رمان وهم پارت 46

0
(0)

 

فصل بیست

“اینجا کسی،انسان نیست”

لاساسینو

ادمخوارها!!!
موجوداتی غیرقابل توصیف‌….
هفت شیطان در اینجا حضور داشتن و من؟شاید من هم شیطان بودم.
سکوتی سرد و خوفناک در سالن برپا شده بود.
سه مرد سمت راستم و سه زن و یک مرد سمت چپم نشسته بودن.
هر هشت نفرمون،ماسک صورت راهبه بر چهره داشتیم.
هیچکس متوجه هویت شخص کناریش نبود.
همه شیطان بودیم….همه مریض و همه ادمخوار بودیم.
از هویت سه نفر باخبر بودم اما بقیه نه…چیز زیادی در دستم نبود،اما حدس هایی می زدم.
سالن فضای تاریکی داشت و تنها یک نور کمرنگ بالای سرمون بود و همه بی حرف به سیاهی مقابلمون خیره و منتظر شروع مراسم بودیم.
با ریتم معین و مشخصی نفس می کشیدم و سعی می کردم خودم رو کنترل کنم که از پشت سرم،دری باز و بعد صدای قدم هایی شنیده شد.
چشم تنگ کرده و منتظر نشستم. صدای پاشنه کفش ها در سرم کوبیده می شد و نفرت و انزجارم رو بیشتر می کرد و چند لحظه بعد،مرد و یا شاید زن کت و شلوار پوشی با ماسکِ یک روح با یک باکس مقابلمون قرار گرفت.
بی حرف،سمت کسی که اولین نفر از سمت چپ نشسته بود قرار داد و او،کارتش رو داخل باکس انداخت و بعد بدون لحظه ای تعلل یا گفتگویی سمت شخص بعدی حرکت کرد.
خیلی اروم،از روی شلوار به کارتی که داخل جیبم بود دست کشیدم و سعی کردم تمرکز کنم که چند لحظه بعد باکس رو مقابلم قرار داد.
کارتم رو از جیب شلوارم خارج کرده و داخل باکسِ قرمز رنگ انداختم.
مثل یک ربات از مقابلم کنار رفت و سمت بعدی و

بعدی حرکت کرد و وقتی به اخرین نفر رسید،محکم و بی حرف به زمین پای کوبید و بعد،چراغ بالای سرمون هم خاموش شد‌.
به معنای واقعی ظلمات شد.
مردمک چشمام گشاد شده و سعی داشتم در تاریکی مقابلم چیزی پیدا کنم. پارچه روی سرم،باعث خارش گوشام شده بود و لعنت…وضعیت مسخره ای بود.
با میل شدید برای به عقب چرخیدن مبارزه می کردم که متوجه باریکه ای از نور شدم.
پشت سرمون روشن شده بود و هیچکس،دقیقا هیچکس به عقب نگاه نمی کرد.
نفس ارومی کشیده و حرف های سناتور رو به یادداوردم:
“اصلا به جایی به جز جلوت نگاه نکن. به عقب برنگرد. یه نفر میاد و باکس درخواست رو میاره. کارتت رو می فرستی. مبلغ پیشنهادی هرکس بالاتر باشه،درخواست اون انجام میشه و در اخر طبق مبلغ گفته همه هزینه رو می پردازن. یادت باشه بالاترین درخواست رو بدی”
و من بالاترین درخواست رو داده بودم.

بعد از حدود ده دقیقه دوباره چراغ بالای سرمون روشن شد و مجدد همون کت و شلوارپوش مقابلمون ایستاد و از پشت سرش،مانیتور بزرگی روشن شد و با جوهر سفید رنگی وسط صفحه سیاه نوشته شد:
“LIVE”

خودش بود.
از سوژه و قربانی باخبر بودم. یک زن حاملهِ روسیه ای که در اواخر شش ماهگیش بود‌.
قربانی امروز این مجلس،یک زن سی و ساله حامله بود که طبق گفته های سناتور قرار بود مقابل چشممون،تیکه پاره بشه و جنین شش ماهش از رحمش خارج بشه.
فاجعه قرن!!!!
کت و شلوار پوش کنار رفت و دوباره،تاریکی همه جارو فرا گرفت اما بعد از شش ثانیه،مانیتور روشن و تصویر یک اتاقِ کوچک با تجهیزات کامل پزشکی روی پرده رفت.
یک صندلی دندانپزشکی وسط اتاق بود و انواع چاقو های جراحی به ترتیب کنارش چیده شده بود‌.

همه تن چشم شده و منتظر شروع مراسم بودم که سه شخص با کاورهای سفید و ماسک های پزشکی مخصوصی وارد اتاق شدن. سرتا پا پوشیده و چهرشون قابل تشخیص نبود‌.
دور صندلی و رو به دوربیت ایستادن. صدایی از هیچکس بلند نمی شد. منتظر و با دقت به مقابلم خیره بودم که مجدد در باز شد و جعبه سیاه و عظیمی وارد اتاق شد.
جعبه روی یک باربر بود و صدای لاستیک های باربر،سکوت وهم انگیز رو می شکست و حس منزجر کننده ای تولید میکرد.
می دونستم داخل جعبه،قربانی قرار گرفته‌.
خاطرات شکنجه اور گذشته مقابل چشمم روی پرده رفت و سرم تیر کشید.
احساس می کردم سرم داره منفجر میشه. چشمام رو بستم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم. نباید نقشه رو خراب می کردم.
به خودت بیا اَوِستا….به خودت بیا لعنتی.
صدای جیغ و بوی خون در مغزم پیچیده بود. دستام رو مشت کرده و سعی کردم از خاطرات عذاب اورم رهایی پیدا کنم و به ارومی و با ریتم مشخصی نفس بکشم.
حدود دو دقیقه مرتب نفس کشیدم و افکارم رو سامان بخشیدم و چشمام رو باز کردم.
سه نفر اطراف قربانی ایستاده و او رو به صندلی می بستن. به خاطرِ بارداریش دقت عمل بیشتری خرج می کردن….شاید.
هنوز کامل تصویر قربانی رو نداشتم و فقط پاهاش مشخص بود. دونفر مقابل دوربین و روی تن این مادر خم شده و اجازه نمی دادن کامل ببینمش.
قرار بود مقابل چشمام یک کشتار و فاجعه رخ بده و من باید تماشا می کردم.
نفس عمیقی کشیده و بعد،دونفر از مقابل چشمم کنار رفتن. دستام رو مشت کرده و چشمام رو بستم و به ارومی باز کردم اما به محض باز شدن چشمام و تصویر چهره قربانی که روی پرده نمایش رفت،روحم از تنم و نفس از جانم پر کشید. یک نفر با پتک محکمی به سرم کوبید و بند بند وجودم لرزید و من با چشم های درشت و گشاد شده ای به تصویر چهره زخمی و رنگ پریده نیاز که بیهوش روی صندلی افتاده بود نگاه کردم و به لرز نشستم…
خدایا،این یک دژاوو بود؟!

نیاز

چهار ساعت قبل.

پلک های سنگینم باز نمی شد. داروی خواب اور و یا هر کوفت دیگه ای که بهم تزریق می کردن به قدری قوی بود که حتی بعد از چندین ساعت هوشیاری هم باز توانایی سابق رو نداشتم.
دست و پاهام ازاد بود اما روی چشمام همچنان دستمال سیاهی قرار گرفته بود.
دست و پام سر بود و نمی تونستم تکونش بدم و خدایا،خیلی حالم بد بود.
احساس می کردم تمام محتویات معده ام به جوش و خروش افتاده و میخوام همه چیز رو بالا بیارم. صدای جیغ به شکل عجیبی از بین رفته بود و چیزی به جز سکوت وهم اور شنیده نمی شد.
حس می کنم روی یک زمین سرد و نمناک دراز کشیده بودم چون کمرم لحظه به لحظه بیشتر یخ می زد.
هوشیاریم خیلی ضعیف بود. نمی تونستم حرکت کنم،نمی تونستم چشم باز کنم،مانعی جلوی لب هام نبود و دلم یک فریاد بلند میخواست اما افسوس که حتی قدرت این کار روهم نداشتم.
در ترحم برانگیزترین حالت ممکن بودم که صدای َکشیده شدن چیزی رو حس کرده اما نمی تونستم تکون بخورم.
تنم سنگین بود…خیلی سنگین!
صدا لحظه به لحظه نزدیکتر می شد و بعد؛درست صدای نفس هایی رو از نزدیک حس کردم.
لب های لاجونم رو تکونی داده و خواستم چیزی بگم که دو دست قوی،دور بازوهای لاغرم پیچیده شد و لحظه بعد به ضرب از روی زمین کنده شده و توسط همون دست ها کمرم صاف شد.
ناله ضعیفی از لب هام بیرون زد اما بی حال تر از اون بودم که بخوام اعتراضی بکنم.
صداش خش خش و چکیدن اب رو شنیدم و بعد صدای جوشش…یک چیزی انگار درحال جوشیدن بود…یک بویِ تند و اشنا!

مغزم درگیر شد و به دنبال علت ماجرا بودم که مچ دست هام اسیر دست هایی شد و نالان لب باز کرده و خواستم چیزی بگم که با انفجار درد،تمام سلول های خواب زده ام برخواست و من با تمام قدرت جیغ کشیدم:
_وآااااااااااااااااااااای.

یک پاره استخوان!!!
سوزش‌‌‌‌‌…شکنجه….خون
خون
خون
و خون!!!
از مچ دست هام،بی وقفه خون می چکید.
ریشه های طناب روی گوشتِ سوخته و عریانِ دستم گیر می کرد و خدایا،دردش طاقت فرسا بود.
مثل یک مار به خودم می پیچیدم.
دستم،درست مثل یک کره،لحظه به لحظه بیشتر ذوب می شد.
احساس می کردم اسید تا مغز استخونم رو سوزونده.
پوستِ دستم تجزیه شده بود.
اسید تموم پوست مچم رو سوزونده بود. طناب روی گوشت عریانم کشیده می شد و خون بی رحمانه پایین می چکید.
درد
درد
درد
تا مغز استخوان!!!!
صدای قدم هایی شنیده شد و تمام تنم به رعشه نشست.
نفس هام کش اومد و وحشت بر قلبم مستولی شد‌‌‌.
وقت قربانی شدن بود.

لاساسینو

حال

احساس می کردم کابوس می بینم…این ممکن نبود‌.

مردمک چشمام درحال ترکیدن بود و من تمام تن چشم شده و به دخترکِ نیمه بیهوش و زخمی ای که روی صندلی بسته شده و از دستاش خون می چکید خیره شدم.
نیاز بود..خدایا نیاز بود.
از همین جا،از همین فاصله کوفتی می تونستم بوی عطر خلسه اورش رو حس کنم.
نیازِ من…مخدر من!
دختری که همه چیزم شده بود،مقابل چشمم به صندلی بسته شده و من باید شاهدِ تیکه پاره شدنش می شدم.
ماتم برده بود و حتی نفس هم نمی کشیدم. سرش رو تکونی داد و پلک های بسته اش رو محکم فشرد و بعد زمزمه ای پر درد از بین لب هاش بیرون زد‌ و من،تمام شدم.
نورِ بالای سرش روشن شد و او محکم تر چشماشو فشرد. پزشکا دورش ایستاده و پزشک اصلی،چاقوی جراحی استریل شده رو از روی میز برداشت و همون لحظه صدای وحشت زده سناتور از ایرپد به گوشم رسید:
_Ares,don…

و چشم های نیاز باز شد…

نیاز

حال

نور با شدت و فشار زیادی به چشمم کوبیده می شد.
منبعِ نور انگار دقیقا مقابل چشمم بود،لعنتی خیلی اذیت کننده بود.
بینایی،اولین حس به خواب رفته ای بود که به محض هوشیاریم اشکار شد اما هنوز از جدال نور پیروز نشده بودم که عصب های به خواب رفته ام هوشیار شد و بعد…درد شلیک شد‌.
مچ دستم…وای خدایا مچ دستم اتش گرفته بود و مثل جهنم درد می کرد و درد به قدری سوزان و نابودگر بود که بلافاصله چشمام باز شد و بعد،نور شدیدی به چشمم خورد.

پلکام رو محکم به هم فشرده و چشم بستم که متوجه شدم منبع نور انگار کمی عقب تر رفت و وسعت نور کمتر شد‌ و دوباره چشم باز کرده و این بار،چراغِ بالای سرم؛دور تر و کمی کج شده بود و مستقیم به چشمم تابیده نمی شد‌.
درد درگیر کننده بود اما حواسم به چهار جفت چشمی که بالای سرم ایستاده و با دقت نگاهم می کردن چشم دوختم.
یعنی چی؟اینا کی بودن؟
دارویِ بیهوشیم این بار دوز کمتری داشت چون تنم سنگین نبود و راحتتر با محیط ارتباط برقرار می کردم و مهم تر از همه؛چشم ها و لبم باز بود.
دست و پاهام اما محکم بسته شده بود.
با بهت به چشم های بی حس بالای سرم چشم دوختم. اب دهانم رو به سختی بلعیدم و گفتم:
_شما کی هستید؟
لحظه ای سکوت و بعد،شیطان درون نگاهشون به قهقه پرداخت.
حالت چشماشون عجیب شد و خدایا به حد مرگ وحشتناک بود.
متحیر نگاهشون می کردم که اولین نفری که سمتِ راستم ایستاده بود دستش رو بالا گرفت و بعد،برق چیزی به چشمم خورد.
چاقوی درون دستش،ترس رو به تنم تزریق کرد و من طبق غریزه خودم رو تکونی داده و جیغ کشیدم:
_می…میخ…میخواید چی کار کنید؟
سه نفر دیگه هیچ ری اکشنی به منِ وحشت زده نشون ندادن اما این دیوِ چاقو به دست مقابل صورتم خم شد و از پشت ماسک بهداشتیش با صدای زمختی گفت:
_scream babe…we need to your scaream.
(جیغ بزن عزیزم…ما نیاز داریم جیغ بزنی)

حالا معمای باز شدن لب هام حل شد.
داروی بی حسی کمتری به من تزریق کرده بودن و لبام رو نبسته بودن چون من قرار بود شکنجه بشم و جیغ بزنم.
لباسام هنوز به تنم بود اما تا دقایقی دیگر همه تنم غارت می شد.

دید واضحی از اطرافم نداشتم اما سرخی دیوار بالای سرم بهم ثابت می کرد،من در رد روم اسیر شدم.
کاملا،کاملا خودم رو باختم و با چشم های گشادی نگاهش کردم و هیچ چیزی برای گفتن نداشتم که دو نفری که در فاصله دور تری از من ایستاده بودن،لبه های بلوزم رو بالا فرستاده و روی سینه ام قرار دادن.
شکمِ صاف و برهنه ام مورد نمایش قرار گرفت و من به قدری قدرتم رو از دست داده بودم که حتی نمی تونستم تکونی به خودم بدم یا حتی فریاد بزنم‌.
پوستِ عریان شکمم کمی جمع شد و بدنم منقبض شد که چاقویِ جراحی خیلی نرم روی تنم کشیده شد.
تنم لرزید و وهم بر تنم مستولی شد‌.
تموم شدی نیاز…تموم شدی!
دست و پاهام بسته شده بود و خونی که از دستم می رفت،توانم رو نصف کرده بود‌.
می دونستم هیچکس به فریادم نمیرسه،من هیچ راه فراری نداشتم.
اینجا نقطه پایان من بود.
چاقو بدون اینکه خطی روی تنم بندازه همچنان روی شکمم کشیده می شد و بعد صدای قهقه چهارنفرشون برخواست‌.
چشمام رو محکم بستم و خودم رو برای مرگ اماده کردم‌ که نوک تیزِ چاقو در قسمت بالایی نافم قرار گرفت‌.
نفسم حبس شد و بخدا که نمی شد کاری کرد. به قدر مرگ ترسیده بودم و قدرتی هم برای مقابله نداشتم.
صدای خنده و فریاد بالاتر رفت و بعد‌….درد و سوزش و من محکم لبم رو گزیدم.
زخم عمیق نبود اما می دونستم بالای نافم رو خراش انداخته.
دردِ دست و شکمم باهم ترکیب شده و خون از هر دو زخم بیرون چکید.
این تازه اولشه.
موهای سرم از پشت سرم کشیده شد و باعث شد چشمام رو باز کنم و به چشم های دیو پست فطرت مقابلم بدوزم.
سرم رو بالا گرفت و با قهقه گفت:
_open your eyes baby.
(چشماتو باز کن عزیزم)

لب های خشکم رو با زبون تر کرده و با کینه نگاهش کردم. سرم رو روی تاج صندلی قرار داد و بعد دستِ چاقو به دستش رو به ارومی بالا و بالاتر برد و من نقشه شیطانیش رو خوندم.
همه باهم و خیره در چشم های من خوندن:
_3

و من فقط نگاه کردم و وهم بند بند بدنم رو از هم گسست.

_2

ترس…ترس…ترس…

_1

و تمام.

چاقو با قدرت و سرعت زیادی به سمت شکمم پایین اومد.
چشمام رو نبسته و به سرنوشت شومی که مقابلم بود چشم دوختم.
چاقو توسط دست های قویش پایین کشیده شد و من نگاهم میخِ لبه تیز چاقو بود وبعد….خون!!!
خون فواره زد و به صورتم پاچیده شد…
قطرات خون روی پیشونی و ابروها و گونه ام پخش شد‌.
مات و مبهوت به صحنه مقابلم خیره بودم و نفسم رفت‌.
درد شدت گرفت و خون بی رحمانه از تن و صورتم پایین می چکید.
خدایا….
پلک های خونیم رو باز کرده و قطره قطره خون از لای پلکم چکید و من با هراس و فزع به دیوی که چاقو دقیقا به گلوی خودش کوبیده شده و خون از گردنش فواره می زد نگاه دوختم.

چاقو دقیقا به شاهرگش کوبیده شده بود و خون با شتاب به بیرون پاچیده می شد‌.
خدایا چی شد؟
دقیقا لحظه اخر،اخرین لحظه،مردی که سمت چپم و در فاصله دورتری از من ایستاده بود،چاقو رو گرفت و بعد محکم به گردن این دیو کوبید.
چشم های دیو از کاسه بیرون زده و با شگفتی به من خیره بود اما نگاه من،به همون ناجی بود که با چاقوی دیگری با دو نفر دیگه درگیر بود.
دیو خرخری کرد و بعد به ضرب روی زمین افتاد و من بی نفس به ناجی چاقو به دستم خیره بودم که یکی از این شیاطین چاقویی رو از میز برداشت و محکم به شونه اش کوبید و من بی حال نالیدم:
_نه!!!!
چشمام از شدت ضعف روی هم می افتاد.
تمام قدرتم از تنم رخت بسته بود و من داشتم می مردم…خونی که از تنم می چکید؛من رو لحظه لحظه به مرگ نزدیکتر می کرد.
مرد فریادی زد و روی زمین افتاد‌. روپوش سفیدش سرخ شد و من امیدم از دست رفت‌.
یک نفر از این حرومزاده ها،اروم اروم سمت من و یکی دیگه سمت ناجی زخمیم حرکت کردن. چاقویی رو در دستشون تکون دادن و چشمام رو بستم و زمزمه کردم:
_خدایا نه.
هر دو چاقو و قیچیشون رو بالا برده اما دستشون پایین نیومد چون درست همون لحظه صدای شلیک گلوله بلند شد و بعد،مغزِ دو نفر روی دیوار مقابل پخش شد‌.
چشمام رو با ترس باز کرده و به جسدهایی که روی زمین افتاد چشم دوختم.
انرژیم تموم شد، درد امانم رو برید و پلکام روی هم افتاد اما قبل از اینکه به اغوش مرگ برم شنیدم که یک نفر با شتاب سمتم حرکت می کنه و بعد،سرم اسیر دست های اشنا و بزرگی شد و صدای نگرانی فریاد زد:
_نیییییییییاز!!!!
من با اغوش باز به استقبال مرگ رفتم چون یک بار دیگه صدایِ امنیت قلبم رو شنیده بودم.

فصل بیست و یک

“قویِ خونینِ آرِس”

لاساسینو

نابود شدم!!!
تنِ نیمه جونش،نفس هایِ یکی در میونش و چشم های بسته اش دنیای من رو نابود می کرد.
خون بی وقفه از دست و شکمش می چکید و لباسش خیس بود.
با تمام قدرتم سمتِ ماشین حرکت کردم و اِی (A) به محض دیدن منِ نیاز به بغل در ماشین رو باز کرد و با عجله و احتیاط داخل ماشین نشستم و تن خیس و زخمیش رو به اغوش کشیدم و فریاد زدم:
_go…go…
برو….برو…

بی حرف اطاعت کرد و ماشین با تیک اف بلندی از زمین کنده شد و حرکت کرد. لحظه اخر،از شیشه بغل متوجه خروج اتش و اعضا از اون جهنم بودم که با سرعت سمت ماشین ها حرکت می کردن.
لرزشِ تنش و صدای ضعیف ناله اش باعث شد با نگرانی نگاهش کنم. محکم تر به سینه ام کشیدمش و با اطمینان گفتم:
_نترس نیاز،نمی ذارم دیگه بلایی سرت بیاد.
پاسخم،فقط یک ناله ضعیف تر و دردمندتر بود.
به مچ های سرخ و گوشت لخت شده اش نگاه کردم و تمام روحم تکه پاره شد.
این حقش نبود.
لرزید و اصوات نامفهومی از دهانش خارج شد. لبم رو روی پیشونی سردش گذاشته و زمزمه کردم:
_تو خوب میشی نیاز،خوب میشی،قوی زخمی آرس.

نیاز

به خواب عمیقی فرو رفته بودم ….

و در این رویایِ سرد تنها یک فرکانس اشنا دریافت می کردم،یک صدای اشنایی که منو به هوشیاری دعوت میکرد اما من به قدری خسته بودم که ترجیح می دادم فقط بخوابم…شاید برای ابد!

لاساسینو

سناتور خیره نگاهم کرد و من بدون کوچکترین پشیمونی ای بهش خیره شدم.
وقتی متوجه شد ذره ای قصد کوتاه اومدن ندارم،اهی کشید و به انگلیسی غلیظی گفت:
_میخوای چی کار کنی؟
برای اولین بار بود که هیچ پاسخی برای سوالش نداشتم.
نگاهمو ازش گرفته و به پنجره بخشیدم و او از پشت میزش بلند شد و سمتم حرکت کرد.
مقابلم که رسید،بی تفاوت سر بلند کردم و به چشمای نگرانش چشم دوختم و گفت:
_تو قانون دایر رو زیر پا گذاشتی.
_هیچ قانونی نمی تونه منو محدود کنه..حتی قانونی که خودم وضع کرده باشم.
و برخواستم مقابلش ایستادم و ادامه دادم:
_من قانون رو زیر پا نذاشتم،طبق اصول دایر پیش رفتم،اما اگه قانون رو زیر پاهم می ذاشتم،…
چشماش رو تنگ کرد و با تردید نگاهم کرد که بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و اعلام کردم:

_بازم به کسی جواب پس نمی دادم،من از هیچکس جز خودم دستور نمی گیرم سناتور.
_منظورت از…

سناتور باهوش بود؛خیلی سریع متوجه منظورم شده بود. کتم رو از روی مبل برداشته و همونطور که سمت در قدم می زدم گفتم:
_اون دختر یکی از ماست.
و محکم در رو بهم کوبیدم و رفتم.
لعنتی،من همچین برنامه کوفتی ای نداشتم.

نیاز

درد!!!
محرک درد دوباره من رو از بیهوشی به هوشیاری کشید.
احساس می کردم شکمم داره اتیش می گیره. سرانگشتام بی حس و بدنم کوفته بود.
انگار یک تریلی از روی تنم رد شده و من رو با زمین یکسان کرده بود.
چشمام رو باز کردم اما سوزن سوزن شدن چشمام باعث شد دوباره ببندم.
لعنتی،به قدر جهنم درد می کرد.
چشمام رو محکم بهم فشردم و سعی کردم درد اذیت کننده رو اروم کنم که صدای ظریف و دخترانه ای با لهجه فوق العاده زیبای انگلیسی گفت:
_بیدار شدی؟
مکث کردم و بعد،به ارومی چشم باز کردم و وای….احتمالا وارد بهشت شدم؟
حوری مقابلم به قدری چهره زیبا و گیرایی داشت که چند لحظه بی حرکت نگاهش کردم. این دیگه کی بود؟
لبخند زیبایی زد و من تازه به خودم اومدم و از جا برخواستم اما شکمم تیر کشید و من از درد چشمامو بهم فشردم که پریچهره مقابلم با نگرانی سمتم خم شد و سرشونه هام رو گرفت وهمونطور که من رو دوباره خم می کرد تا روی تخت بخوابم گفت:

_نباید بلند شی عزیزم،بخیه هات باز میشن.
نیازی نبود بپرسم کدوم بخیه،شکمم بریده شده بود..حتی به مقدار کوچیک.
سرم رو با احتیاط روی بالشت قرار داد و من بالاخره چشم باز کردم و با چشم های ابی و سبز روشنش رو به رو شدم.
موهای بلوند و خوش رنگش رو پشت گوش زد و خودش رو عقب کشید و با لبخند گرمی گفت:
_من کرولاینم!
لبخندش صادقانه و زیبا بود.‌..احساس بدی ازش دریافت نمی کردم.
اب دهانم رو به سختی بلعیدم و به انگلیسی گفتم:
_من کجام؟
بدون اینکه از بی میلیم برای اشنایی خم به ابرو بیاره،به مقابلش خیره شد و با شوق و ذوق گفت:
_الان خونه منی.
خونه اون؟
کرولاین کی بود مگه؟!
وقتی متوجه سوالات درون نگاهم شد،با ارامش گفت:
_زخمی بودی،آرِس تورو اورد اینجا. من پزشکم.
آرِس؟
این دیگه کی بود؟
با چشماش به دست و شکمم اشاره کرد و ادامه داد:
_زخم دستت خیلی عمیق بود،پانسمانش کردم،زود خوب میشی.
تازه توجهم به دستم جلب شد.
مچ جفت دستام با گاز استریل پیچیده شده بود.
سوالات زیادی توی سرم بود. نمی دونستم از کجا شروع کنم.
مهم ترین سوالم این بود،من کجام که کرولاین باهام انگلیسی حرف می زنه؟
سعی کردم ذهنم رو اروم کنم و کم کم سوالاتم رو بپرسم که بی هوا صدای باز و بسته شدن در اتاق رو شنیدم.

گیج سر چرخونده و سعی داشتم بفهمم کدوم ادم بی شعوریه که بدون در زدن وارد شده اما به محض دیدنِ خاکستر چشم هایی که قفل نگاهم بود،حتی نفس هم نکشیدم.
خدایا توهم نبود؟!
یعنی اون صدا واقعا برای اراز بود؟!
شکستگی های قلبم،دلتنگی و غم وجودم رو درهم شکست و من مات و مبهوت نگاهش کردم.
اون چشم های شیشه ایش…اون اسکار روی ابروش.
حالت وحشی و سرد نگاهش برام عادی نمی شد…بخدا که نمی شد.
نگاهمون میخ هم بود و در دنیای چشم های هم بی حرف سیر می کردیم که صدای شاداب کرولاین مارو از دنیای هم بیرون کشید:
_Ares,you’r here…

آرِس؟
یعنی چی؟چرا به آراز می‌گفت آرس؟
نگاهم بی اختیار به دست های کرولاین که روی کت او قرار گرفت دوخته شد و حسادت منفجرم کرد.
به خودت بیا احمق،این ادم تورو ول کرد و رفت…به چی داری حسادت می کنی؟
دلم پر بود،غمگین و شاکی بودم اما نگاه ازشون گرفته و به دیوار سفید مقابلم بخشیدم اما شنیدم که با صدای خاص و لهجه گیراش به کرولاین گفت:
_تنهامون بذار.

_نمی خوای چیزی بگی؟
حتی چشم باز نکردم. نگاهش نمی کردم.
اینکه من توسط دارک وب دزدیده شده بودم رو خودم می دونستم. اینکه اون اتاق رد روم بود رو هم خودم تشخیص داده بودم. تنها چیزی که کمی فکرم رو مشغول کرده بود لوکیشنم بود و به قدری این مدت تحت فشار و اتفاقات عجیب بودم که بودنم در ال ای¹(LA) چیز

¹لس انجلس

خیلی عجیبی نبود.
از وقتی صداش رو شنیده بودم،بیشتر دلتنگ می شدم و بیشتر ازش متنفر می شدم.
تا قبل از حرفاش برام مهم بود چطور نجات پیدا کردم اما بعد از حرفاش اصلا برام مهم نبود.
دیگه هیچی برام مهم نبود.
دستام درد می کرد،شکمم درد می کرد و حتی بین پاهامم درد عجیبی داشت.
ذره ذره تنم درد می کرد.
هیچ چیز برام مهم نبود. از اینکه نجاتم داده بود ممنون بودم اما خودش گفته بود ما خط های موازی هستیم و باید ازهم دور باشیم.
صداش،روحم رو می لرزوند…عاشقترم می کرد و این من رو از خودم متنفرتر!!!
چشمام رو باز کرده و بدون اینکه نگاهش کنم‌ گفتم:
_می خوام برگردم پیش خانواده ام.
نگاهم به سقف بود اما او نفس عمیقی کشید و گفت:
_نمیشه.

_چی؟!
به ضرب از روی تخت بلند شدم و خدایا….مثل جهنم زخمم درد گرفت.
گامی سمتم برداشت و دستش رو سمتم گرفت اما با صدای بلند و قاطعی گفتم:
_دست به من نزن.
و دستش رو عقب کشید.
کمرِ تا شده ام رو به زحمت صاف کرده و دست راستم رو روی شکمم گذاشتم. از روی تخت بلند نشدم اما نیمه نشسته قرار گرفتم و با لحن جدی ای گفتم:
_اگه فکر کردی الانم هر تصمیمی برام بگیری گوش میدم،باید بگم متاسفم. من برمی گردم ایران و برمی گردم پیش خانواده ام و نه تو و نه هیچکس دیگه نمی تونه مانعم بشه.
به چشماش نگاه نکردم…نمی تونستم نگاه کنم.

بند دلم پاره می شد. درگیر دو حس متضاد می شدم.
دلم میخواست فریاد بزنم “ازت متنفرم” و از طرفی دلم میخواست فریاد بزنم “بغلم کن”
نفس عمیقی کشیده و ملافه زیر دستم رو محکم فشردم و سعی کردم از جا بلند شدم که با جمله اش متوقف شدم:
_اگه میخوای خانواده ات قتل و عام بشه و دوباره اسیر اون جهنم بشی،باشه جلوتو نمی گیرم.
یخ زدم…
سنگینی جمله اش به قدری زیاد بود که بی توجه به فغان قلبم سر بلند کرده و به چشماش نگاه کردم و با تته پته گفتم:
_چ…چ…چی؟
قدمی عقب رفت و به دیوار پشت سرش تکیه داد. نگاهش هنوزم تنم رو می لرزوند و من رو به جنون می کشید. دستاش رو روی سینه اش قفل کرد و به سردی گفت:
_نزدیک به یک ماهه دزدیده شدی و اسیر یه سازمانی بودی که ادم کشتن کوچک ترین جنایتشونه. اگه برگردی و خودتو به خانواده ات نشون بدی،مقصر مرگ همه اشون میشی. اونوقت از منم کاری برنمیاد.
به منی که وحشت کرده بودم و نفسام قطع شده بود نگاهی کرد و با ارامش گفت:
_الان در امنیتن و فکر می کنن دزدیده شدی و شاید بعد یه مدت بتونی خودتو نشون بدی اما اگه الان بری عواقب همه چیز پای خودته. می تونی کاری کنی در امنیت باشن و می تونی هم کاری کنی که زنده به گور بشن.
در حرفاش شک و تردیدی حس نمی شد…چنان جدی و بدون انعطاف حرف می زد که مطمئن می شدم حرفاش حقیقت داره.
اب دهانم رو به سختی بلعیدم و لب زدم:
_چی کار باید بکنم؟

آتش

پنبه رو روی گونه زخمیم گذاشت و با غرغر گفت:
_چرا حرفشو گوش ندادی؟مگه نمی دونی لاساسینو با کسی شوخی نداره؟
“اخ” ای زمزمه کردم و به سختی گفتم:
_خودش گفته بود حرفی از نیاز نزنم،اما خب اشتباه کردم. باید بهش می گفتم.
اِی متاسف نگاهم کرد و چسب زخم رو روی گونه ام گذاشت و با خنده گفت:
_شانس اوردی جونتو نگرفت. دوباره تو حالت بدی بود و هیچکس جرئت نمی کرد نفس بکشه.
دستی که مچ بند بسته بودم رو بالا گرفتم و صورت زخمیم رو به رخش کشیدم و با دلخوری گفتم:
_کوری زخمامو نمی بینی؟ندیدی چطور یهو شاکی شد و منو ز…
_guys…

صدایِ سناتور باعث شد جمله ام نصفه بمونه و به سرعت از روی صندلی بلندشم. اِی صاف ایستاد و هر دو با احترام سر پایین انداختیم که سناتور گفت:
_its time.

نیاز

سندِ بردگیم رو امضا زده و به دست کرولاین سپردم. درون نگاهش فقط غم و نگرانی بود.
هیچ رفتار بدی نداشت و این بیشتر اذیتم می کرد. کرولاین سرشونه هام رو فشار داد و من بدون اینکه نگاهش کنم،نفس عمیقی کشیده و از پنجره به بیرون چشم دوختم‌.
دیدم که با حالت خاصی سمت موتورش حرکت می کنه و در سلطنتی باز شد و او با سرعت خارج شد.
وقتش بود.
نفس عمیقی کشیده و از پنجره فاصله گرفته و از اتاقم بیرون زدم.
در اتاق رو به ارومی بسته و به راهرو بزرگ و شیکی که مقابلم بود چشم دوختم.
کدوم طرف باید می رفتم؟
دستام رو مشت کرده و خواستم قدمی بردارم که صدای مردانه و سختی گفت:
_کجا میری دختر جوان؟
خودش بود…سناتور بود!
روی پاشنه پام چرخیدم و به مرد مسن اما خوش چهره مقابلم خیره شدم و به ارومی گفتم:
_درخواستی ازتون دارم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آنی
آنی
1 سال قبل

وای خیلی رمان جالبیه آدمو به وجد میاره خیلی هیجان انگیزه من عاشق اینم رمانم

ارزو
1 سال قبل

من امشب خواب بددد میبینمممم😂😂😭😭😭😭😭😭💔💔💔💔قلبم اومد تو حلقم

نوشین
نوشین
1 سال قبل

بند بند اعصاب من هم متشنج شده
بار خشونت و هیجان این پارت بالا بود. نویسنده واقعا حیف رمانته
احساس میکنم اگر سریال از روی این رمان بسازن برای نوجوان ها خیلی جالبه

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط نوشین
...
...
1 سال قبل

وای خدایااااا چه بد بوددد
نیاززززز میخوای چیکار کنی سند بردگی چیه

Nahar
Nahar
1 سال قبل

یعنی چی سند بردگیمو امضا کردم؟؟ یعنی نیاز عضو سازمان سیا شد؟؟ همونی ک لاساسینو توشه؟؟

نازلی
نازلی
1 سال قبل

Opsssssss

ع. ز. زاهارا
ع. ز. زاهارا
1 سال قبل

نیاز میخواد چیکار کنه 🙁

paeez
paeez
1 سال قبل

باورممممم نمیشههههه خدااااااا

Mobina
Mobina
1 سال قبل

لنتییییئیییییینزوسمطکسوثمتزمزمرمسوسوثجزتسمزوسنزوبتیمطنسطو

Nahar
Nahar
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

این از هیجان بود دیگه ن؟؟😂

Dliver
Dliver
1 سال قبل

پوفف خیلی پیچیده شد

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x