رمان وهم پارت 47

5
(1)

 

فصل بیست و دو

“قویِ فراری”

لاساسینو

انقلابی در سرم بود و به معنای واقعی انقلابی در زندگیم هم رخ داده بود‌.
در این سی و چند سال،هیچ وقت همچین روزی رو تصور نمی کردم و مطمئن بودم این اتفاق اصلا برای من نمی افته اما نیاز،تمام معادلات زندگی من رو بهم ریخته بود.
منی که نئشه و خمار تن و روحش بودم و او گریزون و متنفر از من!!!
الان درصد نفرتش به من بیشترهم شده بود…وقتی پاسخش رو داد من نفرت رو درون نگاهش دیده بودم‌.
نیاز برای همیشه از من دل کنده بود.
من از او فرار کرده بودم تا وارد دنیای کثیفم نکنم و حالا با دستای خودم به دل این سیاهی کشیده بودم.
با تمام سرعتم خیابان ها رو بالا پایین کردم.
نیاز داشتم مغزم رو خالی کنم. نیاز داشتم این اتفاق رو هضم کنم.
سه ساعت تمام با موتورم شهر رو متر کردم و بالاخره وقتی حس کردم امادگی دیدنش رو دارم،سمت عمارتِ سناتور راهی شدم.
درها اتوماتیک وار کنار رفتن و من منتظر نشدم تا اخر باز بشن و با سرعت وارد حیاط شدم.
محافظ ها بدون کوچک ترین حرکتی سرجای خودشون باقی موندن و من با فکری مغشوش و خسته سمت عمارت حرکت کردم.
به محض ورودم،کرولاین از روی کاناپه برخواست و با هراس نگاهم کرد،اما خیلی سریع لبخند کمرنگی زد و گفت:
_خوش اومدی.
شاید در حالت عادی نگرانی و ترس درون چشماش برام کوچک ترین اهمیتی نداشت اما الان که نیاز اینجا بود و زیر این سقف نفس می کشید همه چیز مهم بود.

با گام های بلندی سمتش قدم برداشتم و خیره نگاهش کردم که نگاهش رو دزدید و به کتاب درون دستش بخشید.
شک‌ام به یقین تبدیل شد.
مقابلش قرار گرفتم و با لحن خاصی گفتم:
_چی شده؟
نگاهم نمی کرد اما لبخندش بسیط تر شد و به پشت سرم چشم دوخت و گفت:
_چی قراره بشه؟چی…
بازوش رو بین دستم گرفتم و سمت خودم کشیدمش و بلافاصله رنگش پرید و با ترس نگاهم کرد.
لنگه ابرویی بالا انداخته و با خس خس گفتم:
_می دونی که نمی تونی حواسمو پرت کنی،نیاز کجاست؟
و وقتی بدنش سرد و چشماش درشت تر شد مطمئن شدم یک دستی درستی زدم و قصه به نیاز مربوطه!
بازوش رو فشار ندادم،می دونست می تونم استخون دستش رو له کنم اما وقتی دوباره بازوش رو کشیدم؛اخمی کرد و از درد لب بست. سر خم کرده و به ارومی گفتم:
_اگه اخم کنه؛من اینجارو روی سر همتون خراب می کنم کرولاین.
سر بالا گرفت و با وحشت نگاهم کرد و لب های لرزونش رو باز کرد تا چیزی بگه اما صدای رسایی از پشت سرم گفت:
_حالش خوبه،اما از اینجا رفت.
بازوی کرولاین رو ول کرده و به ارومی سمت سناتور چرخیدم.
متفکر نگاهم می کرد و من با تمسخر ابرو بالا انداخته و گفتم:
_رفت؟کجا رفت؟
اروم اروم از پله ها به پایین قدم گذاشت و وقتی مقابلم ایستاد با لحن جدی ای گفت:
_ازم خواهش کرد مقدمات سفرشو فراهم کنه تا بره خانوادشو از دور ببینه،منم قبول کردم‌.
_تو چی کار کردی؟
نفسی کشید و با لحن ارامش بخشی گفت:
_آرِس من کار در…

فریاد کرولاین و صدای شکستن شیشه ها جمله اش رو نیمه باقی گذاشت.
انگشت شستم رو سمت سناتور نشونه رفتم و با جدی ترین حالت ممکن گفتم:
_دعا کن بلایی سرش نیاد،وگرنه دودمانت رو اتیش می کشم‌.

نیاز

محافظِ عجیب و غریبم من رو با احتیاط سمت بنز مشکی رنگی که کمی دورتر از جت قرار گرفته بود،راهنمایی کرد.
شبیه فیلم های مافیایی بود.
راستش خوابش رو هم نمی دیدم روزی با جت شخصی پرواز کنم و یک بنز با شش محافظ به استقابلم بیاد.
محافظم در رو برام باز کرد و من بی تفاوت روی چرم های نو و خوش بوی ماشین نشستم.
به قدری فکرم مشغول بود که هیچ چیز دیگه برام جذابیت نداشت.
سنگینی دست هم مزید بر علت بود‌.
خودم رو وارد چه دنیایی کرده بودم؟
اصلا چقدر من این مرد رو می شناختم؟
احساس می کردم همه باورام ترک برداشته‌. ماشین با سرعت از فرودگاه خارج می شد. مثل فیلم ها و کتاب ها،دلم برای کوچه پس کوچه های تهران تنگ نشده بود‌. دلم برای هوای وطن تنگ نشده بود.
با دقت و ولع به خیابون نگاه نمی کردم،من دلتنگ چیز دیگه ای بودم‌.
من الان فقط دلتنگ اسمان بودم.
نزدیک به یک ماه رنگ اسمون رو ندیده بودم و در سیاهی غرق بودم.
من دلم کمی ازادی می خواست…و امنیت!
به اسمونِ روشن و ابری خیره شدم و سعی کردم بغض گلوگیرم رو فرو بخورم.
نفس عمیقی کشیده و شالم رو جلوتر کشیدم که یک نفر به فارسی گفت:

_خانوم ترجیح میدید بریم خونه یا بریم کنار خانوادتون؟
خانواده…
اهی کشیدم و به محافظم که در کمال تعجب فارسی حرف می زد چشم دوختم و گفتم:
_میخوام خانواده امو ببینم.
و چشمام پر و بینی ام تیر کشید.

اشک بی وقفه از چشمم پایین می چکید. صدای هق هق سوزناک مامان،سکوت تلخ قبرستون رو می شکست‌.
با چنان سوزی گریه می کرد و به سنگ ترنم می کوبید که قلبم خون می شد.
شونه های لرزون اَرَس و حسین،قلبم رو می شکست و چهره خیس از اشک بابا و عمو حمید کمرم رو خم می کرد‌.
من با خانواده ام چی کار کرده بودم؟
ایدا و زن عمو با گریه سعی داشتن مامان رو اروم کنن اما مامان بی قرار و نالان گریه سر می داد و اروم نمی گرفت.
دست روی دهانم گذاشته و سعی کردم صدای گریه ام رو خفه کنم. خودم رو پشت درخت ها پنهان کرده و با حسرت و قلبی شکسته به قاب خانواگی و شکسته ام خیره شدم.
مامان بی تاب به سینه اش کوبید و با زجه گفت:
_ترنم نیازمو ازم گرفتن..دخترمو؛روشنایی چشممو ازم گرفتن. یک ماه نمی دونم این بچه کجاست و حالش چطوره. ترنم نیازی که تو اونقدر دوسش داشتیو بردن و هیچکس نمی دونه کجاست.
صدای هق هق عمو که بلند شد،بغض حسین که شکست،من هم خورد شدم و روی زمین سقوط کردم.
دلم میخواست فریاد بزنم و سمشتون حرکت کنم و مامان رو محکم به اغوش بکشم اما افسوس که اینکارم امکان پذیر نبود‌
زانوهام رو در اغوش گرفته و به تصویر مقابلم خیره شدم

و اشک ریختم.
زخمم درد می کرد…تمام تنم درد می کرد اما دیگه چیزی مهم نبود‌.
روی زمین نشسته و همونطور که به خانواده ازهم پاچیده ام نگاه می کردم هق زدم. چقدر دلم برای راز و شیرین زبونی هاش تنگ شده بود..‌
چقدر زود خوشبختیم رو از دست داده بودم.

_پرواز اماده است خانوم.
چشم باز نکردم. به قدری گریه کرده بودم که پلکام باز نمی شد.
چند لحظه ای بود که از خواب بیدار شده بودم اما دلم نمی خواست چشم باز کنم.
صدای باز و بسته شدن در ماشین رو شنیدم و بالاخره چشم باز کردم‌.
در طول راه توضیح داده بود علت سفرمون چیه اما هیچ چیز یادم نبود.
نفس عمیقی کشیده و نگاهم به دستم افتاد…قلبم درد گرفت.
هیچ وقت فکر نمی کردم همچین چیزی در انتظارمه.
محافظم در رو باز کرد و منتظرم ایستاد.‌دست دراز کرده و انگشتم رو لمس کردم…سند بردگیم بود مگه نه؟!
نگاه ازش گرفته و از ماشین پیاده شدم اما سنگینی دستم چیزی نبود که به این سادگی فراموش کنم.
نگاهم به اسفالت بود اما برق کوفتیش به چشمم میخورد و همه چیز رو برام سخت تر می کرد.
برق حلقه ای که من رو تبدیل به همسر رییس گروه دایر کرده بود..‌‌.همسرِ آرِس

فصل بیست و سه

“الهه یک خدا”

خورشیدِ داغ پوستم رو نوازش می کرد‌ و صدایِ موج ها روحم رو!
شالم از سر افتاده و دامنم با حرکت امواج و نسیم به رقص در می اومد‌ و من بی تفاوت روی شن ها نشسته و به اسمان نارنجی و ابی خیره بودم.
جنگ ماه و خورشید دیدنی بود‌.
در وسط این نبرد،رنگ زیبایی پدید اومده بود که جزیزه قشم رو درخشان تر کرده بود.
هر ساعتی که می‌گذشت بیشتر پی می بردم زندگی چقدر چیز عجیبیه.
شش ساعت پیش در تهران تنم از سرما می سوخت و الان از گرما…
کی فکرش رو می کرد یک روز همچین اتفاقی قراره برای من رخ بده؟!
حتی خوابش رو هم نمی دیدم…
ساحل خلوت بود. نمی دونم؛شاید ما در منطقه خصوصی بودیم‌. من تا به حال به این جزیره سفر نکرده بودم‌.
اِی،محافظ فارسی زبانم گفته بود بنا به دلایل امنیتی باید مدتی اینجا اقامت کنم و مشکلی اینجا پیش اومده که باید حل بشه‌ و من حتی نپرسیدم چه مشکلی و اصلا چرا!
مگه مهم بود؟
من زندگیم بر باد رفته بود.
دزدیده شد،شکنجه شده و در نهایت به عقد مردی در اومده بودم که با بی رحمی رهام کرده بود و الان،حتی حق نداشتم نزدیک خانواده ام بشم و خبر سلامتیم رو بهشون بدم.
چیزی روی قلبم سنگینی می کرد. چیزی سنگین تر از حلقه درون دستم.
درون دو حس متضاد دست و پا می زدم.
اسیر نفرت و اسیر عشق بودم. زخمام تیر می کشید و قلبم درد می گرفت. این روزها بیشتر جمله ترنم در سرم زنگ می خورد.

جمله ترنم در سرم زنگ می خورد.
شاید حق با او بود و لعنت به من و این نشانِ روی تنم که سرنوشتم رو عوض کرده بود.

_رسیدیم خانوم.
و در ماشین باز شد. بی میل تکونی خورده و از جای گرمم دل کندم.
شب شده و سیاهی پیروز این جدال شده بود.
دستی به دامنِ بنفشِ گلدارم کشیدم و شالِ نخی و سفیدم که روی گردنم افتاده بود رو به ارومی روی سرم کشیدم.
یک سکوت سرد و عمیقی حکم فرما شده بود. اگه محافظ ها کنارم نبودن شاید ترس در دلم لونه می کرد اما وجودشون ترسم رو ازم دور می کرد.
_از این طرف خانوم.
با دستش به پشت سرم اشاره می کرد و من بی تفاوت به پشت چرخیده و بعد با منظره عجیبی رو به رو شدم‌.
مقابلم،یک نخلستان بزرگ و درندشت بود و در مرکزش یک ساختمون قدیمی سه طبقه وجود داشت که دور تا دورش رو چراغ های زیادی روشن کرده بود‌.
خدایا به شکل عجیبی زیبا و وحشی بود.
سکوتِ نخلستان سکراور بود. هیچ صدایی به گوش نمی رسید…هیچ!
ساختمون سلطنتی و یا شکل یک عمارت رو نداشت. کاملا قدیمی با دیواری سفید.
شبیه یک نوستالژی دوست داشتنی بود و بی اختیار قدم هام رو به سمتش کشید.
زن و مرد پیری مقابل در ایستاده و با احترام نگاهم می کردن‌
فاصله رو پر کرده و به محض اینکه مقابلشون ایستادم،با صدای سرخوش و لهجه غلیظ جنوبی گفتن:
_سلام خانوم،خوش اومدید.
لهجه غلیظ و صورت افتاب سوختشون حس اشنایی بهم تزریق کرد و به ارومی‌گفتم:
_سلام،شبتون خوش.

اشنایی درون کلامم باعث شد لبخندی بزنن و درِ چوبی و قدیمی رو برام باز کنن.
پیرزن لبخندی زد و با محبت گفت:
_بفرمایید بالا،همه چیز رو اونجا براتون اماده کردم.
نپرسیدم چی،فقط تشکر کردم. سر کج کرده و از در چوبی رد شدم اما به محض ورودم،اِی در رو بست و با صدای بلندی گفت:
_خانوم ما به زودی برمیگردیم،اینجا در امنیتید‌.
“باشه” ای گفته و بعد نگاه از درگرفته و به اطراف خونه بخشیدم.خدایا خیلی زیبا بود‌.
یک سالن بزرگ قهوه ای رنگ با مبل های شیری و راحتی که دورتا دور خونه چیده شده بود و یک لوستر بزرگ و سلطنتی با لامپ هایی روشن‌که نورپردازی خیره کننده ای داشت
سمت راست پنجره بزرگی قرار داشت که پرده عسلی رنگی مقابلش قراره گرفته بود و سمت چپ،راه پله چوبی و قهوه ای تیره رنگی که به طبقه بالا ختم می شد‌.
لبخند کمرنگی زده و سمت راه پله حرکت کردم. به محض قرار دادن پاهام روی پله های چوبی،صدای قیژی داد و باعث شد لبخندم گسترش پیدا کنه‌. حسی که درون خونه بود بی نظیر بود.
نه پله چوبی رو با ارامش خیال بالا رفته و وارد طبقه دوم شدم.
سه اتاق با در های بسته مقابلم بود و لوستر کوچکتری که روشنایی کمتری داشت و یک صندلی راحتی در گوشه دیوار.
همین.
دلم می خواست سمت یکی از اتاق ها برم اما راه پله به طبقه بالاتری هم منتهی می شد و حدس می زدم منظور پیرزن طبقه بالا باشه.
شالم رو از سرم بیرون کشیده و روی گردنم انداختم و بی خیال سمت بالا حرکت کردم.
از پله سوم که رد شدم؛نسیم خنکی به پوستم خورد‌.‌متعجب سر بالا گرفتم و به منظره مقابلم خیره شدم.
یک درِ نیمه باز در انتهایِ راه پله بود‌.

ترس که نه اما کنجکاوی بهم غلبه کرد و پنج پله باقی مونده رو سریعتر رد کرده و بعد در نیمه باز رو فشار داده و وارد طبقه سوم شدم اما، به محض ورود نفسم رفت و کاملا مات شدم.
خدای من…خدای من…خدای من!
مثل یک رویا بود…یک رویای شیرین.
چهار طرفم،پرده های سفید رنگی قرار داشت که با حرکت باد به رقص در اومده و مقابل چشمم دلبری می کردن‌.
فضای باز و بدون سقف این طبقه نقطه عطف تمام رویاهام بود.
مقابلم،یک تخت خواب بزرگ و چوبی قرار داشت که در قسمت تاج و بالای سرش،یک پرده سبز و سفیدی قرار گرفته بود که دور تا دور تخت رو می پوشوند.
کنارش میز بزرگ و مسی رنگی بود که بوی کبابی که درونش بود معده ام رو مالش می داد…لامپ های بزرگ و سبز و سفید رنگی در گوشه گوشه کار شده بود و خدایا؛بی نظیر بود.
صدای رقص پرده ها،روشنایی خیره کننده ماه،سوسوی ستاره ها و سکوت نخلستان تنم رو به ارامش کشید.
مثل یک خواب خوش بود…باورم نمی شد.
با حیرت و ذوق به صحنه مقابلم خیره بودم و باد در بین دامنم می لغزید و پاهای عریانم رو به رخ می کشید.
لبخندی زده و با هیجان سمتِ تخت حرکت می کردم که صدای کشیده شدن در رو از پشت سرم شنیدم و بلافاصله به عقب چرخیدم و بعد…نفس بردیم.
الماس چشم هایی در تاریکی می درخشید و با حالت عجیب و مسخ کننده ای به من دوخته شده بود.
فقط شش ثانیه،شش ثانیه بهم خیره شدیم و بعد تمام تنم سوخت.
نیروی عجیبی در تنم به راه افتاد و در زیر شکمم پیچید.
او خیره من بود و من،با غیض نگاهش کرده و بعد…محکم در رو به روش کوبیده و دستگیره رو بستم.
نمی تونستم حضورش رو تحمل کنم…نمی تونستم!

او یک دارو و من یک بیمار نیازمند به دارو بودم و از این بابت از خودم متنفر بودم‌.
دستام رو مشت کرده و ناخون های بلندم به داخل بانداژم فرو رفت و سعی کردم خودم رو کنترل کنم. با صدای پر حرصی گفتم:
_از اینجا برو اراز‌. نمی خوام ببینمت‌.
و بعد صدای سرد و سختش که از پشت در بلند شد:
_من بدون تو هیچ جایی نمیریم نیاز،در رو باز کن حرف بزنیم‌.
مشتی به در کوبیده و با خشم گفتم:
_نمی خوام ببینمت و هیچ وقت هیچ دریو به روت باز نمی کنم،برو و راحتم بذار‌.
نفس عمیقی کشیده و سعی کردم خودم رو اروم کنم که با لحن خطرناکی گفت:
_گوش کن نیاز،یک بار بهت گفتم بازم تکرارش می کنم. هرچقدرم بخوای ازم فرار کنی و یا بخوای تموم درای دنیا رو به روم ببندی و فکر کنی ازم در امانی باید بگم کاملا در اشتباهی. من ساده تر از چیزی که فکرشو بکنی می تونم پیدات کنم و همه این درای کوفتی رو بشکنم. هیچ چیزی توی این دنیا نمی تونه جلوی خواسته های من بایسته نیاز و برای رسیدن به تو،من هر چیزی سد راهم بشه رو می شکنم نیاز. می دونی که بلوف نمی زنم،پس قبل از اینکه بزنه به سرم خودت در رو باز کن چون تنها چیزی که الان بهش نیاز دارم دیدن چشمای لعنتیته.
گفته بودم،قسمت عجیب رابطه ما اینجا بود که هر حرفی می زد بلوف نبود و مطمئن بودم انجامش میده.
بی فایده بود،می دونستم نمیره و اگه حرفش رو‌ گوش نکنم اینجا رو ویرانه می کنه.
اهی کشیده و با کلافگی دستگیره در رو کشیدم و باز کردم اما بدون اینکه منتظر ورودش بشم سمتِ تخت حرکت کردم.
صدای قدم هاش رو نمی شنیدم،مثل روح بود لعنتی اما نگاه خیره اش رو روی کمرم اتیشم می زد‌.
لعنت به بدن خائنت نیاز‌.

مقصدم تخت بود اما می دونستم نمی تونم بشینم برای همین سمت لبه دیوار حرکت کرده و پرده هایی که با چوب دورتا دیوار بسته شده بودن رو کنار زدم و به نخلستان زیر پام خیره شدم و بی تفاوت گفتم:
_واسه چی اینجایی؟
_که چشماتو ببینم!
_چشمای من دیگه به تو دوخته نمیشن.
حضورش رو حس کردم…نزدیکتر. تکون نخوردم اما جمله اش تنم رو لرزوند:
_اما چشمای من فقط تورو می بینن.
_توقع داری باور کنم وقتی اونجوری ولم کردی؟
یک قدم نزدیکتر و من تمام موهای پشت گردنم قیام کرد:
_بهت گفتم رفتنم برای من بیشتر درد داره.
_پس بازم برو.
یک نفس عمیق و بعد جمله لعنتیش:
_الان رفتنی نیست وقتی معنی همه چیز تویی.
احمق….احمق…احمق
گولشو نخور نیاز.
به سیاهی مقابلم خیره شدم و سعی کردم احساسات واقعیم رو پشت این دروغ پنهون کنم:
_باورت ندارم،فقط برو و راحتم بذار‌.
_خواسته ات غیر ممکنه.
_چرا؟
و سعی کردم نلرزم و فریاد نزنم.
شاید سه قدم باهم فاصله داشتیم اما پوست من حتی از این فاصله هم می سوخت.
_چون کسی برای من شبیه تو نیست.
لبخندی زدم و گفتم:
_خوب جامو پر کرده بودی که!
_جای تو رو من به سایه خودتم نمیدم نیاز،بقیه که حتی نمی تونن شبیه سایه تو باشن.
_من چیز خاصی نیستم،عملا هیچی زندگی تو نیستم.
و خدایا این خیلی درد داشت.
یک قدم نزدیکتر و اتش جانم یک نفس بیشتر شد:
_تو دقیقا همون چیزی هستی که من حتی نمی فهمیدم میخوامش.

چرا انقدر کشنده حرف می زد؟
چه مرگش شده بود؟
دستام رو مشت کرده و سعی کردم قلب بی جنبه ام رو اروم کنم.
_برگرد و نگام کن نیاز.
نمی تونستم،بخدا نمی تونستم.
نیازمندتر از هر زمان دیگه ای بودم. وسط دو حس کاملا متضاد له شده بودم و نمی فهمیدم باید چی کار کنم.
ازش متنفر بودم…با تمام وجودم و عاشقش بودم،با تک تک سلولام و از این عشق متنفر بودم.
دست روی لبه دیوار گذاشته و زمزمه کردم:
_منو تو کنارهم شدنی نیستیم،یادت رفته خودت اینو بهم گفتی؟
_برگرد نگام کن.
اهمیتی نداده و ادامه دادم:
_مثل دوتا خط موازی ایم،از دوتا جهان دیگه و هیچ وقت بهم نمیرسیم،یادت رفته؟
_چشماتو نشونم بده.
_دنیای تو سیاهه و من روشنایی ام و نباید توی دنیای تو باشم چون تو نمیخوای بیای تو روشنایی.
_چشمای لعنتیتو بهم بده نیاز
غم…غم…فغان.
قفسه سینه ام می سوخت و من با حرص و لرز گفتم:
_من دنیاتو خراب می کنم و نباید کنارت باشم چون تو نمیخ….
_برگرد و نگام کن نیاز.
و بالاخره جیغ کشیدم و با خشم سمتش چرخیدم و فریاد کشیدم:
_چی از جون منو چشمام میخوای لعنتی؟
_تورو،فقط تورو.
خاکستر چشم های او،جنگل چشمام رو به اتش می کشید.
مثل دو قطعه ناهمسان اهنربا،در مقابل هم ایستاده و نیروی شدیدی مارو سمت هم می کشید.
تنم از خشم،حرص و اشفتگی و…لعنتی از خواستن می لرزید‌.
به دستاش روی تنم،به اغوش گرمش بیشتر از هر چیز دیگه ای نیاز داشتم.

هر چیز دیگه ای نیاز داشتم.
چنان میخ چشمام بود که حس می کردم روح از تنش رفته و نفس نمی کشه.
خیره در چشمام گفت:
_من بدون هیچ دلیل مشخصی از همه ادمای روی زمین بدم میاد. از اینکه توی جمع باشم و کنار بقیه نفس بکشم بدم میاد. حوصله هیچکسیو ندارم،حتی صدای نفس های ادما،بوی تن زنا حالمو بهم می زنه. همیشه تنهاییو ترجیح میدم،کنار هیچکس احساس راحتی نمی کنم. از حرف زدن بدم میاد،از اینکه کسی باهام حرف بزنه بدم میاد،از همه چیز و همه کس بدم میاد و ارامش دنیای خودمو هیچ وقت حاضر نبودم عوض کنم اما منِ لعنتی با همه این مشکلا وارد قصه تو شدم. مثل یه مسکن قوی روم اثر می ذاشتی.‌خمارم می کردی،نئشه ام می کردی،روانیم می کردی. بوی تنت بی قراریمو اروم می کرد و تو لحظه به لحظه بیشتر به مغزم رخنه می کردی. مثل اثر یه گلوله بودی،تار و پود وجودم رو ازهم باز می کردی.
بی نفس نگاهش می کردم و او با حالت خاصی ادامه داد:
_این ادمی که جلوته هنوزم همونه؛هنوزم از ادما بدم میاد. از اینکه اطرافم باشن بدم میاد اما این بار دلیلش تویی.
نفسام سخت شده بود و او قدرتمندانه گفت:
_بد جایی اثر گذاشتی. تنم بدون تنت کار نمی کنه و مغزم ازکار می افته. بوی تنت منو از همه بیزار کرده. الان برای دوری از ادما فقط یه دلیل دارم،چون اونا تو نیستن. اونا نیاز نیستن که ارومم کنن. چون تو منو از همه چیز و همه کس بی نیاز کردی. چون تو درمانم می کنی و تنها دلیل لعنتی من برای تحمل همه شکنجه هایی هست که داره روحمو ازهم می پاشه.
جمله اخرش،حقیقت رو فریاد می زد.
این مرد و این چشم های خاکستری و شیشه ایش یک درد عجیبی رو پنهان می کرد.
_ممکنه بهت اسیب بزنم،یادت رفته؟
_تنها چیزی که باعث مرگم بشه تویی و اره…
قدمی به جلو برداشت و خیلی جدی گفت:

_تو باعث مرگ من میشی اما وقتی اسم تو وسط باشه من به مرگم اهمیت نمیدم. تنها چیزی که توی این دنیا می بینم تویی و اگه یهویی بری…
نگاهم کرد…نگاهم کرد…نگاهم کرد و بالاخره گفت:
_نمی تونم نفس بکشم،مرگ با تورو به زندگی بدون تو ترجیح میدم‌
قلبم رو با حرفاش گلوله بارون می کرد.
قدمی عقب رفتم و به دیوار نیمه تیکه زدم و با بغض گفتم:
_تو لعنتی ولم کردی!
_مجبور بودم.
_چرا؟
کلافه گفت:
_نمی خواستم زندگی و امنیتت رو بهم بریزم.
قهقه زدم…تلخ و زهراگین‌.
دست های زخمیم رو بلند کرده و با خنده گفتم:
_الان سالمم به نظرت؟الان من زندگیم رو به راهه؟
_من انتخاب دیگه ای نداشتم. باید می رفتم تا همه چیز رو حل کنم.
چشمام سرد شد‌. بی حس زمزمه کردم:
_پس الانم فقط برو.
_الان من فقط تورو می خوام.
چشم تنگ کرده و با پوزخند گفتم:
_تو منو نمی خوای،خودت گفتی نمی تونی منو بخوای‌.
جدی گفت:
_من هیچ وقت نباید تورو میخواستم،اما خواستن تو تنها چیزیه که منو انسان نگه می داره.
کم اورده بودم و این اتفاق نباید می افتاد.
زیر نور ماه،در رقصِ پرده ها بهم خیره بودیم و من ذره ذره اراده ام رو زیر نگاهش از دست می دادم.
نگاهشو قدر پلک زدنی ازم نمی گرفت…مات من بود.
تصمیمم رو گرفته و مقابل چشممش،دست دراز کرد و بانداژی که دور دستام بود رو به ارومی باز کردم.
تغیری در حالت چهره اش رخ نداد و همچنان نگاهش به چشمام بود.
ابتدا دست چپم و بعد دست راستم…وقتی جفت بانداژ ها روی زمین افتاد

روی زمین افتاد؛دست هایی که گوشت لختش مشخص بود و خیلی بد توی ذوق می زد رو بالا گرفته و با صدایی که سعی می کردم اثری از بغض نداشته باشه گفتم:
_ببین،با دقت نگاه کن. ببین چه بلایی سرم اومده. ببین نبودنت چه بلایی سرم اورد.
نگاهش از چشمام به دست های زخمی و گوشت عریانم نشست و دیدم که تنش منقبض شد.

می خواستم قوی باشم اما لرز تنم و بغض درون صدام اجازه نمی داد.
خیره در چشماش گفتم:
_یهویی از یه دنیای دیگه پیدات شد و شدی سایه شهر و کم کم منو درگیر یه چیزی کردی که هیچ وقت توی زندگیم تجربه اش نکرده بودم…تو دلیل وحشت یه شهر اما امنیت من شدی.

(You got me sipping on something
تو کم کم و به مرور منو درگیر یه چیزی کردی
I can’t compare to nothing I’ve ever known
که نمیتونم با هیچکدوم از تجربه های زندگیم مقایسش کنم)

دستام رو مقابل چشمش تکونی داده و ادامه دادم:
_می دونستم اشتباهه،می دونستم نباید بهت اعتماد کنم و انقدر بخوامت و همیشه ته قلبم امیدوار بودم بتونم از این تب داغی که دامنمو گرفته جون سالم به در ببرم،اما نشد…نشد.

(I’m hoping that after this fever I’ll survive
امیدوارم آخر سر بتونم از این تب عشق جون سالم به در ببرم)

خندیدم،دیوانه وار…جنون وار ‌و…خسته!
_می دونم الان شبیه دیوونه هام و داری مثل یه روانی رفتار می کنم،اما من هنوز گیجم،هنوز دارم درد می کشم. با تمام قدرتم دارم اون شکنجه هارو

از سرم بیرون می کنم و همه چیزو فراموش کنم.

(I know I’m acting a bit crazy
میدونم که دارم یخورده دیوونه وار رفتار میکنم
Strung out, a little bit hazy
مست و منگ این اتفاقم، کمی گیج شدم
Hand over heart, I’m praying
با خلوص نیت و از صمیم قلب دعا میکنم
That I’m gonna make it out alive
که بتونم از این قضیه جون سالم به در ببرم)

لعنت به این تاری چشم ها…لعنت به هرچیزی که اجازه نمیده واضح ببینمش‌.
یه غده ای درون گلوم رشد کرده بود و صدام بم شده بود وگرنه من بغض نکرده بودم.
دستام می سوخت و با بغض کوفتی اظهار کردم:
_بعد از رفتنت دنیا برام یخ زده بود. احساس ناامنی می کردم. من داشتم از نبودنت یخ می زدم و تو نبودی که با خاکستر چشمات اتیشم بزنی.

(The bed’s getting cold and you’re not here
تخت خواب داره سرد و سردتر میشه و تو اینجا نیستی)

قطره اشکی درون چشمم انباشه شده بود اما اجازه نمی دادم پایین بچکه. با تمسخر خندیدم و گفتم:
_الان که داغون شدم و اینجایی و میگی منو میخوای درحالی که جفتمونم می دونیم اینده ای کنارهم نداریم چون تو نخواستی منو و رفتی‌. و من ازت متنفرم با بند بند وجودم اما تا صدام می زنی همه نفرتم میخواد گورشو گم کنه و من میخوام بخاطر این تاثیر کوفتی ای که روم داری بمیرم. و از این طرف مطمینم که تو هیچ وقت نمی تونی برای من باشی.

(The future that we hold is so unclear
آینده ای که در انتظارمونه خیلی مبهم و نامعلومه
But I’m not alive until you call
ولی تا بهم زنگ نزنی من با یه مُرده فرقی ندارم
And I’ll bet the odds against it all
و شرط میبندم هیچ احتمالی وجود نداره که سراغمو بگیری)

قدمی سمتم برداشت و با چشم های تاریک و حالت عجیبی گفت:
_من فقط می خواستم سالم باشی و از دنیای سیاهم دور باشی. نمی خواستم مثل من یه زندگی جهنمی داشته باشی. نمی خواستم تموم زندگیت اسیر ترس و وحشت و سیاهی باشه.
دست دراز کرد و سعی کرد دستم رو بگیره:
_تو نباید ادمی مثل منو که یه گناهکار به دنیا اومده رو بخوای،تو نب…

جیغ کشیدم…
دستش رو محکم پس زدم و با درد استخوان سوزی گفتم:
_بسسسسسسه. این نصیحاتو برای خودت نگه دار. نمی خوام بشنوم. تو حق نداری برای احساساتم تعیین تکلیف کنی.
(Save your advice, ’cause I won’t hear
نصیحتت رو برای خودت نگه دار، من گوش نمیدم
You might be right, but I don’t care
شاید حق با تو باشه ولی برام مهم نیست)

لعنت به من و اشکام.
چشمام از اشک می سوخت و بینی ام تیر می کشید و با صدای بلند و پر از دردی ادامه دادم:
_اره شاید حق با تو باشه و من نباید تورو بخوام،ولی هیچی واسم مهم نیست. تو برای من خوب نبودی و من نباید بهت احساسی پیدا می کردم،تو خطر مطلقی،تو بدی،تو سیاهی،تو خشمی تو همه بدی های توی دنیا هستی و اره…تو یه عوضی نامردی.
در سکوت و با نگاه سردی نگاهم می کرد که قطره اشکی از گوشه چشمم بالاخره چکید و من با هق هق گفتم:
_ببین،بشنو،بفهم که بیشتر از ملیون ها دلیل هست که من باید ولت کنم و بیخیالت بشم اما چشماتو باز کن و بفهم که اینا دست من نیستت‌. دست من نبود و نیست.
(There’s a million reasons why I should give you up
یه میلیون دلیل وجود داره که نشون میده باید بیخیالت بشم)

دستای زخمیم رو به قلب زخمی ترم کوبیدم و بالاخره اعتراف کردم:
_چون قلبم تورو می خواست. و وقتی قلبت یه چیزو میخواد،عقل و منطق حالیش نیست.‌ چون قلب لعنتی ات فقط با اون ادمه که می تپه. اراز رستگار بفهم که قلب چیزی که بخواد رو،همه جوره میخواد.

(But the heart wants what it wants
ولی وقتی قلب چیزی رو بخواد دیگه عقل و منطق حالیش نمیشه
The heart wants what it wants
قلب چیزی که میخواد رو میخواد)

نگاهش شگفتی و گیجی رو فریاد می زد و من؟
من روحم عریان شده بود برای این مرد.
خودم،خود لعنتی ام همه چیز رو گفته بودم.
اشکام می چکید…بی وقفه‌.
حس می کردم یخ زده،حرفام نفسش رو برده بود و من رو کشته بود.
چشمای خیسم رو بستم و قلب شکسته ام ناله سر می داد که با بهت گفت:
_چشماتو باز کن نیاز،من جز اونا هیچی برای دیدن ندارم‌.
لبم رو گزیدم و با بغض گفتم:
_نمی تونم…نمی تونم نگات کنم.
بند بند تنم درد می کرد…خدایا من چرا انقدر بیچاره بودم؟
در عذاب مرگباری دست و پا می زدم که با صدای گیراش گفت:
_کاش خودتو از چشم من می دیدی،کاش می تونستی یه لحظه توی وجودم باشی و می فهمیدی من چقدر تورو میخوام.
چشم باز کردم…پلکای خیسم رو ازهم فاصله دادم و نگاش کردم‌.
تنم برای اغوشش درد می کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

26 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mad?
Mad?
1 سال قبل

عژب

ما شناس
ما شناس
1 سال قبل

عصرا چه ساعتی پارت گذاری میشه؟

...
...
پاسخ به  ما شناس
1 سال قبل

۶:۴۴

آنی
آنی
1 سال قبل

من غششششش
چه قد دوست دارم این رمان فیلم باشه ببینم 😍

...
...
پاسخ به  آنی
1 سال قبل

آخخخخخخخخ اگه بشه چی میشه
بلاخره جمال زیبای نیاز و لاساسینو رو میبینیم

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

بسی زیبا و جذاب و پر هیجان

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

فقط هق🥺

...
...
پاسخ به  Mahsa
1 سال قبل

هق هق
هق هق هق تر
هق هق هق هق تر

Nahar
Nahar
پاسخ به  ...
1 سال قبل

بابا نیاز ما عاشقه زود اشتی میکنن😂 نگران نباش

...
...
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

باشه چشم🥺

Nahar
Nahar
1 سال قبل

اخ گلبم🥺💔

مطمئنا نیاز و آرس اشتی میکنن الانم ک باهم ازدواج کردن😍♥️

Maman arya
Maman arya
1 سال قبل

وای لنتی اشکم درومد😕😕😕

باران
1 سال قبل

این نیازم چسخله هاااا
سند بردگیمو امضا کردم🫤
خو انتر بگو عقد کردم باهاش دیگه
منو بگو فکر کردم شده برده جنسیه اراز😐🔪

نوشین
نوشین
پاسخ به  باران
1 سال قبل

عاقا ب هر حال عاشق هم بودن چجوری برده جنسی بشه خیلی احتمال وحشتناکی داده بودی 😂

باران
پاسخ به  نوشین
1 سال قبل

من کلا ذهن وحشتناکی دارم خواهر🖐🏻😂

ارزو
ارزو
پاسخ به  باران
1 سال قبل

والاااا منم گفتم سند بردگیییی یا علییی چه غلطی کرده😂😂😂💔💔💔ازدواج کردی دیگه خواهرم😶😐😂😂💔💔

باران
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

همین ن ادم میمونه چی بگهههه😐😂

...
...
پاسخ به  باران
1 سال قبل

فقط خو انترت 🤣🤣

باران
پاسخ به  ...
1 سال قبل

کلا عادت دارم
یه جورایی تیکه کلاممه مواقعی که حرصیم😂😂💔

Dliver
Dliver
1 سال قبل

ای بابا حالا چجوری تا عصر وایسم ؟!🥲🥲🥲😭💔💔🚶

...
...
1 سال قبل

جای بدی تموم شددددددددددددد
الان تا عصر چیکار کنیمممممم خدااااااا
😭😭😭😭😭😭
ولی حس ششمم میگه نیاز کوتاه میاد و می‌ره بغلش فقط جان ننت جای حساس داستانم ول نکن بزار یکم لذت ببریم

paeez
paeez
1 سال قبل

خدایا این رمان بی نظیره
چهار سال رمان خوندم.
و هیچ قلمی انقد قوی نبوده
مطمئنم نویسندش آدم موفقی میشه

ghazal
ghazal
پاسخ به  paeez
1 سال قبل

به جرئت میگم بعد الفبای سکوت این یه رمان عالیه

Nahar
Nahar
پاسخ به  ghazal
1 سال قبل

اخه الفبای سکوت کجا این کجا؟؟
این بهترینه قبل از الفبای سکوت ، غوغا میکنه ت دل ادم این رمان اول وهم بعد الفبا🤍✨

بازم سلیقه ها متفاوتن♥️

نوشین
نوشین
1 سال قبل

وایییییییی با هم ازدواج کردن، خداا

ارزو
ارزو
1 سال قبل

تنها چیزی که میتونم بگم
عرررر😭😭😭😭😭😭😶😶😶❄❄❄
احساسی شدمممم

دسته‌ها

26
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x