رمان وهم پارت 49

0
(0)

 

ترسیدم،واقعا ترسیده بودم و دلم می خواست بلند شم اما بلافاصله پشت سرم ایستاد و سنگینی تنشو روی کمرم انداخت و دستام رو پایین کنار کمرم قفل کرد.
می دونستم بهم اسیب نمی زنه،برای همین سکوت کردم و سعی کردم تحریکش نکنم.
حوله مثل یک پر پایین کشیده می شد تا وقتی که کمرم عریان شد و بالاخره دست کشید.
حوله دقیقا روی پایین کمرم، یک وجب بالای نشیمنگاهم قرار گرفت و خداروشکر قسمت های خصوصیم رو پوشوند.
نفس عمیقی کشیدم و او وقتی متوجه ریلکسیم شد،دستام رو رها کرد و من هم حرکتی نکردم اما ناگهانی روی تنم خم شد و کمرم و مهره های کمرم رو مورد بوسه قرار داد.
بوسید؛بوسید و بعد،گزید…شدید؛وحشیانه و لذت بخش!
تنم رو علامت گذاری می کرد،زیر تنش پیچ و تاب میخوردم و سعی می کردم صدای ناله ام رو خفه کنم و بعد…حجم زیادی روغن داغ و سرخ رو روی تنم ریخت.
_ااااخ.
سوختم…سوختن بد نه،یک سوزش دلچسب.
حرارت سلول هام رو زنده می کرد.
با دست هاش،روی تنم نقاشی می کشید. روغن داغ رو همه جای تنم می کشید و مثل یک مداد روی تنم حرکت می کرد‌. غرق در نوازش دستاش بودم که با حرص گفت:
_منِ واقعی اینم. یه عوضی تشنه به خون. یه قاتل. منِ واقعی اونقدر کثیف و زشته که هیچی جز خشم نمی فهمه. من واقعی کسیه که اونقدر غرق در انتقام و خونریزی بود که بهش میگن آرِس.
سکوت کردم و اجازه دادم خودش رو تخلیه کنه. سرشونه هام رو با دقت ماساژ می داد و درد رو از تنم بیرون می کشید. نفس بلندی کشیدم و زمزمه کردم:
_بذار نگات کنم،نیاز دارم چشماتو ببینم.
سرشونه هام رو فشاری داد و بعد ازم فاصله گرفت. تصمیمم رو گرفته بودم.
وقتی از روی کمرم فاصله گرفت،دستام رو مشت کرده و پشت به او روی تخت نشستم. حوله پایین افتاده رو بالا

کشیدم و دوباره روی سینه هام بستمش و از روی تخت پایین اومدم.
نگاه خیره اش رو حس می کردم اما اهمیتی نداده و سمت جامی که شمع درون می سوخت حرکت کردم. با دستگیره مخصوص شمع رو کناری گذاشته و جامی که از روغن شمع و رنگِ سرخ و داغ شده بود رو در دست گرفتم و سمتش حرکت کردم.
به چشماش خیره شدم و خرامان خرامان سمتش قدم برداشتم. نگاهش میخ من بود و من همونطور که سمتش قدم می زدم،دست ازادم رو بالا برده و بند حوله رو در دست گرفتم و بعد؛کشیدم.
حوله پیچی خورد و با صدا روی زمین افتاد و من زیر نور شمع ها،مقابل چشم های شیشه ای این مرد عریان شده و اروم اروم سمتش قدم برداشتم و فاصله رو به صفر رسوندم.
تنم رو نگاه نمی کرد،نگاهش به چشمام سنجاق شده بود. تازه می فهمیدم مشکلش چیه…باید بهش ثابت می کردم.
روی پاش قرار گرفتم،دستاش رو روی کمرم قرار دادم،تن عریانم رو به بالا تنه برهنش فشار دادم و وقتی تن های داغمون بهم چسبید و صدای هیس هیسی از بین دهانش بیرون زد،جام بزرگ و حاویِ روغن سرخ رو روی تن جفتمون ریختم.
روغن مذاب و سرخ روی تن جفتمون چکید و من کمرم قوسی گرفت و محکم ناخونام رو داخل سرشونه اش فرو کردم.
روغن سرخ از بین تنمون پایین می چکید و تن هردومون حالا سرخ بود.
به چشم های هم خیره شدیم و من با نفس نفس گفتم:
_من از تو واقعی بدم نمیاد،اگه سرنوشت تورو آرِس کرد،پس خیلی وقته من رو..
سر کج کرده و لبام رو نزدیک لباش قرار دادم و گفتم:
_آفرودیت کرده. می بینی،نشانشو روی تنمم دارم‌. تو درست می گفتی،من افریده شدم که خشم آرس رو اروم کنم.
چشمام تیز شد و محکم من رو به خودش فشرد و مقابل لب هام گفت:
_تو مسکن همه دردامی. جبران همه نداشته هام.

_توام امنیت مطلق منی.
لباش رو بی هوا روی چونه ام گذاشت و چونه ام رو مکید و بعد؛دستاش پایین تر رفت و تنم رو فتح کرد.
نفس نفس زده و مثل مار به خودم می پیچیدم. دستاش نوازش می کرد؛درد می داد و درمان می کرد. چشمام رو از حجمه لذت و درد بستم و خودم رو به تنش فشردم که چونه ام رو رها کرد و به منی که نفس نفس می زدم نگاهی کرد و گفت:
_چه حسی داری قوی زخمی؟
لبم رو گزیدم و خیره در چشماش با تمنا گفتم:
_احساس سوزش…درد…
دستاش تنم رو کشید و من لرزیدم و زمزمه کردم:
_درد دارم.
_پس بذار درمانت کنم‌.
گردنم رو محکم گرفت و صورتم رو به صورتش نزدیک کرد و به منی که نفسام کش اومده بود نگام کرد و گفت:
_اسممو صدا بزن،بذار دردتو اروم کنم.
نمی تونستم حتی فکر کنم. لمس دستاش جادویی بود و من به خودم می پیچیدم. به سختی گفتم:
_ ارا…
دستاش پیشروی کرد،درد و لذت رو به جون هم انداخت و با خشونت گفت:
_اَوِستا…اسمم اَوِستاست.
در هاله ای از لذت بودم و نمی تونستم چیزی بگم بنابراین با ناله گفتم:
_بهت نیاز دارم اَوِستا.
چشمای روشنش رو به من بخشید و حالت شکارچی ای به خودش گرفت و گفت:
_نیاز تو به من؛نصف نیاز من به تو نیست،اما من همه نیازاتو خودم درمان می کنم.
دستاش روی رون پام نشست منی که تنم داغ و سرخ بود رو بلند کرد. پاهام و بلافاصله دور کمرش حلقه کردم و دستام دور گردنش حلقه زده شد و قبل از اینکه لبام رو به کام بگیره و من روبه اوج بکشه گفت:
_من یاغی یه دنیا،اما تسلیم توام نیاز‌
و بعد،لبام رو شکار کرد.
بوسید و بوسیدم،در اغوش هم بهم گره خوردیم و لب های هم رو به کام گرفتیم.
روغن سرخ از تنمون چکه می کرد و ما؛خونین و سرخ هم رو کشف کردیم.
حتی اگه او یک قاتل بود،اگه خدای خشم بود،من الهه عشق بودم.
اون آرِس و من افرودیت او بودم!

++++++++++++++++++++++++++++++++++++

زندگیِ سیاه!

گهگاه فکر می کردم شاید سرنوشت ما از ابتدا با قلمی شوم نوشته شده بود،اما امروز مطمئن شدم سرنوشت ما از عزل،با خون نوشته شده بود.
درد تا مغز استخوان
نگرانی
وحشت
و مرگ!
مرگ در این حوالی نفس می کشید.
روی تخت گیر کرده بودم و دلم می خواست فریاد بزنم “اَوِستا برو”
اما صدایی از دهانم خارج نمی شد.
همه جا سکوت و همه جا تاریک بود‌. نمی تونستم چیزی حس کنم.
چشم های نیمه باز و خیسم به چشم های سرخ و گشاد او خیره بود…نه!
چشم ها حرف می زد و نفسِ رفته من خارج و ازاد می شد.
فشار ذره ذره بیشتر می شد و ما در حصار دشمن بودیم‌.
نمی تونستم….من بدون او نمی تونستم.
نگاهش فریاد می کشید‌‌…نگاهش نعره می زد و من فریاد خاموشش رو می شنیدم.
بانگی که می گفت “من ازت مراقبت می کنم نیاز”
چیزی درونم تکون خورد و من می دونستم این پایان بازیه.
قطره اشکی از چشم های خیسم چکید و نگاهم از چشم های او به اسلحه ای که روی سرش قرار گرفته بود تردد کرد.
این نقطه پایان زندگی ما بود.
او زانو زده
و
من؟
من تمام شده بودم.
نگاه ها بهم دوخته شد؛با اطمینان نگاهم می کرد و درون نگاهش چیزی بود که نمی فهمیدم…غم؟!
در خاکستر نگاهش غرق بودم که بنگ!!!!
تمام تنم در هم پیچید و دیدم که مایع سرخ رنگی به دیوار پاچیده شد…..

پایانِ زندگیِ سیاه!

فصل بیست و شش

“دارک”

اَوِستا

می دونستم باید همه چیز رو براش بازگو کنم. می دونستم اگه گذشته رو فاش نکنم،نیاز رو برای همیشه از دست می دادم.
پُک محکمی به سیگارم زدم و به دریای اروم و ساحل خلوت مقابل ویلا نگاه کردم‌. همیشه شب های دریا رو ترجیح می دادم،فقط سکوت بود و صدای موج. تهی از هر صدای ادمی…دریای امشب هم سکوت کرده بود.
من به اندازه تمام دریاها،صدایی برای فریاد زدن داشتم.
با بالاتنه برهنه ایستاده بودم و نسیم به تنم می خورد اما حرارت اذیت کننده ای درون تنم به راه افتاده بود‌.
یک تبِ کشنده.
نقطه های درداور گذشته دوباره زق زق می کرد‌.
دست های من عفونی بود و من پارچه خونینی که روی زخم های عفونت کرده ام کشیده بودم رو امشب باید دوباره باز می کردم.
مجبور بودم،اما نیاز داشتم.
دستام رو روی نرده های تراس قرار دادم و همونطور که به عمق سیاهی دریا خیره بودم،سیگار می کشیدم و در فکر بودم از کجا این زخم چند ساله رو با دست های کثیفم باز کنم که دست های کوچک و نرمی دور شکمم گره خورد و وسطِ دو کتفم میزبان لب های شیرینی شد.
سرش رو روی کمرم گذاشت و همونطور که من رو در اغوش گرفته بود پرسید:
_به چی انقدر عمیق فکر می کنی؟
دست راستم رو از روی نرده برداشتم و سیگارم رو از روی لب هام جدا کردم و بدون اینکه به سمتش برگردم و یا در اغوشم بگیرمش گفتم:
_به اینکه اشتباه کردم و باید منم باهات می اومدم حموم.
تک خنده ای کرد و مشت ارومی به کتفم زد و می تونستم حس کنم که لباشو گاز گرفته:

_منحرف. بعد از ماساژِ خونین جناب عالی با همون وضع بیهوش شدم. بلند شدم دیدم هنوز تنم قرمزه رفتم رنگارو بشورم‌.
خوب بود که خندید. به صدای خنده اش نیاز داشتم.
با فکر چند ساعت قبل،تنم رو ارامش در بر گرفت. از دردی که می کشید در جریان بودم و نمی خواستم تا وقتی بهتر نشده نزدیکش بشم. تنش رو اونقدر ماساژ دادم و بوسیدمش که مثل یک بچه در اغوشم به خواب رفت. تن سرخ و خوش بوش رو در اغوشم گرفته و روی تخت قرارش دادم. ساعت ها بهش خیره شدم و سعی داشتم افکارم رو مرتب کنم‌.
وقتی از خواب برخواست و به حمام رفت متوجه شدم اما می دونستم نزدیکی زیادم ممکن کار دستم بده و ابدا نمی خواستم به همین زودی باهاش رابطه ای داشته باشیم.
اخرین پُک رو به سیگارم زدم و داخل حیاط پرت کردم. نفس عمیقی کشیدم که نیاز دستاش رو از روی شکمم برداشت و ازم فاصله گرفت. فکر می کردم به اتاق برمیگرده اما بازوم رو گرفت و من رو از نرده فاصله داد و بعد خودش مقابلم قرار گرفت.
کمرش رو به نرده ها تکیه داد و دستاش رو روی بازوهام قرار داد و به چشمام خیره شد.
با دقت نگاهش کردم که با سرانگشتاش تنم رو نوازش کرد و گفت:
_دیوار نکش،بذار باهم از این مرحله رد بشیم…اَوِستا.
سالهای طولانی ای بود کسی به این نام صدام نزده بود. من لاساسینو بودم و با آرس خو گرفته بودم.
دستام بی اختیار از من دور کمرش حلقه شد و راه تنفسیم بازتر شد‌.
با دقت نگاهم کرد و گفت:
_اولین باری که توی دفترم دیدمت،اولین جمله ای که توی سرم شکل گرفت می دونی چی بود؟
پاسخ ندادم اما منتظر نگاهش کردم که دستاش رو بالاتر برد و همونطور که به سرشونه هام می رسید با خنده دلکشی گفت:
_اینکه چقدر این مرد وحشی و فریبنده است. چقدر زیبا و چقدر سرکشه

و چقدر سرکشه.
_ترسیدی؟
لبخند زد و سرش رو به نشونه مخالفت تکون داد و گفت:
_من قبل از اینکه بدونم تو سایه ای،همون کسی که همیشه نجاتم داده،بهت حس خوبی داشتم. از این انرژی وحشیت خوشم می اومد و احساس امنیت می کردم.
خیره چشماش بودم که خودش رو جلوتر کشید و گفت:
_من دوبار بهت دل باختم،یک بار وقتی که سایه شهر بودی و یکبار وقتی که اراز شدی. هر دوبارش نفسمو می گرفتی. من با دل خودم؛با میل خودم قلبمو،روحمو و جسممو باهات شریک شدم. پس به حال من فرق نداره کی هستی.
گردنش رو کج کرد و لباش رو مماس با لبام قرار داد و گفت:
_تو یاغی یه دنیا اما امنیت مطلق منی اَوِستا. هیچی نمی تونه این احساس عمیقی که بهت دارمو کمرنگ کنه. من قبل از اینکه بدونم تو وجود داری،قو رو تتو کردم چون همیشه منتظرت بودم.
نفسم رو راحت کرد. حالا می تونستم بهتر فکر کنم و بهتر تصمیم بگیرم.
نیاز من رو به اطمینان رسونده بود.
بالاخره لب باز کردم و گفتم:
_مادرم رو بابام کشت!
شاید من دست های کثیفی داشتم اما مطمئنا دست های نیاز شفا بود و زخمم رو درمان می کرد!

نیاز

_از وقتی که خودمو فهمیدم،متوجه شدم یه فرق های اساسی با بقیه دارم.
نگاهم به اویی که به نرده ها تکیه زده و چشماش رو به ما بخشیده،دوخته شده بود.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_من کسی به اسم “پدر” توی زندگیم نداشتم. من بودم و مادرم. ما دائم در حال فرار بودیم. از منطقه ای به منطقه دیگه. از شهری به شهر دیگه و حتی از کشوری به کشور دیگه. مادرم اجازه نمی داد تنهایی جایی برم. لحظه ای منو از جلوی چشمش دور نمی کرد‌. عادت عجیبی داشت،شب ها موقع خواب جوری منو نزدیک خودش می کشید که باید نفسام به گردنش می خورد تا از زنده بودنم اطمینان پیدا کنه و بخوابه. منم از این عادتش خوشم می اومد. برای یه پسر بچه که از دنیا فراریه و حق نداره با هیچکس ارتباط بگیره هیچی امن تر از اغوش مادرش نیست. من تو قلب لندن به دنیا اومده بودم اما به درخواست مامانم اسمم رو اَوِستا گذاشته بودن،اما هویتم رو ثبت نکرده بودن. شش سالم بود که نصف شب سناتور در خونمون رو زد و پیدامون کرد. اون موقع بچه بودم و چیز زیادی نمی فهمیدم اما وقتی اتاق بودم می شنیدم که سناتور به مامانم اصرار داره و میگه “بگو بابای این بچه کیه و چطوری کارتون به اینجا کشید؟” اما مامانم فقط گریه می کرد و میگفت که نمی تونه. تو همون عالم بچگی هم متوجه بودم نگاه سناتور به مادرم با محبت و علاقه است. سناتور عاشق مامانم بود و هم الان و هم اون زمان بهش حق میدادم.‌مادرم زیباترین زنی بود که هرکسی می تونست ارزوشو داشته باشه. اونقدر زیبا بود که وقتی نگاش می کردی نمی تونستی باور کنی.
حالت چهره اش وقتی راجب مادرش حرف می زد،عجیب ترین چیزی بود که تا به حال دیده بودم

چیزی بود که تا به حال دیده بودم. تنش منقبض نبود و انگار دریایی از ارامش در تنش جریان پیدا می کنه.
_سناتور مامانمو راضی کرد و ما از لندن به امریکا رفتیم. سناتور اون موقع یه جوون بیست و چند ساله و دانشجوی رشته شیمی بود. اونجا بود که فهمیدم مادرم یکی از مهم ترین دانشجوهای نخبه این رشته است. کسی که ضریب هوشی فوق العاده اش بزرگترین تهدید زندگیش شده بود. مدتی در ارامش گذشت. چیزی راجب پدرم نمی دونستم و اونقدر مادرمو دوست داشتم که نمی خواستم باعث اشکش بشم. یه روز شنیدم که سناتور به مامانم گفت اَوِستا یه بچه عادی نیست و ضریب هوشیش بالاتر از چیزیه که نشون میده. مامانم فقط تایید کرد و اونجا اولین باری بود که مامانم راجب بابام حرف زد. با یه صدای ارومی گفت که “چون کاملا شبیه پدرشه”. اون روز از خودم بدم اومد. دلم نمی خواست شبیه کسی باشم که باعث میشه مامانم شب ها تنهایی گریه کنه. یک ماه بعدش، بعد از یک تستی که ازم گرفته شد،اموزشای عجیبم شروع شد.
اینکه چطور از خودم مراقبت کنم و چطور پنهان بشم درسی بود که هر روز برام تکرار می شد. مامانم امکان نداشت اجازه بده من وارد مکانای عمومی بشم یا با کسی حرف بزنم. همیشه میگفت هرکی هرچیزی ازت پرسید جواب نده یا بگو بلد نیستم. تنها زمانی که کمی ازاد بودم وقتی بود که سناتور مارو پیدا کرد و با خودش به عمارت خودش برد. اصلا حق نداشتم برم بیرون و فقط باید داخل خونه می موندم. شنیدی وقتی از یک چیزی زیاد داشته باشی برات دردسر ساز میشه؟

نگاهم نکرد اما من سر تکون دادم و او گفت:
_مادرم سه تا چیز دردسرساز داشت. مغز متفکرش،زیبایی چشمگیرش و فرزندی که یک فاجعه به تمام معنا بود. حافظه فوق العاده پدر و مادرش و زیبایی مادرش رو کاملا به ارث برده بود. بخاطر رضایت مادرم به همه چیز تن داده بودم و بدون هیچ سوالی همه چیزو انجام می دادم تا هشت سالگی لعنتی!

هاله سیاهی که اطرافش رو احاطه کرد به عینه می دیدم.
روی صندلیم جابجا شدم و با دقت نگاهش کردم. روشنایی ماه روی نیم رخش افتاده بود و فریبندگی چهره اش رو بیشتر به رخ می کشید.
با صدای بمی گفت:
_مدتی می شد پچ پچ ها و بحث های مادرم و سناتور بیشتر شده بود. شب ها ساعت های زیادی رو بیدار می موندن و راجب چیزایی که نمی فهمیدم حرف می زدن. کار می کردن و گاهی اونقدر مامانم خسته می شد که می دیدم روی میز کارش بیهوش شده. همه چیز یه جور عجیبی درهم گره خورده بود تا اینکه یک هفته بعدش سناتور بخاطر یه ماموریتی تصمیم گرفت برای سه روز بره واشنگتن و برگرده.‌
دوباره سکوت و یک نفس عمیق!
_مامانم عادت های عجیب و خاصی داشت. شب ها افسانه های زیادی برام تعریف می کرد،افسانه مورد علاقه اش،افسانه قو و مار بود که می گفت وقتی بزرگ شم برام کامل تعریف می کنه و ازم میخواد که عشق رو یاد بگیرم.
به سمتم چرخید و به منی که منتظر نگاهش می کردم چشم دوخت و گفت:
_با حرف های عجیبی من رو بزرگ و افسانه هارو با اب و تاب برام و تعریف می کرد. همه دنیام،همه زندگیم،همه امال و ارزوم مادرم بود. زنی که در زیبایی و محبت لنگه نداشت. اما دنیای من،یک شب مقابل چشمام سر از تنش جدا شد.
حالا نفس من هم رفت و با وحشت و درد به خاکستر شعله کشیده چشم های او خیره شدم.

اَوِستا

صدای زجه و هق هق،صدای بریدن و پاچیدن خون در سرم تکرار و تکرار می شد.
نرده هارو محکم فشردم و سیاه ترین بخش زندگیم رو تعریف کردم:
_دو ساعت بعد از رفتن سناتور،تلفن مامانم زنگ خورد. نمی دونستم کسی که پشت تلفنه چی بهش گفته اما مامانم اونقدر وحشت کرده بود که حتی نفس هم نمی کشید. ترسیده بودم و چشمام پر از اشک بود که مامانم تلفنشو قطع کرد و لباسام رو تند تند تنم کرد و ازم خواست همراهش برم. قبول کردم و دستامو تو دستش قرار دادم اما همینکه خواستیم از در بریم بیرون،صدای شلیک شنیدیم. محافظایی که همیشه توی باغ بودن درگیر شدن. کمتر از پنج دقیقه بعد قیامت شد‌. شیشه های پنجره می شکست و صدای شلیک و بوی دود بلند شده بود. من گریه می کردم و محکم دست مامانمو فشار می دادم اما اون دستشو گذاشته بود روی دهنم و اجازه نمی داد صدام بلند شه. وقتی دید هیچ جوره راه فراری نداریم،منو برد توی اتاق سناتو و از در مخفی ردم کرد تو. دقیقا پشت تخت سناتور یه در مخفی بود که حکم پناهگاه رو داشت. جلوی پام زانو زد و با چشمای پر از اشکش بهم التماس کرد اتاق بمونم و هر اتفاقی افتاد بیرون نیام. التماسم می کرد،باهام دعوا کرد اگه بیام بیرون دیگه هیچ وقت منو نمی بخشه. گفت‌اگه حرفشو گوش ندم هیچ وقت دیگه مامانم نمیشه و از پیشم میره.
سلول به سلولم با یاداوری اون روز کذایی تیر می کشید و درد در تنم منفجر شد.
_التماسش کردم باهام بیاد داخل اما اون همش می گفت پسر خوبی باشم و سروصدا نکنم و اونم به زودی میاد. محکم بغلم کرد و جفتمون گریه می کردیم. بعد منو پرت کرد داخل اتاق و در رو بست و رفت. ترسیده بودم و نمی دونستم باید چی کار کنم. یه دالان تنگ و تاریکی جلوم بود که ازش رد شدم و رفتم داخل. یه اتاق بزرگی جلوم بود که گوشه دیوار یه یخچال پر از مواد غذایی بود و یه تخت دو طبقه و یه مانیتورِ روشن که به دوربین های مداربسته خونه وصل بود. بدو بدو خودمو رسوندم کنارِ مانیتور تا مامانمو پیدا کنم اما کاش هیچ وقت از جام تکون نمی خوردم.

عضلاتم تیر می کشید و درد در تموم تنم منعکس می شد. بدنم اتش گرفته بود و احساس می کردم یک نفر من رو مورد اماج حمله هاش قرار داده.
_اَوِستا.
صدایِ نگران نیاز از نزدیک به گوشم رسید اما اهمیتی نداده و خیره به سیاهی شب ادامه دادم:
_ده تا مرد با ماسکای عجیب غریبی که صورتشونو پوشونده بود وارد خونه شدن و همون لحظه مامانم از پشت سر بهشون تیراندازی کرد،اما خیلی زود به بازوش تیر خورد و بعد اسیر شد. من مثل یه مرغ پرکنده بال بال می زدم،دستمو گذاشته بودم جلوی صورتم و با هق هق التماس می کردم مامان بلند شو و نمیر. اما اون هشت نفر،اون هشت حیوون به مرگ مادرم رضایت نمی دادن.
دست های گرمی روی بازوم نشست اما بلافاصله از زیر دستش فاصله گرفتم و با صدای بمی گفتم:
_بهم دست نزن.
می دونستم ممکنه اونقدر خشم بهم غالب بشه تا از خود بی خود بشم و بلایی سرش بیارم. حاضر بودم بمیرم تا خط روی این دختر بیافته.
نگاهش نمی کردم،الان اونقدر بد و مملو از سیاهی بودم که دلم نمی خواست خودمو درون چشماش ببینم. از بین دندون های کلید شده ام گفتم:
_ازش راجب من می پرسیدن. کتکش می زدن. موهاشو می کشیدن و زخمشو فشار می دادن و ازش سراغ منو می گرفتن و اون جیغ می زد که من رو با سناتور فرستاده و دستشونم بهم نمیرسه. وقتی مطمئن شدن حرفی نمی زنه،جلوی چشمم،جلوی چشم منی که مادرم همه دنیام بود تک به تک،دوتایی،سه تایی،پنج تایی،گروهی بهش تجاوز کردن. سرش رو به زمین می زدن،دستو پاهاشو می شکستن و جیغ و فریاد می کردن و ازش فیلم می گرفتن. بدتر از همه،شش تا زن لخت و رقاصی بود که از ناکجا اباد پیداشون شد و دور مادرم می چرخیدن،هلهله می کردن،دست و پای شکسته مادرم رو نگه می داشتن و اجازه می دادن بهش تجاوز کنن. روی پا مردا می شستن،موهای مادرو ناز می کردن و با اون حیوونا رابطه برقرار می کردن.

مزه خون رو درون دهانم حس می کردم.
بوی تهوع اور زنا در سیستم تنفسیم پخش شد و معده ام رو به خروش وا داشت.
صدای جیغ و فریاد های حاصل از لذتشون مغزم رو سوراخ می کرد.
نیاز با دلواپسی صدام کرد:
_تورو خدا بس کن،داری خودتو می ک…
عقب رفته و ازش فاصله گرفتم. نمی تونستم نزدیکیش رو تحمل کنم. مطمئن بودم بلایی سرش میارم و اگه این اتفاق می افتاد،هیچ وقت خودم رو نمی بخشیدم‌.
من یک هیولا بودم و نیاز باید همه چیز رو می دید

نیاز

اشک بی اختیار از چشمم می چکید و دیدگانم رو تار کرده بود.
اَوِستا مثل یک مار زخمی به خودش می پیچید و اجازه نزدیکی بهم نمی داد.
مثل یک گاوِ خشمگین نفس می کشید و پره های بینی اش با شدت باز و بسته می شد.
نفساش تنگ و رگ های گردنش برجسته شده بود. جوری تنش رو منقبض کرده بود که احساس می کردم ممکنه از شدت فشار زیاد سکته کنه.
خدایا چطور تونسته بود این فاجعه رو به چشم ببینه و زنده بمونه؟!
جگرم اتش گرفته بود‌. قلبم برای مظلومیت زنی که حتی ندیده بودمش تیکه پاره شده بود و روحم برای کودکی کشته شده اَوِستا ناله سر می داد.
چونه اش می لرزید اما بی اهمیت گفت:
_از یه جایی به بعد دیگه حتی گریه نمی کردم. اونقدر شوکه شده بودم که حتی نفس هم نمی کشیدم فقط با چشمای گشادی به همه چیز نگاه می کردم. قلبم کار نمی کرد و فقط به مادر غرق خون و بی حالم

نگاه می کردم. به اونایی که ازش عکس و فیلم می گرفتن. به اون حیوونایی که سرشو بلند می کردن و محکم به میز می کوبیدن. فقط سکوت کرده بودم و با نفس های بی جونی نگاهش می کردم اما وقتی چاقو روی گلوش نشست،انگار تازه به خودم اومدم.
مغزم می سوخت. چشمام اتش گرفته بود و دست و پام می لرزید.
ثانیه به ثانیه اتفاقات منحوس گذشته جلوی چشمم روی پرده می رفت و من رو به قعر بدبختی می کشید.
_دیگه نتونستم طاقت بیارم،قسم های مامانم،التماساش از سرم پاک شد و برای نجاتش از پناهگاه زدم بیرون. همه گریه های مامانم از سرم پاک شده بود و جیغ می کشیدم که مامانمو نکشید و با تموم سرعتم از پناهگاه زدم بیرون. و اونجا اولین قتلمو انجام دادم و اونجا بود که برای همیشه روحمو به شیطان فروختم!

نیاز

اَوِستا تصمیمش رو گرفته بود. روح زخمیش رو برام به نمایش می گذاشت.
سیاه ترین قسمت گذشته و وجودیش رو بهم نشون می داد و من دلم برای درد غیرقابل تحملش خون بود.
تحت هیچ شرایطی اجازه نزدیکی بهم نمی داد و من رو پس می زد. گریان و نگرانش نگاهش کردم که دو قدم ازم فاصله گرفت و محکم نرده ها رو در دستش فشرد و با صدای زمختی گفت:
_اون لحظه رو دقیق یادمه. وقتی وارد سالن شدم،یه لحظه سکوت شد. همه اشون به منی که گریه می کردم نگاه می کردن.‌ جیغ کشیدم “مامانمو ول کنید”. مامانم به سختی سمتم چرخید و دیدم که چشماش پر از اشک شد و با نگاهش بهم التماس می کرد برم. سالن بوی گند عرق می داد. بوی خون،بوی شهوت. مامانم خس خسی کرد و دست و پا زد و من بدو بدو رفتم سمتش اما قبل از اینکه بتونم نزدیکش بشم،جلوی چشمم،سر از تنش جدا کردن و خونِ سرش به صورتم پاچیده شد.
به معنی واقعی نفسم رفت. نه، نفسم نرفت، من مردم.
بخدا که مردم.
خدایا تصور این صحنه برای من شکنجه اور بود. نفسم رو برد و یه بچه هشت ساله چطور تونسته همچین چیزی رو تحمل کنه؟!
دستام رو روی دهانم گذاشتم تا صدای هق هق ام خفه کنم. اَوِستا جوری نرده رو بین دستش گرفته بود و فشار می داد که بند انگشتاش سفید شده بود.
تنش می لرزید و با لحن خطرناکی گفت:
_درست لحظه ای که خون مادرم روی صورتم ریخته شد،همه انسانیتم از بین رفت.‌ همه چیزم از بین رفت. اسیر دست دوتا از زن ها بودم و بهم اجازه نمی دادن نزدیک بشم. وقتی کار از کار گذشت و سر مادرم روی تنش افتاد،بدنم از کار افتاد. سرم گیج رفت و شل شدم. روی دست های اون کثافت ها افتادم و نتونستم نفس بکشم،تموم تنم چشم بود و به جسد برهنه و غرق در خون مادرم خیره بودم. به کمرم ضربه می زدن. به صورتم سیلی می زدن و سعی می کردن با شوک نفسم رو بالا بیارن اما شدنی نبود. نمی خواستم دیگه زنده بمونم.

نفسام بالا نمی اومد و برای ورود اکسیژن مقاومت می کردم که یکی از اون حیوونای ماسک به سر، منو با ضرب از روی زمین بلندم کرد و بدو بدو از خونه بیرون برد. دلم می خواست فریاد بزنم منو از مامانم جدا نکن اما صدام در نمی اومد. منو برد حیاط و روی چمن ها خوابوند. بهم سیلی می زد و داد می زد که نفس بکش،نفس بکش و نمیر. اما من نمی خواستم.‌چاقویی رو از جیبش در اورد و همون لحظه که خواست لباسمو پاره کنه،انگار تازه به خودم اومدم. یادمه صدای بریدن و پاچیدن توی مغزم تکرار شد و بعد محکم و با تموم قدرتم پام رو بالا گرفتم و به وسط پای مرد کوبیدم‌. و بعدش…

نرده رو فشار می داد. تن و بدنش می لرزید و من با هق هق گفتم:
_توروخدا اروم باش،نمی…
اما او بدون کوچک ترین نگاهی به من ادامه داد:
_صدامو پیدا کردم،با تموم قدرتم جیغ کشیدم و تنها چیزی که یادمه اینه چاقو رو برداشتم و محکم به سرشونه مرد کوبیدم. همون لحظه صدای تیراندازی و شلیک شنیدم اما هیچی نمی دیدم….هیچی. تمرین های چند ساله ام،اموزه های سناتور برای ضربه زدن بالاخره به کارم اومد. مثل یه حیوون،فقط ضربه می زدم. از من قوی تر بود،اما بخاطر ضربه ای که به وسط پاش زده بودم دولا شده بود و من اونقدر جنون بهم دست داده بود که فقط یه چیز می شنیدم “بکشش”. ضربه های پشت سرهمم به کمرش طاقتو ازش گرفت و وقتی روی زمین افتاد و نفسای اخرشو کشید،منِ هشت ساله تخت سینه اش نشستم و بعد با همه درد و جنونی که سراغم بود ضربه هامو به قلبش کوبیدم. با ضربه دومم کشته شده بود اما من چیزی نمی دیدم. من فقط جسد تیکه پاره شده مادرمو می دیدم و فریاد می زدم. اونقدر ضربه زدم،زدم زدم،اونقدر جیغ کشیدم و کشیدم و کشیدم که وقتی سناتور از پشت منو در اغوشش گرفت و با گریه داد می زد “اَوِستا تو در امانی” از هوش رفتم.
من بی جان روی زمین نشسته بودم و با چشم های خیسی به مرد درهم شکسته مقابلم خیره بودم.

نمی تونستم این فاجعه رو هضم کنم. حتی نمی تونستم ذره ای از درد عمیقی که می کشید رو درک کنم.
اه بلندی کشید و همچنان بدون توجه به من گفت:
_سه روز کاملا بیهوش بودم. وقتی به هوش اومدم حرف نمی زدم. نمی تونستم حرف بزنم. تشنج های طولانی مدت و پیاپی روال زندگیم رو سخت کرده بود. مغزم ترکیده بود و احساس می کردم همه احساساتمو از دست دادم. حتی گریه امم نمی اومد. نمی تونستم کاری کنم. چهار ماهی طول کشید تا به زندگی عادی برگردم و تشنج های شدیدمو پشت سر بذارم. تموم مدت سناتور کنارم بود و ازم مراقبت می کرد. وقتی بعد از چهار ماه مرخص شدم،تنها چیزی که می خواستم یک کلمه بود “انتقام”. اولین حرفی که زدم همین بود. سناتور مخالف بود اما وقتی متوجه شد ذره ای تردید ندارم،قبول کرد. اونجا بود که فهمیدم کسی که باعث اون فاجعه شده،پدرمه و پدرم…
حالا به سمتم چرخید و به منِ نفس بریده نگاه کرد و با صدای تلخی گفت:
_شهروز ملکانه!

و قلبی که از تپش ایستاد…خدای بزرگ؛این غیر ممکن بود.

اَوِستا

گذشته من به قدری پیچیده و دارک بود که نمی دونستم باید از کجا شروع کنم تا چیزی رو از قلم نندازم. چطور بگم که دوباره در حالت دارک خودم فرو نرم.
حیرت نیاز برام قابل لمس بود. شبی که این موضوع رو فهمیدم،تا خود صبح پلک روی هم نذاشتم. همه چیزمو از دست دادم.
دستام رو از روی نرده برداشته و نگاهمو به سیاهی دریا بخشیدم و ادامه دادم:
_سناتور همه چیزو برام تعریف کرد. گفت نمی دونه پدرم کیه اما مامانم بهش گفته بوده ادمای زیادی دنبالشن و منو میخوان. بخاطر همین مادرم همیشه فراری بوده‌.
نفس عمیقی کشیدم و باید به نیاز می گفتم من چطوری به دنیا اومدم؟
این حقیقت فقط سرپوشی روی گناه های شهروز می شد و این رو نمی خواستم. چیز مهمی هم نبود.
سنگینی نگاه نیاز رو حس می کردم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_مادرم به سناتور گفته که با یه مرد خارجی ازدواج کرده و بعد از چند ماه اون مرد بخاطر یه مشکلی ترکش می کنه و یک ماه بعد باردار میشه و از ترس اون سازمانی که به پدرم مربوط بوده فراری میشه. شهروز بدون اینکه حتی پشت سرشو نگاه کنه میره اما مادرم خودش دنبالش بوده و سعی داشته تنهایی پیداش کنه. سناتور میگفت اونجا بود که فهمیده بود پدر من یه ایرانیه ولی متوجه هویتش نمی شده. مادرم چیزی نمی گفته‌. سناتور میگفت مادرت یک هفته قبل از مرگش پدرم رو پیدا کرده و بهش راجب من خبر داده و بهش گفته بوده از ترس اون سازمان کوفتی که هنوزم نمی دونم دقیق چی هست خودشو پنهان کرده و در خطره اما خبری از اون حرومزاده نمیشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Aynaz
Aynaz
1 سال قبل

بمیرم برای اَوستا چه قد درد کشیده خیلی ناراحت شدم 🥺

زلال
زلال
1 سال قبل

اون تیکه ای که پیایان زندگی سیاه نوشته واقعانه.آخره رمان اونطوریه فاطی؟اخه چن قسمته قبلم ها تو دوتا پارت بود کاش منم میومد باهات حموم مام میگفتیم یعنی چی از این قسمت بود

...
...
پاسخ به  زلال
1 سال قبل

فک کنم قبلا اشتباه نوشته شده بود 🤔

Nahar
Nahar
1 سال قبل

وای بغض کردم خدایا شکرت ک اینجا تموم کرد وگرنه باهاش گریه میکردم🥺😭

باران
1 سال قبل

نویسنده جان رمانت عالیه
فقط من از اون قسمتایی که عشقولانس بدم میاد
یعنی شما خوب مینویسیداااااا،کلا من خودم داخل داستانای جنایی و مرموز از قسمت عاشقانش خوشم نمیاد

قسمتای انتقامیش عالیهههههه یعنی بینظیره
این پارتم بسیار احساسی و غم انگیز بود
و خیلی قشنگ اتفاقی ک برای اوستا افتاده بود رو تعریف کردین به طوری که آدم واقعا به شخصیت قاتل داستان حق میده🥺

هعیییییییی دلم شوهر مرموزه کیشنگه قاتل خواسسسسس🥺💔
کاشکی سایه مال من بوددددد🫠🥺💔

paeez
paeez
1 سال قبل

نویسنده این رمان خبر داره خودش یه اعجوبه هست
به عمرم رمان به این قشنگی نخونده بودم
قابل توصیف نیست قشنگیه رمان😎😎

Aynaz
Aynaz
پاسخ به  paeez
1 سال قبل

آره واقعا محشره

...
...
1 سال قبل

😨😨😨😨😨😨😨😨🥺🥺
خیلی بدههه اتفاقاتی که برای مادرش افتاده
نویسنده تو فوق‌العاده ای ذهنت اصلا قابل پیش بینی نیست جوری که فک میکنم این داستان واقعیه

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x