا خالی داد و قبل از اینکه متوجه بشم قصدش چیه،چاقوی دستی بنفش رنگی رو با شدت روی بازوی مرد کشید و صدای عربده مرد بلند شد و من با چشم های گشادی به پرستاری که خونِ سرخ رنگ روی رو پوشش پاچیده بود نگاهی کردم که همون لحظه چندین مرد کت و شلوار پوش به این قسمت حمله کرده و قبل از اینکه فرصت حلاجی به افکارم بدن،با این بی شرف ها درگیر شدن.
پرستار وقتی متوجه شد خطری تهدیدمون نمی کنه،به سمتم چرخید و من چشم هام به دو گوی براق و درشت مشکی افتاد.
چهره دلفریب و شرقی اش به قدری گیرا بود که قدر لحظاتی موقعیتی که داخلش بودیم رو فراموش کردم و به موژه های بلند و فرش که روی چشم های وحشی اش سایه انداخته بود خیره شدم و او با لبخندی که گیرایی صورتش رو ده برابر بیشتر کرد نگاهم کرد و گفت:
-تو خوبی؟اسیبی که ندیدی؟!
بی حواس سری تکون دادم و با خنده گفتم:
-تصورم نمی کردم انقدر خطرناک باشی خانوم پرستار.
خندید و صدای خنده اش دقیقا مثل یک نت دلنواز موسیقی بود…این زن،به شکل عجیبی ارامش بخش بود.

دستی به مغنه اش کشید و گفت:
-وقتی با خطر زندگی کنی،باید یاد بگیری خطر رو خلع سلاح کنی.
و چشمکی زد. خیلی دوپهلو حرف زده بود برای همین دقیق متوجه معنیش نشدم.
دست های سفید و کوچکش رو سمتم گرفت و با محبت گفت:
-من ارامشم،ارامش شرقی. خوشحال شدم از دیدنت عزیزم،ممنون که هوامو نگه داشتی و برای کمک اومدی.
حقا که لایق اسمش بود…به شکل فریبنده ای چهره ارامش بخشی داشت.
بی اراده لبخندی زدم و دستش رو بین دستم گرفتم و گفتم:
-نیازم،نیاز مهرارا.

لاساسینو

یقهِ یقه اسکی ام رو روی لبام کشیده و با بی تفاوتی به اتش خیره بودم که گفت:
_پر واضحه که کار ملکاناست.
_نه!
متعجب نگاهم کرد که پاهام رو روی میز گذاشتم و لبام رو زیر پارچه لباس تکونی دادم و با صدای ارومی گفتم:
_الان تو مرحله ای ایستادم که به همه شک دارم. داریم بازی می خوریم. یکی از دور منو زیر نظر داره. قاتل انگار دقیقا کنار دستمه ولی نمی تونم پیداش کنم. پسورد اون فایلا به شکل لعنتی ای گم شده و حتی الان هیچ فکری ندارم که چطوری باید رمزشو باز کنم و ترنم برای چی همین کاری کرده‌‌. از اون طرف،قصه همراز و این داستانایی که داره پیش میاد. اول باید پیدا کنم ببینم کی داره از دور بازی می کنه.

در سکوت سری تکون داد و من تکیه به مبل دادم و گفتم:
_بعدی.
_چشم.

صدای کشیده شدن کاغذ ها و بعد صدای جدی اش:
_خب طبق حدس شما بچه ها تحقیق کردن و فهمیدن که درست حدس زدید و بیست و شش دختری که سه ماه پیش دزدیده شدن،توی بازار فروش عرضه شدن.

همچنان سکوت کردم و اجازه دادم کامل اطلاعاتش رو تخلیه کنه که با ناراحتی گفت:
_و متاسفانه شونزده نفرشون به بازار لولیتا فروخته شدن.
چشمام رو باز کرده و بهش خیره شدم.
با دستم به میز ضربه زدم و با بی حوصلگی گفتم:
_این فروش برده انقدر بی درو پیکره؟مگه نگفتی مافیا داره جلوشو می گیره؟

دست های کوچک و نرمی دور شکمم گره خورد و وسطِ دو کتفم میزبان لب های شیرینی شد.
سرش رو روی کمرم گذاشت و همونطور که من رو در اغوش گرفته بود پرسید:
_به چی انقدر عمیق فکر می کنی؟
دست راستم رو از روی نرده برداشتم و سیگارم رو از روی لب هام جدا کردم و بدون اینکه به سمتش برگردم و یا در اغوشم بگیرمش گفتم:
_به اینکه اشتباه کردم و باید منم باهات می اومدم حموم.

شرمساری سری پایین انداخت و گفت:
_انگار یکی داره قانون شکنی می کنه.

دستی به یقه اسکی ام کشیدم و پاهام رو روی هم انداخته و گفتم:
_گفتی فروش دخترا دست مافیاست. گفتی قانون داره و طبق قانونشون منعیت داره.پس الان دقیقا چه کوفتی شده که بیست و شش تا دختر فروخته شدن و کک مافیام نگزیده؟!
دستی به عینکش کشید و با ناراحتی گفت:
_لاساسینو من خودم از یه قاصد شنیدم که خرید دختر ندارن و اسلحه جابجا می کنن. گفته بودن بخاطر قانون شاهنشین اینکارو نمی کنن و فقط روسپی برای کلاب استخدام می کنن که این تجارت قانونیه. فکر نمی کنم کسی جرئتشو داشته باشه بخواد خلاف قوانین شاه نشین کاری بکنه‌

پوزخندی زدم و گفتم:
_شاه نشین رو خواب برده. یعنی هنوز نفهمیده یکی داره کار شکنی می کنه؟
_شایدم فهمیده و سکوت کرده.

سوالی نگاهش کردم که با لحن مطمئنی گفت:
_لاساسینو اون ادم الکی شاه نشین مافیا نشده. میگن همه جا چشم و گوش داره. شاید فهمیده و بخاطر یه چیزی سکوت کرده. تا حرف نزنیم،نمی تونیم مطمین بشیم.
بی تفاوت از جام بلند شدم و گفتم:
_نیازی به اون نداریم. خودم حلش می کنم.
_نمیشه لاساسینو

روی پاشنه پام چرخیدم و با چشم های تنگی نگاهش کردم که سرش رو پایین دوخت و با عجله گفت:
_معذرت میخوام ولی ورود به مافیا همچین

اسونم نیست. اگه حمایت شاه نشین رو نداشته باشیم عملا دست و پامون بسته است. به قدرت و نفوذش نیاز داریم. جسارت منو ببخشید اما می دونید که دنیای مافیا قوانین خاص خودشو داره!

لعنتی….
از رهبری و قواعد مافیا باخبر بودم.
از ساختار منظم و پیچیده و عجیبش یک چیزهایی شنیده بودم.
مثل یک جهان دیگه بود که ورود بهش به همین سادگی نبود.

کلافه دستی به موهام کشیدم و گفتم:
_گفتی اسم این شاه نشین چیه؟
لبخند کمرنگی روی لباش شکل گرفت و گفت:
_بهش میگن جگوار!

همون ایتالیایی معروف!!
ابرویی بالا انداخته و گفتم:
_الان ایتالیاست؟
لبخندش گسترده تر شد و گفت:
_از شانس خوب ما،اینجاست. سخت میشه پیداش کرد و بخاطر امنیت خانواده اش اخبار غلط زیاد پخش می کنه اما مطمینم اینجاست.

سری تکون داده و بی خیال گفتم:
_فکر کنم بای….
صدایِ زنگ تلفنم باعث شد نگاه از چشم های اتش بگیرم و به شماره پندار نگاهی بندازم.
جمله رو نصفه نیمه رها کردم و تماس رو پاسخ دادم:
_بگو!
_لاساسینو به بیمارستان حمله شده!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

پندار چقد زود خبر داد 😐

sara
sara
1 سال قبل

اون تیکه حموم وسطش چی بود نفهمیدم

...
...
پاسخ به  sara
1 سال قبل

اره اون کی بود داشت با لاساسینو حرف میزد

Mahsa
Mahsa
پاسخ به  sara
1 سال قبل

دقیقا منم نفهمیدم اون کی بود ؟؟

یه بیکار
یه بیکار
پاسخ به  sara
1 سال قبل

یسری متن هست وسط پارتا که ربطی نداره به اون پارت اما یه تیکه از داستانه یجا دیگه هم‌بود که از زبون نیاز که گفته بود آغشته به خون و … یه همچین درست یادم نیست
یه ربطی داره و اینا انگار مال یه زمان دیگس یا یه مکان دیگه اما از زبون همون فرد که یه سرنخی رو میده

Mobina
Mobina
1 سال قبل

اوه اوه آرامش شرقی فک کنم همون رئیس مافیاس،یا دختر رئیس مافیاس

Nahar
Nahar
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

وای اره دقیقا و اون قاتلی ک از همه چیِ لاساسینو خبر داره فکر کنم از طرف دارک وب باشه

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
زلال
زلال
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

ولی خدایی اسمش قشنگه ها.منم اسم دخملمو بزارم آرامش😛

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط زلال
...
...
پاسخ به  زلال
1 سال قبل

اسم خیلی از شخصیت ها قشنگه تو بیشتر رمانو
اگه بخوایم اسم همشونو بزاریم باید یه تیم فوتبال که هیچ به اندازه بازیکن ذخیره هم بچه بدنیا بیاریم تا اسم هایی که دوست داریم بزاریم هعییی

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x