رمان وهم پارت 44

1
(1)

 
نیاز

در سکوت به او نگاه می کردم که خیره به نقطه نامشخصی گفت:
-قصه اونقدر پیچیده و طولانیه که نمی دونم از کجا باید شروع کنم،اما ترنم قرار بود مدارکی که من دنبالشم رو هرجور شده از ملکان ها برام پیدا کنه تا منم عوضش کاری که میخواد رو انجام بدم. شب قبل از مرگش،بهم گفت مدارک رو پیدا کرده و دست ادم امینی سپرده. می دونستم منظورش تویی،همه چیز داشت عالی پیش می رفت که ارتباطم یهویی باهاش قطع شد و وقتی رسیدم اینجا که کار از کار گذشته بود.

به سختی نفس کشیدم و با تردید پرسیدم:
-ترنم برای تو کار می کرد؟
نگاهم نکرد اما به ارومی گفت:
-از یه جایی به بعد،اره.
-و در عوض چی ازت می خواست؟
دستی به سر میسترس غرق خواب کشید و اعلام کرد:
-اون اوایل انتقام اما این اواخر…
سر چرخوند و به منی که منتظر نگاهش می کردم نگاهی کرد و با لحن عجیبی گفت:
-امنیت تو.
با حیرت گفتم:
-من؟ازت می خواست از من محافظت کنی؟اخه برای چی؟
-از یه جایی دیگه هیج جوابی برای این سوال ندارم.
همونطور که به چشم هام خیره بود ادامه داد:
-حتی تصورم نمی خوام بکنم چرا انقدر در مورد امنیتت تاکید داشت و ازم قول گرفت.
مات و مبهوت نگاهش می کردم و سعی می کردم ارتباط این دونفر رو باهم درک کنم.
اخه چرا باید ترنم از یه قاتل بخواد مراقب من باشه؟
ترنم تو داشتی چه غلطی می کردی؟
سردرگم نگاهش کردم و پرسیدم:
-فکر می کنی رمز اون ویدیوها دست منه؟به من ارتباطی داره؟اصلا کدوم انتقام؟انتقام از کی؟

نگاه از من گرفت و به میز بخشید و گفت:
-مطمئنم یه ربطی به تو داره. ترنم می خواسته با حفظ امنیت تو منو به جواب برسونه.
پاسخ سوال اخرم رو نداد و منم ادامه ندادم.

-تو دنبال کدوم گمشده ای؟
نگاهم نکرد،همونطور که میسترس به بغل از روی مبل بلند می شد گفت:
-من دنبال گمشده های زیادی هستم،اما فعلا مهم ترین گمشده ام…
سر میسترس رو روی بازوش گذاشت و به منی که منتظر نگاهش می کردم چشم دوخت و گفت:
-پیدا کردن شش تا قاتله.
و با قدم های بلندی از پله ها بالا رفت..منظورش از شش تا قاتل چی بود؟

گونه نرمش رو روبوسیدم و با محبتی صادقانه گفتم:
-باور کن تو فکرت بودم ارامش.
متعاقبا لبخند گرمی زد و دستام رو در دستش گرفت و گفت:
-منم همینطور. دوست دارم بیشتر باهات در ارتباط باشم.
سرم رو تکون دادم و بعد هر دو به مردهای عجیب غریب زندگمون که بی تفاوت به جو محبت امیز ما،با حالت خنثی ای بهم نگاه می کردن نگاه کردیم.
حداقل الان دیگه باهم خصومت نداشتن و این کافی بود.
سنگینی نگاهم باعث شد اراز پاکت توسی رنگی رو روی میز گذاشته و سمت جگوار هدایت کنه. جگوار نگاه تیزی به پاکت انداخت و از صندلی کنارش،پوشه ابی رنگی رو بلند کرد و سمت اراز هدایت کرد.
در نگاهشون،قدردانی موج می زد. شاهنشین پوشه رو باز کرد و اراز با تفکر گفت:
-خب،شروع کنیم؟
من و ارامش سری تکون داده و کنار مردامون نشستیم…خب،بریم که شروع کنیم.

-دخترایی که فروخته و لولیتا شدن،همشون ایرانی نیستن. هشتاشون اهل روسیه ان و هفتاشون ایرانی ان و بقیه از کشورای دیگه ان. فواد خودشم نمی دونست ادم اصلی کیه،فقط لیست کسایی که خریداری کرده بودن رو داد و کسی که براش دختر می اورد.
اراز با دقت به عکس های مقابلش نگاه کرد و سر تکون داد که جگوار قدرتمندانه ادامه داد:
-لیست ادما رو با اطلاعات کامل قرار دادیم،کسی ام که براش این دختر هارو جور می کرد،عضوی از مافیا نیست و من اشنایی باهاش ندارم.
با کنجکاوی به عکس مردی که داخل پوشه بود نگاه کردم. پسر جوون و لاغر اندامی بود که چهره ای کاملا معمولی داشت.
اراز پوزخندی زد و گفت:
-اتفاقا این عوضی رو من خوب می شناسم،همه می شناسن.
هر سه نفر با دقت به چهره متفکر اراز خیره شدیم و من پرسیدم:
-کیه؟
عکس رو روی میز پرت کرد و با پوزخند گفت:
-سگِ دست اموزِ نیروان بخشایشه.
متفکر نگاهش کردم و سعی کردم یادم بیارم که ،نیروان بخشایش کیه.
چشم های جگوار تنگ شد و با دقت به اراز خیره شد و من سردرگم گفتم:
-نیروان بخشایش دیگه کی…نهههههههههههههه!امکان نداره.
بهت چشم های ارامش تایید فرضیه درون سرم بود. جگوار با شک پرسید:
-داری راجب نیروان بخشایش،نماینده مجلس حرف می زنی؟
خیلی معمولی سری تکون داد و گفت:
-خودشه.
با تحیر گفتم:
-می خوای بگی نماینده مجلسم توی این قصه دست

داره؟یعنی دخترا رو اون دزدیده؟
شونه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت:
-هرکاری از هر ادمی برمیاد. فکر نمی کنم خودش کسی باشه که دخترا رو میاره،اما بی ربط هم نیست. فعلا باید ببینیم از کی و کجا این دخترا رو گرفته.
حس می کنم دهنم کج شده بود. خدایا چطور ممکنه؟
توی چه جهانی زندگی می کردیم؟
به چشم های متعجب و درشت ارامش خیره شدم و کاملا می تونستم بهتش رو درک کنم.
این بار نوبت جگوار بود که پاکت رو باز کنه و با اطلاعات درونش نگاهی بندازه.
اراز پا روی پا انداخت و بی توجه به شگفتی ما با صدای بلندی گفت:
-مافیای اوت فیت و نیویورک. اینا کلاب هایی هستن که روسپی و شیشه رو توی دارک وب می خرن. اطلاعات خریدار ها کامله و و بیت کوین رد بدل شده ام ضمیمه شده.
شونه ای بالا انداخت و با لحن خاصی گفت:
-درست همونطور که قول داده بودم.
ارامش و جگوار با دقت به اطلاعات و عکس های مقابلشون خیره بودن و بررسیشون می کردن.
یک تعامل دو طرفه!!!
جگوار اطلاعاتی که اراز بهش نیاز داشت رو به دستش می داد و اراز اطلاعاتی که جگوار نیاز داشت.
فکر می کنم،اگه دست همکاری به سوی هم دراز نمی کردن،احتمالا من و ارامش حتما زیر خروار ها خاک خوابیده بودیم و همه چیز به بدترین شکل ممکن پیش می رفت.
بعد از چند لحظه،جگوار پاکت رو بست و داخل کیفش قرار داد. متعاقبا من هم پوشه رو داخل کیفم گذاشته و سکوت سختی حکم فرما شد.
نگاهِ بین شاهنشین و اراز قدر لحظات زیادی خیره هم بود. من و ارامش هیچ تفکری نداشتیم که به چه چیزی فکر می کنن.
بند نگاهشون که پاره شد،ارامش با لبخند دوست داشتنی و لحن صادقانه ای گفت:
-بابت کمکتون ممنونم. نمی خوام فکر کنم اگه نبودید چه اتفافی ممکن بود رخ بده.

همسرش در سکوت به میز خیره بود و ارامش ادامه داد:
-فکر می کنم بهترین همکاری ممکن بود.
اراز سری تکون داد و از پشت میز برخواست. اتوماتیک وار من هم بلند شدم و ارامش و کمی بعد جگوارهم برخواست.
اراز با قدم های بلندی نزدیک جگوار شد و دو مرد مقابل هم قرار گرفتن. هیچ دست دادنی در کار نبود،همچنان با چشم هاشون باهم صحبت می کردن.
ارامش نگاهی به من کرد و با محبت گفت:
-حتما بهم زنگ بزن،ما قراره برای مدت کوتاهی از ایران بریم.
به پرونده اشاره ای کرد و سری تکون داد و گفت:
-دیگه خودت که در جریانی.
جلوتر رفته و دستش رو در دست گرفتم و گفتم:
-می دونم،مراقب خودت باش. هر وقت اومدی بهم زنگ بزن. خیلی دلم می خواد بیشتر باهم در ارتباط باشیم.
-حتما،همرازم امروز مرخص میشه. مراقبش باش.
با لبخند پاسخ دادم:
-حتما. نشد که پناهت رو ببینم،امیدوارم سری بعدی ببینمش.
حتی با اسمش لب های ارامش شکفت و چشماش برق زد:
-بخاطر بحث امنیتش جایی نمی بریمش و اصلا جایی دیده نمیشه،اما اوضاع که روبه راه شد و سرت خلوت شد یه روز بیا خونمون،خوشحال میشیم.
سری تکون داده و بعد محکم در اغوشم گرفتمش.
دیدار کوتاه اما فوق العاده ارزشمندی بود. حضور قدرتمند جگوار ما رو ده پله بیشتر جلو انداخته بود.
ارامش محکم من رو در اغوشش فشرد و وقتی از هم جدا شدیم،به دو مردی که همچنان با نگاهشون باهم حرف می زدن نگاه کردیم که بالاخره اراز گفت:
-مشکلی بود،خبرم کن.
و نگاهم کرد و من برای اخرین بار دست ارامش رو گرفته و بعد سمتش حرکت کردم اما هنوز قدمی بیشتر برنداشته بودم که جگوار به ارومی گفت:

_من ایران نیستم،اما بچه ها هستن. چیزی بود خبرم کن.
طرحی از لبخند رو روی لب های اراز دیدم. به جگوار نگاهی کرد و سری تکون داد و بعد با لحن مرموزی گفت:
-من هنوز حرف اون شبم سرجاشه.
کدوم شب؟
جگوار لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت:
-حتی فکر نکن من بخوام فراموش کنم!
راجب چی حرف می زدن؟
من و ارامش متعجب بهم نگاه می کردیم که اراز گفت:
-خوبه،اون شب رو فراموش می کنیم.
-معامله خوبیه.
اراز برای اخرین بار به اسمان چشم های این مرد قدرتمند و پیچیده نگاهی کرد و بعد،از اتاق بیرون رفت.
خداحافظی ای با ارامش و جگوار کرده و به دنبال اراز دوییدم.
کنارش که ایستادم،با کنجکاوی گفتم:
-راجب کدوم شب حرف می زدید؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
-میریم خونه من
-چی؟
سمت ماشینم قدم زد اما من لجوجانه پا به زمین کوبیدم و گفتم:
-من نمیام،با ارس قرار دارم. می دونی چند روزه می خواد منو ببینه و نم..
-غلط کرده میخواد تورو ببینه.
نمی دونم چرا خنده ام گرفت. با قر و فر نزدیکش شدم و مقابل اویی که جلوی ماشینم ایستاده بود قرار گرفتم و با ناز گفتم:
-قول دادم بهش،اگه نرم فکر می کنه چیزی شده. عمومم نگرانم میشه.
به چشم های براقم خیره شد و من رو از مقابلش کنار زد و ماشینم رو باز کرد و گفت:
-شب جلسه داریم با اتش،حق نداری دیر کنی.
با گیجی گفتم:

-چی میگی؟اصلا شنیدی چی گفتم؟
دستاش روی سرشونه هام نشست و من رو داخل ماشین هدایت کرد و گفت:
-ساعت هشت خونه منی نیاز،تو جرئت داری یه دقیقه دیر بیا.
تکونی خورده و سعی کردم از ماشین بیرون بیام و با حرص گفتم:
-بابا دارم میگم شب باید برم پیش ار…
کمرم رو محکم گرفت و من رو داخل ماشین پرت کرد و با جدیت گفت:
-منم گفتم ارس غلط کرد. یک ساعت دیدنت کافیه براش.
پاهام رو داخل ماشین گذاشت و من سردرگم گفتم:
-چی داری میگی؟
با لحن خطرناکی گفت:
-نیاز،یک دقیقه ام دیر نمی کنی،فهمیدی؟
سر تکون دادم و او در ماشین رو محکم بست و رفت.
چش شده بود دوباره؟

“برو ارس،برو نبینمت بچه پر رو”
پیامم رو سند کرده و بعد نتم رو خاموش کردم
. کیفم رو از روی صندلی برداشته و در ماشین رو باز کرده و با سرخوشی،تلفنم رو داخل جیب کیفم گذاشته و باغ رو دور زدم. به نگهبان هایی که دورتا دور ایستاده بودن و حتی نگاهی این سمت نمی انداختن نگاهی کرده و سمت ویلا حرکت کردم.
به محض دیدن ساختمون سفید رنگ،لبخندی زده و به ارامی نزدیک شدم اما هنوز پنج قدم با در فاصله داشتم که اراز،با رکابی مشکی رنگی در چهار دیواری ایستاد.
به محض دیدنش لبخندم گسترش یافت اما وقتی سرشونه راستش رو به در تکیه داد و گلاسه اش رو که در دست راستش بود رو بالا گرفت و با حالت ترسناکی نگاهم کرد،جا خوردم و لبخندم رنگ باخت.
چرا همچین نگاهم می کرد؟
گلاسه اش رو چرخوند و یخِ درونِش سرو صدایی کرد و با لحن خطرناکی گفت:
-بهت گفتم دیر نکن،نگفتم؟
اوه خدای بزرگ،بخاطر همین انقدر بهم ریخته بود؟

درنده
وحشی
تنها پیغامی که از چشم هاش دریافت می شد،همین بود.
خاکستر چشماش پوست و استخونم رو می سوزوند. اب دهانم رو به سختی بلعیده و با خنده دروغینی گفتم:
-سایه مخوف شهر چرا انقدر بد عنقه؟
گلاسه اش رو چرخوند و فقط خیره خیره نگاهم کرد و من زیر نگاهش سر شدم.
با طنازی گفتم:
-اینجوری که نگام کنی،خب جرئت نمی کنم که بیام تو.
قدر یک دقیقه،کاملا خیره به چشمام شد. بدون حتئ پلک زدنی،با اون چشم های الماس گونه اش که زیر نور مهتاب برق می زد و بدنم رو به رعشه می انداخت خیره نگاهم کرد و بعد،تکیه از چهارچوب در برداشت و قدمی عقب رفت. با سرش به داخل اشاره کرد و پشت به من کرد.
خب،انگار که کمی از موضعش عقب نشینی کرد.
قدمی به جلو برداشت و وقتی خیالم از جانب حمله اش راحت شد،با قدم های بلندی سمت خونه حرکت کردم.
لبخندی زده و سعی داشتم بهونه مناسبی پیدا کرده و این غیبت رو ماست مالی کنم.
دسته کیفم رو در دست گرفته و از چهارچوب رد شدم و به اویی که بی اهمیت به ورود من سمت اشپزخونه حرکت می شد نگاهی کردم و با صدای بلندی گفتم:
-خب بذار ببین…
در سه ثانیه….
نه،در کسری از ثانیه اتفاق افتاد.
اسیر شده
کشیده شده
و بعد،با شدت وحشتناکی کمرم به دیوار شیشه ای خونه کوبیده شد.
صدای ناله شیشه ها،با جیغ از سر هراسم همزمان شد.
دقیقا مثل یک مامبا سیاه،سمتم یورش کرد و با چنان سرعتی فاصله بینمون رو به صفر رسوند و بعد من رو محکم به دیوار کوبید و حتی فرصت نفس کشیدن رو هم از من گرفت.

دقیقا مثل یک مامبا سیاه،سمتم یورش کرد و با چنان سرعتی فاصله بینمون رو به صفر رسوند و بعد من رو

محکم به دیوار کوبید که حتی فرصت نفس کشیدن رو هم از من گرفت.
وحشت زده به مرد جنون زده مقابلم نگاهی کردم و با تته پته گفتم:
-اراز صب ک…داری چی کار می کنی؟
با یک دست،کمرم رو گرفت و با زانوهاش من رو به دیوار شیشه ای پشت سرم سنجاق کرد و با دست ازادش،کیف و شالم رو به گوشه ای پرت کرد و بعد،پالتوم رو به سرعت از تنم بیرون کشید.
وحشیانه،حریص و درمانده پالتوم رو از سرشونه ها و استینم بیرون می کشید و به محض اینکه از تنم خارجش کرد،به منی که فقط با یک بلوز استین کوتاه مشکی نازکِ طرح کیتی مقابلش ایستاده بودم نگاه کرد.
چنان تند و خشمگین وسایل و لباسام رو می کشید و از تنم خارج می کرد که حتی جرئت مخالفت هم به خودم ندادم.
این ورژن اراز چیز عجیبی بود که تا به حال ندیده بودم و راستش،کمی فقط کمی ترسیده بودم.
شیشه چشماش به قدری تیز و برنده بود که احساس می کردم قصد کشتنم رو داره. نفس های داغ و طوفانیش رو روی گونه سردم رها کرد. بخدا که حالت نگاهش عادی نبود. یه جور عجیبی شده بود.
نفس عمیقی کشیده و سعی کردم ارومش کنم:
-اراز چرا همچین شدی؟
پاسخی نداد اما لب هاش رو تکون داد. با دقت به فرم لب هاش نگاه کرده و حس کردم چیزی رو درون دهانش جابجا می کنه.
نگاهش از چشمام،سمت استخوان جناغ و گردنم سقوط کرد. با دقت به حفره گلوم نگاهی کرد و چشمام تیره تر شد.
فکر می کردم اروم تر شده اما حالت نفس کشیدنش این فرضیه رو تکذیب می کرد. دست های لرزونم رو بالا برده و خیلی نرم روی سینه عضلانیش کشیدم و با ارامش گفتم:
-بذار تو….وای ارااااااااز.

سرمایِ یخ،چنان لرزی به تنم نشوند که شوکه و بی تاب پریدم و ناخونام رو محکم درون سینه عضلانیش فرو کردم.
لعنت بهش،توی دهنش یخ بود؟!
یخِ لعنتی رو درون دهانش گرفته و روی استخون جناغ و حفره گلوم می کشید.
پیچ و تابی خورده و با تمنا گفتم:
-اراز توروخدا گوش کن.
قطره قطره ابی که از یخ می چکید،از روی گلو و حفره کردنم به سمت پایین و بین شکاف سینه هام راه پیدا می کرد و خدایا به قدر مرگ اذیت کننده بود.
یخ رو بی رحمانه به پوست گردن و گلوم می کشید و درست وقتی به حفره گردنم رسید،یخ رو عمیقا به گلوم فشار داد که دست و پایی زده و جیغ کشیدم:
-اراز لعنتی سرده.
محکم من رو به شیشه فشرد و با دست ازادش کمرم رو نوازش کرد. درگیر دو حس کوفتی و شکنجه اور بودم.
گلوم از سرما یخ می زد و قطره قطره ابی که سمت سینه هام روونه می شد،لرز شیرین و حس خاصی رو بهم القا می کرد.
لبم رو گزیدم و سعی کردم بین این احساسات کوفتی تعادلی ایجاد کنم. سرما لحظه به لحظه بیشتر و خیسی تنم شدیدتر می شد. بی طاقت تکونی خورده و همونطور که سینه سفت و سختش رو با سرانگشتام از روی رکابیش نوازش می کردم نالیدم:
-اراز اینجوری نکن خب.
اهمیتی نداده و یخ رو بالا تر و سمت گردنم کشید. بی اختیار اهی از گلوم خارج شد و اب با فشار بیشتری روی تنم ریخته شد. احساس می کردم بلوزم خیس شده و به تنم چسبیده.
نامردانه یخ رو روی پوست تنم می کشید که با بی قراری گفتم:
-ببین بذا…اراز لعنتی داری چه غلط…
خفه شدم.
لب هاش به سرعت به لب هام کوبیده شد و قبل از

اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم،با فشار لب هاش،بی اختیار لب هام باز شد و بعد،سرمای کشنده ای وارد دهانم شد.
به محض حس کردن یخ درون دهانم،از جا پریدم و سعی کردم خارجش کنم اما مردک زورگو با فشار لب ها و زبونش دهنم رو بست و یخ رو به دهانم کشید.
تحت فشار لب هاش اجبارا یخ رو قبول کردم که بلافاصله لب هاش رو جدا کرد و قبل از اینکه فرصت فکر کردن بهم بده،با دست راستش سرشونه راست لباسم رو کشید و وقتی سرشونه راستم نمایان شد،لب های سردش رو به سرشونه ام رسوند و بعد،عمیقا بوسید.
خدایا…این چه عذاب شیرینی بود؟!
لب هام تحت تاثیر یخ،سرد شده بود و دهانم پر از اب بود و او،با نوازش و ملایمت خاصی لب هاش رو روی سرشونه و استخون گلو و جناغم می کشید.
دست و پایی زده و خواستم یخ رو از دهانم خارج کنم که لب هاش روی حفره گلوم نشست و با حرص گفت:
-جرئت داری یخ رو در بیار نیاز،بهت قول میدم همینجا همه لباسات رو تیکه پاره کنم.
با ترس و هیجان نگاهش کردم و سعی کردم اب های انباشه شده در دهانم رو ببلعم. بوسه نرمی روی گردنم کاشت و بعد عمیقا گردنم رو مکید.
بی اراده کمرم از شیشه قوس گرفت و لذت در تمام تنم جاری شد. چشمام رو از لذت بستم و سرم و محکم به شیشه فشردم.
حرکت لب ها و زبونش روی پوست حساس گردنم،نقطه نقطه لذت رو درون تنم فعال می کرد و تمام تنم می سوخت.
قطعه یخی درون دهانم بود اما گرمای لب هاش،حرکت دست هاش روی کمرم و بوسه های داغ و خیسش چنان لذت وصف نشدنی ای رو بهم هدیه داد که چشمام رو بسته و خودم رو به بوسه های داغش سپردم. در هاله ای از نیاز و لذت دست و پا می زدم که با صدای گرفته و بمی گفت:
-من افسار پاره می کنم وقتی می بینم با لمس دست و لبم بدنت اینجوری واکنش نشون میده.

چشمام رو باز کرده و به اویی که با دقت نگاهم می کرد رو به رو شدم. اب دهانم رو بلعیدم و با نیاز نگاهش کردم که اخمش غلیظ تر شد و محکم کمرم رو گزید.
قوسی گرفتم و او بلافاصله با سرانگشتاش کمرم رو نوازش کرد و با لحن مرموزی گفت:
-ببین بدنت برای گناه ساخته شده. برای لمس دست من،برای نوازش دستای من ساخته شده نیاز.
یخ لعنتی اب نمی شد…نمی تونستم حرف بزنم.
به زحمت اب دهانم رو بلعیدم و سعی کردم یخ رو با مک های ریزم ببلعم که من رو از شیشه فاصله داد و به سینه چسبوند. با دقت زوایای صورتم رو از نظر گذروند و به چشمام نگاهی کرد و با عاصی گری گفت:
-من یه بیمارم،زیاد و کمم نداره،من خمار توام. وقتی میگم حق نداری دیر کنی،یعنی حق نداری بیشتر از من برای کسی باشی. من تعادل روانی ندارم،بلایی سر تو نمیارم اما هرکسی که بیشتر از من از تو سهم داشته رو نابود می کنم. دلم می خواد این چشمای لعنتیتو از صورتت در بیارم و بیست و چهار ساعته بهش نگاه کنم. می بینی منو؟من همینقدر روانی ام. دلم نمی خواد حتی قدر ثانیه ای نگاهم ازت دور بشه نیاز،نباشی کنترلی روی رفتارم ندارم. من می تونم هر بلایی سر هرکسی که دوست داری بیارم،پس اگه روانی شدنمو نمی خوای،کنار خودم بمون و چشماتو فقط به من بده. فقط منو ببین،فقط به من خیره شو باشه؟
به سختی یخ رو بلعیدم و تمام تنم از جمله های کوبنده اش به اتش نشست.
احساسات این مرد می تونست مثل لبه یک شمشیر در لحظه زندگیم رو تموم کنه.
به چشم های سرد و خاکستریش نگاهی کردم و به زحمت سر تکون دادم.
نفس بلندی کشید و با صدای ارومی که انگار با خودش حرف می زد گفت:
_اخه من لعنتی قبلا چطوری بدون تو زندگی می کردم؟
قطعه کوچک باقی مونده یخ رو بلعیدم و دست روی سینه هاش قرار دادم و با تردید گفتم:

-احساسات خطرناکه اراز.
-می دونم.
سینه اش رو نوازشی کرده و با ملایمت گفتم:
-اراز من از تو نمی ترسم،از احساساتی که ممکنه کار دستمون بده می ترسم. توقع نداشته باش مثل بقیه دخترا بخوام از اینکه این حرفا رو می زنی خوشحال بشم،من می ترسم این احساس و رابطه کنترل نشه.
چشم هام بی اختیار پر شد و با بغض گفتم:
-من از دردی که بهم میدی اذیت نمیشم،شاید کسی درکم نکنه و بگه من روانی شدم اما من هر چیزی که به تو مربوط باشه رو با جون و دل قبول می کنم. اراز من…
نمی دونم چه مرگم بود…شدیدا احساساتی شده بودم.
رابطه ما اصلا شکل نرمالی نداشت. شاید از نظر خیلی های غیر منطقی و عقلانی نبود،اما من فقط و فقط در اغوش این مرد،نیازِ واقعی بودم.
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و خط فرضی ای روی سینه اش کشیدم و به سختی گفتم:
-احساس من به تو خیلی قویه. من نمی دونم باید چی کار کنم.
سر بلند کرده و به اویی که با دقت نگاهم می کرد چشم دوختم و با بغض پرسیدم:
-احساس توام به من اینجوریه؟
من رو بالاتر کشید،نفس در نفس سینه به سینه هم ایستادیم و چشم هامون حکمرانی می کرد. به چشم های بارونیم نگاهی کرد و با قاطعیت گفت:
-تنها چیزی که راجب حسم به تو می تونم بگم اینه که..
چشم ها و لب هام رو نگاهی کرد و بعد،نفسم رو با حرفش گرفت:
-هیچ جوره نمی تونم کنترلش کنم نیاز. تو خونمه،داره روانیم می کنه. من بدون تو کنترلی روی رفتارم ندارم. ممکنه هر کاری بکنم. اگه امنیت می خوای،فقط نزدیکم باش،وقتی باشی کاری به کسی ندارم. من بند بند وجودم گرمای تن تورو می خواد.
لبم رو گزیدم و اشک از چشمام بارید و من با هق هق گفتم:

-پس بیا و با حرارت تنت این تن یخ زده رو گرمش کن.
دست ها..دست های قوی و بزرگش مثل پیچک دور تنم پیچیده شد و من محصور اغوش مردانه اش شدم.
سرم رو به سینه داغش فشرده و اشکام رو ازاد کردم.
من،بیمار این مرد بودم و می دونستم ما سمی به تن هم شدیم.

پایان فصل

فصل هفده

“گناهکار گمشده”

-به چی اینجوری خیره شدی؟
خودکارم رو از روی میز داخل کیفم گذاشتم و او مثل همیشه لاقیدانه جواب داد:
-به تو.
حتی سعی نکردم جلوی لبخندم رو بگیرم. زیپ کیفم رو بستم و سر بلند کرده و به اویی که با حالت همیشگیش به من خیره شده بود نگاه کردم.
بدون حتئ پلک زدنی به منی که پشت میزم مشغول جمع اوری وسایلم بودم نگاه می کرد و خدایا،جنس نگاهش عادی نمی شد…بخدا که نمی شد.
با لبخند و تفکر گفتم:
-جدی دلم می خواد فکرتو بخونم اراز.
-بهت قول میدم اگه می تونستی فکرمو بخونی وحشت می کردی.
متعجب نگاهش کردم و کیفم رو روی دوشم انداختم و گفتم:
-واسه چی ؟
الماس نگاهش درخشید،تنم به لرز نشست و او خیره در چشم های منتظرم با لحن کشنده ای گفت:
-چون دارم فکر می کنم روی همین میز خمت کنم و یه جای سالم توی بدنت نذارم. شدیدا دارم خودم رو کنترل می کنم نیاز مهرارا.
حرفاش،مثل شمشیر عمل می کرد….زخم می زد و تنم رو به درد دعوت می کرد.
سرجام خشکم زد و با وحشت و شاید هیجان نگاهش کردم. کشش بین ما غیرقابل انکار بود. من نیروی جاذبه ای که من رو سمتش هدایت می کرد حس می کردم.
لعنت بهت نیاز،تو اومدی دفترت تا چندتا پرونده برداری،به خودت بیا.
سری تکون داده و اتصال نگاهمون رو در هم شکستم. سر به زیر انداختم و بند کیفم رو محکم در دست گرفتم که گفت:

-یه سوال حقوقی دارم.
گیج سربلند کرده و به چشم های جدیش نگاه دوختم و گفتم:
-بگو.
دستاش رو روی سینه جمع کرد و پا روی پا انداخت و با قاطعیت گفت:
-اگه من،گوشه به گوشه بدنتو با دستام کبود کنم،تتوی بین سینه ات رو اونقدر ببوسم تا رنگش بره،اگه با ضربه هام قدرت راه رفتن رو ازت بگیرم و صدای ناله هاتو دربیارم،و محکم تنتو به تنم بکوبم،دقیقا چقدر مجازات میشم؟جرمم چطور حساب میشه؟
لعنت بهش…
به معنی واقعی نفسم رفت و تنم به اتش نشست. مات و مبهوت به چشم های سرخش نگاه کرده و تمام اراده ام رو باختم.
احساس می کردم زانوهام می لرزن و ممکنه رسوا بشم. نفس عمیقی کشیده و دستام رو مشت کردم. تک تک حرکاتم رو با دقت زیر نظر داشت. مشتم رو باز کرده و به چشماش نگاه کرده و با لحن وسوسه انگیزی گفتم:
-به ازای هر کبودی،به ازای هر ناله و هر ذره درد نیاز،شما محکوم میشی به حبس ابد…محکوم میشی به تنِ نیاز. چون خشونتِ مردونه تو تنِ نیاز رو درد میاره اما روحشو ناز می کنه. حبس که شدی،گوشه گوشه تن نیازتو یاد می گیری و با دستات شلاق به تنم نمی زنی،تنمو نوازش می کنی.
حاضرم قسم بخورم حتی نفس هم نمی کشید و محو چشم ها و لب هام شده بود. میخ نگاهش قلبم رو به تپش وا می داشت.
نگاهم کرد،نگاهم کرد،نگاهم کرد و بالاخره لب باز کرد و گفت:
-دستای من تازیانه ام باشن،روی تنِ تو غلاف میشن. حکممو بد بریدی،من هیچ وقت از حبس ابد در نمیام. هر روز گناهکار تر میشم تا تو بیشتر بهم سخت بگیری و بیشتر نزدیکم بشی تا من وجب به وجب تنتو

بشناسم.
لنگه ابرویی بالا انداختم و با ناز گفتم:
-اگه الهه تو منم،بلدم چطور تو جنگجو رو اروم کنم.
-تو داری خط قرمزای کوفتی منو با حرفات رد می کنی،حواست هست اینجا فقط منم و توییم؟
شاید کمی ترس در تنم نشست،اما نه از این مرد…من هیچ واهمه ای از این مرد نداشتم.
قدمی نزدیک تر شدم و گفتم:
-یکی بهم گفته من هیچ جا امنیت ندارم جز وقتی که نزدیکشم. من خط قرمزا رو دونه دونه رد می کنم تا بدون هیچ مانعی تو قلب امنیت باشم.
سر تکون داد. پیروزمندانه لبخندی زدم و سمت در رفتم و اظهار کردم:
-من کارمو کردم،می تونیم بریم.

لاساسینو
به اخرین عکسی که از او گرفته شده بود،نگاه کردم.
مثل همیشه،موهای بلوند و زیباش رو روی شونه رها کرده و با لبخند کمرنگ و چشم های غمگینی به لنز دوربین خیره شده بود.
شکستگی چشم هاش،لبخند دلشکسته اش هیچ وقت برای من عادی نشده بود. زیبایی خیره کننده اش همیشه توجه همه رو جلب می کرد،شاید اگه انقدر زیبا نبود اون بلا به سرش نمی اومد.
صدای فریاد و زجه های دلخراشی درون سرم اکو شد. چشمام تیر کشید و درد شدیدی در سرم نشست.
تمام تنم منقبض شد و خون درون رگ هام به اتش تبدیل شد.
خاطرات عذاب اور گذشته لحظه ای رهام نمی کرد. چشمام رو به سختی باز کرده و به زیباترین زن دنیا نگاه کردم.
لب هام باز شد و مثل همیشه زمزمه کردم:
_I will find him,mom
(پیداش می کنم،مامان)
قاتل کودکی هام رو هرجور شده پیدا می کردم…گمشده من نزدیک بود!

گمشده من نزدیک بود!

-نفهمیدی چی بودن؟
با دقت به ویلای بزرگ و لوکس مقابلم نگاه کردم که اتش با ناراحتی گفت:
-نه متاسفانه. فقط بچه ها خبر دادن یه بسته مهم دستِ بخشایش رسیده و امشبم با ملکان قرار داره.
سری تکون دادم و گفتم:
-باید قبل از اینکه دست ملکان برسه پیداش کنم.
ماسکم رو روی بینی ام گذاشته و کلاهم رو روی سرم قرار دادمم و دست دراز کردم تا دستگیره ماشین رو باز کنم که اتش گفت:
-میگم بچه ها کار رو شروع کنن.
سری تکون داده و از ماشین پیاده شدم. کلاهم رو پایین تر کشیده و شروع به شمارش کردم.
شش
پنج
چهار
سه
دو
یک
و شروع!!!
بلافاصله هفت تن از بچه ها با موتور وارد کوچه شدن. لباس های اوباش رو به تن داشته و چهره اشون رو با چفیه های مخصوصی پوشش داده بودن. موتورشون رو داخل کوچه رها کردن و بعد،با سنگ های درون دستشون،در و دیوار و شیشه ویلای بخشایش رو مورد اصابت قرار دادن.
صدای شکستن شیشه ها و کوبشِ در همهمه ای ایجاد کرد. مچ دست راستم رو بالا گرفته و به ساعتم نگاه کردم. وقتش بود.
می دونستم دوربین ها الان از کار می افتن. راه کج کرده و به سمتِ چپ دویدم و بچه ها درست طبق نقشه فریاد می زدن “خیانت خیانت،بخشایش بی غیرت”
قدم هام رو تند کرده و بعد با تمام سرعت سمت کامیونی که زیر دیوار پارک شده بود دوییدم. اینه ماشین

رو گرفته و بعد بلافاصله خودم رو بالا کشیدم.
درست وقتی روی سقف ماشین ایستادم،نگهبان های بخشایش دوان دوان سمت در حیاط حرکت می کردن.
ضربه سنگ ها بیشتر شد و در و دیوار خونه مورد حمله قرار گرفت.
همه نگهبان ها دورتا دور حیاط حلقه زدن و من چند قدم روی سقف ماشین عقب رفته و بعد با تمام توانم از روی دیوار پریدم.
مثل همیشه به درستی فرود اومده و داخلِ باغ افتادم. سینه خیز نشستم و پشت بوته ها پناه گرفتم.
نگهبان ها بخاطر ضربه های سنگ ها نمی تونستن بیرون برن و اجبارا از چپ به راست و از راست به چپ می شدن. اروم اروم روی زمین بلند شدم و در اولین موقعیت سمت ساختمون دوییدم.
در پشتی طبق نقشه باز بود و من بی سرو صدا از ساختمون بالا رفتم. خدمه هراسون پشت مبل ها سنگر گرفته و به اشوب بیرون خیره بودن. از گوشه دیوار خودم رو به جلو کشیدم و بعد با سرعت سمت بالا و سمت اتاق بخشایش حرکت کردم.
خودِ احمقش در استخر پایین خونه اش استراحت می کرد و هیچکس اینجا نبود. بی سرو صدا در اتاقش رو باز کرده و سمت قاب عکس بزرگ خانوادگیش که در وسط اتاق بود رفتم.
قاب عکس رو کنار زده و گاو صندوق نمایان شد. تلفنم رو بیرون اورده و کابل رو وصل کردم و سی ثانیه بعد،تق..باز شد.
پاکت سفید رنگی که بهم چشمک می زد رو در دست گرفتم. زیپ کتم رو باز کرده و پاکت رو روی سینه ام جاساز کردم. زیپم رو بستم و بعد،با پیروزی از پنجره بیرون پریدم!!!
یک هیچ،جناب ملکان!

-هرچی توی این پاکت هست،اونقدری مهمه که بخشایش وسط خونه اش زجه می زد می گفت بدبخت شدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nahar
Nahar
1 سال قبل

اوه یعنی شش قاتل کیه؟؟ پی دنبال قاتل مامانشه🙄🥺

...
...
1 سال قبل

وای خدا کی وقت پارت جدید میشههههه 🤯

...
...
1 سال قبل

اووووف مگ میشه این آدمو نخواست ؟!

آنی
آنی
1 سال قبل

عالیه. خیلی کنجکاوم بدونم اون شش قاتل کیه و چه بلای سر لاساسینو اومده

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Aynaz

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x