رمان وهم پارت 45

0
(0)

 

وسط خونه اش زجه می زد می گفت بدبخت شدم.
اتش لبخندی زد و با غرور به گفت:
-دیگه باید بفهمه هیچی از چشم لاساسینو دور نمی مونه.
کتم رو باز کرده و پاکت رو روی میز پرت کردم و بی تفاوت گفتم:
-نیاز کجاست؟
پندار با احترام گفت:
-کنار همراز. خونه کردانن. بچه ها حواسشون هست.
سری تکون دادم و به پاکت اشاره کردم و پرسیدم:
-فهمیدی دقیقا چیه؟
به چشمام نگاه نمی کرد اما در نهایت احترام پاسخ داد:
-انگار یه سری اطلاعات راجب پسر ملکانه. یه سری اطلاعات مخفی که هیچکس نمی دونه اما…
-اما چی؟
اتش صاف نشست و من پا روی میز انداختم که پندار ادامه داد:
-اما اینو هنوز مطمئن نیستم که بخشایش می خواست با این اطلاعات چی کار کنه. نمی دونم خود ملکان ازش خواسته بوده یا خودش پشت سرش جمع می کرده تا یه اتویی ازش داشته باشه.
متفکر به پاکت خیره شدم که اتش با تعجب گفت:
-یکم مشکوکه. یعنی شهروز می خواد زیراب شاهان،پسر خودشو بزنه؟
سوال خوبی بود…
دستی به موهام کشیدم و سعی داشتم این پازل کوفتی رو حل کنم که پندار به ارومی گفت:
-از شهروز همه چیز برمیاد. شاید دیده شاهان تحت فرمانش نیست و خواسته ازش اتویی بگیره. هرچی که هست من فقط از حرف های بخشایش فهمیدم که اینا اطلاعاته شاهانه. همش می گفت شهروز روی موضوع پسرش حساسه و مطمئنه بلایی سرش میاره.
کنجکاو شدم…حس می کنم محتوای درون پاکت،یک قدم من رو به قاتل نزدیکتر کنه.
تکیه از مبل گرفته و پاهام رو از روی میز برداشتم.

دست دراز کرده و خواستم پاکت رو باز کنم که صدای وزوز تلفن پندار بلند شد.
عذرخواهی کنان،از خونه بیرون رفت.
اتش مشتاق به پاکت خیره بود و گفت:
-چقدر الان چهره شهروز و بخشایش دیدن داره.
اهمیتی نداده و پاکت رو درون دستم گرفته و بازش کردم. بی خیال،قبل از اینکه محتویاتش رو روی میز بریزم،نگاه کلیلی بهش انداختم. تعدادی عکس و یک تکه روزنامه بریده شده و حدودا چندتا کاغذ بود.
متوجه کنجکاوی اتش بودم و بیشتر از این اذیتش نکردم. بی هوا پاکت رو چرخونده و همه اطلاعاتش رو روی میز خالی کردم.
اتش خوشحال سمت برگه ها پرید و من متاسف براش سری تکون دادم. درست عین بچه ها بود.
نگاه ازش گرفته و به میز بخشیدم و خواستم ناسزایی بارش کنم اما با دیدنِ تصویر مقابلم یخ زدم.
به معنای حقیقی خون درون رگ هام یخ بست و خشکم زد.
مردمک چشم هام درشت شده و قلبم استاپ کرده بود.
متحیر و سرگردان به تصویر مقابلم خیره بودم که اتش با گیجی گفت:
-اینکه شاهان نیست..
یک نفر،با تبر به مغزم می کوبید و صدای جیغ و فریاد دلخراشی رو در سرم تداعی می کرد.
رعشه ای به تنم نشسته بود و هنوز مردد بود که اتش با اخم عکس دیگری که به پشت روی میز افتاده بود رو برداشت و تعجب گفت:
-یعنی چی؟من گیج شدم مگ….لاساسینو!!!
وحشت و حیرت درون صدای اتش،نیزه ای شد و به عمق مغزم نشست.
نگاه به خون نشسته ام رو از تصویر روی میز گرفتم و به عکس درون دست اتش دوختم و بعد…به خون کشیده شدم.
درد کشنده ای در سرم پیچید و پیچید و اتش با بهت گفت:

-ای…این مگه…
به تته پته افتاده بود و من تمام تنم درد می کرد.
مغزم
روحم
و خاطراتم درد می کرد.
در دنیای سیاهم دست و پا می زدم که اتش من و من کنان گفت:
-این..این مگه بچ..بچگی شما نیست؟
به تصویرِ منِ سه ساله که در اغوش امن مادرم نشسته بودم نگاه کردم و بعد…شکست.
نابود شد.
همه چیز نابود شد.
قطعات پازل کنارهم چیده شد و من به زمین نشستم…منِ لعنتی در پی گمشده خودم بودم و نمی دونستم،شهروز ملکان همون گمشده است.
نمی دونستم،شهروز ملکان،پدرمه!!!

فصل هجده

“الهه بدون جنگجو”

نیاز

-اره عزیزم،شب برمی گردم پیشت.
همراز پشت تلفن اهی کشید و من کیفم رو روی دوشم انداخته و دکمه اسانسور رو فشردم و با خنده گفتم:
-خوشگل کن برام،بیام خستگیمو در بیارم باهات.
نخودی خندید و من کمی خیالم اسوده شد. در های اسانسور که باز شد،داخل شدم و بعد از فشردن دکمه گفتم:
-بهت زنگ می زنم عزیزم،الان اراز دفترم منتظرمه.
-باشه. از طرف من سلام برسون و تشکر کن.
لبخندی زده و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. از اینه به چهره خسته اما خوشحالم چشم دوختم. واقعا خسته بودم اما وقتی اراز تماس گرفت و گفت باید توی دفترم همو ببینیم،متوجه شدم دوای خستگیم رو پیدا کردم.
شالم رو جلو کشیدم و موهایی که کنار گوشم اویزون شده بود رو پشت گوشم فرستادم و بعد از دقایقی از اسانسور خارج شدم.
با قدم های بلند و با حس خوشی سمت واحدم حرکت کردم. کلید داشتم اما دلم می خواست تصویر صورت او اولین چیزی باشه که ببینم.
زنگ رو زدم و منتظر،روی پاشنه پاهام بلند شدم. نگاهم به درِ بسته بود که حدود ده ثانیه بعد در باز شد و بعد،خاکستر چشم هاش به چشمم خورد.
لبخندم بزرگ بود اما به محضِ دیدنِ مرگ و سپیدی بی حد چشماش،یخ زدم. بدنم شل شد و با وحشت گفتم:
-چی شده اراز؟
نگاهم کرد…..خیره نگاهم کرد. دقایق طولانی ای نگاهم کرد و بعد،بی حرف از سر راهم کنار رفت. نگران به دنبالش کشیده شدم و به اویی که پشت به من سمتِ اتاقم حرکت می کرد،نگاه

کردم.
سمت میزم رفت و من بی قرار پرسیدم:
-اراز چی…
اما با دیدنِ کیفِ چرم بزرگی که روی میز بود و پاسپورت و بلیطی که روی کیفش بود،گیج شدم و گفتم:
-کجا داری میری؟
چشمام،خیره به علامت هواپیمای روی بلیط بود و نمی فهمیدم چرا انقدر احساس نفس تنگی دارم.
زمزمه هایی در سرم شروع شده بود و من با قدرت سعی داشتم همه اش رو از بین ببرم که با صدای سردی گفت:
-به جایی که بهش تعلق دارم.
سر بالا گرفته و بی اختیار لبخند زدم و گفتم:
-یعنی چی؟چرا اینجوری شده چشمات؟چرا درست حرف نمی زنی؟
خیره خیره نگاهش می کردم و لحظه به لحظه بیشتر ارامشم رو از دست می دادم. با چشم های برنده اش نگاهم کرد و با جمله اش،قلبم رو کشت:
-برمی گردم امریکا…برای همیشه!
تمام توانم رفت. دستام بی حس کنارم پرت شد و کیفم از روی سرشونه ام کج شد و با صدای تقی،روی زمین افتاد.
قلبم،تیر می کشید. جمله اش قلبم رو کشته بود.
مثل یک ماهی بیرون افتاده از اب،لب هام رو باز و بسته کردم و به سختی پرسیدم:
-پس من چی؟
-بر می گردی به زندگیت.
اب دهانم رو قورت دادم و لعنت به منی که چشمام داشت تار می شد و بینی ام می سوخت. با تمسخر گفتم:
-جدا؟برمی گردم به زندگیم؟
به پنجره پشت سرش تکیه داد و بی تفاوت نگاهم کرد و سر تکون داد که طاقتم تاق شد و جیغ کشیدم:
-زده به سرت؟به کدوم زندگی؟زندگی ای که اول تا اخرشو گرفتی؟کدوم جهنمی برم؟
خشمگین قدمی به جلو برداشتم که با جدی ترین لحن ممکن گفت:

لحن ممکن گفت:
-بمون سرجات نیاز.
با شگفتی نگاهش کردم که الماس چشماش رو به من بخشید و با درد گفت:
-فقط بمون سرجات نیاز،جلو نیا.
خدایا چرا انقدر قلبم درد می کرد؟
با صدای بمی گفتم:
-تو چته؟چرا اینجوری می کنی؟
نگاهش رو از من گرفت و به زمین بخشید. اهی کشید و من حس می کردم شونه های این مرد خم شده.
چه بلایی سرش اومده بود؟
با دقت نگاهش کردم و نفهمیدم چرا،اما این حالش،چشم های بی حس و بی روحش،درد پشت حرفاش قلبم رو فشار می داد. دستی بین موهای عصیانگرش کشید و بعد سر بالا گرفت و به منی که با بغض اشکاری نگاهش می کردم چشم دوخت و ناگهانی گفت:
-تقصیر منه،باید از روز اول نزدیکت نمی شدم.
جمله اش اذیت کننده بود و من نفسام گیر کرده بود اما ضرب جمله بعدیش،درد اورد و کشنده بود:
-باید بهت می گفتم که نمی تونم برای همیشه بمونم.
قطره اشکی از چشم راستم چکید و روی شالم افتاد…
به مسیر اشکام نگاه کرد و با لحن صادقانه ای گفت:
-اشتباه من بود. نتونستم جلوی خودمو بگیرم. نتونستم نداشتنت رو تحمل کنم و اشتباه بزرگیو به وجود اوردم. نمی خوام مثل فیلم ها و قصه ها بگم همه چی یه بازی و دروغ بوده،
به منِ درهم شکسته نگاهی کرد و دستاش رو مشت کرد و با جنون گفت:
-اعتیاد من به تو،جنونم به تو قابل انکار نیست. نمی تونم منکر این ها بشم،اما من حواسم نبود من تو دنیای دیگه ای زندگی می کنم و ربطی به دنیای تو ندارم.
چشمام رو محکم روی هم فشردم و قطرات اشک پشت سرهم از چشمم چکید. خدایا خواهش می کنم کمکم کن.
لحن صداش عصبی و کلافه بود:

_یه سری از حرفا گفتنی نیست نیاز،حتی نمی تونی دنیایی که من داخلشم رو تصور کنی. اونقدر درگیر یه چیزای دیگه بودم که یادم رفته بود بودنت توی دنیای من ممکنه چه بلایی سرت بیاره.
چشمام رو باز کرده و به اویی که نگاهش میخ من بود و چشماش به خون نشسته بود نگاه کردم که لب های من لرزید و با جمله اش،بغضم هزار تکه شد و صدای هق هقم بلند شد:
-فقط در همین حد بدون،اگه من میرم،بدون دیدنت زودتر عقل و روانمو از دست میدم و جنون دامنمو می گیره. من درمان دردامو اینجا جا می ذارم و می دونم که قراره تا ابد درد بکشم.
قطرات اشک یکی پس از دیگری از چشمام پایین می چکید و هق هقم نفسام رو بند می اورد. با تمنا نگاهش کردم و با بغض گفتم:
-چرا اینجوری می کنی؟چرا داری ولم می کنی؟
در سکوت و خلا نگاهم کرد که من با گریه ادامه دادم:
-چی شنیدی که داری اینجوری می کنی؟من کاری به دنیات ندارم،چرا انقدر فاصله می ذاری؟
فقط شش قدم باهم فاصله داشتیم و حالا این فاصله به نظر خیلی بیشتر می اومد. برای حبس شدن در اغوشش تمنا می زدم که دستاش رو روی سینه جمع کرد و با صدای سردی گفت:
-قصه منو تو،مثل قصه های توی کتابا و فیلما نیست. من نمی تونم از جایی که هستم بیام بیرون،نمی خوامم. توام نمی تونی بیای،اومدنت با کشته شدنت یکیه. شدنی نیست. من نمی تونم هویت خودمو عوض کنم،نمی خوامم اینکارو کنم،باید کارایی که بخاطرش بزرگ شدمو انجام بدم،توام باید به زندگیت برسی. مثل دوتا خط موازی ایم،هرچقدر بیشتر بریم جلو،بهم نمی رسیم. شدنی نیست.
حرفاش یک حقیقت تلخ بود که خیلی نامردانه به صورتم کوبیده می شد. چرا انقدر درد داشت اخه؟
لب باز کرده و خواستم چیزی بگم که متاسف سری تکون داد و گفت:
-چیزی نگو نیاز،کاری ازت برنمیاد. نه تقصیر منه و نه کاری ازت برمیاد.

نه تو کاری ازت برمیاد. این فقط سرنوشته. من محکومم به سیاهی و به سایه بودن. تو تاریکی زندگی کردن و تو نمی تونی این دنیا رو قبول کنی. دنیای سیاه من سفیدی قبول نمی کنه چون سریع اشکار میشه و ما می خوایم تا ابد پنهان بمونیم. شدنی نیست،من ماموریت جدید دارم و باید برم.
تکیه از پنجره برداشت،کیفش رو در دست گرفت و لعنت به اون پاسپورت و بلیط..
سیلاب پشت پلکام جمع شده بود و تخلیه نمی شد….بخدا نمی شد.
به منِ نابود شده نگاهی کرد و با بی حسی گفت:
-باید برم،نمی تونم ادمایی که زیر نظرم زندگی می کنن رو بذارم کنار. نمی تونم جون ادمای گروهم رو به خطر بندازم. هویتم داره لو میره،باید برگردم.
-من برات مهم نیستم؟
ناله کنان کلمات از دهانم بیرون زد و او با نگاهش تنم رو با اتش کشید و با لحنِ عاصی ای گفت:
-بیشتر از این شدنی نیست. اگه همه چی مشخص بشه توام توی دردسر می افتی. من باید برم اما…
به لب هام،چشمام،موها و پیشونیم نگاه کرد و دوباره نگاهش به چشمام نشست و با جنون واضحی گفت:
-اینکه هنوزم تورو می خوام،اینکه هنوزم تو منو درمان می کنی و من مجبورم که برم،خیلی حرفه نیاز…بفهم و ادامه اش نده.
مردم….بخدا که مردم.
زانوهام لرزید و تلو تلویی خورده و سرشونه ام رو به دیوار کنارم تکیه زدم که مثل یک سرباز،صاف ایستاد. دسته کیفش رو محکم بین دستاش گرفت و اعلام کرد:
-ازم متنفرشو،همه چیو بنداز گردن من. بابت اینکه اومدم توی زندگیت و ارامشتو بهم زدم ازم متنفر شو و هرچی دوست داری بگو اما بعدش مثل همیشه سرپاشو و دنبالم نگرد. هیچ جوره نمی تونی پیدام کنی. زندگیتو بکن.
مکث کرد. نفس عمیقی کشید و به منی که دنیا ناگهانی روی سرم خراب شده بود نگاه کرد و گفت:

_عاشق شو،ازدواج کن. زندگی کن،منم مثل یه خاطره تلخ بنداز کنار. منو تو از اول برای هم نشدنی بودیم. من یه قاتلم و یه کشور رو بهم زدم و ادمای زیادی دنبالمن. افسار اراده ام رو یه جا از دست دادم و توام به اشتباهم کشیدم،اما الان باید جلوشو بگیرم. هرچقدر بیشتر بگذره،سخت تر میشه. الان می تونی به زندگیت برگردی،منم به کار و گروهم. متاسفم که پایان منو تو مثل قصه ها نشد،چون منو تو داریم توی حقیقت زندگی می کنیم. ادمی مثل من،باید تا ابد توی سایه باشه.
حرفاش تبر بود به جان احساسات و قلبم….ضربه ها کاری بود و روح و جانمو گرفت.
نفس عمیقی کشید و به در و دیوار اتاق نگاه کرد و بعد به منی که زیر حرفاش له شده بودم و داشتم جون می دادم نگاه کرد و گفت:
-دلم می خواد برای یک بارم که شده لمست کنم،اما این همه چیزو سختتر می کنه. اعتیاد منو بیشتر و درد تورو اذیت کننده می کنه. پس…
به چشمای اشکیم نگاه کرد و با ناجوانمردی گفت:
-خداحافظ نیاز مهرارا.
و بعد،مثل یک نسیم از کنارم رد شد و….رفت!
جهانم رو رعشه گرفت…زانوهام تا شد و به محض بسته شدن در، من با تمام توان روی زمین زانو زدم و با صدای بلندی هق هق سر دادم.
دستام رو روی قلبم گذاشتم و با تمام دردی که در قلبم حس می شد فریاد زدم:
-اراااااااااااااااااااز.
مغزم،قلبم درد می کرد…یک نفر قلبم رو محکم فشار می داد و اجازه تپش بهم نمی داد.
جیغ کشیدم،زجه زدم و بعد مثل یک بیچاره،خودم رو روی زمین کشیده و با حسرت و زاری برخواستم و سمت در دوییدم.
پله هارو دوتا یکی و با هق هق پایین رفتم و خودم رو بیرون انداختم اما نبود…رفته بود.
دنیا برام از کار افتاد و من با بغض و هق هق به کوچه خالی نگاه کردم و لب زدم:

-نامرد…می خواستم بهت بگم عاشقت شدم.
قصه ما اصلا شبیه فیلم ها نشد.
دستام رو روی لبم گذاشته و صدای هق هقم رو خفه کردم. چشمام تار شد و بعد همه چیز در سیاهی محض فرو رفت.

لاساسینو

-پرواز کرد.
به مهماندارنی که با احترام جلوی جت ایستاده بودن نگاه کردم و برای اتش سر تکون دادم.
یکی از بچه ها،به اسم اراز رستگار ده دقیقه پیش از ایران رفته بود.
سرم به قدری درد می کرد که حتی قدرت باز کردن چشمام رو نداشتم. دستی به کت چرمم کشیدم و سمت جت حرکت کردم.
خدمه تا کمر خم شده و با احترام “خوش امدید” ای گفتن. با قدم هایی بلندی از پله ها بالا رفته و بعد تن خسته ام رو روی صندلیم رها کردم.
متوجه سنگینی نگاه اتش بودم اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه،چشمام رو بستم و گفتم:
-تا اخر عمرت،اسمشو نمیاری. دیگه چیزی ازش نشوم.
نفسی کشید و بعد گفت:
-چشم.
باید می رفتم دنبال زندگی خودم.
قتل و عامم
انتقامم!!!

نیاز

غیبش زده بود.
جدا جوری رفته بود که انگار هیچ وقت وجود نداشت.

همه چیز به شکل عجیبی غیبت او رو تایید می کرد.
شهر نبودنش رو پنهان می کرد و جوری رفتار می کرد انگار هرگز سایه ای به خودش ندیده. هیچ اراز رستگاری وجود نداره!
مثل یک دیوانه به دنبالش افتاده بودم. نبود.
ویلاش فروخته شده بود. تمام خط هاش خاموش بود و قسمت جالب اینجا بود که اثری از اتش هم نبود.
گاهی فکر می کردم شاید همه این مدت رو خوابیده بودم. شاید اصلا توهم زدم،شاید هیچ وقت اراز رستگاری وجود نداشت. و همون لحظه در گوگل “سایه شهر” رو سرچ می کرده و با دیدن سایت هایی که بالا می اومد نفس عمیقی می کشیدم و مطمئن می شدم توهم نزدم.
اراز رستگار،شش روز بود که رفته بود و هیچ وقت هم بر نمی گشت.
تنها چیزی که قلبم رو امیدوار می کرد،پیامی بود که ساعت ده همون شبی که رفته بود برام فرستاده بود.
پیامی که نوشته بود:
“اگه سلامتی همراز برات مهمه دیگه پیگیر این پرونده نشو. اگه بخوای ادامه بدی همراز رو می برم چون نمی خوام اذیت بشه. ملکان ها رو فقط من می تونم زمین بزنم،قاتل ترنمم من پیدا می کنم چون اون ادم منه. بی دردسر به کارت ادامه بده و من انتقام همه رو می گیرم”
می دونستم حواسش هست اما می دونستمم دیگه برنمی گرده.

لپ تاپ رو روشن کرده و پسوردش رو زدم.
لود شد و بعد بالا اومد. خسته اهی کشیده و وارد درایو اف شدم. روی فولدر “پرونده” کلیک کردم و تمامی عکس هارو داخل فلش کپی کردم.
حجمش زیاد بود و منتظر به صندلیم تکیه دادم.
به سرعت در حال پر شدن بود. کش و قوسی به بدنم دادم و اهی کشیدم که صدای تلفنم بلند شد. بی حال دست دراز کرده و تلفنم رو برداشتم و بدون اینکه به اسم‌ گیرنده نگاه ‌کنم پاسخ دادم:

گیرنده نگاه کنم پاسخ دادم:
-الو؟
-چطوری وکیل بعد از این؟!
نمی تونستم لبخند بزنم. شش روز بود لب هام به لبخند باز نمی شد.
به صندلیم تکیه داده و صندلیم رو چرخوندم و پشت به لپ تاپ و رو به پنجره دفترم نشستم و بی حال گفتم:
-خسته،تو چطوری اَرَس؟
مکث کرد و با نگرانی گفت:
-خوبی؟چیزی شده؟
به حلال ماهی که در اسمان شب برق می زد نگاه کردم و گفتم:
-خوبم،فقط خیلی خسته ام.
-می خوای بیام دنبالت؟
نگاهم به ماه بود و خمیازه ای کشیدم و گفتم:
-خوابم میاد.
-پس بشین خودم بیام دنبالت.
لحن محبت امیزش باعث شد قوت قلب پیدا کنم. نگاه از ماه گرفتم و صندلیم رو چرخوندم به سمت لپ تاب و به ارومی گفتم:
-باشه منت…اع چه مرگش شده؟
تکیه از صندلی برداشته و لپ تاپی که صفحه اش سیاه شده بود نگاه کردم. ارس با کنجکاوی گفت:
-چی شده؟
تلفنم رو بین سرشونه و گوشم قرار دادم و دکمه اینتر رو چندباری زدم و با تعجب گفتم:
-نمی دونم والا،یهویی لپ تاپم صفحه اش سیاه شد.
-شارژش تموم نشده؟
به چراغ فنش نگاه کردم و پشت سرهم دکمه هایی رو فشردم و با گیجی گفتم:
-نه بابا،نمی دونم چش ش…
جمله ام توی دهنم موند و چشمام گرد شد و دست و پام سر شد.
مات و مبهوت به صفحه سیاهی که خطوط قرمزی روش پدیدار

می شد نگاه کردم که ارس گفت:
-چی شد؟
لب باز کرده و خواستم چیزی بگم که صفحه مثل یک ساختمون فرو ریخت و بعد،پیامی روی صفحه با فونت قرمز رنگی نمایش داده شد:
-Wellcome to the game Naiz Mehrara.
ارس دوباره پرسید:
-نیاز؟الو نیاز صدامو داری؟
اما من تمام حواسم رو از دست داده بودم و با نوشته بعدی،وحشت کردم:
“Dark Web”
نفسم حبس شد،تمام تنم لرزید و ترس امانم رو برید. ارس مضطرب صدام می زد اما تمام من چشم شده و به مانیتور سیاه و قرمز خیره بودم که ارس فریاد زد:
-نیاز؟نیاز چرا جواب نمیدی؟
لب باز کرده و خواستم چیزی بگم که صدای کشیده شدن کفش هایی رو روی کف پارکت ها حس کردم و بند بند بدنم لرزید.
تلفنم توی دستم لرزید و به سختی گفتم:
-اَر…ا..
اما به محض دیدن هیبت بزرگی که در چهارچوب در،در تاریکی ایستاده خودم رو باختم و دستم شل شد و تلفنم از دستم روی زمین افتاد.
با لب های باز و چشم های گشاد شده ای به مقابلم خیره بودم که در لحظه،سمتم حمله ور شد و ابتدا یک درد شدید در سرم و بعد..سیاهی!
سرم گیج رفت،چشمام روی هم افتاد و از هوش رفتم.
فکر می کردم دزدیده شدم،نمی دونستم اسیر دست های دارک وب شدم!!

پایان جلد دوم

الهی به امید تو

جلد سوم از مجموعه وهم

” #الهه_یک_خدا 🦢 ”

#مقدمه

ما اعتیاد هم بودیم
او درد بود و من درمان
او زهر بود و من پادزهر
اما من زخمی و او ویران از زخم هایِ من بود
من در اسارت
و او دربند
تنمان زخمی
روحمان شکسته
و قلبمان مرده بود
من در کالبد روح او دمیدم
او در مغزم به پیکار پرداخت
ما در جدالی سخت بودیم
من شکسته از او
او نئشه از بوی من
اما او مرهم قدرتمند زخم های نشسته بر جانم بود
من ناز و نیازِ او
او قدرت و نجات من
ما درهم تنیده بودیم
من قویِ زخمی او
و او مامبای سیاه تشنه به خون من
سرنوشتمان را از ابتدا بهم گره زده بودن
من مسکن قوی دردهای او بودم
و او امنیت مطلق دنیای من بود
من الهه یک معبد بودم
و او؟
او پرستنده من بود
او یک خشمِ ویرانگر بود
او خدای خشم بود
و من،الهه درگاه او
من ارامش او
نیاز او
و رام کننده خشم او بودم
او مالک قلب من بود
و من
الهه یک خدا بودم

فصل نوزده

“وحشت،سایه افکنده”

اَرَس

هق هق صدای زن عمو،سه روز بود که لحظه ای اروم نمی شد.
با سوز گریه می کرد و با زاری می گفت “نیازم،خدایا نیازم..بچم کجاست اَرَس؟”
و من،شرمنده تر از قبل می شدم. هنوز قاتل ترنم رو پیدا نکرده و حالا یکی دیگه از عزیزانم رو از دست داده بودم.
نیاز،مثل یک قطره اب،ناپدید شده بود.
هیچ کجا نبود.
اثری ازش نبود.
غم دوباره خانواده رو در اغوش گرفته بود.
بابا با چشم های پری به من زل زده و با بغض گفته بود “نیازم رو پیدا کن اَرَس”
شرمنده چشم های عمو و حسین و بابا بودم.
در برابر تمام سوالاتشون سکوت می کردم چون از جواب وحشت داشتم.
نیاز،بی خبر دزدیده شده بود و تنها یک گزینه مورد نظرم بود.
نیاز،در اسارت دارک وب بود.

لاساسینو

پله های ساختمون رو دوتا یکی بالا رفته و اد،به محض دیدنم از روی صندلی بلند شد و با حیرت گفت:
_what ar…
(چی….)
پاسخی نداده و با عجله سمت اتاق سناتور حرکت کردم که به دنبالم اومد و فریاد زد:

_hey,you can’t….
(هعی،تو نمی تونی….)
به سرعت برگشته و تمام قدرتم رو به مشتن بخشیدم و ضربه ای به صورتش کوبیدم و لب زدم:
_shut up.
(خفه شو)

و بعد بدون اجازه در اتاق سناتور رو باز کرده و بی توجه به چهره متحیر و خوشحالش گفتم:
_tell me,evry things.

نیاز

فشار
حبس
نفس تنگی

درون یک کمد؛به اندازه طول بدنم حبس بودم.
حتی نمی تونستم میلی سانتی جابجا بشم. چشم ها،دست و پاها و دهانم بسته بود.

چیزی نمی دیدم،چیزی نمی شنیدم فقط از وقتی هوشیار شدم،تحت فشار شدید بودم.
اکسیژن به شدت کم بود. نفس هام بالا نمی اومد‌.
به سختی نفس می کشیدم و اضطراب و نفس تنگی امانم رو بریده بود.
نمی دونستم چند روزه که در اسارتم،اما در ساعت های مشخصی،به مچ دستِ بسته ام سرم وصل می شد و بعد چشمام بسته می شد و بیهوش می شدم.
همه چیز در سکوت پیش می رفت‌.
می دونستم اسیر دارک وبم اما حتی نمی دونستم کجام،اصلا برای چی دزدیده شدم؟
قراره لولیتا بشم؟
برده جنسی؟
قرار بود کجا برم؟
افکار مسمومی در سرم رژه می رفت و نهایت،یک روز از اون فشار شدید خلاص شدم و بعد،اسیر سازمان اصلی شدم.

به دارک وب خوش اومدی نیاز!

اتش

لپ تاپم رو بسته و سرم رو روی میز قرار دادم.
چی کار باید می کردم؟
نیاز چرا باید توسط دارک وب دزدیده می شد؟
چطور باید این قصه رو حل می کردم؟
در بدترین زمان،بدترین اتفاق افتاده بود. لاساسینو مثل یک مار می خزید و به دنبال شکار می گشت.
حتی می ترسیدم اسمی از نیاز جلوش ببرم. به شدیدترین شکل ممکن واکنش نشون می داد. نمی تونستم اونو درگیر ماجرا کنم. به اندازه کافی درگیر مشکلات پدر و مادرش بود و در به در دنبال اون قاتل ها می گشت.
اگه متوجه این خبر می شد،ممکن بود همه چیز رو از دست بده و از طرفی،دستور داده بود هر اتفاقی بیافته حق ندارم راجب نیازی کلامی جلوش حرف بزنم. بهتر بود در سکوت به دنبالش می گشتم،لاساسینو الان خودش نبود.
او یک خدای خشم بود

نیاز

صدای جیغ!!!
سمفونی این روزهای من،صدای جیغی بود که از فاصله زیادی به گوش می رسید.
جیغ نه،زجه…ناله و فریاد حاصل از درد.
بیست و چهار ساعت،صدای زجه و جیغ شنیده می شد.
وحشت و التماس درون صدای قربانی،سلول به سلول تنم رو به ازهم می گسست.
در عذابی وحشتناک دست و پا می زدم.
نمی دونم چند روز،شاید سه روز بود که من رو سرپا به چیزی بسته و دست و پاهام رو از دو طرف کشیده بودن.

چشم ها و دهانم با دستمالی بسته و فقط صدای زجه های پر از دردی به گوش می رسید. در ساعت های مشخصی،بی اختیار چشمام بسته می شد و از هوش می رفتم و وقتی کم کم هوشیار می شدم متوجه می شدم پشت دستم گزگز می کنه و متوجه می شدم دوباره چیزی در تایم بیهوشی بهم تزریق کردن.
هیچ ارتباطی به دنیای بیرون نداشته و حتی نمی تونستم حدس بزنم کجام. چند روزه دزدیده شدم و اصلا چی از من می خوان؟
همه چیز به وحشتناک ترین شکل ممکن پیش می رفت تا اینکه چن ساعت بعد دوباره بیهوش شدم و وقتی به هوش اومدم،بازی جدید اغاز شده بود.

لاساسینو

سناتور نفس عمیقی کشید و به انگلیسی گفت:
_فکراتو کردی؟
_اره.
مردد نگاهم کرد و پرسید:
_نمی خوای بهش فکر کنی؟
_نه!
اهی کشید و سری تکون داد. می دونست که کوتاه نمیام.
به صندلیم تکیه دادم و گفتم:
_مطمئنی اونجاست؟
مطمئن سر تکون داد و به مانیتور مقابلش نگاه کرد و گفت:
_اره بچه ها تاییدش کردن.
به میز چوبی و خطوط روش نگاهی کردم و بدون ذره ای استرس گفتم:
_پس من امشب میرم اونجا‌.
_نمی خوای بدون کدوم بخش میری؟
سر بالا گرفته و بدون هیچ حسی نگاهش کردم که ناراحت و کلافه دستی بین موهاش کشید و گفت:
_سه بخشه.
_واضح حرف بزن
به چشمام نگاه کرد و چیزی نگفت.
به کبدمم نبود که شخص مقابلم سناتورئه و از

عالی رتبه ترین مقامات مجلس حساب میشه. هیچکس واسم مهم نبود….هیچکس!
چیزی داخل لپ تاپش تایپ کرد و بعد با صدای رسایی گفت:
_هنوز نفهمیدم علت مهمونی چیه. می دونی که همیشه اخرین لحظه مشخص میشه اما حدس می زنیم یکی از این سه تاست.
پام رو روی میز گذاشته و بی توجه به شان سناتور،از داخل جیب کتم کینگ و سیگارم رو بیرون کشیدم و بی تفاوت گفتم:
_می شنوم.
شاید هرکسی جز من حتی سر بلند می کرد،حکم مرگشو امضا می کرد اما من هرکس نبودم و گنده تر از سناتورم برام مهم نبود‌.
کینگ رو روی میز گذاشته و سیگارم رو با فندکی که روی میز بود اتش زدم و همونطور که پوک محکمی به سیگارم می زدم سناتور با ناراحتی عمیقی گفت:
_شش نفر درخواست خرید گوشت داده بودن. سه نفر چرم و هفت نر طرز تهیه غذا. و سیزده نفر درخواست لایواستریم. اما می دونی که هرچی که هزینه بیشتری براش صرف بشه انجام میشه.
دود سیگارم رو بی خیال رها کردم و پرسیدم:
_اینا چه ربطی به من دارن؟من میخوام برم مهمونی اصلی.
مکث کرد.
با دقت نگاهم کرد و من خیره در چشماش سیگارم رو پوک زده و او با لحن خاصی گفت:
_این همون مهمونی اصلیه.
متوقف شدم.
لب هام از هم باز و سیگار رو اروم از روی لب هام جدا کرده و روی کینگ قرار دادم.
پاهام رو از روی میز برداشته و سینه ام رو جلوتر کشیدم و با شک گفتم:
_میخوای بگی که….
مکث کردم و مردد نگاهش کردم که او نفس عمیقی کشید و حکم اخر رو زد:
_اره،درست فهمیدی. چرم و گوشت انسان و دستور پخت با گوشت بدن زن و اجرای زنده رد رومه. این مهمونی اصلیه.
دستام مشت و تمام تنم به لرز نشست.
سناتور مغموم نگاهم کرد و اعلام کرد:
_آرِس،قراره مهمون ادم خوار ها باشی تا قاتل رو پیدا کنی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maman arya
Maman arya
1 سال قبل

بچه ها فک کنم ملکان تو قتل مامان آراز دست داره و اراز برای پیدا کردن پدرش ب ایران اومده تا انتقامش رو بگیره و حالا ک فهمیده پدرش یا درواقع قاتل مادرش ملکانه از ترس این ک نیاز وارد این بازی کثیف نشه و ب قتل نرسه گذاشت و رفت چون میدونست ملکان ها اگه هویت واقعیش رو بفهمن ب نقاط ضعفش حمله میکنن ک خب نقطه ضعف آراز نیازه دیگه من برای جفت شون دلم خیلی سوخت ولی مطمئنم برمیگردن ب هم حالا خداکنه نیاز تکلیفش مشخص بشه آراز خوب بلده از پس خودش بربیاد.

بهار حصاری
بهار حصاری
1 سال قبل

سلام خیلی دلم برای نیاز میسوزه البته عاشق یو قاتل شدن این پیامد ها را هم داره کاش دوباره به هم برسند ولی لاساسینو خیلی بی رحمه دنیای منی نیاز منی همش الکی بود

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

من به جای نیازم گریه کردم قشنگ😐قلبم درد گرفت چرا اینجوری شد یهو

باران
1 سال قبل

و من تمام شدم به روایت این ایموجی⚰️🩸🔪

Nahar
Nahar
1 سال قبل

آرس بچه شهروزه و برگشت امریکا🙄 این یک شوک
نیاز توسط دارک وب دزدیده شده این دو شک😕

لاساسینو قراره بره مهمونی ک گوشت انسان رو میخورن🙄 شوک اخر😕

و اما درمورد نیاز مطمئنا لاساسینو نجاتش میدن

قوه تخیل نویسنده عالییع😂 کاشکی من قوه تخیلشو داشتم😂 نویسنده حتما باید کارگردان بشهععع
.

نوشین
نوشین
1 سال قبل

اصن یکی ب من بگه مگه ترنم امنیت نیاز رو نمی‌خواست از لاساسینو؟ چجوری لاساسینو اینفدر احمقانه کلا بیخیال نیاز شد.

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط نوشین
Mobina
Mobina
1 سال قبل

وووییی این چیه دیگ😂😂😂موندم این رمان که تموم شد چجوری باید زندگی کنم

...
...
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

دقیقااا

Mobina
Mobina
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

این و چجوری با الفبای سکوت مقایسه میکنییی،این کجا اون کجا

Nahar
Nahar
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

ایینننکه از عالییی هم رد کرده😁😐♥️

paeez
paeez
1 سال قبل

مغزم هنگ کرده
خدایا مگه میشه یه رمان انقد تاثیر گذار
اوففف

آشنا
آشنا
1 سال قبل

چرا اینجوری شد 😐😐😐😐😐

نوشین
نوشین
1 سال قبل

وایییی سر به فلک بذارم کمههه
من عاشق این جور هيجاناتم ولی هیجانش کشنده ست

...
...
1 سال قبل

واااای خدا مهمونی آدم خوار 😱😱😱😱
نیاز نکنه نیاز قربانی این مهمونیه اره؟چرا اسیر شد چرا همچین گنگه چرا مغزم وایسادههههههه

...
...
1 سال قبل

من از نیاز بیشتر شکه شدم

دسته‌ها

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x