رمان وهم پارت 52

1
(1)

 

چشمام با شرارت درخشید،لبخند پهنی روی لب هام جای گرفت و گفتم:
-خیله خب،مثل اینکه یه اقایی بدجور بی تاب تن همسرشه!
بافتم رو به سادگی از تنم در اورده و پشت سرم قرار دادم. با دقت حرکاتم رو نگاه می کرد. با یک بلوز و شلوار مقابلش نشسته بودم. لبخندم رو شدت بخشیدم و همونطور که دستم سمت دکمه شلوار جین ام حرکت می کرد ادامه دادم:
-داری با نگاهت بدنمو می سوزونی،و از اونجایی که بدنم فقط با تو اروم می گیره و دستای تو…
زیپ شلوار رو پایین کشیدم و او بدون پلک زدنی به حرکاتم نگاه می کرد. نشیمنگاهم رو بلند کردم و همونطور که با سختی شلوار رو از تنم خارج می کردم گفتم:
-فقط و فقط دستای تو می تونه منو از خود بیخود کنه و خوب تنمو بلده…
خم شدم و متوجه حرارت چشم های خاکستریش بودم و شلوار رو از روی زانوهام پایین کشیدم و تیر خلاص رو زدم:
-پس لطفا بیا و با دست ها و بدنت،با وجودت ارامشو بهم برگردون.
شلوار مثل یک پر از روی تنم کنده شد و لحظه بعد…با صدا روی پارکت ها افتاد.
پا روی پا انداخته،دستام رو سمتش دراز کردم و با اشتیاق منتظرش ایستادم. نگاهم مملو از عشق و نیاز بود.
نگاهش از شلوار به چشمام برگشت و بالاخره،قدمی سمتم برداشت.
کمی،فقط کمی از سیاهی درون چشماش کاسته شده بود اما همچنان مو بر تنم سیخ می کرد.
اروم،قاطع و مثل یک پادشاه قدم برمی داشت. مقابلم که قرار گرفت،انفجاری در تنم رخ داد و تمام تنم بی اختیار اتش گرفت.
تاثیر اوستا بر من،همینقدر شدید بود.
احساسات زنانه ام از نزدیکیش و رایحه سرد و گیرای

تنش به دست و پا افتاد و احساس می کردم تنم از فوران احساسات باد کرده. نیاز داشتم لمسم کنه.
نفس عمیقی کشیدم و دستام رو دراز کردم تا در اغوشم بگیرمش. بی حرکت ایستاده بود و فقط به چشمام نگاه می کرد،کمربند همچنان در دستش بود و این هنوز یک زنگ خطر به حساب می اومد.
وقتی متوجه شدم قصد پس زدنم رو نداره،لبخندم گرم تر شد و با ذوق دستام رو نزدیکتر کردم اما…اچمز شدم!
مچ هر دو دستم،اسیر قدرتِ مردانه اش شد و به ضرب من رو جلو کشید و قبل از اینکه فرصت نفس کشیدن بهم بده،…تق!
هر دو دستم،دور کمربند پیچیده و قفل شده بود. بخاطرِ چسب زخمی که هنوز روی مچ دستم بود،زخمم اذیت نمی شد،اما کمربند خیلی محکم بسته نشده بود…فقط اثبات تسلط او بود.
اوستا از لمس های من لذت می برد،اما اصولا از کنترل و محدود کردن من لذت می برد.
او یک سرکش رام نشدنی بود که می خواست به من ثابت کنه،قدرت این رابطه رو در اختیار داره.
جیغ نکشیدم،کاملا رام و مشتاق نگاهش کردم. فشار چرم کمربندش روی مچ دستام اذیت کننده نبود،اما شدیدا هیجان اور بود.
دستاش رو دو طرفِ بدنم قرار داد،سمتم خم شد،چشماش،خدایا چشمای خوش رنگ و زیباش می تونست تمامیت من رو به اوج بکشه. نفس های داغش رو عمدا روی گونه ام رها کرد و گفت:
-که سرپیچی می کنی!
دستای قفل شده ام رو روی پاهای برهنه ام قرار دادم و با دلبری گفتم:
-چونکه می خوام بیای دنبالم.
-که دیوونه بشم؟
لنگه ابرویی بالا انداخته و گفتم:
-که مسحورم بشی.
-تو اعتیاد منی،نمی دونی؟
لبم رو با زبون تر کردم و نگاه او در لحظه تیر شد:
-خمارم می کنی،ازم که فاصله می گیری افسارگسیخته میشم.

شست دستاش به نرمی روی رون برهنه ام نشست و من لبم رو گزیدم تا واکنشم رو خفه کنم و هیس هیس کرد:
-اما وقتی من تورو حس نکنم،انسانیتمو از دست میدم.
-منو از دست ندادی،فقط نبودی!
-و فرار کردی.
اب دهانم رو بلعیدم و با نیازی که در تنم می جوشید پاسخ دادم:
-داشتم خفه می شدم تو خونه،بدون تو!
و پاسخ کشنده اش:
-داشتم به جنون کشیده می شدم،بدون بودن تو!
سرانگشتاش به سان یک زغال داغ روی تنم بود،من از حرارت می سوختم اما او به اتشم می کشید. بی قراری تکونی خوردم و دستام رو به مقصد سینه هاش بلند کردم و دلم می خواست بلوزش رو پاره کنم.
-بخاطر همینه ما اعتیاد همیم.
در پاسخ حرفم سری تکون داد و من دستای بسته شده ام رو دور گردنش قرار دادم و با تمنا گفتم:
-فاصله نگیر،من طاقتم تموم شده.
یک نگاه عمیق،یک نفس بلند و یک جمله خاص:
-پس بهتره کاری کنم،هر لحظه منو حس کنی!
مشکوک نگاهش کردم که گردنش رو عقب کشید و دستام روی هوا خشک شد. نمی دونستم قصدش چیه اما لحظه ای به چشمام خیره شد،لباش رو با زبونش تر کرد و بعد،خم شد.
درست مقابل زانوهام قرار گرفت و قبل از اینکه بهم فرصت درک بده،پاهام رو بالا گرفت و سر زانوهام رو به ترتیب بوسید.
اروم،عمیق و بدون ذره ای خشونت.
احساس ارامشی که به تنم تزریق شد،قابل توصیف نبود.
نفس های گره خورده ام ازاد شد و او یک بار دیگه زانوهام رو بوسید و بعد،به جلد اصلی خودش بازگشت!
در کسری از ثانیه،سمتم خم شد و پاهام رو کاملا بالا و به تسلط خودش کشید و بعد…

درد
گزش
و در اخر،لذت!
دندوناش با شدت و بی رحمی ماهیچه داخلی پام رو می گزید. درست از بالای زانوی راستم،گوشت تنم اسیرش شد.
فشار دندوناش روی تنم،مثل یک صاعقه عمل کرد و به شدت لرزیدم. تکون شدیدی خوردم و به ناله بلندی اسمش رو صدا زدم و دستای قفل شده ام سمت موهاش حرکت کرد اما او بی رحمانه پاهام رو بالا کشید و با دسست ازادش ضربه ارومی بین سینه هام زد و من رو روی میز پرت کرد.
سرم رویِ بافتم افتاد و اوستا با خشونت،لذت رون پام رو بوسید و گزید.
کاملا از دست رفتم،خودم رو بهش سپرده و از قسمت به قسمتش لذت بردم. چند ثانیه بعد،وقتی جفت رون پام توسط لب ها و دندان های او بوسیده و گزیده شد،ازم فاصله گرفت و به منی که مشتاق تنش بودم نگاهی کرد.
نفس بلندی کشید و با حالت سیاهی نگاهم کرد و پرسید:
-تو از اعتیاد من به خودت خبر داری مگه نه؟
بی حال سر تکون دادم که ادامه داد:
-پس خبر داری که چقدر لعنتی وار تورو می خوام و بهت نیاز دارم؟
نمی دونستم به چی می خواد برسه اما به ارومی گفتم:
-اره.
چشماش،شیشه چشماش درخشید و جمله اش نفسم رو برید:
-پس همه اینارو تو ذهنت ثبت کن چون قراره جوری الان باهات باشم که فکر کنی بهت هیچ حس کوفتی ای ندارم.
قدر لحظاتی گیج نگاهش کردم اما وقتی برهنه شد و بند لباس زیرم رو کشید،متوجه منظورش شدم.
بی امان،شدید و به شکل مرگباری لعنتی و خواستنی با تنم برخورد کرد.
نفسم می رفت و به قدری او کنترلش رو از دست داده که من تمام دردم رو با فشردن شدید ناخون هام پشت کمر برهنه اش جبران می کردم و خدای بزرگ،از لحظه به لحظه اش لذت می بردم.
افسارگسیختگی اوستا،بهترین چیزی بود که در این مدت تجربه کردم. نگاهش همچنان میخ چشمام بود و با دقت واکنش های منِ از دست رفته رو تماشا می کرد.
وقتی مطمئن شد خشونتش شدید اما ازاردهنده نیست و لذت رون تنم جای داره،لبام رو به کام گرفت و هر دو در هم پیچیدیم.
پیچ و تاب تن هایی که فیکس هم شده بود ثابت می کرد،ما درد و درمان همدیگه ایم.

اَوِستا

پتو رو اروم روی تنِ برهنه و نیمه کبودش کشیدم و برخواستم.
چنان خسته و غرق خواب بود که حتی تکون هم نخورد.
چراغ خواب رو روشن کرده و خیلی اروم روی صندلی کنار تخت نشستم و بعد،کاری که هرشب در خفا انجام می دادم رو شروع کردم.
پا روی پا انداخته و تمام تن چشم می شدم و به اویی که با ریتم اروم و منظمی نفس می کشید خیره می شدم.
به حالت نفس کشیدنش،بالا و پایین شدن ریتیمک قفسه سینه اش و لب های نیمه بازش…
ذره ذره وجود نیاز،حتی نفس کشیدنش من رو اروم می کرد. او الهه من بود،لایق پرستش بود.
عطرِ سیبِ کشنده تنش،با عطر تن من ترکیب شده بود و این مالکانه ترین ترکیب ممکن بود.
در خواب هم نمی دیدم عطر تن کسی اینچنین من رو به بند بکشه.
زن ها!!!
زن ها معادله نامجهول و غیرقابل ارزش زندگی من بودن.
بویِ تن فاحشه هایی که اطراف تنِ نیمه جون مادرم می رقصیدن،چنان در مجرای تنفسیم گیر کرده بود که از تمام عطرها و زن ها نفرت داشتم.
تمام انتقامم رو با کوفتن و از هم دریدن تن های اون ها جبران می کردم.
اما نیاز،چنان از روز اول من رو خلع سلاح کرده بود که من قدرتم تحلیل رفته بود.
امشب،بی رحمانه و سختگیرانه تر از همیشه تنش رو تصاحب کرده بودم اما حواسم بود لذت رو با شدت بیشتری هم تقدیمش کنم.
شب ها وقتی در اغوشم به خواب می رفت،ساعت های زیادی بهش خیره می شدم.

گاهی به واقعی بودن این همه زیبایی شک می کردم‌.
هرچقدر بیشتر می گذشت،بیشتر متوجه می شدم نیاز همون قوی افسانه هاست!

_خیلی وقته بی….اااااخ!
صدایِ ناله دوست داشتنیش باعث شد همونطور که ساعت مچیم رو می بستم به اویی که سعی می کرد از روی تخت بلند شه چشم بدوزم.
پتو رو تا روی سینه هاش بالا کشیده بود اما چهره اش مابین خنده و اخم بود.
چشماش رو بسته بود و لبش رو می گزید و زانوهاش رو نیمه خم کرده بود که با غرغر شیرینی گفت:
_اَوِستا تو روحت،رون پام داره دهنمو سرویس می ک….ای خدا چقدر درد می کنه.
و خودش از خنده منفجر شد و روی تخت پرتاب شد.
گزش های دندونم روی گوشتِ رونش،شوخی نبود. می دونستم پاهاش کبود شده.
موهایِ خوش رنگ و فرش اطرافش رها شده بود. کف دستاش روی چشماش بود و با غرغر لبخند می زد.
خیره به اویی که زیباترین تابلوی چشم نواز بود،بند ساعتم رو بستم.
خدایا ذره ای زیباییش از نظرم کم نمی شد.
دستام رو داخل جیب کتم قرار داده و همونطور که با چشمام تنش رو می دریدم پرسیدم:
_دارم میرم پیش اتش و همراز،نمیای؟
بالاخره نگاهم کرد. اخم کمرنگی بین ابروهاش بود اما چشم هاش از خنده برق می زد‌.
با شکایت گفت:
_تو بگو یک قدم،لعنتی پامو نمی تونم تکون بدم. بعد از کاری که دیشب باهام کردی نمی تونم نفس بکشم. دقیقا چ….وااای وای خدایا پام.
و دوباره از خنده منفجر شد.
از دردی که بین پاهاش بود خندش گرفته بود و این عجیب به مزاجم خوش اومده بود.
خیلی اروم گفتم:
_گفتم که،کاری می کنم از این به بعد هر لحظه منو حس کنی تا بفهمی حق فرار نداری.
مثل بچه غرغر کرد و صورتش رو داخل بالشت پنهان کرد و از خنده و درد جیغ و فریاد می کشید.
این تصویر خیلی دلنشین بود،اما افسوس که خیلی کوتاه بود…سرنوشت عجیبی در انتظارمون بود!

فصل سی و سه

“یک قدم فاصله تا قاتل”

نیاز

از استرس زیاد،تیک عصبی گرفته بودم. زانوهام بی اختیار می لرزید و لعنتی کنترل نمی شد.
معده ام به جوش و خروش افتاده بود و دلم می خواست همه چیز رو بالا بیارم.
دست های اَوِستا که روی دستم نشست،قدری اروم شدم.
با اطمینان خاطر نگاهم کرد و دستم رو بین دستاش قفل کرد. امنیت و ارامشی که در کنارش داشتم غیرقابل توصیف بود اما رویارویی با کسی که تا هفده روز پیش فکر می کردم فقط یک زن معمولیه که خیلی اتفاقی همسر برادرم شده و مادرِ برادر زادمه و الان به همه چیز،حتی به هویتش شک دداشتم،من رو شدیدا اشوب کرده بود.
دلم می خواست خودم نزدیک ایدا بشم و با او حرف بزنم اما کمی این فکر ترسناک بود.
اگه واقعا قاتل بود چی؟
اگه شخص بدی بود چی؟
ما حتی هنوز نمی دونستیم این ایمیل از طرف کی فرستاده شده. و اوستا تصمیم گرفت جمله “حمله بهتر از دفاع کردنه” رو عملی کنه.
طبق پلن محرمانه خودش،ایدا صبح امروز وقتی راز رو به مهدکودک سپرد و راهی سرکار شد،توسط ادم های اوستا دزدیده شد. و حالا من و او منتظر ورود ایدا به اینجا بودیم.
اول باید از هویت ایدا مطلع می شدیم…باید.
از روزی که اوستا رمز داخل ایمیل رو حل کرد و تا امروزی که ایدا رو در اختیار داشتیم،نزدیک به هفده روز گذشته بود و من هفده روز بود که در استرس دست و پا می زدم.
اوستا باور داشت باید هوشمندانه و به موقع عمل کنیم و همین باعث این تاخیره شده بود.
در انبار که با سرو صدا باز شد و ونِ سیاه رنگی داخل

شد،من هم با وحشت از روی مبل پریدم و محکم بازوی اوستا رو فشردم.
محافظان اوستا بلافاصله تا کمر خم شدن و در ون رو باز کردن. قلبم چنان با سرعتی خودش رو به قفسه سینه ام می کوبید که مطمئن بودم تک تک افراد حاضر در این انبار صداش رو می شنوند.
اوستا کاملا من رو در سایه خودش کشید و بععد،جسمِ ابی پوشی که چشم بند سیاهی دور چشمش و دست ها و پاهاش با طناب بسته شده بود از ون بیرون زد. دستمال سفیدی روی لبش بود و کاملا صاف ایستاده بود.
قلبم از دیدنش تیر کشید و خاطرات خوبی که باهم داشتیم مقابل چشمم اومد.
سر کج کرد و اوایی از بین لب های بسته اش بیرون زد.
اوستا محکم دستم رو گرفت و با سر به یکی از محافظ ها اشاره کرد. در لحظه اطاعت کرد و دستمال از روی لب های ایدا برداشته شد و بلافاصله صدایِ نگران بلند شد:
-نیاز تو خوبی؟توروخدا بگو که تو و سایه اید اینجا.
لب باز کرده و خواستم حرفی بزنم که اوستا با چشم های مخالفت کرد و همون لحظه ایدا گفت:
-نیاز من مطمئنم سایه منو اورده اینجا. من قاتل ترنم نیستم،من همونی ام که ازت خواستم انگشت های گلی رو ببری.
شوکه نگاهش کردم که ادامه داد:
-سایه من همونی ام که فیلم نیاز رو فرستاد. من همونی ام که برات با ایمیل ایمن ترنم بهت پیام دادم.
متحیر به هم چشم دوختیم و اوستا مجدد در سکوت دستور داد چشم بندش رو باز کنن. چشم بند که کنار رفت،ایدا با عجله چندباری پلک زد و وقتی متوجه منی که پشت اوستا سنگر گرفته بودم شد،قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و گفت:
-خدایا شکرت که سالمی نیاز. خدایا شکرت.
این گریه و این لحن نمی تونست دروغ یا فیلم باشه. ایدا قاتل ترنم نبود،مطمئن بودم. همین اطمینان باعث شد از پشت سنگر اوستا بیرون زده و با تردید و دلتنگی بگم:
-ایدا تو کی هستی دقیقا؟
لبخند کمرنگی زد و گفت:
-مهم نیست من کی ام،مهم اینه جواب یه چیزایی دست منه.
پسورد تمام فایل ها،قطعا دست ایدا بود.

اَوِستا

ایدا سهیلی،یا واقعا ادم بی گناهی بود که انقدر زود اعتراف کرد و یا به قدری بازیگر خوبی بود که سعی داشت از این طریق اعتمادمون رو جلب کنه.
گزینه دوم خیلی بعید به نظر می رسید،رنگ پریدگیش،گریه ها و بغض هاش بوی صداقت داشت،نه دروغ!
با دقت حرکاتش رو زیر نظر داشتم. محافظ ها دور تا دور انبار اماده باش ایستاده بودن و قبل از کوچک ترین حرکتی از جانب ایدا دست به کار می شدن اما با تمام این امنیت ها،تمام حواس من پی نیازی بود که کنار او نشسته و با گریه نگاهش می کرد. کافی بود یک حرکت اشتباه انجام بده و جانِ نیازم رو تهدید کنه و بدون لحظه ای تردید نفسش رو می گرفتم.
وقتی کمی گریه هاشون سبک تر و دلتنگیشون برطرف شد،ایدا محکم دست های نیاز رو گرفت و بالاخره گفت:
-یه فلش دست منه که برای شماست.
به چهره سرخ و نگران نیاز نگاهی کرد و اه سنگینی کشید:
-ترنم ازم خواسته بود تا شش ماه صبر کنم،اما وقتی گم شدی دیگه نتونستم طاقت بیارم.
-چرا شش ماه؟
خودم رو جلوتر کشیدم و پرسیدم:
-و شش ماهت دقیقا از کی شروع شد؟
نگران شد،مردمک چشماش لرزید و پاسخ داد:
-از همون شبی که کشته شد.
این بار نیاز بهت زده گفت:
-یعنی چی ایدا؟ترنم چی بهت گفت؟
پاهاش رو به تندی روی زمین کوبید و بی قرار اعلام کرد:
-این فلشو بهم داد و گفت نگهش دارم. تاکید کرد هر بلایی هم سرش اومد،به هیچ عنوان چیزی از این فلش به کسی نگم.

های نم دارش رو به نیاز بخشید و با التماس گفت:
-نیاز بخدا گفت اگه می خوام بلایی سر کسی نیاد حرفی به هیچکس نزنم. گفت اگه لب باز کنم ممکنه تو یا راز رو از دست بدم. ما شب خونشون قرار گذاشتیم،این فلش رو بهم داد و گفت تا شش ماه صبر کنم. گفت می  خواد کاری بکنه و به هیچکس اعتماد نداره و نمی تونه به تو بگه چون ممکنه جونت بیافته توی خطر. ازم خواست شش ماه راز دار باشم،گفت هر بلایی هم سرش اومد حق ندارم به تو چیزی بگم چون بلایی سر تو و خانواده میاد. ازم خواست هیچی از این دیدار به کسی نگم. گفت امشب می خواد کسی رو ببینه و کارشو شروع می کنه و ممکنه بره یه شهر دیگه و یکی دو هفته بعد میاد و فلش رو ازم می گیره اما اگه بلایی سرش اومد و نتونست بیاد،شش ماه صبر کنم و بعد با ایمیلی که بهم داده بود سایه رو خبردار کنم. من اون زمان حتی نمی دونستم سایه کیه.
و خیلی سریع به من نگاه کرد و سر پایین انداخت. سوال های زیادی در سرم بود و خیلی دلم می خواست ارتباطش با گلی رو بفهمم اما یک چیزی بیشتر اذیتم می کرد.
دستام رو درهم قفل کرده و به ارومی گفتم:
-شب اخر،تو کنار ترنم بودی؟
سری به نشونه تایید تکون داد که نیاز پرسید:
-ساعت چند؟
کمی فکر کرد و پاسخ داد:
-ساعت ده بهم زنگ زد و مجبورم کرد برم خونه اش. ساعت یازده رسیدم اونجا و ساعت دوازده و نیم اینا بود از خونه اش زدم بیرون.
-کسی ام اونجا دیدی؟
و بلافاصله رنگش پرید و پاسخ داد:
-نه نه.
دروغ می گفت،یک چیزی رو پنهان می کرد.
نگاهی بین من و نیاز رد و بدل شد. مردد نگاهم کرد که از روی مبل بلند شدم و مقابل ایدا قرار گرفتم و گفتم:
-من می خوام کمک کنم،هرچیزی دیدی رو بهم می تونی بگی

بگی.
نیاز محکم دستاش رو گرفت و با تایید سر تکون داد و گفت:
-ایدا توروخدا هرچی می دونی رو بگو،شاید تونستیم قاتلو پیدا کنیم.
اب دهانش رو محکم بلعید و با من و من گفت:
-وقتی من رفتم،ترنم تنها بود کسی اونجا نبود.
نمی تونستم حرفش رو باور کنم. با دقت نگاهش کردم و گفتم:
-نمی تونم باورت کنم.
دستاش رو مشت کرد و مردد گفت:
-بخدا نبود،اما خب…خب،منتظر کسی بود.
-منتظرِ کی؟
به شکل واضحی گیج و مشوش بود. این بار نیاز تکونش داد و پرسید:
-منتظرِ کی ایدا؟
و پاسخ عجیب و شوکه کننده اش:
-بابای بچه اش..فکر کنم.
-چی ؟
حتئ من هم شوکه شدم. نیاز،با چشم های گشاد و لب های باز شده ای به ایدا نگاه می کرد. چنان شوکه شده بود که حتی پلک هم نمی زد.
با تعجب گفتم:
-چی داری میگی؟ترنم که حامله نبود.
-بود،مطمئنم. خودم بی بی چکش رو دیدم.
چطور متوجه همچین چیزی نشده بودم؟
یعنی قاتل، پدر بچه اش بود؟
نیاز با بهت گفت:
-کی بود؟تو کیو دیدی؟
ایدا نگاه معناداری به من و نیاز انداخت و گفت:
-وقتی از خونه اش زدم بیرون…وقتی من داشتم از کوچه می زدم بیرون،
نگاه از نیاز گرفت و به زمین دوخت و با چشم ها بسته ای پاسخ داد:
-اَرَس رفت خونه اش.
و سکوت سردی که در انبار حاکم شد…
قاتل یعنی…قاتل اَرَس بود؟!
وقتی پازل هارو کنارهم قرار می دادی،متوجه می شدی اَرَس زیادی مشکوک به نظر می رسید!!!

نیاز

-وقتی من رسیدم خونه اش،خیلی اشفته بود. مشخص بود گریه کرده و چشماش سرخ بود. هرچقدر پرسیدم چی شده جواب سر بالا داد. وقتی دیدم دوست نداره راجبش حرف بزنم منم سکوت کردم. از استرس زیاد شکمم درد گرفته بود. راز رو به حسین سپرده بودم و به بهونه مشکل کاری اومده بودم بیرون. داشتیم حرف می زدیم که تلفنش زنگ خورد و گفت میره اتاق و منم اونقدر استرس داشتم که تازه یادم افتاد نیاز به سرویس دارم. وقتی داشتم دستامو می شستم،بی بی چکی که کنار سینک بود رو دیدم. با چشمای خودم دوتا خط قرمزش رو دیدم. مطمئنم ترنم باردار بود چون همون لحظه که چشمم به بی بی چک افتاد یهو در سرویس رو باز کرد و خیلی سریع بی بی چک رو برداشت و زد بیرون. شوکه بودم راستش،رفتم دنبالش که دیدم نشسته توی سالن و با دستاش صورتشو پوشونده. نتونستم چیزی نگم،من گیج شده بودم.  وقتی ازش پرسیدم،سر تکون داد و گفت یک ماهشه. امروز ازمایش داده و مطمئن شده. ازش نپرسیدم بابای بچه اش کیه چون می ترسیدم دلخور بشه. فقط ازش پرسیدم می خواد چی کار کنه که گفت بابای بچه توی راهه و می خواد با اون تصمیم بگیره. و خب،وقتی من سوار اژانس داشتم و ماشین داشت از کوچه می اومد بیرون ماشین ارس اومد داخل و با چشمای خودم دیدم که رفت داخل ساختمونش.

فکر کنم کاملا فلج شدم.
شاید اگه متوجه می شدم قاتل خودم هستم و من یه بیمار روانی ام،انقدر شوکه نمی شدم. اما اَرَس؟
ترنم و اَرَس؟
بچه؟
قتل؟
اَرَسی که در مراسم بیشتر از من اشک ریخته بود قاتل بود؟
اَرَسی که خودش سرگرد این پرونده بود و همه جا کنار من بود چطور قاتل ترنم بود؟
خدایا،چرا این شوخی کثیف رو تموم نمی کنی؟
خواهش می کنم،التماس می کنم این فقط یک کابوس لعنتی باشه

لعنتی باشه و من چشم باز کنم و ببینم بین اَرَس و ترنم به خواب رفتم و داریم فیلم نگاه می کنیم.
چشمام رو محکم بستم و به قدری انرژیم رو از دست داده بودم که حتی بیخیال تمام سوال های باقی مونده شدم اما اَوِستا قصد دیگه ای داشت:
-پس داری میگی احتمالا اَرَس قاتل باشه؟
لرزیدم…واقعا لرزیدم.
تمام خاطراتم مثل یک فیلم مقابل چشمم بود. سکوتی ایجاد شد و ایدا با تردید گفت:
-من نمی دونم،بخدا نمی دونم. من فقط اخرین نفری که دیدم اَرَس بود. ترنم خودش به من گفت بارداره اما وقتی ترنم به قتل رسید،هیچکس متوجه این نشد. وقتی دیدم اَرَس چیزی از بارداریش نمیگه و هیچ خبری از بارداریش نیست خب…
دوباره مکث و با صدای ارومی گفت:
-خب،شک کردم.
لحظه به لحظه بیشتر به همه چیز شک می کردم. اَرَسِ لعنتی حتی به من هم چیزی از بارداری نگفته بود…
چرا همچین چیز مهمی رو پنهان کرده بود؟
انرژیم لحظه به لحظه بیشتر ته می کشید. کاش بخوابم و دیگه هیچ وقت چشم باز نکنم.
گرمیِ دست های او که روی دستم نشست،سایه حمایتش که روی سرم نشست و صدایِ دلکشش که “نیاز،چشماتو باز کن ببینمت” رو گفت،دلیلی شد که چشم های بسته ام رو باز کنم.
عمیق و خاص نگاهم می کرد. باید برای این حمایت و جنون درون نگاهش ضعف می کردم اما در حال حاضر هیچی حس نمی کردم.
سوال کلیشه ایِ “خوبی؟” رو نپرسید. در عوض محکم دستم رو فشرد و برای دقایقی به چشم های هم خیره شدیم.
مهم نبود اطرافمون ادم های زیادی ایستاده،خوب بود که من همیشه کانون توجه این مرد بودم.
سوال های زیادی بود که باید از ایدا می پرسیدم،اما جسمم توانایی یک ضربه دیگه رو نداشت. به چشم هایی که می پرستیدمش نگاهی کردم و بعد….سیاهی!

پرستیدمش نگاه کردم و بعد…سیاهی!

“متاسفانه،گزارش شده ویروس منحوس کرونا در برخی از شهرهای ایران هم دیده شده. به گزارش خبرنگارِ ما،در شهر قم ده نفر علائم شدیدی داشتن و در بستر بیماری هستن. به دلی…”
ادامه اش رو نشنیدم،پلک باز کردم و به خاکستر چشم هایی که میخِ من بود نگاه کردم. اب دهانم رو به سختی بلعیدم و زمزمه کردم:
-تو که فکر نمی کنی؟
سکوتش،نگاهش،حکم تاییدی بر شک و تردیدم شد.
بارداری ترنم،قاتل بودن اَرَس و حالا…یک ویروس؟
چرا پای دارک وب داشت به قصه کشیده می شد؟

فصل سی و پنج

“رازِ نیاز”

تق تق تق!!!
سرم رو به صندلی تکیه داده و دوباره با ناخونم به میز ضربه زدم…تق تق تق!!!
صدای برخورد ناخونام با میز،سکوتِ وحشتناک اتاق رو می شکست.
در این نقطه از زندگیم،همه چیز دهشتناک شده بود. همه چیز مثل یک کلاف درهم پیچیده بود و این پیچیدگی هیچ وقت درست نمی شد.. چند ضربه پیاپی به مغز و جسمم برخورد کرده بود.
ضربه اول؛
اَرَس،با ترنم رابطه داشت و ترنم باردار بود.
صحت این خبر وقتی تایید شد که اَوِستا به شکلی که نمی دونستم و با ارتباطی که داشت،گزارش نهایی پزشکی قانونی ترنم رو بدست اورد و متوجه شدیم،ترنم دوماهه باردار بوده.
اَرَس نکته ای به این مهمی رو پنهان کرده بود،چرا؟
ضربه دوم از جانب ایدا بود.
فلشِ نهایی در دست او بود. فلشی که رازی سر به مهر بود و فقط خدا می دونست درونش چه چیزهایی نهفته.
حقیقتا،به قدری شوکه از اطلاعات جدید بودیم که توانایی رویارویی و فهمیدن اطلاعات درونِ فلش رو نداشتیم،لااقل من یکی اصلا و ابدا!
کسی که با من تماس گرفته و از من خواسته بود انگشت های گلیِ بختیار رو مقابل شرکتِ ملکان ها قرار بدم ایدا بوده. و کسی هم که با اَوِستا تماس گرفته و ویدیو من رو هم براش ارسال کرده ایدا بوده.
و ضربه سوم،ویروس جدیدی به اسم کرونا بود که تازه شیوع پیدا کرده بود. ویروسی که اَوِستا مطمئن بود در پشت صحنه دارک وب قرار داره.
اَوِستا بخاطر تحقیق در مورد این مسئله همراه با اتش بیرون رفته بود. همراز بیرون بود و ایدا به خونه برادرم بازگشته بود.

چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم لحظه به لحظه اتفاقاتی که از شبِ قتل ترنم اتفاق افتاده بود رو به یاد بیارم،مهم تر از همه،ری اکشن هایِ اَرَس رو .
بغض،افسوس و گریه های او نمی تونست دروغ باشه. من با چشم های خودم شکستش رو دیده بودم.
یعنی انقدر قاتلِ حرفه ای بوده؟
سعی کردم شبِ قتل رو به یاد بیارم.
من در منزل عموم بودم،شب تا صبح کنار عمو و زن عمو نشسته و فیلم دیده بودم. اَرَس در ماموریت بود.
صبحِ روز بعدش ترنم با من تماس گرفته بود،او در سلامت بود. خودش به شوخی گفته بود وقتی رفتم خونه اش از ریخت و پاشی که دیشب بوده نترسم.
گفته بود مهمونیه،اما بعد از مرگش متوجه شدم دروغ گفته و اون روز هیچ مهمونی ای در کار نبوده.
بعد از نهار چند ساعتی استراحت کردیم و من از خونه بیرون زده بودم. و چند ساعت بعد وقتی واردِ خونه ترنم شدم،با جسدش رو به رو شدم.
اَرَس خودش به من گفته بود در ماموریته،چطور تونسته بود در این فاصله ترنم رو به قتل برسونه؟؟؟
پووف غلیظی کشیده و چشم های بسته ام رو باز کردم. تنم کوفته و به شدت بی حال بودم.
باید با اَوِستا تماس می گرفتم. تکیه از صندلی گرفته و کش و قوسی به بدنم دادم اما درد شدیدی که درون عظلات بالاتنه ام نشست،مانع از کشیدنِ تنم شد.
چند روزی بود که عضلاتم درد می کرد،مخصوصا عضلات بالاتنه ام.
لخ لخ کنان سمتِ سالن حرکت کردم. معده ام از گرسنگی تیر می کشید. نمی خواستم قبل از اینکه واقعیت رو بفهمم از دنیا برم.  به اَوِستا قول داده بودم از خودم مراقبت کنم
دردِ عضلاتم اجازه نمی داد راحت قدم بردارم. ماهیچه هام خیلی شدید کش می اومد و بالاتنه ام به قدری حساس شده بود که احساس می کردم حتی با کوچک ترین لمس از درد منفجر میشه.
درِ یخچال رو باز کرده و قابلمه ماکارانی چند شب پیش رو بیرون کشیدم.مقدار کمی داخل بشقاب ریخته و باقی رو سرجای

خودش قرار دادم. بشقاب رو داخل فر قر دادم و روی یک دقیقه تنظیمش کردم.
به اعدادِ روی فر نگاه کرده و سعی کردم افکارم رو کنترل کنم. وقتی صدایِ بوقِ فر بلند شد،بی حوصله دستکشم رو در دست انداخته و بشقابِ ماکارانی هایِ پروانه ای رو بیرون کشیدم.
بی میل غذا رو روی میز قرار دادم. می دونستم از گلوم پایین نمیره و برای همین سمت یخچال رفته و بطری نوشابه خانوادگی مشکی رو برداشتم.
بطری رو روی میز گذاشته و سمتِ کابینت رفتم. ترجیح می دادم داخل لیوان های پایه بلند نوشابه بخورم.
لیوان های پایه بلند در طبقه دوم کابینت بود. روی پنجه پا بلند شده و همونطور که در کابینت رو باز می کردم،دست دراز کردم و خواستم لیوانِ پایه بلندی که کمی دورتر بود رو بردارم که تعادلم بهم خورد و سبدِ داروهایی که سمتِ چپ کابینت بود با صدا روی زمین افتاد.
بی حوصله “اَه” بلندی کشیده و روی پنجه پام قرار گرفتم. موهام رو پشت گوش زده و خم شدم تا قرص های پخش و پلا شده رو داخل سبد قرار بدم که ناگهانی چشمم به بسته قرصِ ابی رنگی که زیر میز افتاده بود خورد. روی زمین زانو زده و خودم رو سمتش کشیدم اما دردِ درون تنم نفسم رو گرفت. به سختی قرص رو سمت خودم کشیدم و با حرص می خواستم داخلِ سبد پرتابش کنم که با دیدنِ اسمش،در لحظهِ متوقف شدم.
قدر لحظاتی نفسم گرفت و …خدایا!

سرم رو به دیوار تکیه داده و سقوط کردم.
اشک هام بی اختیار از چشمام پایین می چکید.

دست هام به قدری می لرزید که توانایی حمل این جسم کوچک رو هم نداشت.
نفس عمیقی کشیدم و چشمام دوباره پر شد. لب هام رو گزیدم و پلک بستم.
خدایا…
تمام تنم می لرزید،نفس بلندی کشیده و چشمام رو باز کردم و با عشق به دو خط قرمزی که دوست داشتنی ترین خطوط دنیا بود نگاه کردم.
دو خطی که ثابت می کرد،من مادر شدم و اَوِستا پدر!

اَوِستا

-اَوِستا؟
نگاهم از پنجره به اسمان سیاهِ مقابلم بود. به سمتش نچرخیدم اما پاسخ دادم:
-بگو.
هضم این اطلاعات به چندین روز زمان نیاز داشت،اما هنوز از شوک یک اتفاق خارج نشده بودم که بعدی سهمگین تر می شد.
-به نظرت کدومش قشنگه؟
با سوالش،متفکر به سمتش چرخیدم و پرسیدم:
-چی قش…
اما قفل کردم….. با نشستن لب هاش روی لب هام همه ی بدنم گر گرفت ، نمیدونم چند ساعت درگیر هم بودیم اما بعدش

موهاش رو از پیشونیِ خیسش کنار زدم که سینه برهنه ام رو بوسید و با چشم های ستاره بارونی گفت:
-به این خشونتت نیاز داشتم،باید ذخیره اش می کردم.
متفکر و سردرگم نگاهش کردم که چشمکی زد و گفت:
-وقتی افسار خشمتو ول می کنی،یه چی عجیبی جذاب میشی و من تا مدتی ازش محرومم.
با سرانگشتش سینه ام رو نوازش کرد و با دلبری گفت:
-شمام دیگه نمی تونی انقدر بی رحم باشی.
متوجه منظورش نمی شدم.
دست روی سرشونه هاش گذاشته و همانطور که روی تنم بالا می کشیدمش و به چشم هایِ سحرانگیزش نگاه می کردم گفتم:
-چرا اونوقت؟کی می خواد جلومو بگیره؟
لبخندی زد،چشماش درخشید. جنگل چشماش بارانی شد و ولوله ای در سرم برپا شد. عصبی لب باز کرده و خواستم بگم “کی اذیتت کرده؟” که لب های لرزونش رو باز کرد و خیره در چشمام گفت:
-چون کوچولمون اذیت میشه،اقایِ پدر!
از بلندترین نقطه سقوط کردم…سکوت…
خلا تمام دنیام رو در برگرفت و مغزم ترکید.
من…من..چه اتفاقی افتاده بود؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

29 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hani
Hani
1 سال قبل

حسم میگه ارس هم قاتل نیست باحالی که همون اول احتمالشو میدادم 😐 

💕Hadis💖
💕Hadis💖
1 سال قبل

به ننظرم بیشترینننن شوکککک قاتل بودن ارس هست دوستاننننن😳

آنی
آنی
1 سال قبل

امروز واقعا از رمان ترسیدم برای اولین بار چون دارم فکر میکنم که همه اتفاقات رمان واقعیه نویسنده داره واقعیت مینویسه کرونا رو گفت دیگه بد تر شک کردم 🥺گیج شدم دیگه باید از نویسنده ترسید 😂

نوشین
نوشین
1 سال قبل

بچه ها همتون رفتین سمت بچه
به قاتل بودن ارس فکر کردین اصن😂. خیلی شوک بزرگیه ولی احتمالش رو میدادم 🤕

ارزو
1 سال قبل

اوستا سکته کرد که😂😂😂💔💔💔
عاقا کروناااا و دارک وب رو هم دیگه ، دیگه به خدا زیاده روییه…قلب من با باتری کار میکنه😂💔
من دارم از دنیای واقعی هم میترسم نویسنده رحم کن😂💔❤

💕Hadis💖
💕Hadis💖
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

من که دیگه به هیچ کی اعتماد ندارم🤣😐

...
...
1 سال قبل

از کجا فهمید بارداره؟قرص چی بود؟
چرا نزاشتی واکنش اوستا رو بفهمیمممم
نیاز هنوز پدر مادرشو ندیده بعد الان میگه بارداره بعد میخواد به خانوادش بگه هم ازدواج کردم هم مامان شدم؟
این همه اتفاققققق🙁😕😕

ghazal
ghazal
1 سال قبل

اخ جووونن بچه😂😍

...
...
پاسخ به  ghazal
1 سال قبل

اونا بچه دار شدن تو خوشحالی؟😂

یه بنده خدا
یه بنده خدا
1 سال قبل

میگم خدا این نویسنده رو برامون نگه داده از این رمانا بنویسه

...
...
پاسخ به  یه بنده خدا
1 سال قبل

خدا بهش عمر هزارساله بده

آنی
آنی
پاسخ به  یه بنده خدا
1 سال قبل

آمینننننن

Nahar
Nahar
1 سال قبل

نمیدونم چرا کم کم دارم از این رمان میترسم؟؟😕

sara
sara
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

من بیشتر از نویسنده میترسم

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

والا بخدا😐🤣

Nahar
Nahar
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

اولش ترسناک نبوداا😂 فکر کنم هنوز ب قسمتای اصلیش ک ترسناک‌تره نرسیدیم این خودش بچه ترسناکه😂
میگم یعنی نویسنده هم موقعی ک میخواد پارتارو بنویسه خودشم میترسه؟؟ یا فقط ماییم ک میترسیم؟🥱🤔🤔 ذهنمو درگیر کرد😂

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
...
...
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

الان کرونا کار دارک وب شد؟واقعنی؟

...
...
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

اون دوتا معتاد هم شدن منم معتاد این رمان ثانیه ای از لحظه پارت گذاریش بگذره عین معتادی که دنبال مواده میام دنبالش گاهی وقتا یه ساعت زل میزنم به گوشی تا ساعتش بشه هعیی

Nahar
Nahar
پاسخ به  ...
1 سال قبل

بچه یکم بترس😂😂😂
من همش حس میکنم ت عمق دنیای واقعی هستم و این اتفاقاتیه شاهدش هستیم😐

آنی
آنی
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

منم 🥺

Sahar Shoorechie
Sahar Shoorechie
1 سال قبل

و من 😳😳😯

Mobina
Mobina
1 سال قبل

چیشد،قرص زیر کابینت چ ربطی به بارداری داشت،هن؟؟؟

زلال
زلال
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

منم موندم😐ینی چی یا نمیدونم تست بوده فک کرده قرصه ولی اوستا تست رو میخواد چیکار

...
...
پاسخ به  زلال
1 سال قبل

ااا شاید یه نه قرص که دوتا خط مثبت رو نشون نمی‌ده احتمالا بی بی چک بوده که امتحان کرده و دو خط رو دیده هان این نمیشه؟

آنی
آنی
پاسخ به  ...
1 سال قبل

کی تست گرفت آخه میگه قرص بعد میاد میگه دو خط قرمز هنگیدم

دسته‌ها

29
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x