رمان وهم پارت 48

3
(1)

 

زندگی

زندگی
ازادی…
در کسری از ثانیه،سرشونه هام اسیر دستاش شد و من به زندگی بازگشتم.
با ضرب و با شدت به سینه ستبرش،به مامن و امالم رسیم و نفسی که گیر کرده بود ازاد شد و به چشم هایی که خرمن وجودم رو به اتش می کشید خیره شدم.
سرشونه هام رو رها کرد؛نگاهمون بهم سنجاق شده بود؛دستامونو درهم گره زد و بعد‌…دستامو دو طرف شقیقه اش گذاشت و با لحن طوفانی گفت:
_جای تو درست،درست وسط این مغزه. توی تنم امپراطوری می کنی،کنترل همه تنمو گرفتی و منِ لعنتی حتی بدون تو نمی تونم نفس بکشم،پس توام چشماتو باز کن و بفهم که تو حاکم همه وجودم منی.
لبام می لرزید،اشک از دوطرف صورتم روی مانتوم می چکید و من در اغوشش زمزمه کردم:
_تو منو تیکه پاره کردی
(You got me scattered in pieces
تو منو تیکه تیکه کردی)

به اشکام خیره شد و لب زد:
_بذار همو درمان کنیم‌

سرمو به نشونه مخالفت تکون دادم و همونطور که

در اغوشش اشک می ریختم گفتم:
_نمیشه،تو اولش یهو وارد زندگیم شدی و نظم زندگیمو بهم ریختی و مثل یه ستاره وسط شبای زندگیم درخشیدی. کاری کردی که باورم بشه الهه ام و قراره ونوس تو باشم.

(Shining like stars and screaming
اولش مثل ستاره ها میدرخشیدی و سر و صدای زیادی به پا کردی
Lighting me up like Venus
منو مثل ونوس (خدای عشق) روشن و درخشان کردی)

دستام رو رها کرد و کمرم رو گرفت و منو نزدیکتر کشید و با حرص گفت:
_تو الهه منی نیاز.
خدایا خیلی درد داشت.
تند تند سرتکون دادم و تمنا کردم:
_توروخدا اینو نگو،دیگه نگو. من باورت کردم و احساسمو پات ریختم اما تو رفتی. یه شبه غیبت زد و منو تو یه انتظار مرگباری گذاشتی. هر ثانیه نبودنت مثل عذاب بود و من همه تنم داشت ازهم جدا می شد.

(But then you disappear and make me wait
ولی بعدش غیبت زد و منو تو انتظار گذاشتی
And every second’s like torture
و هر ثانیه مثل عذاب میمونه)

نفس عمیقی کشیدم.
خودتو جمع و جور کن نیاز.
اغوشش همه ارامشم بود و باید قیدش رو می زدم. اما هنوز دلم کمی بیشتر می خواست.
چندباری پلک زدم و اجازه دادم اشکام خالی بشه تا بتونم چهره جذاب و وحشی اش رو درون ذهنم ثبت کنم و سرانجام گفتم:
_دیگه کافیه،بیشتر از این نمی کشم. دیگه نمیخوام بیشتر از این بهت اعتیاد پیدا کنم. میخوام یه راهی پیدا کنم که برای

پیدا کنم که برای ابد قیدتو بزنم.
(Heroin drip, no more so
بیشتر از این نمیخوام معتادت بشم
Finding a way to let go
دارم دنبال یه راهی میگردم که قیدتو بزنم)

حالت نگاهش تاریک شد و من دست و پایی در اغوشش زدم و با ناله گفتم:
_ازت متنفرم،واسم جدایی رو سخت کردی و نمی ذاری بیخیالت بشم و بخاطر همین ازت متنفرم‌.

(Baby, baby, no, I can’t escape
ولی نه عزیزم نمیتونم بیخیالت بشم)

دست راستش مهمان کمرم شد و من رو به سینه اش قفل کرد و من محکم و یاغی به سینه اش کوبیدم و جیغ کشیدم:
_ولم کن،ازت متنفرم..ازت متنفرم لعنتی.
فریادم هیچ تاثیری روی فشار دستاش نداشت و این جری ترم کرد و وحشیانه تخت سینه اش کوبیده و فریاد کشیدم:
_ازت متنفرم،نمیخوام ببین….
و اسیر شدم.
شدید؛قدرتمند و شیرین،لعنت بهش خیلی شیرین،لبام رو به دهان کشید و خفه ام کرد.
نمی خواستمش…این حسو نمی خواستم.‌چند لحظه ای شوکه بودم اما بعد بی قرار و اشفته به سینه اش می کوبیدم و رهایی میخواستم اما او محکم من رو به خودش می فشرد و قدرتم رو می گرفت.

فشار شیرین لب هاش لحظه به لحظه بیشتر شد و بالاخره اراده ام و در هم شکست.
اشکم چکید و چشمام رو بستم و درون دهانش اهی کشیدم و دستام رو روی سینه اش قرار دادم. لب هام رو به ارومی جدا کرد و بوسه نرم و کوتاهی به لبم کاشت.
چشمام خیس از اشک بود و قلبم لبریز از درد.
در نگاه هم می سوختیم و پروانه می شدیم که مم لبای خیسم رو باز کرده و به ارومی گفتم:
_چی از من میخوای؟
بدون حتی ثانیه ای تردید گفت:
_نیازمو.
_نیازت منم؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_نیاز من همیشه تو بودی و هیچکسو نمیخوام چون تو همه منی.
طاقت نداشتم. قلبم،روحم،تنم درد می کرد‌.
به قطره اشکی از چشمم می چکید نگاه کرد و گفتم:
_الان چی ازم میخوای؟
و پاسخش؛تمام حس های خفته ام رو بیدا کرد:
_می خوام همه تنتو؛گوشه گوشه تنتو با لبام و دستام به نیازم بکشم.
سوختم…گر گرفتم.
اشکم چکید و او گفت:
_حتی افسانه ها هم میگن من نباید تورو بخوام و تو نباید برای من باشی چون اگه از هم دور بشیم از دست میریم اما اگه قصه ما پایان خوشی نداشته باشه،نمی تونم زندگی بدون تورو تصو کنم. نبودنت،نفسمو حبس می کنه و یه روزی منو از پا در میاره‌

(This is a modern fairytale
داستان ما شبیه یه افسانه مدرنه
No happy endings, no wind in our sails
نه آخر قصه خوش و شیرینه و نه اوضاع بر وفق مرادمونه
But I can’t imagine a life without
ولی من نمیتونم یه زندگی بدون تو رو متصور شم

Breathless moments
این لحظات سختی که نفس آدمو تو سینه حبس میکنن
Breaking me down, down, down, down
دارن منو میشکنن و از پا در میارن)

متوجه منظورش نبودم اما حرفاش اشکام رو بیشتر کرد‌‌
درد خفیفی زیر شکمم پیچید و عضلاتم منقبض شد. در واپسین لحظه ها بودم و با تردید گفتم:
_یه چیزی بگو،بهم اطمینان بده.
نگاهم کرد….نفس عمیقی کشید…نگاهم کرد و بعد لباش رو باز کرد و گفت:
_تو خون توی رگ های منی نیاز،همه نیازم،همه وجودم.
و تمام شد.
تردید گورش رو گم کرد و بعد؛لب ها به پیکار پرداخت.
لب هاش لبام رو به بازی گرفت و من دل به دلش دادم و لبام رو باز کرده و بوسه اش رو پاسخ دادم.
ناله ای کرد و من رو محکم تر به سمت خودش کشید.
صدای بوسه داغ و پر از نیازمون تنها صدایی بود که به گوش می رسید.
دستاش روی مانتوم نشست،دستام روی بلوزش نشست.
مانتو و شالم از تنم روی زمین افتاد و من جنگی رو با دکمه ها بلوزش شروع کردم.
دستاش که روی بلوزم نشست،دکمه های بلوزش باز شدن.
نفس کم اوردیم،عمیق،نیازمند،حریص و دلتنگ می بوسیدیم‌.
بلوز رو با احترام و ارامی از تنم بیرون کشید و من خیره در چشماش بلوزش رو از تنش خارج کردم.
صدای افتادن لباسمون روی زمین،تنم رو به لرز می کشید‌.
قدمی به جلو برداشت و منی که بالا تنه نیمه عریانم در برخورد با هوای ازاد دون دون شده بود رو نزدیک کشید و دوباره بوسید.
جوری گوشه گوشه لبام رو می بوسید و ازم تغذیه می کرد انگار از تموم شدنم وحشت داشت.
غرق در بوسه بودیم.
دست های من روی عضلات تکه تکه او و دست های روی دامن

در طعم شیرین و مردانه لب هاش گرفتار بودم و تمام تنم به اتش نشسته بود. در ژرفای نیاز غوطه ور بودیم که بعد از لحظاتی،تمام تنم برای این مرد عریان شد.
بلافاصله دست زیر زانوهام انداخت و بدون اینکه بوسه رو بشکنه،منِ برهنه رو بلند کرد و من بلافاصله دست دور گردنش انداخته و بعد؛کمرم روی ملافه های نرم و خنکِ تخت قرار گرفت.
پرده های سبز و سفیدی که دور تخت بسته شده بود تکون می خورد و مارو از اطراف محفوظ می کرد.
نور ماه دقیقا روی تنم نشسته بود و او با چشم های گرسنه و نیازمند نگاهم می کرد.
تنم لرزید و بی تاب پیچ و تابی خوردم که نگاه از چشمم گرفت و به زخمِ روی شکمم داد.
اعصابم درهم شد و احساس بدی پیدا کردم. ملافه هارو مشت کرده و سعی کردم بلند شم که ناگهانی خم شد و لب هاش روی زخمم نشست و به ارومی بوسید.
نفسم رفت و بی اختیار اهی از گلوم خارج شد. زخمم رو با احتیاط می بوسید و بعد اطراف نافم رو با ارامش مورد بوسه قرار می داد.
پیچ و تابی خوردم و کمرم قوس گرفت و او با خشم و آز گفت:
_اونقدر زیبایی که دارم اذیت میشم. بخاطر این زخم ها قسم میخورم کاری کنم توی خونشون دست و پا بزنن.
و من مطمئن بودم اینکارو می کرد.
لب هاش از زخم شکمم برداشته شد و بعد با اروم ترین حالت ممکن مچ دست های زخمیم رو بوسید. سعی کردم کنارش بزنم اما من رو به تخت میخکوب کرد و به ارومی بوسید و زمزمه کرد:
_همه وجودت برای منه؛هر زخمت،هر ذره پوستت. تو همه چیزت برای منه و باید رد لبام بهش کوبیده بشه.
نفس بریده نگاهش کردم و قطره اشکی از چشمم چکید و روی ملافه افتاد.‌به چشمام نگاه کرد و من به ارومی زمزمه کردم:
_به گرمای تنت نیاز دارم.
و حرفم اثر کرد.

با احتیاط روی تنم خم شد و دوباره بازی لب ها اغاز شد و بعد‌…هردو برهنه درهم پیچیدیم.
پرده ها می رقصید،ماه بالای سرم به زیبایی می درخشید و من زیر سقف ستاره بارونی زیر تن این مرد پیچ و تاب می خوردم‌.
ملایم و با احتیاط با تنم برخورد می کرد…گوشه گوشه تنم رو می بوسید و با دقت به حالت چهره ام نگاه می کرد.
به تتو و قوی بین سینه ام نگاه کرد و درست زمانی که درد به استقابلم می اومد؛لب های داغش روی تتوم نشست و گفت:
_تو قوی زخمی منی،تورو به خداهم نمیدم نیاز‌.

و من رها شدم.
تن ها به نبرد هم رفت و در نیازی سوزان و عشقی کشنده دست و پا زدیم و صدای ناله های من نفس نفس های او سکوت سکراور نخلستان رو می شکست و وقتی به ارامش رسیدم،لبم رو بوسید و گفت:
_تو تا ابد ونوسِ آرِس شدی.
و من از خستگی و بعد از مدت ها به خوابی خوش فرو رفتم.

فصل بیست و چهار

“زخمِ قو”

لاساسینو

یک خوشبختیِ بی مرز!
مرز های تنِ نیاز،مرز های خوشبختیم رو یک تنه جابجا کرده بود‌.
عطر دیوانه کننده اش،طعم شیرین،لعنتی خیلی شیرینش مستم کرده بود‌.
نیاز دوای من بود و دقیقا مثل یک معتاد من رو رو نئشه می کرد.
نفس نفس زدن هاش،چشم های مظلومش موقع درد کشیدن و اون لب های سرخش که زیر دندونش گزیده می شد و بدن پرستیدنی اش من رو به عرش کشیده بود‌.
زخم دستش امانم رو می برید،تنم رو تیکه پاره می کرد و من قول می دادم تاوانش رو به زودی پس بگیرم.
زخم شکمش عمیق نبود اما با تمام وجود مراقب بودم که موقع رابطه اذیت نشه و فشاری بهش وارد نشده.
بوسه هام رو همراهی کرده بود و بلافاصله بیهوش شده بود.
روزی فکرش رو هم نمی کردم یک دختر،عطر تن یک زن بتونه جوری مستم کنه که نتونم نفس بکشم.
نیاز تاثیر فوق العاده ای بر من داشت و این کمی…خطرناک بود.
با تمام وجودم خواهان بودنش بودم و احساس می کردم بیمارش شدم و اگه این بیماری بود،من با کمال میل می پذیرفتم.
در اغوشم به خواب رفت و رایحه سحرانگیزش چشم های منم بست و من رو به ارامش کشید اما صبحِ فردا،تمام ارامشم رو برده بود.
نیاز بی خبر و بدون سرو صدا رفته بود!

نیاز

_خودمو غرق نمی کنم،نترس.
با نگرانی نگاهم کرد اما من واقعا مشغول تر از این بودم که بخوام خودم رو بکشم.
کشیدگی تنم،سوزشِ گردنم و حتی بوی تنم تمام خاطرات سوزان و شیرین دیشب رو یاداوری می کرد.
دیشب با من رابطه نداشت،من رو عبادت کرده بود.
وحشی ترین و بی رحم ترین مرد دنیا جوری تنم رو می بوسید و جوری مراقب من بود که احساس می کردم با پلک برهم زدنی ممکنه بشکنم.
فرار نکرده بودم،فقط وقتی از خواب برخواستم و تن داغش رو کنارم حس کردم،درگیر شدم.
از اینکه تنم رو بهش تقدیم کردم پشیمون نبودم،اما احساس عجیبی داشتم.
گیج بودم،نیاز داشتم کمی خلوت کنم.
می دونستم هرجایی برم پیدام کنه،برای همین همراه با محافظم به جزیزه هنگام اومده بودم‌.
از اینکه کنارم نبود احساس بدی داشتم و از اینکه کنارم باشه می ترسیدم.
فکرهای مختلفی در سرم بود و پاسخ مشخصی پیدا نمی کردم.
من به نوازشش و گرمای تنش روی تنم نیاز داشتم،من به لاساسینو،به یک قاتل نیاز داشتم اما نمی دونستم با این حس چطور باید برخورد کنم‌.
صدایِ چرخش لاستیک ها و موتور توجم رو جلب کرد.
گفته بودم،فرار نکرده بودم اما نمی دونستم باید چی کار کنم.
حضورش رو پشت سرم حس کردم و چند لحظه بعد دست های گرمش،دست هایی که دیشب تمام تنم رو لمس کرده بود روی کمرم نشست و با ارامش گفت:
_اینجایی!
برنگشتم،نگاهم به دریا بود اما سری تکون دادم. کمرم رو به ارومی نوازش کرد و با لحن خاصی پرسید:
_حالت خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم و با صداقت گفتم:
_نه،درد دارم.
و به سمتش چرخیده و به قلبم اشاره کردم و گفتم:
_اینجا درد می کنه،کاری ازت برمیاد؟
خیره نگاهم کرد و پرسید:

_چی دردت رو درمون می کنه؟
من تنم رو تقدیمش کرده بودم و از بودنش لذت برده بودم،پس دروغ سازگار نبود….این مرد دروغ رو بو می کشید.
نسیم گرمی لباس و دامنم رو تکونی داد و من خیره در چشماش گفتم:
_تو،تو درمونم می کنی،می تونی خودتو بهم بدی؟
سکوت….
نگاهش تلخ و تاریک شد‌.
پوزخندی زدم و گفتم:
_دیدی،نمی تونی. اما من خودمو بهت دادم.
_منو می خوای؟
سری تکون داده و گفتم:
_تو واقعیو.
یک نگاه خیره،یک نگاه تیز و برنده و در نهایت:
_پس بیا بریم من واقعیو نشونت بدم،ببینم بازم سر حرفت هستی یا نه!
وحشتناک سخن گفته بود،اما من اب از سرم گذشته بود. باید پاسخ همه چیز رو پیدا می کردم‌.
یا امروز و یا هیچ وقت!

*

کلیشه های جنسی حقیقت داشت؟
این سوالی بود که در تمام مدت برگشتمون فکرم رو درگیر کرده بود.
شاید رابطه جنسی اینجوری بود.
نمی دونم،اما زیر شکمم و بین پاهام خیلی تیر می کشید.
درد عجیبی داشت. اراز با من وحشیانه برخورد نکرده بود و تنم رو عبادت کرده بود اما شاید من ضعیف تر از این حرف ها شده بودم که درد بهم غلبه کرده بود.
من تجربه رابطه نداشتم اما می دونستم اراز دیشب خیلی جلوی خودش رو می گیره و سعی داره باهام به ملایمت برخورد کنه اما من اونقدر درهم شکسته و ناتوان بودم که احساس درد می کردم.
درد کشنده و اذیت کننده ای نبود؛اما وقتی پاهام رو تکون می دادم حس می شد. شکمم تیر می کشید.
استانه دردم به شدت پایین اومده بود و این کمی بد بود.
چند باری از ترنم شنیده بودم که اولین رابطه بعضی ها خیلی دردناکه،شاید منم جزو اون ها بودم.
حتی یادم هست،ایدا هم این رو می گفت. یادم هست فردای عروسی وقتی با ترنم با شیطنت ازش پرسیدیم دیشب چطور بود با خنده و شرم گفته بود کمی اذیت شده‌.

نفس عمیقی کشیده و سعی کردم فکرهای مزخرفم رو کنترل کنم. من از ثانیه به ثانیه دیشب لذت برده بودم و ذره ای احساس رنج نداشتم.
ماشین که از حرکت ایستاد،نگاهم رو از ابی دریا گرفته و وقتی اِی در ماشین رو باز کرد همراه با اراز پیاده شدم.
اخمام از درد ناگهانی درهم شد و این از چشم تیزبین اراز دور نموند.
همراه هم،سمت عمارت بزرگ و شیکی که وسط یک نخلستان بود حرکت کردیم. راستش اونقدری در فکر بودم که حتی نمی دونستم الان کجاییم.
نمی تونستم روی چیزی تمرکز کنم و از محیط اطرافم لذت ببرم.

وارد عمارت که شدیم،دستم اسیر دستش شد و به ارومی من رو به سمت طبقه پایین کشید…با احتیاط!
مطمئن بودم که متوجه دردم هست و سعی داره مثل یک عروسک باهام برخورد کنه.
اختیارم رو بهش سپرده و اجازه دادم من رو به سمتی که میخواد بکشه. سه دقیقه بعد؛داخل یک استخر کاملا مهجز بودیم.
به فضای ابی و روشن مقابلم خیره بودم که به سمتم برگشت و با حالت عجیبی نگاهم کرد.
نفسم رو حبس می کرد نگاهش.
خیره در نگاه هم بودیم که به ارومی پرسید:
_هنوزم می خوای منِ واقعیو ببینی؟
بدون فوت وقت سر تکون دادم و او تنها یک کلام گفت:
_پس لخت شو!
بهت زده نگاهش کردم اما او خیلی جدی تر از این صحبت ها بود.
لبام رو با زبون تر کردم و با اخم کمرنگی گفتم:
_من هنوز درد دار..
_بهتر،اینطوری بهتر منو می شناسی‌.

لعنتی داشت چه کوفتی می گفت؟
با غیض به چشم های هم خیره بودیم که تکرار کرد:
_نیاز،برهنه شو.
لحنش نرم اما خطرناک بود….این یه خواهش نبود،دستور بود و من اطاعت کردم!

فصل بیست و پنج

“آفرودیتِ آرِس”

به انعکاس خودم در اینه خیره شدم.
پوست سفیدم،حالا رنگ پریده تر هم دیده می شد. حوله ابی رنگی از روی خط سینه تا یک وجب بالاتر از زانو هام رو پوشونده بود و با وجود اون، بازم احساس عریان و اسیب پذیر بودن می کردم‌.
نمی فهمیدم درون سرش چه خبره و چرا انقدر تاکید داره برهنه بشم اما از یک چیز مطمئن بودم.
اراز هیچ وقت،هیچ وقت به من اسیب نمی زد!
همین اطمینان باعث شده بود حرفش رو گوش داده و در رختکن لباسام رو عوض کنم.
نمی تونستم کاملا برهنه بیرون برم،حوله بسته بندی شده ای رو از داخل یکی از کمدها بیرون کشیدم و دور تنم پیچیدم.
نمی دونستم چه واکنشی نشون بده اما در حال حاضر توانایی انجامشو نداشتم.
موهای بلند و فرم روی سرشونه های برهنه ام ریخته شده بود و تا حدی پوشش می داد. مشکل اصلی برهنگی پاهام بود، اما لعنتی چیو دقیقا می خواستم ازش پنهان کنم؟
اون مرد همسرم بود و ما تنمون رو دیشب باهم شریک شده بودیم.
دستام خودکار روی سینه هام جمع شده و محکم بند حوله رو در دست گرفته بودم. نفس عمیقی کشیده و از رختکن خارج شدم.
با دقت به اطراف نگاه کردم اما اراز نبود.
صدام رو گم کرده بودم. اب دهانم رو بلعیدم و گفتم:
_ار…..
و بلافاصله جیغ کشیدم.
به سرعت به عقب چرخیده و از دیدنِ خاکستر چشماش که با دقت نگاهم می کرد،نفس عمیقی کشیدم و با حرص گفتم:
_زهلم ترکید،چرا اینجوری بی سرو صدا میای؟

_هرجور دلم بخواد میام.
چشم غره ای رفتم و او بدون اینکه نگاه از صورتم بگیره و تن نیمه برهنه ام بندازه،بازوم رو دوباره به ارومی گرفت و من رو به سمت اتاقی که در انتهای سالن بود کشید.
جالب بود،او پوشیده در لباس و من با یک حوله کوتاه لعنتی کنارش بودم.
مقابل در که قرار گرفتیم،دستگیره رو کشید و بعد دستاش بدون اینکه به کمرم برخورد کنه پشت سرم قرار گرفت و من رو به جلو هدایت کرد.
با احتیاط وارد شدم اما به محض دیدن تصویر مقابلم،در دم خشکم زد.
چشمام گشاد و با حیرت به نور های خیره کننده شمع ها خیره بودم.
دستام خودکار از روی سینه ام پایین افتاد و من با بهت به شمع هایی که دورتا دور اتاق گرفته بود نگاه کردم.
یک تخت چوبی که یک ملافه سفید روش کشیده شده بود؛وسط اتاق بود و کنارش یک میز کوچیک که یک جام بزرگ و چند لیوان و چیزهای عجیب غریب دیگه ای به چشم می خورد.
اینجا چه خبر بود؟
می خواستم سوالم رو با صدای بلند بیان کنم اما همون لحظه صداش کنار گوشم بلند شد و گفت:
_می خواستی من واقعیو ببینی،مگه نه؟!
قصد داشت من رو بترسونه و موفق شده بود…کمی ترسیده بودم.
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
_اره.
و سعی کردم گردنم رو تکونی ندم.
“هوم” ای گفت و بعد ازم فاصله گرفت. با نفس های کش اومده به صحنه مقابلم خیره بودم و سعی می کردم با وسوسه به عقب چرخیدن مبارزه کنم که صدای افتادن پارچه ای رو به زمین از پشت سرم شنیدم. لعنت بهش،داشت چه ِغطی می کرد؟
هنوز نفسم بالا نیومده بود که صدای کشیده شدن کمربندش رو شنیدم و خدایا…نفسم رفت.

نکنه یه مرتیکه سادیسیمه که قصد داره منو اینجا شلاق بزنه؟
حتی با فکرشم تنم به لرز نشست و تمام بدنم هشدار داد “فرار کن نیاز”
اما خیلی دیر بود…خیلی!
قبل از اینکه بتونم حرکتی کنم صدای قدم هاش رو شنیدم،از وحشت چشمام رو بستم و وقتی مقابلم قرار گرفت چشمام رو باز کردم.
پوزخند روی لبش،اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد و بعد سریع نگاهم به دستش نشست.
هیچ…هیچ کمربندی درون دستش نبود.
شلوارش تنش بود اما بلوزش رو از تنش در اورده و حالا با بالا تنه عریان مقابلم ایستاده بود و با قدرت نگاهم می کرد.
مچم رو گرفته بود و با پوزخند گفت:
_فکر می کردم میخوای من واقعیو ببینی.
_هنوزم می خوام.
برای فهمیدنش،برای شناسایی این مرد بی تاب بودم.
می خواستم بفهمم این مرد واقعا کیه.
به چشمام خیره شد و بعد دستور داد:
_بیا روی پاهام.
مشکوک نگاهش کردم اما اروم سری تکون داده و فاصله بینمون رو به صفر رسوندم.
به انگشت های پاهاش نگاه کرده و بعد پا روی پاش قرار دادم و صورت به صورتش ایستادم.
دستام برای لمس سینه تنش بی قرار بود اما جلوی خودم رو گرفتم.
از سینه اش حرارت منعکس می شد و من رو به قعر جهنم می کشید.
چشم در چشم،نفس در نفس هم ایستاده بودیم و حرارت تنمون لحظه لحظه بیشترمی شد.
_حالا سوالاتو بپرس.
هیچکدوممون،اون یکی رو لمس نمی کرد.

دست ها کنار تنمون رها شده بود. من روی پاش ایستاده و تعادل درستی نداشتم اما او لمسم نمی کرد و من هم لمسش نمی کردم.
نمی دونستم به چی میخواد برسه،چرا این بازیو راه انداخته،اما به بازیش تن دادم.
با خیرگی گفتم:
_تو کی هستی؟
_یه قاتل.
لعنتی با اینکه می دونستم اما بازهم هضم دوباره اش سخت بود. نفسم رو روی صورتش کرده و پرسیدم:
_چرا بهت میگن آرِس؟
_مطمئنی می خوای بدونی؟
لحن صداش چالش برانگیز و خطرناک بود،اما قبول کردم.
لبام رو با زبون تر کردم،به سختی نفسی کشیدم و گفتم:
_اره.
_بخاطرِ این.
منتظر نگاهش کردم که ناگهانی خم شد و سرش رو درون گردنم دفن کرد‌.
ماتم برد. دستش رو با فاصله دقیقی پشت کمرم قرار داده بود و عمیقا گردنم رو بو می کشید.
با دست ازادش،موهام رو پشت گردنم فرستاد و بینی و لبش رو روی پوست داغ گردنم می کشید.
نمی فهمیدم منظورش چیه و میخواد چی کار کنه.
سینه ام از هیجان بالا و پایین می شد و نمی تونستم درست نفس بکشم. به سختی گفتم:
_داری چی ک….ااااخ!

لذت رفته رفته از بین رفت و درد جایگزین شد. پیج و تابی خورده و خواستم ازش فاصله بگیرم که دستاش روی کمرم نشست و بلافاصله من رو چرخوند.

و از گرما و خیسی زیاد به خودم پیچیدم.
متحیر سر پایین انداخته و به قطرات قرمز رنگی که از گردنم پایین می چکید خیره شدم.
تنم گرم بود اما الان داغ شده بود.
این سرخی از چی بود؟
گردنم سالم بود و می دونستم فقط کبود شده،پس این سرخی چی بود؟
اشفته حال سر بالا گرفته و با گیجی گفتم:
_این چیه؟
اما به جای پاسخ،تخت سینه ام کوبید و بعد با ضرب روی تخت افتادم. بلافاصله دست روی سینه هام گذاشته و حوله رو سفت چسبیدم اما مایع سرخ رنگی که از گردن تا روی سینه هام چکیده بود،از حوله خیسم رد شد از و بین سینه هام پایین چکید.
حالا کاملا وحشت کرده بودم و خاکستر چشم های او،با روشنایی شمع ها رعب انگیز شده بود.
دست های سرخش رو بالا گرفت و با خس خس گفت:
_میخوام بهت نشون بدم من کی ام.
خیره نگاهش کردم و واکنشی نشون دادم و او از میز کنارم،لیوانی که محتوی سرخ رنگی داشت رو در دست گرفت و قبل از اینکه بهم فرصت تحلیل بده،روی سرشونه هام ریخت.
داغ بود،واقعا داغ بود اما بوی خوبی داشت….کمی که فکر کردم،متوجه شدم‌.
بوی گل رز بود.
حالا متوجه قصه شدم!!!
شمع ماساژ¹ با رنگ گل سرخ ترکیب شده بود…سوزانندگیش از این بود.
حرارت زیادی روی تنم بود. قطره قطره های سرخ و روغنی از روی سرشونه هام پایین می ریخت و تنم رو خیس،داغ و سرخ می کرد.
دستاش روی سرشونه هام قرار گرفت و همونطوز که مایع سرخ رنگ رو روی تنم می کشید و تن سپیدم رو گلگون می کرد گفت:
_چون خونریزی کردن رو دوست دارم. چون اونقدر شکارمو شکنجه می کنم،اونقدر بهش ضربه می زنم که تمام تنشو غرق خون می کنم.

داغی شمع ماساژ،بویِ خوش گل رز و نوازش دست هاش تمام چیزی بود که نیاز داشتم. خدایا به شکل مرگباری تسکین دهنده بود.
از خواص شمع ماساژ حرف های زیاده شنیده بودم اما فکر نمی کردم انقدر خوب باشه.
لحظه به لحظه سوختگی تنم بیشتر می شد و بیشتر داغ می شدم اما حسشو دوست داشتم.
سرشونه هام رو کاملا خیس و سرخ کرد و دستاش رو دو طرف گردنم گذاشت و ادامه داد:
_از هشت سالگی،زندگیم با کشتن ادم ها رقم خورد. فقط هشت سالم بود که با یه چاقو سه بار چاقو رو به قلب یه قاتل زدم. خونش روی صورتم می پاچید و فریاد می زد اما من روحمو همون شب به شیطان دادم و اولین قتلمو انجام دادم.
وحشت نه،اما غم زیادی در قلبم نشست. جه بلایی سر این مرد اومده بود؟!
دست هاش لمس می کرد،ماساژ می داد و تنم رو به ارامش می کشید.
داغی شمع به شکل شیرینی دلچسب بود. می سوزوند اما شیرین بود.
به چشمام نگاه کرد،منتظر ردی از نفرت و یا انزجار بود،اما چشم های من فقط غم بود.
بازوی راستم رو گرفت و دستم رو به روغن داغ و سرخ اغشته کرد و گفت:
_هشت سالگی اولین قتلم رو انجام دادم و هجده سالگی کارمو شروع کردم. قربانیام رو با ازاد و اذیت می کشتم و از لحظه به لحظه اش لذت می بردم. من ادم نبودم،یه ربات تشنه به خون بودم که خشمم،ارومم نمی گرفت.
قلبم از درد خفته درون کلماتش جمع شد و دلم می خواست محکم در اغوشم بگیرمش اما قبل از اینکه اجازه بده ناراحتیم رو ابراز کنم،خشونت بار و وحشیانه کمرم رو گرفت و من رو به صورت روی تخت کوبید و صدای جیغم با کشیده شدنِ حوله از تنم همزمان شد‌.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
💕Hadis💖
💕Hadis💖
1 سال قبل

یعنی این رمان تا مدارس تموم میشه کاش تموم بشه البته من عاشقشممم ولی اگه مدارس شروع بشه نمیتونم گوشی بگیرم و دیگه نمیتوتم بخونم🥺😭

💕Hadis💖
💕Hadis💖
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

مرسی😊🥺💙

نا شناس
نا شناس
1 سال قبل

اگر عکسی از شخصیت ها داری بزار

Maman arya
Maman arya
1 سال قبل

واااقعا معرکه ست👌👌👌

Nahar
Nahar
1 سال قبل

وای چرا اینجا تموم میکنی هااا الان من چیکار کنم

میمیرم تا فردااااااا خووو اییی بابااا نکنین با ما اینکارارو😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒😕😕😕😕😕🥲🥲🥲😭😭😭😭😭😭💔💔💔

💕Hadis💖
💕Hadis💖
1 سال قبل

این رمان نه تنها قابل پیش بینی نیست بلکه اتفاتی که افتاده و کامل دربارش توضیح میده هم نمی تونی هضم کنی

...
...
پاسخ به  💕Hadis💖
1 سال قبل

اصلا نمیشهههه

سایه
سایه
1 سال قبل

اون لحظه که گفت سرشو برد تو گردنم قطرهای قرمز پایین اوم…. فکر کردم خوناشامه🤣🤣🤣🤣خیلی خوب بود..

...
...
پاسخ به  سایه
1 سال قبل

اسمتو نوشتی سایه؟

سایه
سایه
پاسخ به  ...
1 سال قبل

اره…چطور؟

...
...
1 سال قبل

لعنتییییی باز تموم شدددددد
😭😭😭😭😭😭😭😭
چرااینطوری می‌کنه چرا خدایا تو سر نویسنده
چی میگذره هیچ جاشو نمیتونم حدس بزنم
فوق‌العاده است

Nahar
Nahar
پاسخ به  ...
1 سال قبل

هعیی من از همین الان دارم فکر میکنم بعد از اینکه تموم شد ما چیکار کنیم؟😂😂😂

...
...
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

هعییی یادم ننداز 😭😭😭

Nahar
Nahar
پاسخ به  ...
1 سال قبل

😭😭😂😂

ghazal
ghazal
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

هققق فک کنم افسردگی بگیرم نمیدونم یا تو ذهنم ادامش بدم😢

paeez
paeez
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

من به احتمال 99/9 افسردگی بگیرم
هعیییییی😔😔

دسته‌ها

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x