رمان وهم پارت 38

0
(0)

 

پاهام به زمین چسبید و فقط یک جمله از لبام بیرون زد:
_نیاز کجاست؟
نفی عمیقی کشید و با صدای متعجبی گفت:
_حالش خوبه،قبل از رسیدن ما با یه پرستار دیگه به این اراذل حمله کردن و جلوشون رو گرفتن اما لاساسینو یه چیزی خیلی عجیبه
نفس راحتی کشیدم و چشمام برق زد.
قویِ وحشی من!!!

_چی عجیبه؟

با صدای اروم تری گفت:
_انگار این بیمارستان عادی نیست. محافظت شدید داره و مامورای امنیتی ام به لحظه نکشیده اینجان. اینا ادمای شمان؟

اخمی کرده و گفتم:
_نه. بمون اونجا،چشم از نیاز برنمیداری تا بیام.
_چشم
تماس رو قطع کرده و همونطور که از پله ها بالا می رفتم گفتم:
_این شا…جگوار،واجب شد که ببینمش. سعی کن بهش پیغام بدی.
_چشم!

جناب شاه نشین با تعریف هایی که تا حالا ازش شنیده بودم،باید شخص جال

نیاز

لیوانِ کاغذیِ نسکافه رو روی میز گذاشتم و لبخند زنان گفتم:
-دستت درد نکنه،زحمت کشیدی.
صندلی مقابلم رو عقب کشید و حین نشستن با لبخند زیبایی گفت:
-نوش جونت عزیزم.
زیر چشمی به اطراف تریا نگاهی انداختم.
راستش،فضای این بیمارستان یه جور خاصی عجیب بود.
دورتا دور تریا مردهای سیاه پوشی اماده باش ایستاده بودن و تمام تمرکزشون به ارامشی بود که بی خیال مقابلم نشسته بود.
توی ذهنم معادلات عجیبی ایجاد شده بود. به نظر نمی اومد که ارامش یه فرد عادی باشه. از حلقه توی دستش مشخص بود متاهله اما اینکه چرا انقدر تحت محافظت شدیده،جای سوال بود برام.
-عجیبه مگه نه؟
با سوالش،چشم از اطراف گرفته و معذب بهش چشم دوختم. فکر کنم خیلی تابلو به اطراف نگاه می کردم.
دستپاچه سری به نشونه نفی تکون دادم و گفتم:
-نه چیزه،اخه…
مستانه و دلبرانه خندید و گفت:
-تو حالت عادی سعی می کنن خودشون رو نشون ندن اما وای به روزی که بفهمن چیزی شده. اگه می تونستن منو به زنجیر می کشیدن تا از جلوی چشمشون دور نشم. الانم از ترس ریسشون نزدیک نمیشن و فاصله لازم م رو حفظ می کنن ولی نمی تونن بیشتر از اینم دور بشن،اونم الان که به بیماارستان حمله شده و سوژشونم منو تو همراز بودیم.

لبخند محوی زدم. حالت حرف زدنش صمیمانه بود و کمی از احساس خجالتم کاست. ارامش موهای فرش رو که از مغنعه اش بیرون زده بود رو پشت گوشش فرستاد و به نگهبان ها نگاه کرد.

خیلی دلم می خواست بپرسم مگه ریسشون کیه و تو کی هستی اما خود ارامش توضیحی نداده بود و پرسیدن جایز نبود.
دست دراز کرده و لیوانم رو بلند کردم.
به بخار برخواسته ازش خیره شده و لیوان رو کمی نزدیک تر کرده تا رایحه اش رو بیشتر حس کنم.
حالا که همراز در امنیت بود و عملش موفقیت امیز بود احساس بهتری داشتم. گرمایِ دلنشین نسکافه از لیوان به سطح دستم شاید کمی سوزاننده بود اما اذیت کننده نبود.
به این گرما و رایحه تلخ و شیرین احتیاج داشتم.
فشار بدنم افت کرده بود و بدنم اندکی سرد بود.
خیلی دلم می خواست با اتش یا اراز تماس بگیرم اما با تصور اینکه شاید کار مهمی داشته باشن،تصمیم گرفتم فعلا مزاحمشون نشم…در ثانی،همراز فعلا در امنیت بود.
جرئه ای از نسکافه داغ نوشیدم و حرارت و گرمای شیرینش باعث شد بی اختیار لبخندی بزنم که ارامش با صدای پر از ارامشش گفت:
-نیاز جان قصد دخالت اصلا ندارم،اگه دوست نداریی سوالمو جواب نده. ولی همرازِ ملکان توی دردسر خاصی افتاده؟می تونم بپرسم چه نبستی باهم دارید؟
لیوانم رو بین دستم فشردم و به چهره زیباش نگاه کردم.
حالت چشماش نگران و دوستانه بود. به نظر نمی اومد قصد بدی داشته باشه.
وقتی تعللم رو حس کرد،با حالت اطمینان بخشی گفت:
-می تونی بهم اطمینان کنی. باور کن من فقط قصد کمک دارم و نمی خوام مشکلی برای بیمارمون به وجود بیاد. اینکه به بیمارستان ما حمله کردن،دو حالت داره. یا از امنیت اینجا باخبر نیستن و یا عمدا وارد شدن که خب این یکم مسئله رو بزرگتر می کنه. چون کسی عمدا به اینجا شبیخون نمی زنه

لبام رو با زبونم تر کردم و تردید رو کنار گذاشتم.

نمی دونم چرا،اما به نظر قابل اطمینان بود.
با اینکه چیزی از ما نمی دونست،اما همراز رو در اتاق امنی بستری کرده بود و به جز این هم،تا پای جونش از همراز محافظت کرده بود.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-همراز موکل منه و اره،توی خطره.
چشماش رو با تعجب گرد کرد و گفت:
-جدا؟پس باید وکیل باشی درسته؟
حالت چشماش به قدری بامزه و دوست داشتنی بود که بی اختیار لبخندی زدم و گفتم:
-چقدر چشمات رو بامزه گرد می کنی. و اره من وکیل ام.
لبخند نیم بندی زد و با لحن خاصی گفت:
-اگه بدونی چقدر سر این تنبیه شدم.
و انگار چیزی رو در ذهنش مرور می کرد که لپش گل انداخت و لبخندش بزرگتر و چشم های سیاهش،براق تر شد.
سری تکون داد و از افکارش خارج شد و با نگرانی گفت:
-کمکی از من برمیاد؟می تونی بگی چی شده که قصد داشتن بهش حمله کنن؟
-خب راستش…
منتظر نگاهم کرد که اهی کشیدم و گفتم:
-از یه کله گنده شکایت کرده و خب اگه بتونه اثبات کنه…
-فکر کنم بقیه اش رو بتونم حدس بزنم. می خواستن از شرش خلاص بشن تا ادعاش رو خفه کنن.
سری تکون دادم. با ناراحتی سری تکون داد و بدنش جمع شد. هر دو سکوت کرده و دست دراز کردیم تا نسکافه هامون رو بردایم که صدایی همزمان گفت:
-ارامش!
-نیاز!
بلافاصله هر دو سر چرخونده و به دو هیبت بزرگی که مقابل ورودی تریا ایستاده بودن،نگاه کردیم.
خاکستر چشم های اراز می سوخت و با قدم های بلندی فاصله بینمون رو طی کرد. لحظه بعد دقیقا کنارم بود و بازوم رو گرفت

دست های کوچک و نرمی دور شکمم گره خورد و وسطِ دو کتفم میزبان لب های شیرینی شد.
سرش رو روی کمرم گذاشت و همونطور که من رو در اغوش گرفته بود پرسید:
_به چی انقدر عمیق فکر می کنی؟
دست راستم رو از روی نرده برداشتم و سیگارم رو از روی لب هام جدا کردم و بدون اینکه به سمتش برگردم و یا در اغوشم بگیرمش گفتم:
_به اینکه اشتباه کردم و باید منم باهات می اومدم حموم.

و من رو بلند کرد و مقابل خودش قرار داد اما از گوشه چشم دیدم که مرد درشت قامتی که شونه های پهنش تمام جسم ارامش رو پنهان کرد کنارش ایستاد و به سرعت دستش رو گرفت و ارامش رو مقابل خودش کشید.
-خوبی؟
صدایِ اراز باعث شد نگاه از اون دو نفر گرفته و به شیشه چشم های او نگاه بندازم.
دنیای سرد و بی تفاوت چشماش،نگران که نه اما کمی اشفته بود..
لبخندی زدم و به ارومی گفتم:
-خوبم،چیزیم نشد. ارامش کمکون کرد
-نیاز جان؟
با صدای ملیحِ ارامش،چشم از اراز گرفته و از حصار قدرتمند اغوشش بیرون زدم و به ارامشی که محکم دست های مردونه ای رو در دست گرفته بود و به خیره به مردی که پشت به من ایستاده بود و به ارومی بهش می گفت “حامی باور کن خوبم” نگاه کردم.
اراز با ابروهای بالا رفته ای پشتم ایستاد اما دستم رو رها نکرد. در سایه سار حمایتش ایستاده بودم و با محبت به ارامش گفتم:
-جانم عزیزم؟
و درست همون لحظه مرد مقابلم که قد و قامت بزرگی داشت چرخید و بعد من در سردترین ابیِ دنیا غرق شدم.
حالتِ عجیب چشم هاش،رنگ سرد و کشنده چشم هاش و جنس نگاه شکارچیش به من و مرد پشت سرم و جذابیتی که مثل سیلی به صورتت کوبیده می شد یک ترکیب گیرا و نفس گیر بود.
خدای بزرگ،این مرد یک کاریزمای بی نظیری داشت.
بلافاصله دست های اراز روی کمرم نشست و خیلی نرم من رو به خودش تکیه داد و انگار دو شکارچی،دو جونور وحشی اعلام حضور می کردن.
لعنتی چی شد یهو؟
قبل از من،ارامش انگار تنش موجود در فضا رو حس کرد که دست مرد مقابلش رو فشرد و بلافاصله سرمای نگاه

مرد مقابلم از ما برداشته شد و به ارامش دوخته شد و من به عینه دیدم که هیولای این مرد با دیدن چشم های ارامش،رام شد.
ارامش به ارومی گفت:
-همه چیز خوبه عزیزم.
و انگار همین جمله،کمی از تنش مرد کاست.
ارامش با لبخند به ما اشاره کرد و گفت:
-ایشون کسیه که قبل از اینکه بقیه برسن بهم کمک کرد. اگه نیاز نبود شاید قصه به این سادگی حل نمی شد.
از حلقه درون دست های بزرگ مرد می شد مطمئن شدم که زن و شوهرن.
مرد مقابلم به من نگاهی کرد و بالاخره لب باز کرد و گفت:
-این کارتون خیلی برای من ارزش داشت و لطفتون رو بدون جواب نمی ذارم.
اوه خدای من،صدای این مرد خیلی بم و کوبنده بود.
کاملا مشخص بود که کلمه “ممنونم”اصلا در فرهنگ لغت این مرد استفاده نمیشه.
چقدر عجیب تشکر کرده بود.
لب باز کرده و خواستم چیزی بگم که رعد صدای اراز جمله رو در دهانم گذاشت:
-فکر کنم از این به بعد قراره زیاد بهم لطف کنیم..
یک مکثی کرد و بعد خاکستر چشم هاش رو به ابی های یخ زده مرد مقابلم دوخت و با لحن خاصی گفت:
-جناب شاه نشین!
شاه نشین؟
این دیگه از کجا اومد؟

حالت چهره ارامش بلافاصله گیج شد اما همسرش ابرویی بالا انداخت و از بین دندون های کلید شده اش گفت:
-یا تو واقعا منو نمی شناسی،یا می شناسی و از عواقب حرف زدنت بی خبری؟
اراز یک قدم نزدیک تر شد و من رو در سایه خودش کشید و من از گوشه چشم متوجه حرکت تمام نگهبان ها شدم و

از ترس محکم به کت چرم اراز چنگ انداختم که با لحن بی نهایت بی تفاوتی گفت:
-دقیقا هیچکدوم. تو دنیای من هیچکس اونقدر مهم نیست که تلاشی برای فهمیدنش یا شناختنش بکنم.
منقبض شدن عضلات این شاه نشین رو حس کردم و تمام نگهبان ها عملا اماده باش ایستاده بودن که شاه نشین گفت:
-پس تو سرت به تنت زیادی کرده. امیدوارم توی زندگی بعدیت تلاشت رو بکنی.
اراز پوزخندی زد و به نگهبان های اطراف اشاره کرد و گفت:
-من تنهام،اما تنها بودنم دلیل نمیشه تا تک تک این نگهبانات رو تو لحظه از پا نندازم. پس قبل از اینکه بیشتر باعث ترس دختر پشت سرم بشن بگو مثل ادم وایسن. طرف حساب من تویی نه بقیه. وگرنه من یه شهر رو که بهم زدم،یه بیمارستان که داستانش فرق داره.
قدرت و اطمینان از هر کلمه اراز چکه می کرد.
ابیِ چشم های مرد مقابلم تیره تر شد. خم شد و دقیقا مقابل گوش اراز تک تک کلماتش رو قاطعانه ادا کرد:
-شهر رو بهم زدی چون تو قلمرو من نبودی. چون کاری به حریم من نداشتی و منم اجازه دادم هرکاری بخوای بکنی. اما نه به تو و نه حتی به هیچکس دیگه ام اجازه نمیدم حتی خوابشو ببین که تو قلمرو من فرمانروایی کنن. برخلاف تو من به ظاهر امر اهمیت میدم و پرستیژ رو همه جا حفظ می کنم اما بزنه به سرم،ممکنه کاری کنم که نباید.
تهدید دو جانبه بود.
هر دو با خط و نشون با یک دیگه حرف می زدن که اراز کاملا بی تفاوت نگاهش کرد و او ادامه داد:
-فکر کنم یه حرفایی برای گفتن داشته باشیم. چون همونقدر که تو دنبال منی،منم هستم. بعدش وقت هست برای کشتنت،سایه شهر.
بازوی اراز رو محکم گرفتم و به ارامشی که با نگرانی نگاهم می کرد نگاه دوختم. هر دو ترسیده بودیم و دقیقا نمی فهمیدیم باید چی کار کنیم که اراز پوزخندی زد و گفت:
-با حرفت موافقم. جفتمون حرف برای زدن داریم. بعدش وقت برای کشتن داریم،جناب شاه نشین

لاساسینو

به صندلیم تکیه داده و به نیاز و همسر این شاه نشین که در فاصله کمی از ما سر میز دیگه ای نشسته و تمام چشمشون به ما بود نگاهی انداخته و بعد نگاهم رو به اویی که با دقت و اخم ریزی به عکس های درون گوشی نگاه می کرد،دوختم.
لحظه به لحظه اخماش بیشتر درهم می شد و در نهایت گوشی رو روی میز گذاشت و غرید:
-از کجا می دونی که ادم های حلقه زدن تو خط لولیتا؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-چون بخش عمده فروش توی کلاب های زیرزمینی انجام شده. و کلابای زیر زمینی و رسمی اکثرا برای مافیاست.
-من دخالتی توی این قصه نداشتم.
می دونستم…تجارت این مرد چیز دیگه ای بود.
پاهام رو روی هم انداخته و خیره در ابیِ سرد چشماش گفتم:
-یک درصد شک داشتم که دخالت دارید،الان اینجا نبودم. پس بذاررید حاشیه رو بذارم کنار و برم سر اصل مطلب.
گوشی رو داخل جیبم گذاشتم و او لنگه ابرویی بالا انداخت و با دقت نگاهم کرد که اعلام کردم:
-یکی یا چند نفر از ادمای شما داره قانون شکنی می کنه. چیزی که خرید و فروشش رو ممنوع کرده بودید رو دارن پنهانی انجام میدن و خب خودتون بهتر از من می دونید که یه کارشکنی و پخش این دخترا می تونه چه ضربه های سنگینی به بازار شما بزنه. همونجور که شما دنبال من بودی،منم دنبال شما بودم.
چشماش رو تنگ کرد و با حالت غیرقابل نفوذی نگاهم کرد.
لعنتی سخت می شد فهمید داره به چی فکر می کنه!!!
سرفه ای کردم و ادامه دادم:
-من می خوام وارد بازارش بشم و ببینم مافیا دقیقا داره از کجا این معامله رو انجام میده و شمام می خوای کسی که این خرید و فروش رو انجام میده رو شناسایی کنی. پس فکر کنم بتونیم باهم دست همکاری بدیم.

هیچ تغییری در چهره اش ایجاد نشد. قدر لحظاتی با دقت نگاهم کرد و سعی می کرد با حالت چشماش وهم رو درون وجودم القا کنه و باید بگم اگه من لاساسینو نبودم،مطمئن بودم تحت تاثیر نگاهش قرار می گرفتم.
اما من یکی بدتر از همین مرد بودم…
دستاش رو روی میز گذاشت و با لحنی که رنگ و بوی تمسخر داشت گفت:
-و چرا فکر کردید جگوار برای حل کاراش به کسی نیاز داره؟
لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت:
-دست همکاری؟اونم به سایه؟
تحقیر نه اما تردید درون لحنش حس می شد.
پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:
-بدون اطلاعات خرید و فروش و ادم های من،ماه ها باید بگردیید تا پیدا کنید. اونم اگه پیداش کنید،من دست پر اینجام. و بابت دست دادن به من..
نفسی کشیدم و گفتم:
-می دونم که توانایی هامو تحسین می کنید. بالاخره من یه شورشی حساب میشم که هر کاری دلم بخواد می کنم.
طعنه موجود در کلامم رو گرفت و چهره اش کمی درهم شد.
این مردِ قدرتمند رو باید هرجور که شده سمت خودم می کشیدم. ما هر دو بهم نیاز داشتیم.
قدرتمندانه پا روی پا انداخت و با اطمینان گفت:
-شما اون اطلاعات رو به من میدی،یا من جور دیگه ای می گیرم.
تک خنده ای کردم و دستم رو روی میز گذاشتم و خودم رو سمتش کشیدم و با مسخره بازی گفتم:
-جدا؟ببخشید جناب شما بچه کجایی که انقدر زرنگی؟
حالت صورتش سخت شد و دست هاش مشت شد. لبخندم رو پاک کردم و با جدی ترین حالت ممکن گفتم:
-شاه نشین مافیایی درست،اما من نه زیر دستتم و نه جزوی از مجموعه ات. دنیای من با دنیای تو فرق داره. اگه تو پادشاه دنیای خودتی،منم امپراطوری دنیای خودم رو به دست گرفتم. جفتمون تو یه مسیریم و به هم نیاز داریم. اما جناب شاه نشین حتی فکرم نکن من جزو زیر

دستاتم و با ترس و لرز اطلاعاتم رو کف دستت بذارم.
سرسخت تر از این حرفا بود و مشخص بود علاقه ای به همکاری نداره. اما می دونست بدون اطلاعات و رابط های من سخت می تونه کارش رو پیش ببره و منم بدون کمکش به راحتی نمی تونستم به بازار شبیخون بزنم.
چند دقیقه ای بهم خیره شدیم. من هنوز یک کارت اس در دستم داشتم که فعلا نیازی بهش نبود.
بی تفاوت از پشت میز بلند شدم و گفتم:
-فکراتو بکن. فکر کنم بدونی چطوری باید پیدام کنی.
در سکوت نگاهم کرد و چیزی نگفت.
می دونستم به این سادگی نمی شه قانعش کرد. بالاخره اون جگوار بود و قوانین سفت و سخت خودشو داشت.
من بازی رو شروع کرده و اهسته جگوار رو به بازی کشیده بودم. هرچند که هنوز برگه برنده ام رو رو نمی کردم.
نگاه ازش گرفته و سمت نیاز حرکت کردم که با صدای بمی گفت:
-حتی قبول کنمم،بازم قرارم برای کشتنت سرجاشه!
مکث کردم…من بلد بودم چطور مهره هام رو بچینم.
روی پاشنه پا خریدم و با اشتیاق گفتم:
-براش لحظه شماری می کنم.
و مجدد رو ازش گرفتم و سمت نیاز قدم زدم.
من لاساسینو بودم و خیلی خوب می تونستم حریف رو به جبهه خودم بکشم.

نیاز

متفکر روی صندلی نشسته بودم و به اتش و اراز و مرد غریبه ای که داخل اتاق من حرف می زدن،نگاه می کردم.
از لحظه ای که بیمارستان رو ترک کرده بودیم تا الان که این فرد ناشناس به دفترم اومده بود،سکوت کرده بودم. نیاز داشتم تموم ماجرا رو برام توضیح بده.
در تمام مدتی که اراز و همسرِ ارامش،حامی باهم مذاکره می کردن

و ما از شدت دلواپسی حتی نمی تونستیم نفس بکشیم.
جوری بهم نگاه می کردن انگار نقشه قتل هم رو توی ذهنشون پرورش میدن.
روی صندلیم جابجا شده و به ارازی که بی حوصله پشت میزم نشسته بود و به حرف های مرد غریبه گوش می داد نگاه کردم.
چهره مرد اصلا اشنا نبود و نمی تونستم حتئ حدس بزنم که کیه و چی کاره است.
اتش به ارومی چیزی گفت و اراز کلافه سرتکون داد و با صدای بلندی گفت:
-بسه،بقیه اش بمونه برای بعدا.
و خاکستر شعله ور چشم هاش رو به من دوخت. حاضرم قسم بخورم که چشماش با دیدنم شعله کشید.
یک جور عطش خاصی درون نگاهش دیده می شد…عطشی که لرزی به ستون فقراتم نشوند.
بی اختیار گر گرفتم و از روی مبل برخواسته و همونطور که او خیره خیره نگاهم می کرد سمتش قدم زدم. به محض ورودم اتش و مرد غریبه عقب نشینی کردن و اجازه دادن من نزدیکش بشم.
این شیشه چشماش قدرت کشتن من رو داشت. زانوهام می لرزید و حس می کردم هر لحظه ممکنه سقوط کنم.
میز رو دور زده و کنارش ایستادم که خیلی جدی گفت:
-برید دیگه. جلسه تمومه.
مرد غریبه سری تکون داد و عقب نشینی کرد که اتش گفت:
-من پایین منتظرتم.
-حق نداری بهم زنگ بزنی و حتی فکرم نکن بخوای بیای بالا.
اتش بهت زده نگاهش کرد و با گیجی گفت:
-یعنی حتی اگه خدایی نکرده حمله شد و خواستن بکشنم چی؟
خیلی راحت گفت:
-روحت شاد.
لبم رو گزیدم و سرم رو پایین انداختم و اتش با بهت گفت:

-چ…
اما قبل از اینکه بتونه حتی جملش رو کامل کنه اراز بی قرار پرونده روی میز رو با پرخاش بلند کرد و سمتش کوبید و با حرص خاصی گفت:
-گمشید بیرون دیگه.
حتی تعلل هم نکرده و جفتشون تند تند سری تکون داده و عقب عقب می رفتن که اراز زیر لب و با خشونت گفت:
-ف*ا*ک…امروز اولین روز ماست مثلا.
از این حرصش ضعف کردم…
سر بلند کرده و خواستم چیزی بگم اما به محض اینکه صدای بسته شدن در رو شنید،مثل یک مار سمتم حمله کرد و کمرم رو بین دست هاش گرفت و من رو با عصیان دلنشینی کشید و بین پاش سکنا داد.
جیغ نکشیدم اما سریع دستام رو روی سرشونه هاش گذاشتم و با چشم های درشت و متعجبی نگاهش کردم که با لحن خاصی گفت:
-تو سرم جنگه،دنیامم که جهنمه اما وسط این همه گرفتاری سر توِ لعنتی منو خودم بد توی جنگیم. منطقم میگه ولت کنم اما نگاهت داره دهن تمام منطقم رو سرویس می کنه.
از شیرینی حرفاش دلم به غلیان افتاد و دست راستم رو بلند کرده و روی گونه اش گذاشتم.
بلافاصله حالت چهره اش عوض شد و تمام عضلات تنش منقبض شد.
به شکل واضحی به لمسم واکنش نشون داد. انگار حتی خودشم از این لمس تعجب کرده بود.
به ارومی گفتم:
-پس تنهایی رو می خوای انتخاب کنی؟
خاکستر چشماش گشتی درون صورتم زد و گفت:
-تنهایی همیشگی ترین انتخابم بود،اما تو انتخاب که هیچ،تموم زندگیم رو بهم ریختی نیاز مهرارا.

میخ چشماش بودم که نگاهش رو از چشمام پایین تر کشید و به گردنم دوخت. به عینه دیدم که حالت چشماش عوض شد و بهم ریخت.
نفس عمیقی کشیدم و با لحنی که حتی ذره ای سرزنش نداشت پرسیدم:
-اراز چرا گلومو بریدی؟
اخماش درهم شد و نگاهش سخت تر…
فکر کنم وقتش بود که جواب بعضی از سوال هام رو پیدا کنم!

فصل یازده

“هویتِ اشکار”

لاساسینو

-چ…چی..چی گفتی؟
جنگل چشم هاش سیاه شد. ابرهای تردید و شک بر فراز اسمان نگاهش سایه انداخت و لب های خوش فرمش با حیرت باز شده بود که مجدد گفتم:
-من به گلی بختیار گفتم که توی دادگاه شهادت دروغ بده.
چشم هاش درشت تر،تیره تر شد و بالاخره منفجر شد:
-زده به سرت؟نکنه توام ادم ملکانی؟باعث و بانی همه اون اشکا و شکستای اون دختر تو بودی؟داشتی بازیمون می دادی؟
در سکوت به اویی که مثل یک گربه پنجول می کشید خیره بودم که نفس عمیقی کشید و گفت:
-اراز محض رضای خدا یکم از این ژست یخ بودنت در بیا،خب بگو چرا اینکارو کردی؟
-چون یه اتهام بزرگتر توی پرونده همراز بود.
مبهوت نگاهم کرد و گفت:
-چی؟
به صندلی تکیه دادم و به اویی که روبه روی من،روی مبل مهمان نشسته بود نگاه کردم و بی خیال گفتم:
-همه چیز،اونی نیست که نشون نمیده. قصه خیلی پیچیده تر از این حرفاست.
سرگردون گفت:
-خب توضیح بده،دلیلشو بهم بگو. بگو چرا به گلی گفتی اون شهادت دروغ رو بده و چرا بعدش گلوی من رو بریدی؟
دستم رو روی میز گذاشتم و به چشم های کشیده اش نگاهی کردم و پاسخ دادم:
-چون اگه من اینکارو نمی کردم،ملکان می کرد….هم تورو،هم منو!
حیرون شده بود. می دونستم نمی تونه اطلاعات رو پردازش کنه.
از داخل جیب کتم فندک و سیگارم رو بیرون کشیده و روی میز گذاشتم…اوه لعنتی،کینگ رو خونه گذاشته بودم.

در سکوت و با دقت نگاهم می کرد که خیره در زمرد چشم هاش نخی برداشته و اتش زدم.
پوک عمیقی به سیگار زدم و شروع کردم:
-من واقعا قصد داشتم با شهادت گلی پرونده رو پیش ببرم و ملکان رو متهم کنم. فکر می کردم از این راه بالاخره می تونم به زمینش بزنم اما خب گوشه ذهنم می دونستم اون ادم به همین سادگی و با شهادت چند تا از خدمه اش به زمین نمی خوره و حتما نقشه B ای داره. ملکان حتما دستش پر بوده که به همراز گفته بود که هیچ جوره نمی تونه به زمینش بزنه. چند روز قبل از دادگاه شک ام به یقین تبدیل شد.
خاکستر سیگارم رو داخلِ جعبه مخصوص خودکار و مدادهاش ریختم و پرسیدم:
-خود همراز به ما گفت که شهروز ازش عکس گرفته و تهدیدش کرده که اگه چیزی بگه عکساش رو پخش می کنه،یادته؟
تند سرتکون داد که سیگارم رو نزدیک لبم قرار داده و دوباره پرسیدم:
-و یادته همراز گفت ملکان چندباری ازش خواسته بود که توی مهمونیاش شرکت کنه و با کسایی که میگه گرم بگیره و باهاشون حرف بزنه؟
قدر لحظاتی فکر کرد و بعد به سرعت گفت:
-اره،یادمه گفت دو سه بار بیشتر نبوده و ازش می خواسته توی مهمونیا پیش چند نفر بشینه و چراغ سبز نشون بده که نزدیکش بشن و بعد قبل از اینکه اتفاقی بیافته بهش پیام می داده که از پیش مرده بره. خب چطور مگه؟
دود سیگارم رو در جهت مخالف صورتش فرستاده و دوباره سمتش چرخیدم و به اویی که با دقت تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت نگاه کردم و لب زدم:
-می خواستم قبل از حمله و دادگاه اول بدونم دست ملکان دقیقا چقدر پره،برای همین چندتا از ادمام رو اونجا گذاشتم و فهمیدم که ملکان به قدری دستش پره که حالا حالا زمین زدنی نیست. برنامشون اون اوایل این بود که تمام اتهام های اختلاس رو به گردن یکی از شرکای اصلی بندازه و تموم ادعایی که من ازش پخش کرده بودم منکر بشه اما وقتی شکایت همراز وسط اومد،تصمیم گرفتن همه چیز رو به گردن اون بندازن. می خواستن نشون بدن که پشت پرده همه ماجراها همرازه. حالا بدترین قسمت این نیست،بدترین قسمت می دونی کجاست؟

بی قرار سرجاش تکونی خورد و پرسید:
-کجا؟
-بدترین قسمت داستانیه که اونا سرهم کرده بودن. داستانی که سرهم کرده بودن این بوده که چند سال پیش،خونه اب و اجدادی ملکان ها توی شمال اتیش می گیره و سرایدار اون خونه به همراه زنش میمیره و دخترش فقط زنده می مونه. اون دختر،یکتا نصیری،مادر همرازه. یکتا قبول نمی کرده که اتش سوزی بخاطر مشکلات برقه و مدعی بوده که خانواده شهروز بخاطر اینکه نکات امنیتی رو رعایت نکردن باعثش هستن. یکتا بعد ها که بزرگ میشه سعی داشته انتقام بگیره و برای همین می خواسته شهروز رو وسوسش کنه اما وقتی شهروز پاکدامن پا نمیده،یک شب وقتی توی یکی از مهمونی ها بوده،توی مشروبش دارو میریزه و باعث میشه کار جفتشون به تخت بکشه و بدون رضایتِ شهروز یکتا،مادر همراز،همراز رو حامله میشه. شهروز وقتی می فهمه محبت پدرانه اش گل می کنه و به یکتا میگه که بچه رو نگه می داره ولی خودش رو نه. چون خودش زن داشته و یه پسر بچه ام داشته. یکتاهم قبول می کنه ولی سر زایمان از دنیا میره و شهروز فداکارم همراز رو میاره خونه خودش و در خفا بزرگش می کنه و به همراز از همون بچگی میگه که مادرش ساراست اما وقتی همراز بزرگتر میشه یکی میاد بهش میگه که شهروز چشمش دنبال دختر سرایدارش بوده و بهش تجاوز می کنه و اونو حامله میشه و این دلیلی میشه که همراز بخواد از شهروز انتقام مادرش رو بگیره.
قهقه نیاز باعث شد نگاه از خاکسترِ سیگار گرفته و به چشم های درشتش نگاه بدوزم. دستی به چشمش کشید و گفت:
-چقدر داستان باحالی بود،مرسی روحیه ام عوض شد.
وقتی هیچ تغییری در حالت چهره ام ندید با حرص گفت:
-چطوری توقع داری اینو باور کنم؟مگه همچین چیزی شدنیه؟

_چنین چیزی شدنیه چون یکتا نصیری واقعا دختر خدمتکار خونه شهروز بوده و پدر و مادرشم توی اتش سوزی مردن. شدنیه چون شهروز به تموم خانواده یکتا پول داده که بیان شهادت بدن که یکتا می خواسته انتقام بگیره و شهروز رو بدبخت کنه،اونم نه یه نفر،شش تا شاهد داشت. خواهر و برادرای یکتا و سه تا از دوستاش و پدرش الکیش می خواستن بیان شهادت بدن که دخترشون باعث رسوایی شده و شهروز در حقشون مردونگی کرده
لبخندش پر کشید و با تعجب گفت:
-اراز اما ما می دونیم همچین چیزی نیست. اینکه یکتا توی گذشته دختر خدمتکار اون خانواده بوده رو منم نمی دونستم و خود همرازم نمی دونه اما می دونیم که قصه این نبوده و نه انتقامی در کار بوده و جفتشون به میل و خواسته خودشون کارشون به تخت کشیده. این چیزیه که خود شهروز وقتی داشته به همراز تجاوز می کرده گفته،مگه میشه بیاد دروغ بگه؟چطور همچین چیز مسخره ای ممکنه؟
سیگارم رو داخل ظرف له کردم و گفتم:
-حقیقت دقیقا چیزیه که تو داری میگی،که ملکان یه شب و با میل خود یکتا باهاش خوابیده و تموم. چیزی که اون ساخته،دروغه اما با سند و مدرک و شاهد به حقیقت تبدیلش کرده. اونا شاهدایی داشتن که نشون می داد یکتا بخاطرِ انتقام نزدیکش شده و همرازم به اون ها گفته که انتقام خون مادرش رو می خواد بگیره و هر جور شده ملکان رو سر به نیست می کنه. حالا این ور قصه،تموم اون مردهایی که شهروز به همراز گفته بوده نزدیکش بشه دقیقا رقبای تجاریه ملکان بودن و ملکان فیلم و عکس داره که همراز بهشون نخ می داده و می خواسته شهروز رو زمین بزنه. دسترسی به مدارک نداشتم اما توی بعضیاش انگار همراز چیزی رو امضا می کرده که شهروز می خواسته نشون بده همراز داشته پشت سرش نقشه می ریخته. داستان ملکان به قدری تمیزه که هیچ نقطه ابهامی نداره و تمام مدارکش کاملا مستنده و شاهدهم داره. این نشون میده ملکان از قبل به فکر این داستان بوده که اگه روزی همراز بخواد اقدام کنه و مدرکی بیاره بتونه اینجوری خفش کنه. حالا قصه به همینجا ختم نمیشه و مقداری داروی خواب اور داخل اتاق همراز جاسازی کردن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hani
Hani
1 سال قبل

خوب شهروز بابا لامصب چراتجاوز میکنی که حالا بخوای اینقدر به مغزت فشار بیاری که همراز قصد انتقام داره🙄🙄

Ssss
Ssss
1 سال قبل

خیلی از هیجانش افتاد تاقبل اینک نیاز همه چیو بفهمه خیلی عالی تر بود❤

Nahar
Nahar
1 سال قبل

چرا این رمان انقدر عالییع؟؟😂 از لاساسینو خیلی خوشم میاد لعنت بهششش

...
...
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

لعنتی عاشق جفتشون شدم
لاساسینو و شاه نشین
اوووف یکی چشم آبی یکی خاکستری هعیییی

Nahar
Nahar
پاسخ به  ...
1 سال قبل

این یکی زیبا اون یکی زیباتر😂

...
...
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

خدایا گناه ما چیهههههه
نویسنده جون نمیشه عکس نیاز و لاساسینو رو بزاری لطفااا🙏🥺

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  ...
1 سال قبل

دقیقاً 🥺

باران
1 سال قبل

خیلی این رمان خفنههههه🥹❤

فقط دو جا یه متنیو تکرار کردن
این متن🫤👇
دست های کوچک و نرمی دور شکمم گره خورد و وسطِ دو کتفم میزبان لب های شیرینی شد.
سرش رو روی کمرم گذاشت و همونطور که من رو در اغوش گرفته بود پرسید:
_به چی انقدر عمیق فکر می کنی؟
دست راستم رو از روی نرده برداشتم و سیگارم رو از روی لب هام جدا کردم و بدون اینکه به سمتش برگردم و یا در اغوشم بگیرمش گفتم:
_به اینکه اشتباه کردم و باید منم باهات می اومدم حموم.

...
...
1 سال قبل

چرا وقتی تو بغل هم بودن و دست نیاز رو گونه لاساسینو یهو رفت سمت لاساسینو و نشستن رو مبلللل

Mobina
Mobina
1 سال قبل

وای وای واااااااااااای دوتا جذاب روبه روی هم،خدایا این چ قلمیههههههههه
دلم میخواد جیغ بزنم

...
...
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

جیغتو تو بالش خفه کن خانواده چه گناهی کردن که ما با این رمان از زمین تا آسمون میپرسم

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x