رمان وهم پارت 41

0
(0)

 

نیاز

-چیزی شده؟
سوال ناگهانی ما باعث شد نگاه گریزونشون رو به مایی که با گیجی نگاهشون می کردیم بدوزن.
اراز بی قرار دست هاش رو با صابون شستشو می داد و حامیِ نامدار با ضدعفونی کننده به جان دست هاش افتاده بود.
چه خبره شده؟
ارامش قدمی سمت همسرش برداشت و با تردید گفت:
-حامی زخمی شدید؟چرا دارید پوست دستتون رو می کنید؟
منتظر نگاهشون کردم که اراز بی هوا گفت:
-غسل باید بکنیم. این جوابگو نیست.
چشون شده؟
با تعجب نگاهشون می کردیم و حقیقتا سعی داشتم بفهمم چه بلایی سرشون اومده که اینجور دستشون رو شستشو میدن.
نگاه حیرون ارامش به منِ سردرگم نشست. شونه ای بالا انداختم و هیچ نظری نداشتم که چه بلایی سرشون اومده. مشکوک تر از همه این عدم نگاه کردنشون بهم بود.
دست روی سینه گذاشته و به این دو مرد مشکوک نگاه کردم که بالاخره دست از سر این دست های بیچارشون برداشتن و به ما نگاه دوختن. نگاهی به چشم های بی حس اراز انداختم و پرسیدم:
-فکر نمی کنید لازمه چیزی بگید؟
-نه،یه شب لعنتی بود که گورشو گم کرد. الانم باید برم.
حیران نگاهش کردم که ارامش با سردردگمی گفت:
-یهویی اومدید بیمارستان و نیم ساعته دارید دستتون رو می شورید و الانم میگید یه شب لعنتی بود؟همین؟حرف دیگه ای ندارید بزنید واقعا؟
شاهنشین چشم های سردش رو به همسرش بخشید و با قاطعیت گفت:
-چیزی برای تعریف کردن نیست. فواد رو

گرفتیم،بقیه اشم حل میشه. فقط اومدم خبر بدم.
مشکوک به آراز نگاه کردم که شونه ای بالا انداخت و گفت:
-من میرم،فردا حرف می زنیم.
چشمام رو براش تنگ کرده و فقط سری تکون دادم که شاهنشین نگاه خاصی نثار همسرش کرد و تکرار کرد:
-فردا می بینمت.
واکنش ارامش مثل واکنش من بود.
بدون اینکه نگاهی بهم بندازن،به سرعت از درِ اتاق بیرون زدن. به محض بیرون رفتنشون ارامش سمتم چرخید و با تعجب گفت:
-بگو که فقط من نیستم که فکر می کنم اینا یه بلایی سرشون اومده.
-خوشبختم،منم دقیقا همین حسو دارم.

لاساسینو

خون با شدت زیادی پاچیده شد و جسم سنگینش روی زمین پرتاب شد. بطری ابم رو توی دستم چرخوندم و بی تفاوت به صحنه مقابلم خیره بودم. نفس های بی صدای مردی که کنارم روی صندلی نشسته بود خبر از کلافگیش می داد.
پای راستم رو به دیوار تکیه زده و کمرم رو به جلو و عقب تکون می دادم. به چهار مردی که فواد رو محاصره کرده و مورد ضرب و شتم قرار میدن چشم دوختم.
از مافیا و شکنجه های معروفش چیزهای زیادی شنیده بودم،حتئ در دوران اموزش هم با چندین ابزار شکنجه معروفشون اشنا شده بودم و امروز به چشمم می دیدم که هرچیزی که گفته بودن،گزافه نبوده.
مافیا واقعا پیچیده و قدرتمند بود.
سیل خون زیر تن فواد به راه افتاده بود و نکته جالب ماجرا این بود که دقیقا می دونستن به کجا ضربه بزنن که قربانی شدیدترین درد رو تجربه کنه اما از دنیا نره.

بطری ابم رو به هوا پرتاب کردم که متوجه شدم جگوار با غیض نگاهم می کنه. بی اهمیت به نگاهش بدنم رو به جلو و عقب تاب می دادم و بطری رو به هوا پرتاب می کردم.
هیچ وقت حرف کسی برام مهم نبوده و نخواهد بود.
با ابی که به صورت فواد پاچیده شد،ناله بلندی سر داد و قبل از اینکه شکنجه گر بتونه چاقو رو روی دست فواد بکشه،همونطور که بطریم رو به بالا پرتاب می کردم گفتم:
-بسه!
سکوت محضی در انبار حکم فرما شد و بطریم در هوا چرخی زد و بعد اسیر دست هام شد.
سنگینی نگاه بقیه رو حس می کردم اما بی توجه به همگی سمت فواد غرق در خون حرکت کردم. میخ نگاه جگوار رو روی تک تک حرکاتم حس می کردم اما اهمیتی ندادم و وقتی مقابل فواد ایستادم،به جسم غرق در خون و زخمیش نگاهی کردم و با نوکِ کفشم چونه اش رو به سمت خودم کشیدم و بی خیال گفتم:
-اوه،کام ان..ببین چه بلایی سر صورت خوشگلت اومده.
ناله ای کرد و در خون خودش غلت زد. خم شدم و سر بطری رو روی شقیقه اش قرار دادم و گفتم:
-می بینی چقدر مهمون نوازیم؟خب حالا بگو اطلاعاتو از کی می گرفتی؟
خس خسی کرد و با صدای نامفهومی گفت:
-نم..نمی….نمی دونم از..چی….ااااااای.
پای راستم رو بی رحمانه تر روی قفسه سینه شکستش فشار دادم که مثل یک مرغ سربریده دست و پا زد و التماس هاش شکل نعره و آوای نامفهوم به خودش گرفت.
سنگینی پام رو کم کرده اما همچنان کتونیم رو روی قفسه سینه اش نگه داشتم و گفتم:
-صدای حیوانات داری درمیاری و من تخصصی در این زمینه ندارم. اسپیک پرشن پلیز.
خرخر کرد و پشت سرهم به سرفه افتاد. به چند مردی که مقابلم بودن اشاره ای کردم و بدون حرف اطاعت کردن.

کتونیم رو از روی قفسه سینه فواد برداشته و سمت انتهای انبار حرکت کردم که غرشِ “لعنتی می کشمت” شاهنشین باعث شد متوقف بشم.
به عقب برگشته و از دیدن هیولای خشمگینی که با عاصی گری به تلفنش خیره بود نگاه دوختم.
چه خبر بود؟
همه افراد داخل انبار با ترس خاصی به این کوه اتش فشان نگاه می کردن که با صدای وحشتناکی غرید:
-ماسکتو بردار بی شرف بذار ببینم کی هستی. چی می خوای از من حروم زاده؟
تعلل جایز نبود و با قدم های بلندی سمتش حرکت کردم. دیوانه وار تکون می خورد و دست هاش از فشار زیاد سفید شده بود. کنارش قرار گرفته و به تلفنش خیره شدم.
به محض دیدن تصویر مقابلم،تمام بدنم جمع شد و برافروخته به صحنه مقابلم خیره بودم.
نیاز و همسر شاهنشین گیج و کنجکاو در اتاق نشسته و به اطراف نگاه می کردن. حالت متعجب صورتشون نشون می داد که از چیزی خبر ندارن.
چند لحظه بعد،تصویرشون از صفحه محو شد و بعد تصویری از دو تک تیرانداز که دقیقا پیشونی جفتشون رو هدف گرفته بودن روی صفحه نمایش داده شد.
همزمان پاهامون رو به زمین کوبیده و بالاخره اژدهای خشم دامن من رو هم گرفت. حتی از تصور آسیب دیدن نیاز به جنون کشیده می شدم.
تمام بی خیالیم از وجودم پر کشید و عصیان و انتقام در تنم جاری شد. قسم می خورم تک تک انگشتاشون رو بشکنم.
جگوار با صدای دورگه ای گفت:
-بلایی سرشون بیاد،اگه بلایی سرشون بیاد مطمئن باش هر جهنمی باشی پیدات می کنم و تیکه پاره ات می کنم.
تصویر سیاه شد و بعد مردی با یک ماسک عروسکی ترسناک مقابل دوربین ایستاد و با قهقه گفت:
-به بازی خوش اومدی شاهنشین. قراره خوش بگذرونیم.

هر لحظه ممکن بود تلفنش توی دستاش خورد بشه. ضعف نشون نمی داد اما با لحن ترسناکی گفت:
-بگو چی می خوای حیوون؟
-بازی ساده است…خیلی ساده.
قهقه ای زد و تمام وجود من به جوش و خروش افتاد. من این آدمو می کشتم…من این آدمی که جرئت کرده بود نیاز من رو تهدید کنه رو از صفحه روزگار پاک می کردم.
مثل یک دلقک تکونی خورد و با خنده گفت:
-بازی بازی بازی…من فقط یه چیز از شما می خوام بعد مطمئن باش این لیدی های زیبا رو آزاد می کنم.
این بار من وارد بازی شدم و زمزمه کردم:
-حرف بزن بگو چی می خوای.
دیوانه وار جیغی کشید و با جمله اش مبهوتمون کرد:
-یه ماشین جلوی در انبار منتظرتونه. سوارشید و بیاید اینجا. اما یادتون نره،اگه یه حرکت اشتباه بکنید مغز اون لیدی های زیبا روی دیوار پاچیده میشه.

فصل دوازده

“یا بازی کن،یا بمیر”

به محض اینکه پا به داخل اتاق گذاشتیم،درهای پشت سرمون با صدای بدی بسته شد. در روشنایی تاریکی اتاق به مقابلم خیره بودم و سعی داشتم بفهمم دقیقا چه اتفاقی برامون افتاده که ناگهانی مقابلمون روشن شد.
مانیتور بزرگی که مقابلمون بود ابتدا سفید شد و نور بی نهایتش،چشمامون رو اذیت کرد و هر جفتمون بی اختیار چشممون رو بستیم اما بعد از لحظاتی وقتی باز کردیم،از دیدن نیاز و همسر این شاه نشین که با ترس و تردید به اطراف نگاه می کردن رو به رو شدم.
تمام بدنم به جوش و خروش افتاده بود و مرد کنارمم به خودش لرزید اما ارامش خودش رو حفظ کرد.
هرکس که پشت این قصه بود،روانی شدن مارو میخواست. حدس می زنم از هویت من بی خبر بود،چون هیچ اشاره ای بهش نمی کرد.
با چشم های به خون نشسته ای به صفحه مقابلمون خیره بودیم که تصویر پاک شد و بعد دوباره همون مردی که ماسک عروسکی بر چهره داشت پشت صفحه ظاهر شد و با صدای بلندی خنده سر داد.
مشتم درد می کرد،دلم می خواست مانیتور رو بشکنم و این ترسوی بی شرف رو تیکه پاره کنم.
بعد از دقایقی با خنده شیطانی ای گفت:
-وای وای بازی بازی….چقدر خوشحالم که قراره باهم بازی کنیم.
از بین دندون های کلید شده ام گفتم:
-بگو چی می خوای عوضی؟این بازی مسخرتو تمومش کن.
تند تند سری تکون داد و گفت:
-نه نه..ما قراره بازی کنیم.
نفسی کشید و با لحن مشکوکی گفت:
-خب اماده اید برای نجات لیدی هاتون بازی کنید؟
جگوار غرید:

-برو سر اصل مطلب.
با شرارت خندید و گفت:
-جگوار با کسی شوخی نداره…درست همونجوری هستی که شنیدم.
درست حدس زدم،از هویت من خبر نداشت…
بی طاقت گفتم:
-کارتو بگو.
-خب خب،بریم سراغ بازی. با دقت گوش کنید.
و دوباره قهقه زد….من این ادمو می کشتم،کاری می کردم تا اخر عمرش دهنش بسته بمونه. قول میدم!
شادمان تکونی خورد و گفت:
-بازی دو مرحله داره. باید جفت مراحل رو با موفقیت بگذرونید تا بتونید به لیدی هاتون برسید. قوانین هر مرحله ام جداست و به موقعش گفته میشه. اما قبل از اینکه بازی رو شروع کنید باید چندتا نکته رو در نظر بگیرید…
دستام رو داخل جیب شلوارم گذاشته و با دقت نگاهش کردم که تصویرش دوباره از صفحه رفت و تصویر اتاقی که خانوما داخلش بودن نشون داده شد.
جگوار تکونی خورد و شاهد بهم ریختگیش بودم که دوربین ناگهانی سمت لوستری که بالای سرشون بود رفت و ابتدا متوجه منظورشون نشدیم اما بعد از دقایقی که تصویر واضح تر شد و متوجه شدیم،جگوار فریاد زد:
-حییییوووون حیووون من می کشمتت. هر جهنمی باشی پیدات می کنم.
و قهقه مرد به هوا رفت.
بازوی جگوار رو در دست گرفتم و سمت خودم کشیدمش و لب زدم:
-خودتو جمع و جور کن.
محکم بازوشو از دستم خارج کرد که مرد با لذت گفت:
-پسرای خوبی باشید،اگه کار اشتباهی بکنید،ممکنه یهویی این لوستر بیافته و چاقوهایی که بینش هست،صورت خوشگل این لیدی هارو خط بندازه. با دقت به دوربین نگاه کنید. پشت سر این لیدی ها،چیزای خوبی جاساز نشده،اشتباهی بکنید،ممکنه دیوار بترکه و گردنشون بریده بشه. این فقط دوتا از ساده ترین هاست.

قراره حسابی سوپرایز بشید.
این بار من طاقت از کف دادم و فریاد زدم:
-بی شرف بگو چی می خوای.
-الان میگم هم بازی ها.
منتظر و خشمگین به مانیتور نگاه می کردیم که صفحه تار شد و بعد عکس یک دختر بچه پنج شش ساله نشون داده شد.
از نظر من اصلا اشنا نبود و انگار جگوار هم همین حس رو داشت.
با دقت به دختر بچه که موهای خرگوشی ای داشت و با لبخند زیبایی به دوربین خیره شده بود نگاه کردیم که مرد گفت:
-اسمش تارا صباحه. امروز شش سالش میشه،بیماریِ قلبی داره و توی بیمارستان بستریه. قراره برای خانواده اش یه هدیه ببرید.
جگوار با شک پرسید:
-چه هدیه ای؟
منتظر به صفحه مقابلمون خیره بودیم که شیطان خندید و با جمله اش،پتکی به سر ما کوبیده شد:
-سر بچشون!

*

به جسم نحیف و بیمارش،موهای بور روشنش و دست های کوچکش مشت شده اش چشم دوختیم.
دقیقا مثل یک فرشته پاک در تخت بیمارستان به خواب رفته بود.
سرمی در دست راستش بود و ذره ذره به جانش تزریق می شد. نفس عمیقی کشیدم و خیره در چهره قربانیمون از جگوار پرسیدم:
-تا حالا یه بچه رو کشتی؟
-هنوز انقدر کثیف نشده بودم.
سر تکون دادم. حتی قاتل های مثل من هم برای خودشون محدودیتی داشتن،جگوار هم مستنثی نبود.
اوای خاصی از بین لب هاش خارج شد اما خب،ما گوشی برای شنیدن نداشتیم…مجبور بودیم.
چشمام رو از درد بستم و چاقوی ضامن دارم رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم و گفتم:
-فکر می کنم همه از یه جایی کثیف میشن.
قدمی سمت کودک در خواب برداشتم و لب زدم:
-از جایی که الویتت میشه یکی دیگه و تو برای نجات یکی دیگه حاضری هرکاری بکنی،هرکاری…حتئ اگه اون کار گذشتن از محدودیت هات باشه!
و بعد….صدای بریدن و پاچیدن خون!!!

خونِ روی دست هاش رو با دستمالی که داخل جیبش بود پاک کرد و با لحن سردی گفت:
-کدوم ساختمونه؟
به جعبه ای که در دستم بود خیره شدم.
با خون سرد ترین حالت ممکن،جعبه حاوی سر بریده رو حمل می کردیم. حقیقتا،دیگه چیزی روی من تاثیر نمی ذاشت…
صدای خنده شیطانیش بلند شد و گفت:
-پلاک چهار،انتهای کوچه است. کادوی تولد رو هرچه

زودتر تقدیمونش کنید.

و با صدای وحشتناکی قهقه زد.
انقباض بدن من و جگوار همزمان بود.
قسم می خورم،قسم می خورم تمام این هارو تلافی کنم.
تماس قطع شد و هر دو شونه به شونه هم سمت انتهای کوچه حرکت کردیم.
جعبه کادو مشکی رنگی که در دست من بود،قسمت زیرینش کمی خیس شده بود.
اخمی کرده و سعی کردم به چیزی فکر نکنم و طبق برنامه پیش برم. جلوی در که ایستادیم،نگاهی بینمون رد و بدل شد و او خیلی معمولی پلک زد.
پاهام رو به زمین کوبیدم و بعد او ایفون رو فشار داد و بعد از چند ثانیه ای صدای زنی بلند شد و گفت:
-بفرمایید؟
جگوار سرفه ای کرد و گفت:
-برای اقای صباح یه بسته اوردیم.
زن مکثی کرد و گفت:
-ببخشید شما؟
قبل از جگوار من پاسخ دادم:
-هدیه برای تولد دخترشون تاراست.
زن بلافاصله گفت:
-بفرمایید داخل.
جگوار لبخند کجی زد و گفت:
-نه،بهشون بگید بیان جلوی در. ما حق نداریم بیایم داخل.
-اما…
این بار من پاسخ دادم:
-اگه می خوان دخترشون رو خوشحال کنن تشریف بیارن بیرون.
بدون حرف دیگه ای،جعبه خیس شده رو روی زمین گذاشتیم و به سمت مقابل و پشت ماشین شاستی بلندی ایستادیم.
حدود سه دقیقه بعد،در باز شد و سپند صباح،با لباس های اسپرتی بیرون اومد. با گیجی به اطراف نگاه کرد و بعد به جعبه ای که مقابلش روی زمین بود نگاه کرد.

اخمی کرد و بعد روی زانوهاش نشست و با دقت به جعبه نگاه کرد و بعد خیلی اروم در جعبه رو باز کرد.
وحشت،هراس و مرگ در نگاهش پدیدار شد و بعد با شدت روی زمین نشست و با صدای بلندی فریاد کشید:
-تااااااااااااااااااااااااااااراااااااااااااااا.

و رول اول،تمام شد.

حامی

به دیوار تکیه دادم و به این موجود ناشناخته خیره شدم.
عجیب ترین و پیچیده ترین ادمی بود که در تمام مدت زندگیم دیده بودم. یک بی تفاوتی خاصی در تک تک حرکاتش دیده می شد و این برای اولین بار برای من تعجب برانگیز بود.
حتئ بدون لحظه ای تردید و تعلل،ضربه نهایی رو زده بود.
حالا متوجه می شدم که تمام این حرف هایی که شنیده بودم،شایعه نبود. این ادم به بی رحمی یک مامبای سیاه بود.
بی رحم،خونسرد و قدرتمند!!!
مهارتش با چاقو در ضربه زدن خیره کننده بود و دقیقا می دونست به کدوم نقطه باید ضربه بزنه. خون به سرو صورتش پاچیده بود اما بی اهمیت به کارش ادامه داده بود و لحظه اخر صورتش رو با دستمال پاک کرده بود.
درسته ضربه ابتدایی رو من زده بودم اما او تموم کرده بود!!!
الان،بی خیالتر از همیشه روی صندلی نشسته بود و به نوک پاش خیره شده بود. خیلی دلم می خواست بفهمم در ذهنش چی می گذره. مطمئنم اون خانوم وکیل خیلی خیلی براش اهمیت داره وگرنه هیچ چیزی نمی تونه این موجود بی خیال رو مجبور به کاری بکنه.
نفسی کشیدم و سعی کردم با فکر ارامش و پناه خودم رو اروم کنم. حتی تصور اینکه کسی تونسته ارامشم رو تهدید کنه،منو می کشت.
چنان بلایی سرشون می اوردم که حتئ یادشون بره کی بودن و چه غلطی کردن.
تمام انسانیت من در ارامش خلاصه می شد،اگه از دست می دادمش،جگوار بودنم رو به همه نشون می دادم.
بعد از سالها من رام شده دست های اون زن شدم و امکان نداشت اجازه بدم کسی اونو از من بگیره.

حتی با تصور چشم های درشتش بند بند وجودم به ارامش کشیده می شد اما ارامشم ابدی نشد چون زنگ تلفنمون بلند شد و قبل از من،اراز رستگار بلند شد و با لحن بدی گفت:
-رول بعدی چیه؟
حروم زاده خندید و روی صندلیش تکونی خورد و گفت:
-چه عجله ای داری جناب رستگار.
تلفن رو از دست اراز بیرون کشیدم و به تصویر کریه ماسکش خیره شدم و غریدم:
-بازیو تموم کن و بگو باید چی کار کنیم.
دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت:
-باشه باشه ترسیدم. بریم برای بازی.
منتظر نگاهش کردیم و با ریتم مشخصی نفس کشیدیم که با لحن شرارت باری گفت:
-برای این مرحله منم خیلی ذوق دارم. نمی دونید چقدر منتظر این صحنه بودم.
حس خوبی بهش نداشتم اما فکر نمی کنم از کشتن یک بچه قرار باشه سختتر باشه.
بی قرار سرجامون تکون خوردیم که گفت:
-جگوار من شنیدم ضرب دست قوی ای داری. خیلی اینو شنیدم،راجب اراز رستگارم زیاد شنیدم. می خوام یه کاری با دستتون برای من بکنید.
چشمام رو محکم بستم و حدس می زدم چه چیزی در انتظارمون باشه. اراز کلافه گفت:
-بگو چی می خوای؟
یک نفس عمیق،یک سکوت محض و بعد جمله کشنده اش:
-دستتون رو،دستتون رو با از ارنج برام بفرستید.

ارامش

خطر!!!
زندگی من با این سه کلمه سنگین،امیخته شده بود.
من با خطر زندگی می کردم،لحظه به لحظه عمرم از زمانی که حامی رو دیده بودم با خطر گذشته بود. حامی شبیه خطر نبود،خود خطر بود.
زندگی من در لبه یک پرتگاه بود،لحظه ای تعلل می کردم تمام می شدم اما من هیچ وقت،هیچ وقت خطر رو به قلبم راه نمی دادم. چونکه من در اغوش امنیت بودم.
حامی ثابت کرده بود وقتی پای من و پناه در میون باشه خودش رو به اتیش می کشه.
اینجا،این چهاردیواری ترسناک و عجیب خطر رو فریاد می زد. یک چیزی درست نبود. ما فقط یک قهوه خورده بودیم و بعد،در یک چهاردیواری عجیب گرفتار شده بودیم.
در قفل بود. هیچ صدایی شنیده نمی شد اما من از این ارامش لعنتی حس خوبی نداشتم.
استرس بدی در وجودم ریشه زده بود و چشم های نگرانِ نیازهم حسم رو تشدید می کرد. هر دو بی قرار به در و دیوار می کوبیدیم و فریاد می زدیم اما صدایی پاسخمون رو نمی داد.
نیاز لگدی به در زد و با کلافگی گفت:
-کسی اینجا نیست؟خب لعنتی شما کی هستید؟
وقتی بازهم سکوت پاسخمون شد،حرصی مشتی به در زد و ناامید سرش رو به در تکیه داد.
من احساس خوبی نداشتم…حامی کجایی؟
نفس عمیقی کشیده و لب باز کرده و خواستم نیازِ بی قرار رو اروم کنم که بنگ!!!
صدای شلیک گلوله چنان ترسی بر جانمان نشوند که هر دو لرزیدیم و به چشم های گشاد شده هم نگاه دوختیم. جنگل چشم های نیاز،به دل تاریکی کشیده شد و درست همون لحظه قفل در چرخید و وحشت بر وجودمون مستولی شد.
نیاز با هراس از در فاصله گرفت و حدود دو ثانیه بعد،در با شدت به دیوار کوبیده شد و اسلحه ای سمت ما

نشونه رفت و بعد،صدای شلیک!!!

لاساسینو
نیم ساعت قبل

نگاهم از تیزی چاقو به شش قلچامق ماسک به چهره ای که مارو احاطه کرده بودن، در رفت و امد بود. حدس می زدم برای کشتن ما اینجا باشن. به جگواری که با دقت به مقابلش نگاه می کرد چشم دوختم که سمتم برگشت. قدر لحظاتی بهم خیره شدیم و اون حرومزاده گفت:
-وقتتون داره تموم میشه.
نامحسوس سری تکون داد و هر دو کتمون رو از تن در اوردیم. کت ها روی میز پرت شد،دکمه سراستین هارو باز کرده و بعد استین لباسمون رو تا ارنج بالا زدیم.
-سریعتر،سریعتر.
کثافتِ روانی!!!
چاقو اسیر دست هایمان شد و دوباره نگاهمون در هم قفل شد. مکث چند لحظه ایمون باعث شد با صدای بلندی فریاد بزنه:
-واسه چی بهم نگاه می کنید؟مثل اینکه باید مغز یکی از اون لیدی ها روی دیوار بپاچه تا ادم بشید.
چاقو درون دستم
مشت شد و دیدم که فک جگوار سفت شد. دیگه اخراش بود.
چاقو رو با احتیاط بلند کرده و دقیقا روی ارنج قرار دادیم که جیغ کشید:
-شروعش کنید…ببرید،چاقو رو بکشید.
چشمام رو محکم بستم و چاقو رو کمی به سطح پوستم فشار دادم. زیر چشمی به جگوار نگاه کردم که اون حرومزاده دیوانه شد و فریاد زد:
-وقت تمومه. الان بهتون نشون میدم. با لیدی هاتون خداحافظی کنید.
غرش هردوی ما باعث شد جیغی بکشه و فریاد بزنه:

-منتظر چی هستید؟دست و پاشونو برام بیارید
و دیوانه وار جیغ می کشید و خودش رو به صندلی می کوبید. هر شش نفر که اروم اروم نزدیکمون شدن،چاقو درون دست های محکم تر می شد و او با حالت جنون زده ای گفت:
-مغزشون پاچیده شد….مغزشون پاچیده شد..بکشیدشون…دستاشونو برام ببرید.
قدر لحظاتی ترس درون نگاه ما سایه افکند اما درست لحظه ای که یکی از نگهبان ها نزدیکمون شد،صدا مقابل گوشم بلند شد و گفت:
-لاساسینو تموم شد!
بلافاصله به جگوار نگاهی کرده و با پوزخند سری تکون دادم. سریعا متوجه منظورم شد و درست زمانی که مرد جیغ می کشید “ببرید،دستاشونو ببرید” و دست یکی از این محافظ ها روی بازومون نشست،هر دو همزمان باهم چاقو رو از روی ارنج برداشته و بدون لحظه ای تردید در قلب دو نگهبان کوبیدیم.
مرد جیغ کشید و چهار نگهبان دیگه سمتمون حمله و رشدن و اون عوضی فریاد زد:
-زنتونو کشتم….دستاتونوم میبرم…خراب کردید…خراب کردید.
اما هر دو اهمیتی نداده و به محض اینکه نگهبان های بعدی نزدیکمون شدن،چاقو رو از قلب جسدهای زیرپامون دراورده و خون فواره زد و به صورتمون پاچیده شد.
صدای بریدن،ضربه های متعددی که با چاقو به قلب و سینه نگهبان ها می زدیم با صدای جیغ مرد این روانی باهم امیخته شد و وقتی چاقو رو برای اخرین بار به شکم نگهبان کوبیدم،خسته سر بلند کردم و قطره خونی که از روی ابروم پایین می چکید رو با پشت دستم پاک کردم و به سمت مانیتور چرخیدم و به اویی که ماتش برده بود نگاهی کردم و گفتم:
-hello bad guy
و درست همون لحظه،سروصدایی از پشت بلند شد و چند لحظه بعد،سه نفر از نگهبان ها اسلحه به دست بالاسرش ایستادن.
چاقو رو روی زمین پرت کرده و در انبار با صدای بدی

باز شد و تیم امنیت جگوار سراسیمه داخل شدن.
جگوار بی قرار سمت مانیتور حرکت کرد و دستور داد:
-ماسکشو در بیارید.
با دست غرق خونم دستی به موهای اشفته ام کشیدم و محافظ ها سریعا اطاعت کرده و بی توجه به جیغ و فریاد های مرد ماسک رو پایین کشیدن.
ماسک که از چهره اش برداشته شد،چشم های گشاد و وحشت زده اش رو به دوربین بخشید و جگوار اخم غلیظی بر چهره اش نشست اما من پوزخندم گسترش یافت و لب زدم:
-حالت چطوره،پاکان ازاد؟

پایان فصل

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

16 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tamana
1 سال قبل

چطوری دلشون اومد بچه رو بکشن؟
اه
چقدر بد بود این صحنه
بعد میگین خیییلییی خوبه این رمان😐😐

eli
eli
1 سال قبل

دلم خیلی برای بچه سوخت همش منتظر بودم که لاساسینو یه نقشه داشته باشه بچه رو نکشن خیلی ناراحت شدم بغضم گرفت خیلی گناه داشت خلاصه کنم رمان خوبیه

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

یعنی جدی جدی اون بچه رو کشتن ؟😔😔

Nahar
Nahar
1 سال قبل

اووه خداایااا پااکان😳😳

لاساسینو بکشش من رو ت حساب کردم

اگه نکشتیش جگوار ت بکشش🥱

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
(@hastie
(@hastie
1 سال قبل

وای حاجی دمتتت گردم خیلی رمان خفن و جذابیییی من دیروز کلا غرقش بودم عالیییی این پارت هم که معرکه بودددد
ولی خواهشاً تو مثل بقیه نباش همیشه همین اندازه بزار

Nahar
Nahar
پاسخ به  (@hastie
1 سال قبل

من که شوکِ خیلی بدی بهم وارد شد😂

...
...
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

اصلا اسم پاکان اومد چشام هفت هشت تا شد اندازه توپ تنیس

زلال
زلال
1 سال قبل

انگار تنهاکسی که بفکره بچس منم🤣🤣🤣🤣

💕Hadis💖
💕Hadis💖
1 سال قبل

پاکاننننننننننن
قتل ترنمم کار همین پاکانه😡مطمئنمممم

(@hastie
(@hastie
پاسخ به  💕Hadis💖
1 سال قبل

فکر نمیکنم قطعا کله گنده تر از این ولی خوب شایدم باشه
ولی اره الان که میکنم این خیلی عوضی بود ولی از طرفی هم این داستان حالا حالا نباید تموم بشه هنوز اصل کاری ها موندن

زلال
زلال
1 سال قبل

واقعا بچه رو کشتن؟ایوای من حالم بد شد

Aida
Aida
1 سال قبل

پاکانننننننن وای هنوز تو شکم😐😳

ghazal
ghazal
1 سال قبل

پااااااکااااااننن😲😨👀

Mobina
Mobina
1 سال قبل

وای وای واییییییییی لنتی بد جایی تموم شد

...
...
1 سال قبل

وای پاکان؟! کاش یه پارت دیگ هم بزارید

نوشین
نوشین
1 سال قبل

میدونستم پاکان هم تو این قضیه نقش مهمی داره……. خیلی پارت سهمگینی بود
وایییی

دسته‌ها

16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x