رمان وهم پارت 51

1
(1)

 

هیچ عجله ای دامن رو از تنم پایین کشید.
نفس هام بی اختیار کشدار شده بود. خونم داغ و تمام تنم از نیاز اتش گرفته بود که با نفس نفس گفتم:
-و اگه نخوام ببوسیم و باهام عشق بازی کنی چی؟
دستش روی ران برهنه ام نشست و لرزی درون تنم نشست که با صدای خش داری گفت:
-زبون بدنت هیچ وقت بهم دروغ نمیگه،چون این بدن معبد دست های منه و با لمس دست های من،پیچ و تاب می خوره.
به منی که بی تاب نگاهش می کردم چشم دوخت و ادامه داد:
-ندیدی پیچ و تاب های بدنتو خانوم وکیل تا بفهمی قشنگترین فیلم دنیا یعنی چی. الانم،یا خودت لبای کوفتیتو برام باز کن و تنتو رلکس کن یا…
دستی به بند لباس زیرم نشست و سوت اخر رو زد:
-یا خودم اینکارو می کنم و نفستو می گیرم.
طاقت از کف داده و لب هام بی اختیار باز شد و بعد،لب هاش با شدت روی دهانم کوبیده شد.
به محضِ برخورد لب هامون،سوختیم…
چنان هرم اتشی به راه افتاد و تن ها می سوخت که مطمئن بودم در جهنم گیر کردیم.
دست های تاپم رو از تنم پاره کرد و دست های من بلوزش رو از تنش خارج کرد. لب ها در پیکار و دست ها لمس می کرد تا هر دو برهنه شدیم.
بندِ لباس زیرم رو به ضرب و وحشیانه کشید و درون تنم پاره کرد که نفس نفس زنان درون دهانش گفتم:
-اَوستا ارو..
فکم اسیر دستش شد و سرم رو به سمت بالا کشید و با حالت امیخته به جنوی گفت:
-بهت که گفتم،پای تو در میون باشه من هیچ دکمه توقفی ندارم. قوی وحشی.

و تنم رو از ان خودش کرد.
صدای ناله های من،نفس های بلند او می تونست زیباترین موسیقی دنیای من باشه. تن ها در هم حل شده و روح ها یکی می شد.

لذت و درد قدرتمندانه به میدان امده و خودنمایی می کردن.
دردم رو می بلعید و تنم رو ذره ذره فتح می کرد و نگاهش،غارتم می کرد.
او خدا بود و من مطمئن بودم الهه یک خدام.

-چشماتو باز کن دیگه.
صدای کلافه اش باعث شده پلک های سنگینم رو به زحمت باز کنم و به اویی که با دقت نگاهم می کرد چشم بدوزم.
روشنایی اتاق باعث شد خسته پلکام رو بهم فشار بدم و به ارومی بگم:
-صبح شده؟
و خمیازه ای کشیده و به ارومی روی تخت نشستم. ملافه رو همراه خودم بلند کرده و دور تنم کشیدم که گفت:
-بدم میاد از اون صبحایی که اولش رنگ چشماتو نمی بینم.
لبخندی زدم و چشمام رو درشت کردم و تند تند پلک زدم و گفتم:
-بفرما.
و او با دقت و حتی لذت به چشمام خیره شد. لباس پوشیده بود و نمی دونستم از کی بیدار شده.
مثل یک پسر بچه شش ساله شده بود. حتی کلافگیش هم برام جذاب بود. دستام رو دراز کرده و خواستم صورتش رو نوازش کنم که برق ناگهانی ای به چشمم خورد.
تند تند و پشت سرهم پلک زده و سعی کردم هوشیار بشم.
خدایا دارم توهم می زنم؟
-خواب و توهم نیست،واقعیه.
حلقه ی زیبایی که به شکل چشمگیری داخل انگشتم برق میخورد نگاه کردم که او لب زد :

-به جایی که بهش تعلق داشت بردم.

فصل سی

“گریزی نیست”

شادی و خوشحالی ،در رفت وامده،اما غم با زندگی من عجین شده…همیشه دائمیه.
خوشبختی من فقط،سی و سه روز عمر کرد.
سی و سه روز کنار این مرد هر شب با ارامش و نوازش و عشق بازی هاش خوابیدم و صبح ها با دستورش برای چشم باز کردن،بیدار می شدم.
سی و سه روز غرق در خوشی و عشق بودیم.
قشم،جزیره عشق ما شده بود. خاطرات خوشی رو در اعماق خودش دفن کرده بود.
اَوِستا مردی نبود که از احساساتش چیزی به زبون بیاره اما شب ها در تخت بدنم رو می پرستید و روز ها نگاهش میخِ من بود.
زخم هام ترمیم می شد،قلبم با اشتیاق می تپید و زندگی زیبا شده بود.
احساس می کردم می تونم به قلبِ خوشبختی رسیدم،اما این خوشبختی هم مثل بقیه چیزها ماندگار نبود.
پرنده خوشبختی از بام خونه ما پر کشید و کلاغ شوم و سیاهی،جایگزینش شد…

کشِ موهام رو باز کرده و روی میز انداختم.
با انگشتام،گره های موهام رو باز کرده و وقتی کمی مرتب شد،پشت سرم رهاش کردم.

مانتوِ بلند ابی رنگم رو روی تخت پرت کردم و بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم صدا کردم:
-اقای اَوِستا خان نمیری حموم؟
با یاداوری پاچه های خیس و گلی شلوارش با لبخند گفتم:
-اقای وسواسی،بیا برو وانو برات گرم می کنم.
ساحلی هفت رنگی که از بازار محلی خریده بودم رو از کشو بیرون کشیدم و همونطور که دکمه های شلوارم رو باز می کردم ادامه دادم:
-اَوِستا می شنوی؟
وقتی بازهم پاسخم سکوت شد،بی خیال تعویض لباس هام شدم. ساحلی رو روی تخت پرت کرده و با بالاتنه نیمه برهنه و شلواری که یکی از دکمه هاش باز شده بود سمتِ سالن حرکت کردم.
حضورِ سنگین و قوانین سفت و سختش اجازه نمی داد هیچکس حتی نزدیک ویلا بشه و این گسترده حکومتی من رو بیشتر کرده بود.
از راهرو رد شده و با صدای خندان و شادی گفتم:
-اَوِسسسسسستااااااا..اَوست…اع اینج…
و به محض اینکه سرش رو بالا گرفت و من چشمم به شیشه های تیز و برنده چشماش خورد،نفسم رفت و با وحشت گفتم:
-چی شده؟
در این سی و سه روز،نگاهش نسبت به من،منعطف تر شده بود و مدت ها بود این نگاه سیاه و تاریکش رو ندیده بودم و الان این برق چشماش تنم رو می لرزوند.
نفس عمیقی کشید و همونطور که از روی مبل بلند می شد با صدای گرفته ای گفت:
-ساکتو ببند،میریم تهران.
باید خوشحال می شدم،در حالت عادی باید خوشحال می شدم اما الان فقط دلشوره داشتم. به سختی گفتم:
-چی شده؟
میزِ مقابلش رو کنار زد و گلیِ پاچه های شلوارش این بار اصلا خنده دار نبود. به چشم هام خیره شد و حاضرم قسم بخورم ادم دیگه ای شده بود.
نفس بلندی کشید و به سختی گفت:
-ملکان پدرم نیست.
لعنتی این که خبر خوشحال کننده ای بود پس چرا چهره اش این شکلی شده بود؟
قبل از اینکه من لب باز کنم گفت:
-ممکنه شخص بدتری باشه!
و با عجله سمت اتاق دویید.
خوشبختی همین جا تموم شده بود.

اَوِستا

“متاسفم آرِس،اما اون پدرت نیست. نتایج ازمایش همشون منفی بود. این حرومزاده ام میگه شهروز ملکان دنبال اطلاعات تو می گشت چون می خواد با تو پدرت رو تحت فشار قرار بده. ملکان از هویت تو باخبر نیست اما مطمئنم می دونه پدرت کیه. بهتره هر چه زودتر پسورد اون فایل هارو بدست بیاری اون وقت راحت تر به همه چی دسترسی پیدا می کنیم”
حرف های سناتور،مثل ضرب یک پتک بود. در سرم اکو می شد.
احساس می کردم دارم بازی می خورم.
من بخاطر پیدا کردن اشنایِ ملکان دل به دارک وب زده بودم تا مطمئن بشم و بخاطر نجات نیاز از دست دادمش. سناتور قول داده بود هر طور شده پیداش کنه،می تونستیم با تست دی ان ای خیالمون رو راحت کنیم اما اول باید اون لعنتی رو پیدا می کردیم و الان که گفته بود ملکان دنبال پدرمه،قصه پیچیده تر می شد. از تمام اقوام ملکان تست گرفته بودیم تا مطمئن بشم من ربطی به خاندان این رذل ندارم و این کمی طول کشیده بود.
پسورد اون فایل ها مطمئنا من رو به قاتل نزدیکتر می کرد،اما از کجا؟
ترنم مسیری رو درست کرده بود که تقریبا غیرممکن بود حدس بزنیم منظورش چیه.
فکرهای درهم و سیاه زیادی در سرم رژه می رفت اما سعی داشتم همه چیز رو پس بزنم تا اینکه،خودش نزدیکم شد.

نمی دونستم چرا،اما دریای غمگین چشم های همراز برام ناخوشایند بود.
شاید،احساس همدردی؟
همراز هم مثل من در کودکی ضربه بزرگی خورده بود و با شکنجه بزرگ شده بود و شاید به همین دلیل بود که انقدر بهش احساس نزدیکی می کردم.
چشم های سرخ جفتشون خبر از درد دل های غم انگیزشون می داد.
یک هفته ای می شد به تهران اومده بودیم و امروز بالاخره همدیگر رو دیده بودن.

بالاخره همدیگر رو دیده بودن.
نگاهم میخ حرکات نیاز بود. دستاش رو روی دست همراز قرار داد و به ارومی چیزیو توضیح داد. متوجه اشک های شدید همراز بودم.
چشم های پر از اشک نیاز من رو دیوانه می کرد. هرچیزی که باعث بشه نگاهش تار بشه حس بدی به من می داد.
کلافه از روی مبل برخواسته و خواستم قدمی سمتش بردارم که با ویبره تلفنم که درون جیبم بود متوقف شدم.
عصبی تلفنم رو بیرون کشیدم و قفل رو باز کردم. بی حوصله به شماره ناشناسی که پیام فرستاده بود نگاه کردم و باکس رو باز کردم:
“ایمیلتو چک کن،سایه”
شاخک هام تکونی خورد. شماره ناشناس بود و کسی این خطم رو نداشت.
نگاه از نیاز و همراز گرفته و پشتِ بهشون ایستادم. اینترنتم رو روشن کردم و وارد باکس ایمیلم شدم اما به محضِ دیدنِ اسم فرستنده،تموم اعمال حیاتیم در لحظه متوقف شد و به سختی باکس رو باز کردم و بعد…مطمئن بودم دیگه نفس نمی کشم.
هر چیزی رو می تونستم باور کنم جز اینکه،ترنم بهم پیام داده.

فصل سی و یک

“ارتباط”

تیک تاک…تیک تاک…تیک تاک!!!
حالا که هر چهارنفرمون سکوت کرده و غرق در فکر بودیم،صدای حرکتِ عقربه ها به شکل اغراق امیزی بلندتر به نظر می رسید.
همه در هاله ای از ابهام فرو رفته بودیم. نمی تونستیم چیزی که درون باکس ایمیل بود رو درک کنیم‌.
یک مرده،تصحیح می کنم؛یک جسد قطعه قطعه شده که سر از تنش جدا شده بود به من از طریق ایمیل مخفی ای که خودم براش ایجاد کرده بودم و رابط مخفیانه ما بود پیامی فرستاده بود و با من ارتباط گرفته بود.
ایمیلی که به قدری عجیب و ساده بود که بیشتر و بیشتر مارو تحت فشار قرار می داد.
مطمئن بودم این پیام،علت و هدف خاصی داره. هدف پشت پرده این پیامِ به نظر ساده اما کاملا پیچیده تموم حواس مارو درگیر کرده بود.
نیم نگاهی به نیازی که کاملا در فکر بود انداختم،تمام عضلات صورتش منقبض بود.
به صندلی تکیه زده و یک بار دیگه متن ایمیل رو در ذهنم بازخوانی کردم:
“اندوه را نپذیر. بر ضد حزن باش و واژگونه حزن نفهته ای به سانِ قوی تو دارد”
چه معنی ای پشت این پیام بود؟
یعنی چی؟
منظورش این بود چه چیزی در درون یا اطراف قو؟
مطمئن بودم قو یعنی نیاز،درون نیاز باید دنبال چی می گشتم؟؟؟
مطمئن بودم،رمزگشایی این پیام همه درهای بسته رو باز می کنه،اما اگه باز می شد!

نیاز

سه روزِ لعنتی…
سه روز تمام فکر و ذهنم درگیر اون پیام لعنتی بود.
اَوِستا عمیقا در فکر بود و سعی داشت پیامِ مرموز رو رمزگشایی کنه اما واقعا عجیب و غریب بود.
من باید دنبال چی می گشتم؟
چطور برعلیه حزن می شدم؟چطور باید غم رو کنار می زدم؟
منظورش دقیقا از اون پیام چی بود؟
غم،از شبی که ترنم فوت کرده بود سایه نحسش رو روی سر زندگیم پهن کرده بود و الان،یک نفر با ایمیل مخفی ترنم پیغام داده بود.
چطور باید باور می کردم دختری که خودم با چشم های خودم سر بریده اش رو دیدم الان زنده شده؟
ترنم زنده بود؟اما چطوری؟!
چنان ضربه فنی شده بودیم که حتی نمی تونستیم بیخیالِ این فکر بشیم.
همه چیز گیج و اذیت کننده بود،اما با پیامِ بعدی کاملا به خاک کشیده شدیم.

“هر حقیقتی،خفته در معناست”
اتش کلافه دستی به ریش های نامرتبش کشید و گفت:
-نمی فهمم من. معنی چی؟معنی چیو باید بفهمیم؟
با حرص به لپ تاپ اشاره کرد و با تمسخر گفت:
-الان برم دنبال حزن بگردم؟بعد سر از یه مکان در بیارم؟خب یه عالمه جا هست که غم داره.
چیزی درون ذهنم جرقه زد. تکیه از صندلیم برداشتم و با تفکر گفتم:
-یعنی ممکنه به یه لوکیشن اشاره کرده باشه؟
اتش مستاصل نگاهم کرد و بی اختیار نگاه هر جفتمون به اویی که نگاهش میخِ مانیتور بود کشیده

شد.
چنان عمیق و متفکر به متن خیره بود که مطمئن بودم متوجه ما نیست. سمتش خم شدم و دستامو به مقصد بازوهاش تکون دادم که صدای همراز مانعم شد:
-برنامه ملکانو دیدید؟
حضورِ گرمش باعث شد هر سه از فکر بیرون اومده و به اویی که مغموم در راهرو ایستاده بود نگاه کنیم. با کف دستم به پیشونیم کوبیدم و گفتم:
-وای نه،یادم رفته بود امروز مصاحبه داره.
به اَوِستایی که زیر چشمی به همراز نگاه می کرد چشم دوختم. می تونستم درک کنم چه احساس خاصی نسبت به این دختر درد کشیده داره.
اتش بلافاصله برخواست و تی ویِ خاموش رو روشن کرد و از همراز پرسید:
-کدوم شبکه؟
با صدای گرفته ای پاسخ داد:
-شبکه سه،به عنوان خیرِ مهربان دعوت شده.
پوزخندی زدم و سعی کردم جلوی ناسزاهایی که نوک زبانم بود رو بگیرم. به سمتِ اَوِستا چرخیدم و متوجه حالت انقباض عضلاتش شدم و همون لحظه مجری با احترام و خنده گفت:
-خب،ممنونیم از اقای ملکانِ عزیز که وقت گرانقدرشون رو در اختیارمون قرار دادن.
بلااستثنا چهره هر چهارنفرمون درهم شد و وقتی تصویر ملکان نمایان شد،همراز زانوهاش تا شد و روی مبل افتاد و دست های اَوِستا مشت شد.
لبخند محجوبی زد و گفت:
-خواهش می کنم،ممنون از دعوتتون.
خدایا،حالم داشت از این مظلوم بازیش بهم می خورد. دوربین مجدد روی مجری برگشت و او ادامه داد:
-تا مهمان عزیز بعدیمون قدم رنجه کنن،شمارو به دیدن پیام های باز…
-مرتیکه چطوری با حضور تو خیریه ها و مظلوم نمایی اتهاماتو داره از خودش رفع می کنه.
متوجهِ تشنج موجود در فضا بودم که اتش با خشم ادامه داد

ادامه داد:
-داره با این کاراش همه چیزایی که رو کردیم رو پنهان می کنه.
سری تکون دادم و در دل هرچی خواستم نثار این بی شرف کردم. نگاه از اتش گرفته و به همرازی که نگاهش قفلِ تیوی بود دوختم. حتئ از این فاصله هم از این مرد می ترسید و خودش رو می باخت.
عمیقا از این حالتش ناراحت بودم،حقش این نبود.
صدایِ خنده یکی از بچه هایِ مدلِ تبلیغاتیِ مای بیبی،درون خونه اکو شد اما اونقدر ما غرق در یک مصیبت بودیم که حتی لبخندهای بچه ها و رقص خرس انیمیشنی هم نمی تونست فضای مسموم اینجارو تغییر بده.
خاطرات مثل یک ضربه ناگهانی در سرم اکو شد و باعث شد چشمام رو از درد ببندم و برای اینکه فکرم رو ازاد کنم به اَوِستا چشم بدوزم. به معنی واقعی غرق در تی وی بود.
دستام رو به ارومی روی دست های مشت شده اش قرار دادم،هیچ واکنشی نشون نداد…این نگران ترم می کرد.
نگاهش به بچه ها بود اما می دونستم فکرش کنارِ ملکانه…انتقامِ سختش.
لب باز کرده و خواستم صداش کنم که ناگهانی تکونی خورد و با صدای گرفته ای دستور داد:
-یه خودکار کاغذ بیار اتش.
هر سه با گیجی نگاهش کردیم و اتشبدون لحظه ای تعلل،سمت میز دویید و چند ثانیه بعد با دفترچه و خودکاری برگشت و مقابلِ او قرار داد.
صدایِ مجری که با تملق تشکر می کرد بلند شد اما این بار همه به اَوستا چشم دوخته بودیم. صدای منحوس خنده ملکان بلند شده بود اما این بار کسی توجه نمی کرد.
با دقت به اویی که چیزی رو داخلِ دفترچه اش یادداشت می کرد چشم دوختم و با هیجان گفتم:
-متوجه شدی؟
حتی سر هم تکون نداد. عمیقا مشغول نوشتن بود و مطمئن بودم یک قدم به رمز نزدیک شدیم.

اتش با اشاره چشم ازم درخواست کرد سکوت کنم و مزاحمش نشم. سری تکون داده و قبول کردم.
ابتدا درگیر دفترچه یادداشتش بود و بعد سریع تلفنش رو از جیبش بیرون کشید و چیزی رو داخلش تایپ کرد.
همه با شگفتی نگاهش می کردم که چند لحظه بعد،خودکارش رو روی میز رها کرد و با صدای خش داری گفت:
-این امکان نداره.
و با خستگی و درد به مبل تکیه داد. حالا هر سه نفر از روی مبل برخواسته و به نوشته های روی دفترچه خیره بودیم.
ابتدا از کنجکاوی نفسم حبس شده بود اما به محض اینکه چشمم به متنی که انتهای یادداشت نوشته شده بود،از بهت نفسم رفت.
احساس کردم تمام عصب هام در حال ترکیدنه. به سختی لب باز کردم و با تته پته گفتم:
-ا…ای…ایدا؟
و این واقعا،غیرممکن بود.
ایدا،همسر برادرم؟مادرِ برادر زاده ام؟

**

-متوجه نمیشم،چطور به همچین نتیجه ای رسیدی؟
بدون هیچ عجله ای،لپ تاپ رو جلو کشید و چند ثانیه بعد متن ایمیل دوم روی صفحه نمایش داده شد:
“هر حقیتی خفته در معناست”
با سر به متن اشاره کرد و من کلافه گفتم:
-خب؟کجای این اسمی از ایدا برده؟بر چه اساسی اینو میگی؟
به جلوخم شد با موس ایمیل اول رو بولد کرد و با ارامش گفت:
-بخونش.
به معنای واقعی گیج بودم اما بدون مخالفت قبول کردم:
-اندوه را نپذیر،برضد غم حزن باش و واژگونهِ حزن نهفته ای به سان قوی تو دارد.
-خوبه.
دفترچه اش رو نزدیک کشید و ایمیل اول رو با دقت وسط نوشت. هر سه نفرمون به دقت به او خیره بودیم که شروع کرد:
-متن اول مثل گنجه،اما ایمیل دوم نقشه گنجه. اولش متوجه نمی شدم منظورش چیه،اما اگه یکم با دقت به ایمیل دوم نگاه کنی متوجه میشی داره بهت سرنخ میده. و سرنخش چیه؟
هیچ فکری نداشتم،در این موقعیت توانایی پردازش کوچیک ترین مسائلم نداشتم. وقتی متوجهِ سردرگمی ما شد با خودکارش متن دوم رو داخلش نوشت و زیرش خط کشید و خودش ادامه داد:
-داره میگه هر حقیقتی داخل معناش پنهان شده.
دور کلمه “معنا” و “حقیقت” مربع کشید و گفت:
-یعنی رمزی که ما دنبالشیم،داخل معنایِ ایمیل اوله. اگه با دقت پیامو اولو بخونی،می فهمی چقدر رمز ساده است. توی ایمیل دوم داره بهت میگه معنی هارو با دقت ببین. ایمیل اول،ابتداش گفته “اندوه را نپذیر” یعنی غم رو قبول کن. بعدش گفته،برضد حزن باش. و توی ایمیل دوم گفته معنی رو بفهم،”برضد” معنیش یعنی

چی؟
قبل از ما همراز پاسخ داد:
-یعنی برعکس.
با سر تایید کرد و گفت:
-خب،میگه غم رو برعکس کن. برعکس غم چی میشه؟
این بار منِ مبهوت پاسخ دادم:
-شادی.
پوزخندی زد و اعلام کرد:
-درسته. بعدش نوشته،”واژگونه حزن” معنی واژگون باز میشه “برعکس” و داره میگه حزن رو برعکس کن که بازم میشه شادی درسته؟
هر سه تایید کردیم و این بار با انگشت شست به قسمت دوم اشاره کرد و گفت:
-تا اینجا یعنی شادی رو پیدا کن. و شادی،نهفته ای به سان قویِ تو دارد. قو تویی نیاز،شادی،یه نهفته ای شبیه تو داره. اینجاش رو متوجه نمی شدم،اما وقتی چشمم به بچه هایی که توی تی وی بودن
خورد،متوجه معنیش شدم. معنی نهفته یعنی چی؟
یک نفر با پتک به سرم کوبید،حیرون و مبهوت نگاهش می کردم که اتش لب زد:
-یعنی راز!
به سمتم چرخید و با دقت به چشم های گشاد شده از شگفتی ام خیره شد و گفت:
-و شادی ای که یه راز مثل تو داره کیه؟مگه برادر زاده ات اسمش راز نیست و شبیه تو نیست؟میگه شادی،یه رازی مثل تو داره،شادی معنی اسم کیه؟
و لب هام بی اختیار باز شد و گفتم:
-ایدا!
و روح از تنم پر کشید. بی رمق به مبل تکیه دادم و سعی کردم انکارش کنم،اما می دونستم خودشه.
اتش و همراز با تحسین و بهت به اوستا نگاه می کردن. به گوشه ذهنمم همچین چیزی خطور نکرده بود. مطمئن بودم تا صد سال سیاهم متوجه اصل پیام نمی شدم. اما او الکی،هوش سیاه یا رییس گروه دایر نشده بود. مغز پیچیده او و مادرش باعث یک فاجعه شده بود.
حالا که معما حل شده بود،خیلی ساده به نظر می رسید

تا یک ساعت قبل از نظرم پیچیده ترین جمله دنیا بود.
به قدری شوکه شده بودم که حتی نمی تونستم عکس العملی نشون بدم.
خدایا من تو چه جهنمی زندگی می کردم؟
ایدا،زنِ برادرم،دختر اروم و محجوبی که پنج سال عروسمون بود و در خانواده من زندگی می کرد و بچه برادرم رو بزرگ کرده بود،چه ربطی به این فاجعه داشت؟!
اَوِستا طبق معمول،سوالات درون ذهنم رو شنیده بود،قبل از اینکه چیزی بپرسم خودش پاسخ داد:
-سه حالت داره،یا ایدا قاتل ترنمه که این خیلی بعید به نظر میرسه. یا می دونه قاتل کیه و یا،همه پسوردها دستشه. از این سه تا خارج نیست.
جدا دیگه تعجب نکردم که چطور می تونست مغزم رو بخونه،فقط بی حال چشم باز کردم و گفتم:
-چطور باید متوجه بشیم؟
-یه راه بیشتر نداریم.
از روی مبل برخواست و بی اختیار لرزی هم در ستون فقرات من نشست و او گفت:
-باید ببینمش!

*ایدا*

صبحِ امروز به همراه برادرم و راز،به مدت یک هفته به یک سفر کاری رفته بودن،و این بهانه ای شده و پدر و مادرم همراه با خانواده عمو هم همراهشون بشن.
نمی تونستیم در این مدت نزدیکش بشیم. هنوز از هویت او با خبر نبودیم،تصمیم عاقلانه از نظر اوستا این بود تا زمان برگشت صبر کنیم.
در یک حال ناخوشایندی قرار گرفته بودیم.
فکر های مسخره امانمون رو بریده بود.
ارامشم به صفر رسیده بود،روزهام با فکر و نگرانی می گذشت و شب ها فقط حضور و امینت اغوش او بود که کمی ارامم می کرد.
نزدیک به سه ماه از اغاز زندگی مشترک ما،از شبی که تن و روح یکی شده بودیم گذشته بود اما فقط یک ماه ما زندگی اروم و بدون نگرانی ای رو پشت سر گذاشته بودیم.
احساس می کردم درون یک تونل قرار گرفتیم،هرچقدر به انتها نزدیک تر می شدیم،ترسم بیشتر می شد.
هیچ نوری در پایان تونل منتظرمون نبود،فقط سیاهی نفیر می کشید.
حال خوشی نداشتم،تحت تاثیر فشار شدید بودم…فشاری که هر روز بیشتر می شد.
یک هفته مسافرت خانواده ام،تبدیل به ده روز شد.
اضطراب و نگرانی تمام تنم رو تسخیر کرده بود. از وقتی اتش خبر ورودشون به تهران رو داده بود،حتی نمی تونستم درست نفس بکشم و این بالاخره کار دستم داد و باعث شد بزنم به سیم اخر.

-من میرم و هیچکس هم نمی تونه جلومو بگیره وگرنه بخدا قسم که یه بلایی سر خودم میارم تو خونه اتشش
.
و بعد،با حرص تماس رو قطع کردم. نمی دونستم جی پی اس

دقیقا کجاست،دلیلی هم نداشت بخوام از خودم جداش کنم. تلفنم رو داخل کیفم قرار داده و از ساختمون بیرون زدم.
می دونستم اوستا به شدت عصبی میشه،اما دیگه نمی تونستم تحمل کنم. نیاز داشتم کمی تنها باشم.
با یک تاکسی خودم رو به خونه پدریم رسونده بودم. ساعت های زیادی درون تاکسی نشستم و به پنجره اتاقم خیره شدم.
اشک هام بی اختیار چکیده بود و بعد،ادرس خونه حسین رو به راننده داده بودم.
دو ساعت،بدون هیچ حرکتی به خونه اشون خیره شدم. اتاقِ راز روشن بود،خدایا چقدر دلم برای بوی تنش،حتی صدای غرغرش تنگ شده بود.
خاطرات گذشته خفه ام کرده بود و بالاخره بعد از ساعت ها به سمت پنت هوس خودمون برگشتم.
بی حوصله وارد خونه شدم.
تاریکی بی انتهایی به استقبالم اومد. در رو ب اپشت پا بستم و همونطور که با دستم روی دیوار می کشیدم تا کلید لامپ رو روشن کنم،صدا زدم:
-همراز خون…
-روشنش نکن!
“هین” بلندی کشیده و کلید از بین دستام روی زمین افتاد. در تاریکیِ کور کننده مقابلم سعی کردم پیداش کنم و با حرص گفتم:
-قلبم ریخت،چرا توی تاریکی نشستی؟
و بلافاصله لوسترِ وسط سالن روشن شد. بی خیال به پشت سرم چرخیدم و بعد..خدای من!
به معنای واقعی خشکم زد.
چشماش،خدایا چشماش…چشم های خاکستریش حالا کاملا سفید به نظر می اومد. به شکل وحشتناکی به من دوخته شده بود.
پا روی پا انداخته و بدون پلک زدنی به من خیره بود.
اب دهانم رو به سختی بلعیدم و گفتم:
-چی شده؟!
-تو حرفمو گوش ندادی…فرار کردی!
اوه،مثل اینکه بیشتر از تصورم خشمگین بود.

نفس عمیقی کشیدم و خیلی اروم گفتم:
-من فقط می خواستم یکم هوا عوض کنم.
و لعنت،لرزش صدام مشخص بود.
سری تکون داد اما نگاه ترسناکش رو از من نگرفت و خدایا،خیلی وهم برانگیز شده بود.
همه چیز خوفناک به نظر می رسید،اما وقتی برخواست و کراواتش رو باز کرد،خوفناک تر شد ولی وقتی دستش به کمربندش رسید،وحشت اور شد.
چه غلطی می خواست بکنه؟

فصل سی و دو

“مارِ بیمار”

نمی تونستم ترس رو از ذهنم بیرون کنم،نگاه به اتش کشیده اوستا استخونام رو به لرزه می انداخت.
تاریک و مرموز شده بود.
احساس می کردم با یک بعد جدیدی از او اشنا شدم،بعدی که خیلی زیاد من رو یاد لقب او می انداخت،مامبای سیاه!
کمربندش روی زمین پرت نشد،دور دستش پیچیده شد و این،شدت ترس رو دو برابر کرد. من به این موضوع باور داشتم اوستا اسیبی به من نمی زنه،اما تا به حال از خط قرمزهایی که تعیین کرده بود هم فراتر نرفته بودم.
در درون،وحشت کرده بودم اما در ظاهر،بی حرکت و بی تفاوت ایستاده بودم. نمی خواستم با فرار یا حرکت اشتباهی تحریکش کنم.
فکر می کردم قدمی سمتم برداره اما همونطور که کمربندش رو بین دستاش مشت کرده بود دستور داد:
-اونجا بشین.
و با سرش به میز بزرگ نهارخوری اشاره کرد.
نه،جدا فکر های بدی در سرش داشت. اب دهانم رو به سختی بلعیدم،لب باز کرده و خواستم چیزی بپرسم که شیشه چشم هاش چنان برقی زد که در لحظه پشیمون شدم.
نگاهش کاملا متفاوت بود،حتی رنگ چشماش عوض شده بود.
اغراق امیز به نظر می رسید،اما حالت یک جنون زده رو داشت.
نمی تونستم الان باهاش وارد بحث بشم،ترجیح می دادم در مسالمت حرف بزنیم.
بدون اعتراض به سمت میزی که تعیین کرده بود حرکت کردم. نگاهِ خیره اش کمرم رو مثل یک مته سوراخ می کرد. دست های خیس از عرقم رو با گوشه بافتم پاک کردم و مبلِ چوبی ای که در راس میز قرار داشت رو در دست گرفته و به گوشه ای

فرستادم.
در تمام مدت،بدون هیچ حرکتی نگاهم می کرد. اروم اروم نزدیک میز شدم،نمی دونستم دقیقا باید چه غلطی کنم اما نفس عمیقی کشیدم و به سمت اویی که نگاهش قفل من بود چرخیدم.
کمرم تکیه به میز،نگاهم خیره به چشماش،دستام رو دو طرف میز قرار داده و خودم رو بالا کشیدم و ثانیه بعد،روی میز نشستم.
پاهام رو از روی میز اویزون کردم و با وسوسه تکون دادنش مقاومت کردم. اونقدر استرس و هیجان داشتم که حرکاتِ پاهام مطمئنا همه چیز رو لو می داد.
لب باز کردم و با ارامش گفتم:
-خوبه؟
نگاهش،بالاخره از چشمام کنده شد و به سرتا پام نگاه کرد و برقی از رضایت درون شیشه چشماش منعکس شد.
قدمی نزدیکتر شد و خدایا،اون کمربند بسته شده دور دستش سلول های عصبیم رو تحریک می کرد.
به زانوهام خیره بود،با حالت عجیبی گفت:
-شلوارت رو در بیار.
-چی؟
قبل از اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم،دهانم باز شده بود..
نگاه سوزان و تاریکش دوباره به چشمام نشست و این بار دستور داد:
-شلوارت رو در بیار،همین حالا!
و کمربندش رو چرخوند.
به چشم های هم خیره بودیم. او با تاریکی و پیچیدگی،من با سردرگمی و کمی حرص!!!
در گوشه ای از ذهنم،از این بازی لذت می بردم. دلم می خواست نهایت سیاهی اوستا مقابل خودم رو ببینم و از طرفی،دلم می خواست مثل همیشه کله شق بازی در بیارم و باهاش بحث کنم اما می دونستم در این صورت پیروز نمیشم.
تصمیمم رو گرفتم،اگه اون می خواست بازی کنه من بهش تن می دادم،اما اجازه پیروزی بهش نمی دادم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

نکنه با کمربند نیازو بزنه😐نکنه مثل وحشیا باهاش رابطه برقرار کنه😐

باران
باران
1 سال قبل

ترنم زندسسسسسس😃

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  باران
1 سال قبل

نه نیست😐 یکی دیگس که پیام داده به اسم آیدا

Nahar
Nahar
1 سال قبل

اوووه عاشق هوش و قوه تخیل نویسنده شدم😍ازش معلومه دختر باهوشیه😂♥️
شخصیت اوستا هم خیلی خیلی مرموز و زیرکه😍😍
اما چجوری صبر کنم تا عصر؟؟؟ ن بگین چجوری؟؟

...
...
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

جای خیلی بدی تموم شدددد حالا چیکار کنیم چطوری صبر کنیم خدااا 🥺🥺🥺🥺
نویسنده بازم مغز مارو نابود کردی جایی که اسم آیدا و راز اومد وسط بازم هنگ کردیم ما کلا این روزا در حال هنگیم
بینظیری ♥️♥️♥️♥️♥️♥️

Nahar
Nahar
پاسخ به  ...
1 سال قبل

😂😂علاقه زیادی داره مغز مارو هنگ کنه😂😂😂

sara
sara
1 سال قبل

از روی کنجکاوی دارک وب و سرچ کردم اتفاقی که نمیوفته مثل یه سرچ معمولی

Nahar
Nahar
پاسخ به  sara
1 سال قبل

ن مشکلی نیست.

ارزو
1 سال قبل

وای مخخخخ نویسندههه بی نظیرههههه😭😭😭😭😭😭😭❤❤❤❤❤❤❤

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x