رمان وهم پارت 53

3
(2)

 

نیاز
بزرگترین دروغ دنیا،لبخند روی لب های من بود.
من از درون تا سرحد مرگ وحشت کرده بودم.
خاکستر چشم های او،سیاه شده بود. بدون پلک
زدنی،به من خیره بود. به قدری نگاهش ترسناک و
خوف انگیز بود که احساس کردم،شاید فرشته
زمان،جهان رو متوقف کرده بود که اَوستا این چنین
خشکش زده بود.

گرمای تنش در لحظه دود شده و از بین رفته بود و
اگه حرکات نرم قفسه سینه اش که زیر تنم قرار داشت
نبود،مطمئن می شدم نفس هم نمی کشه.
قفل نگاهش بند بند وجودم رو به لرزه وا می داشت.
خیره در چشمانم،با صدای بمی پرسید:
-چی گفتی؟

و من مطمئن شدم دوباره اَوستای اصلی رو از دست
دادم و او به جلد “لاساسینو” بازگشته.
نفس عمیقی کشیدم،سعی کردم لبخندم رو حفظ کنم اما
خدایا من از درون می لرزیدم. به سختی پاسخ دادم:
-داری بابا میشی،اَوستا.
لرزش چونه ام از شوق و بغض بود. درست از لحظه
ای که متوجه این ماجرا شده بودم،این بغض گریبانم
رو گرفته بود.
نگاهم کرد،نگاهم کرد..تیز،کشنده و نفسگیر و
بعد…کنارم زد.
با خشونت نه،اما بدون ملایمت من رو از روی تن
برهنه اش کنار زد و از روی تخت برخواست. اشک
به چشمام نیشتر می زد اما دلم نمی خواست ببارم.
من منتظر ری اکشن های بدتری هم از جانب او بودم.
بدون سرو صدا،شلوارش رو پوشید و با بالاتنه برهنه
سمت تراس حرکت کرد. صدای باز شدن در تراس
رو شنیدم و چشمام رو بستم.
ولم کرد،به همین سادگی!

نسیم خنکی که به پوست برهنه ام نشست،لرزم رو
بیشتر کرد. ناتوان ملافه رو در چنگ گرفتم و روی
تنم کشیدم.

صدای بلند نفس هاش رو می شنیدم. در سرم انقلابی
بود و بغضم لحظه به لحظه بیشتر می شد.
دستام خیلی نرم روی شکمم نشست و با خودم زمزمه
کردم:
“ببخش عزیزم،ما دوست داریم…ما از وجودت
خوشحالیم”
سعی داشتم نطفه درونم رو با کلمات هرچند ساختگی
خوشحال نگه دارم که جمله سرد او مثل یک طوفان
سهمگین به وجودم خورد:
-می خوای نگهش داری؟
انرژی در قالب خشم به وجودم بازگشت و بالاخره
چشم باز کردم. نیم خیز شدم و همونطور که ملافه رو
دور تنم می کشیدم با شوک گفتم:
-چی گفتی؟

مقابل تخت،دست به سینه ایستاد و بدون لحظه ای
مکث پرسید:
-می خوای نگهش داری؟
پوزخندی زدم:
-زده به سرت؟این چرتو پرپ….
-گفتم می خوای نگهش داری؟
و با فریاد پاسخ دادم:
-معلومه که می خوام.
به چشم های تاریکش نگاه کردم. نفس عمیقی کشیده و
به ارامی از روی تخت برخواستم. ملافه رو محکم
بین مشتم گرفتم و سمتش حرکت کردم. نگاهش میخ
چشمان پرم بود.
مقابلش قرار گرفتم،نفس در نفس؛چشم در چشم.
اب دهانم رو با مشقت بلعیدم و با صدای گرفته ای
پرسیدم:
-اَوستا تو..تو..
بغض امانم نمی داد. لبم رو گزیدم. او مات من بود اما
این نگاهش خوشایند نبود. نگاه از چشمان کشنده اش
گرفته و به زمین بخشیدم. دستان مشت شده ام رو

سمتش کشیده و لحظه بعد،دست روی دستش قرار
دادم.
کوچک ترین واکنشی نشون نداد،نمی دونم این بد بود
یا خوب!

جسارت بیشتری پیدا کردم و قفل دستاش رو شکستم و
بعد،دستای بزرگ و امنیت بخشش رو روی شکمم که
فقط یک لایه نازک ملافه دورش کشیده شده بود قرار
دادم. لرزید…منقبض شدن عضلاتش رو حس کردم.
سعی کرد دستش رو پس بکشه اما محکم تر مچ
دستش رو گرفتم و به شکمم فشار دادم و با لرز و
بغض گفتم:
-تو بچمونو نمی خوای؟
و اشک،بی اجازه از چشمانم جاری شد و صورتم رو
خیس کرد. نگاه خیس و دردمندم رو بالا کشیده و به
چشمان خوش رنگش بخشیدم. نگاهش به شکمم بود.
اشک دیدم رو تار کرده بود. دلم زار زدن می
خواست.

نگاهش،از دستاش به چشمام بازگشت. به اشک هایی
که چشمام رو تر کرده بود نگاه کرد و بالاخره پاسخ
داد:
-من ادم خوبی نیستم. نمی تونم ازش مراقبت کنم.
با عجله سری به نشونه نفی تکون دادم و گفتم:
-این درست نیست،تو می تونی. تو بهترین بابای دنیا
میشی.
نگاهش سخت بود،جدالی در مغزش برپا شده بود و
چشماش تاریک شده بود.

-اَوستا،تو برای من بد نیستی. عشق بدی رو قبول نمی
کنه،اگه برای من خوب نبودی هیچ وقت قلبم تورو
قبول نمی کرد. تو اول امنیتم شدی،بعد ذره ذره منو
درگیر خودت کردی. بی قرارم کردی،در قلبم به
روت باز کردم و بعد عشقم شدی. شوهرم شدی،مرد
زندگیم شدی و الان…

عضلات گردنش رو محکم فشردم و بیشتر خودم رو
نزدیک کردم. تیغه بینی هامون بهم برخورد می کرد
و نفس هامون درهم ادغام شده بود که با لبخند و اشک
اظهار
کردم:
-الان بابای بچمی. تو برای من بد نیستی برای بچه
امونم نیستی.
دستاش،بالاخره قفل کمرم شد. من رو به سینه اش گره
زد و به سختی گفت:
-من خوب نمیشم.
-فقط بودنت خوبیه.
چشماش از درد بسته شد:
-لیاقتشو ندارم.
دستام روی گونه هاش قرار گرفت و با اشکام پاسخ
دادم:
-داری،تو لیاقتشو داری.
-ولی من یه دیوونه عوضی ام.

چونه اش رو بوسیدم و لب زدم:
-تو همه چیز منی.
-تو می دونی من مریضم،تعادل ندارم.
بوسه ای به گوشه لبش زدم و با چشم های خیسم به
چشم های تاریکش نگاه کردم و لبخند زدم:
-و منو کوچولوت الان کامل از پست برمیایم.
هنوز اخم بر چهره داشت و صورتش سخت بود اما

پس نگاهش روشنایی بود و این امیدوار کننده بود.
کمرم رو نوازش کرد،من رو کامل به تنش سپرد
وچقدر دلم می خواست این ملافه لعنتی کنده بشه و
بتونم راحت تر گرمای تنش رو احساس کنم. خیره در
چشمام گفت:
-پس تو واقعا می خوای قوی زندگی من بشی.
نمی دونستم منظورش از این حرف چیه،فقط سر
تکون دادم و لب زدم:
-بهم بگو،اون افسانه رو بهم بگو اَوستا.
خودش گفته بود در بهترین زمان،امشب وقتش بود.
نفس عمیقی کشید،پیشانیش رو به من فشرد و چشماش
رو بست. اشک هام بی اختیار می چکید اما ته دلم
روشن بود…این بچه حق زندگی کردن داشت.

فصل سی و شش
“افسانه”
-اموزش های من تو لوکیشن های متفاوتی انجام شد.
به خاطر سکرت بودن و حتی اساسی بودن اموزش
ها،همه چیز دور از چشم مردم عادی انجام می شد.
جایی که خبری از رسانه ها نباشه و راحت روی
شکنجه و اموزش بچه ها وقت بذارن. سیزده نفر
بودیم که برای اموزش های جسمانی،شبانه از ال ای
زدیم تو دل جزیره کوکوس. می دونی کجاست؟
کلاه هودیش رو روی سرم کشیدم. وارد تراس شدم و
گفتم:
-نه.
به سمتم چرخید. ابتدا به پاهای برهنه ام که با سخاوت
به رخش می کشیدم نگاه کرد. هودیش،فقط یک وجب

پایین تر از نشمینگاهم بود و به سختی شرتک لی ام
رو پوشانده بود.
به منی که هودی مشکیش در تنم زار می زد و
انگشتام درون استینش گم شده بود با حرص و لذت
خاصی نگاه کرد. قدمی به جلو برداشت،لبخند پهنی
زدم و او به سادگی دست دور کمرم انداخت و من رو
بلند کرد.
جیغ خفیفی کشیدم و محکم به تنش اویزان شدم. بوسه
داغی به گردنش نشاندم و او با احترام من رو روی
تنها صندلی تراس قرار داد.
پا روی پا انداختم و به اویی که با بالاتنه برهنه اش
مقابل تراس ایستاده و دستاش رو روی نرده های
سنگی قرار می داد،با لذت نگاه کردم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-یه جزیره دور افتاده تو استرالیاست. ویو فوق العاده
ای داره اما شلوغ نیست و خیلی راحت میشه هرکاری
دلت بخواد اونجا انجام داد. به دستور سازمان،یه کمپی
وسط جنگل و تو منطقه پرت و دور درست کرده
بودن. خیلی با مردم عادی ارتباط نداشتیم و کلا تو دل
جنگل بودیم. تمرینامون شروع شده بود و باید نمره

قبولی رو می گرفتیم. یک روز در هفته ازاد بودیم و
می تونستیم تمرین

نکنیم. دو سه هفته اول من از کمپ بیرون نمی زدم.
روزای تعطیلمم داخل اتاقم می موندم. یه روز،بعد از
تمرین زیاد رفتم اتاقم. فردا تایم استراحتمون بود و
ترجیح دادم یکم استراحت کنم. دو سه ساعتی میشد
خوابم برده بود که اون کابوس لعنتی دوباره سروکله
اش پیدا شد و مثل یه نفرین دامنمو گرفت.
مرگ مادرش،کشتن بی رحمانه عزیزترین فرد
زندگیش، اَوستا رو نابود کرده بود. با دقت نگاهش
کردم که خیره به اسمون شب ادامه داد:
-احساس می کردم چندنفر به مغزم چاقو می زنن.
کاسه سرم داشت منفجر می شد. به قدری سرم درد
می کرد که چشمام تیر می کشید. نتونستم تو اردوگاه
بمونم. زدم بیرون. مثل یه روانی و بیچاره از کمپ
فرار کردم. بدون مقصد خاصی توی جنگل می دوییدم
و فقط دلم می خواست از زمین و زمان فرار کنم.

مسافت خیلی زیادی رو دوییده بودم و از اردوگاه
کیلومترها دور شده بودم،تو گرگ و میش هوا بود و
نفسم دیگه بالا نمی اومد که صداشو شنیدم.
-صدای چیو؟
کنجکاو شده بودم،پوزخندی زد و گفت:
-صدای خرخر یه حیوونو. ما اموزش دیده بودیم و
نمی تونستم بگم این صدای دروغیه. حس می کردم
صدا پشت یه درخت باشه. وقتی رفتم جلوتر فهمیدم
درست حدس زدم. یه مامبای سیاه در حال شکار جلوم
بود.
مشتاق و کمی نگران پرسیدم:
-جدی؟چی کار کردی؟
-می دونی چی شکار می کرد؟
پاسخ عجیبش باعث شد تکیه از صندلی بردارم و با
گیجی بگم:
-نمی دونم. چی شکار می کرد مگه؟
لحظه ای سکوت و بعد به سمتم چرخید و خیره در
چشمام گفت:
-یه قو.

شیشه چشماش،برق زد و نفس من رفت. با دقت تک
تک واکنش هام رو زیر نظر داشت و ادامه داد:

-بعد از اولین قتل زندگیم،توی سازمان پیچیده بود من
یه مامبای سیاهم. یه حیوون وحشی که شکارش رو با
ضربه های پی در پیش از پا در میاره. تا قبل از
دیدنش،هیچ درکی نداشتم. اما وقتی با چشم های خودم
دیدم که چطوری بی رحمانه و بدون مکث داره قوی
بیچاره رو تیکه پاره می کنه متوجه شدم این شباهت
خیلی هم بی راه نبوده. خیلی دیر به خودم جنبیدم،مامبا
خیلی زود قو رو تسلیم کرده بود. رفتم جلو اما دیر،قو
تیکه پاره شده بود. مامبا تا متوجه من شد،عقب نشینی
کرد. خواستم برم دنبالش که یه نفر دستمو گرفت.
برگشتم دیدم یکی از اهالی اونجاست. یه مرد بومی
سن بالا که یه قیاقه افتاب سوخته ای داشت جلومو
گرفت و خیلی جدی گفت “خون دنبال خون نمیره”

نفس عمیقی کشید و از داخل جیب شلوارش سیگار و
فندکس رو در اورد. منتظر نگاهش می کردم،با ژست
جذاب و همیشگیش،سیگارش رو روشن کرد و
همونطور که پوکی بهش می زد گفت:
-نمی فهمیدم منظورش چیه،دست و پا شکسته
انگلیسی حرف می زد. به قویی که جنازه اش

کنارمون افتاده بود اشاره کردم که یه لبخند یه وری
زد و با دستش به دریاچه ای که اون طرف تر بود
اشاره کرد و گفت که “مامبا می خواد درمان بشه،قو
می خواد تسلیم بشه. حق نداریم جلوی این سرنوشت
رو بگیریم”.
دود غلیظ سیگار رو با یک دم عمیق به بیرون فرستاد
و اعلام کرد:
-کوکوس یه جزیره دور افتاده است که مردمش یه
سری افسانه های قدیمی دارن. اونا باور دارن تو دل
جنگل و زیر خاک میلیون ها طلا خوابیده و مامبای
سیاه از این جزیره و این طلا مراقبت می کنه. می
خواستم برم سمت دریاچه که بهم اجازه نداد. خیلی
عصبی و جدی می گفت حق ندارم قانون افسانه رو

زیر پا بذارم وگرنه نفرینی که یقمو گرفته منو می
کشه. زدم زیر دستش و خواستم برم ولی داد می زد
“نفرین،نفرین زندگیتو سیاه می کنه”. اینقدر این حرفو
تکرار کرد و فریاد می زد که زدم به سیم اخر و با داد
و بیداد ازش پرسیدم که منظورش چیه و اونجا برای
اولین بار اون افسانه رو شنیدم.
یک پارچه گوش و چشم شدم و خیره به لب هایی که
سیگار رو بوسه بارون می کرد:
-تو افسانه های قدیم،مارها نشان روشنایی و سلامتی
ان. هر مذهب و فرهنگی یه جور از مارها اسم
برده،اما یه افسانه بومی هست که خیلی معروفه.
تعریف می کرد که ؛
“یه شهری بوده که مردمش همیشه در سلامتی و
امنیت زندگی می کردن. هیچ وقت هیچکدوم از ادمای
این شهر مریض نمی شدن و هیچ لشکری نمی تونسته
به این شهر وارد بشه. همه اینا بخاطر یه مامبای
سیاهی بوده که بالای کوه،تو دل یه غار لونه داشته.

مامبا تنها زندگی می کرده،شب های از غار بیرون
می زده،از اب چشمه می خورده و پادزهرشو وارد
اب می کرده و اون باعث می شده همه بیماری ها از
بین برن. اطراف شهر می خزیده و و زهرشو دور
دیوار شهر می ریخته و این باعث میشده هیچکس
نتونه وارد این منطقه بشه. مردم این مامبا رو می
پرستیدن،اما یه اون یه مشکلی داشته. اهریمنی درون
این مامبا خوابیده بوده که یک روز در ماه اشکار می
شده و درد های وحشتناکی رو به وجود مار تزریق
می کرده. میگن علت زهر درون مار هم،وجود اون
اهریمنیه که درون تنشه. درمان این درد،قلب یک
عاشق واقعی بوده. هرکسی هم نمی تونسته قربانی
باشه،قلب قربانی باید عاشق واقعی باشه و وقتی
نزدیک مامبا بشه،شیطان درونش رو بیدار کنه. مردم
شهر ادم های زیادی رو برای درمان مار تقدیم می
کنن،اما هیچکس نمی تونسته اون اهریمن رو بیدار
کنه. اگه مامبا اون قلب عاشق رو نمی خورده،ذره ذره
تنش تسلیم اهریمن درونش می شده و بعد نابود می
شده. اگه اهریمن ازاد می شد،همه امنیت و سلامتی
مردم شهر هم از بین می رفته. مامبا روز به روز

ضعیف تر می شده و مردم روز به روز نگران تر،تا
اینکه یک روز شایعه ای توی شهر پخش میشه.
از روی صندلی برخواسته و نزدیکش ایستادم. پوک
عمیق تری به سیگارش زد و دود رو در خلاف جهتی
که ایستاده بودم رها کرد. به حد مرگ کنجکاو شده
بودم و او کاملا اگاه بود. به اسمان شب خیره شد و
ادامه داد:
-خبری توی شهر پخش میشه که میگه یه موجود بی
نهایت زیبایی در برکه خارج از شهر وجود داره. این
موجود به قدری زیبا و جذابه که دیدنش باعث میشه
نفست بند بیاد و هرکسی رو عاشق خودش می کنه.
شایعه میشه اون

موجود،یک بار فقط عاشق میشه. اون موجود،معشوقه
اش رو از دست داده و سالهاست که سکوت کرده.
اون موجود افسانه ای،همون قوئه.

نیشم بی اختیار شد و قدمی نزدیکش شدم. بلافاصله
بازوم رو گرفت و من رو در اغوشش کشید.
کمرم به عضلات شکمش کوبیده شد و دست راستش
روی شکمم و پاهاش بین پاهام قفل شد. همونطور که
سیگارش رو دود می کرد اظهار کرد:
-مردم حریص،شبانه از شهر بیرون می زنن و به
قوی زیبا و عاشقی که درون دریاچه به خواب رفته
بوده رو درون تور میندازن و شکارش می کنن و
کنار مامبا میبرن. مامبا از درد زیاد بیهوش شده بوده
و در نفس های اخرش بوده که همون لحظه،قویی که
داخل تور بوده با دیدن مامبای سیاه اوازی خوش سر
میده و بلافاصله چشم های مامبا باز میشه. قو اواز
سوزناکی می خونه و اهریمن درون وجود مامبا
هوشیار میشه. مردم خوشحال میشن که بالاخره اون
قلب عاشق رو پیدا کردن. مامبا خودش رو به در و
دیوار غار می زنه و سمت قویی که داخل تور بوده
حمله می کنه و مقابل همه مردم شهر،قویی که با
صدای سکراوری در حال اواز بوده رو شکار می
کنه. مامبا با تمام قدرت نیشش رو به گردن قو می زنه
و خونش رو می نوشه.

چشمام رو محکم بستم،سرم رو به سینه ستبرش
فشردم و او محکم تر من رو به سینه فشرد. سعی
کردم این افسانه رو در ذهنم تصویرسازی کنم و او با
صدای بمی ادامه داد:
-مامبا چندین و چندبار تن و بدن قو رو نیش می زنه و
جسمش رو تیکه پاره می کنه. درست لحظه ای که
قلبش رو از سینه بیرون میاره و به دهان می
کشه،جسم دریده شده قو،تبدیل به یک فرشته خیره
کننده میشه. اونقدر زیبا که مثلش در دنیا نبوده. فرشته
مامبای غرق در خون رو در اغوش می گیره و

خودش قلبش رو به مامبا تقدیم می کنه و میگه “قلب
من،به مالک اصلی خودش تحویل داده شد”و از بین
میره. و اونجا متوجه میشن،معشوقه قو،همون مامبا
بوده و قلب یک عاشق همیشه برای معشوقشه. مامبا
بعد از خوردن قلب از هوش میره و وقتی به هوش
میاد،متوجه میشه درست از جایی که خون قو پخش
شده،درخت سیبی شکل گرفته.

اون سیب ها،بوی سحرانگیزی داشتن که مامبا رو به
یاد معشوق ابدیش میندازه. اون اهریمن،بیماری قو
بوده که معشوقه اش بخاطر علاقه اش به قو اون رو
به درون تنش می کشه و تبدیل به مامبای سیاه میشه.
قو وقتی معشوقش رو از دست میده،قسم میخوره تا ابد
عاشق معشوقش بمونه و قلبش رو بهش تحویل بده.
وقتی قو نزدیک مامبا میشه،قلب عاشقش محکم می
تپه و قو متوجه میشه مامبا معشوق خودشه و قلبش رو
تقدیمش می کنه.
نفهمیدم کی و چرا،فقط وقتی قطره اشکی از گوشه
چشمم پایین چکید و صورتم رو خیس کرد،من رو به
دنیای حال کشید. این حاملگی احتمالا تمام هورمون
هام رو بهم زده بود.
فینی کشیدم و اوستا من رو به سمت خودش کشید.
چشم های خیسم رو به خاکستر سوزان چشمانش
بخشیدم که خیره در چشمام گفت:
-من سال های زیادی نفرین شده بودم. خشم،حسرت و
کینه من رو از درون نابود کرده بود. روز به روز

بیشتر تسلیم اون اهریمن می شدم،روز به روز بیشتر
از انسانیتم فاصله می گرفتم و به مرگ نزدیک تر می
شدم که تو وارد زندگیم شدی. من بیمار رو تو درمان
کردی. قلب تو،حس تو و وجود تو منو تیمار کرد.
منی که بعد از اون کابوس از رایحه همه زن ها
فراری بودم،عطر تو منو به بند کشید. منو سحر کرد.
تو قوی زخمی منی،الهه منی و نیاز…
چشمام خیس بود و خدایا قلبم منفجر شده بود. لبام رو
گزیدم و به سختی سر تکون دادم که پیشانی روی
پیشانی من قرار داد و گفت:
-تو علت انسانیت منی. سرنوشت منو تو رو از عزل
بهم گره زدن. من تورو،حتی به خداهم نمیدم و هر
کاری،هرکاری بخاطر تو و بچمون می کنم.
بالاخره گفت…خدایا بالاخره گفت.
اشکام می چکید،قطره قطره. وسط اشک های بی
وقفه ام لبخندی زدم و گفتم:
-تو همیشه نجاتم دادی. تو همیشه زخم هایی که برای
من بود رو به جون خریدی. امنیتم بودی،تو از اول
مالک قلبم بودی و من برای نجاتت هر کاری می
کنم،چون عاشقتم اَوستا.

محکم و به ضرب به اغوشش کوبیده شدم و در امن
ترین نقطه جهان قرار گرفتم. من برای او بودم و او
برای من…چونکه قلب یک عاشق تا ابد برای
معشوقش بود.
مثل قو و مار!

فصل سی و هفت
“تعلیق”
نیاز
یک شب ایدا و حسین مهمان منزل ما شدند. راز در
اغوش پدرش نشسته بود و با اواهای بچه گانه اش،قند

در دل ما اب می کرد که ناگهانی،از دست حسین مثل
ماهی لیز خورد و به شدت زمین خورد.
همه وحشت زده سمتش یورش بردیم،راز با صدای
بلندی جیغ کشید و گریه سر داد. یادم هست ایدا به
قدری وحشت کرده بود که نمی تونست تکون بخوره.
اولین کسی که به خودش اومد،مامان بود.
بلافاصله رازی که با سر به زمین خورده بود رو در
اغوش گرفت و سرش رو نوازش کرد. راز بی وقفه
جیغ می کشید و گریه می کرد. ایدا ناچار و بغض
کرده به دخترک گریانش نگاه می کرد و نمی دونست
باید چه واکنشی نشون بده. مابین گریه های راز،بابا
انگشتر عقیقش که یادگار پدرش بود و بی نهایت
دوستش داشت رو از انگشتش در اورد و سمت راز
گرفت و بعد از چند ثانیه،راز ساکت شد.
این انگشتر همیشه برای راز محبوب بود و بابا هیچ
وقت از دستش خارج نکرده بود. راز با چشم های
خیس و گونه های سرخ با انگشتر بابا بازی می کرد.
اروم گرفته بود. ایدا و حسین به سختی نفسشون رو
رها کرده بودن. نزدیکتر شدم و خواستم راز رو در
اغوشم بگیرم که مامان خیلی سریع مخالفت کرد و

گفت “تازه سرش گرم شده،کاری به کارش نداشته
باش”
حرفش رو قبول کردم. راز با یک دلخوشی
جدید،دردش رو فراموش کرده بود و ترجیح می دادیم
کسی نزدیکش نشه.
پیشونی راز کبود شده بود. درد همچنان بود اما راز
چنان محو انگشتر شده بود و با این دلخوشی سرگرم
بود که دردش رو جدی نمی گرفت. ولی لحظه ای که
انگشتر از دستش روی زمین افتاد،این بار با شدت و
قدرت بیشتری گریه کرد.

راز بی تاب تر شده بود. هم تازه یاد درد پیشانی اش
افتاده بود و هم،دلخوشی عزیزش رو از دست داده
بود. این بار،او درد دو چیز رو تحمل می کرد و بی
قرار تر بود….
امروز،من همون راز زخمی بودم.

نطفه ای درون من شکل گرفته بود و توجه ما رو از
تمام درد ها پرت کرده بود.
ایدا گفته بود فلش رو داخل ویلای شمال پنهان کرده و
ما،بیشتر خوشحال شدیم. ترجیح می دادیم فعلا با این
دلخوشی سرگرم باشیم.
شاید بهتر بود همه چیز رو کامل فراموش کنیم.
کاش یک کارواش برای ذهن هم وجود داشت. ذهن
کثیف و شلوغت رو تحویل می دادی و می گفتی “مثل
روز اولش کن لطفا،همه چیو پاک کن” و با یک مغز
عاری از خاطرات بد برمی گشتی.
عهد بستیم،تا سه روز اینده به هیچکس جز خودمون
اهمیت ندیم. به کودکی که درونم بود توجه کنیم و سه

روز،فارق از تمام مشکلات زندگی کنیم.
بعد از سه روز،محتویات فلش رو اشکار می کردیم.
زندگی زیباتر شده بود.
روزها،ساعت های زیادی اَوستا به شکمم خیره می
شد. خیره می شد،خیره می شد و در اخر با لحن
سردرگمی می پرسید:
-واقعا قراره یه بچه بهمون اضافه بشه؟

و من ضعف می کردم از این سوالش. محکم می
بوسیدمش و پاسخ می دادم:
-بعلهههههه،من قراره مامانش بشم و توام باباش.
و او فقط سکوت می کرد. شب ها،با احتیاط کنارم
دراز می کشید. مثل گربه در اغوشش می خزیدم و او
ابتدا مخالفت می کرد و وقتی تسلیم بوسه های داغم
می شد،با تنم،با روحم عشق بازی می کرد. ساعت
های زیادی رو به کاوش تن هم می پرداختیم و در
اخر،او محکم من رو در اغوش می گرفت و هر دو
به خوابی عمیق می رفتیم.
اینجا،فقط ما بودیم.

شب اخر،قصه کمی متفاوت تر شد.

به جسم برهنه و غرق خوابش که لابه یلا ملافه ها
پ چی دی ه بود نگاه کردم و به ارو یم در رو بست .م

نفس عمیقی کشیدم و به سمت سالن حرکت کردم. نمی
فهمیدم چرا،اما دلشوره بی دلیلی امانم رو بریده بود.
معده ام به جوش و خروش افتاده بود و حالم اصلا
خوش نبود.
پنجره رو باز کرده و چند نفس عمیق کشیدم. خدایا
چرا انقدر حالم بد بود؟
بعد از معاشقه،در اغوش گرم اَوستا به خواب رفته
بودم که ناگهانی بیدار شده بودم. فردا صبح زود ابتدا
اتش به شمال می رفت و ما وقت دکتر داشتیم و بعد
راهی شمال می شدیم. اَوستا فردا کار های زیاد
داشت. دلم نمی خواست اَوستا رو هم درگیر بی
خوابی هام کنم. او نیاز داشت استراحت کنه.
سمت کاناپه حرکت کردم اما هنوز کامل ننشسته بودم
که صدای عصبی و شاکی اش از پشت سرم بلند شد:
-واسه چی بغلم نبودی؟
به عقب برگشتم و به اویی که با بالا تنه برهنه و چشم
های خمارش به من نگاه می کرد رو به رو شدم.
مثل پسر بچه ها شده بود. لبخندی زدم و گفتم:
-بی خواب شدم،نمی خواستم توام بد خواب کنم.

اخماش رو درهم کشید و همونطور که سمتم قدم برمی
داشت غرغر کرد:
-ترجیح میدم تا ابد نخوابم تا اینکه تورو بغلم حس
نکنم.
و به سرعت من رو در اغوش کشید و روی کاناپه
نشوند.
با لبخندی از ته دل نگاهش کردم. خودم رو در
اغوشش بالا کشیدم و سینه به سینه هم قرار گرفتیم.
سرش رو به تاج تکیه داد و من به ارومی موهای بهم
ریخته و سرکشش رو نوازش کردم که گفت:
-یه کاری کردی، به جنون کشیده می شدم روزایی که
با چشمای تو برام شروع نمیشه و شبا بدون اینکه تو
توی بغلم نباشی،به صبح نرسه.
بوسه ای نرم به پیشانیش نشوندم و گفتم:
-فقط می خواستم ارامشتو بهم نزنم.
-ارامش من وقتی روی تن تو نباشم بهم می ریزه.

خنده ام گرفت. بدون لحظه ای تعلل پاسخ داده بود.
دستاش خیلی نرم روی ران پام نشست و با کلافگی
گفت:
-می خوام همیشه دستام روی تنت باشه و تو کنارم
باشی و داره اعصابم بهم میریزه وقتی فکر می کنم
این توله سگ قراره بیاد و بدنتو باهام شریک بشه.
منفجر شدم. پیشانی روی پیشانیش قرار دادم و با
سرخوشی و لذت خندیدم. لبخند نمی زد اما مات چشم
های من بود.
بوسه های ریزی به صورتش نشوندم و با خنده اظهار
کردم:
-اَوستا،هیچکس نمی تونه توجه منو نسبت به تو
بگیره. من عاشق این بچه ام چون از وجود توئه.
قدری از گره ابروهاش باز شد و من محکم در اغوشم
گرفتمش و گفتم:
-این بچه ماست،منو تو و من عاشقشم چون تو مردی
هستی که عاشقشم.
-نیاز بریم؟
شال ابی رنگم رو روی سرم گذاشته و پاسخ دادم:

-بریم.
و از اتاق بیرون زدم. مقابل دیوار اتاق،دست به سینه
تکیه زده بود. لبخندی زدم و گفتم:
-بریم،من حاضرم.
با دقت،ولع و حتئ حرص نگاهم کرد و بعد سری
تکون داد. یک ساعت تا مطب راه بود و او زیادی
عجله داشت. نزدیکش شدم و بازوش رو در دست
گرفتم. نیم نگاهی به من انداخت و سری تکون داد.
لبخندم رو فرو خوردم و همگام با او سمت در خونه
قدم می زدیم که صدای زنگ های پیاپی جفتمون رو
متعجب کرد. قبل از اینکه لب باز کنم و چیزی
بپرسم،صدای نگران پندار بلند شد:
-رییس،رییس خونه اید؟
بلافاصله اَوستا به سمت در دویید و لحظه

بعد پندار سراسیمه وارد سالن شد. نفس بلندی کشید و
به منی که با گیجی و اَوستایی که با اخم نگاهش می
کرد چشم دوخت و با هراس گفت:

-خانوم،فکر کنم عموتون توی خطر باشن.
می دوییدم،با تمام قدرت…با تمام سرعت.
نفس هام به خس خس افتاده بود و من با وحشت،شش
طبقه رو می دوییدم. بغض،هراس،نگرانی و خدایا
ترس،ترس و ترس نفسم رو بریده بود.
محکم نرده های راه پله رو گرفته و به سمت خونه می
دوییدم و جمله پندار،مثل پتک به سرم کوبیده می شد:
“فکر می کنیم عموتون متوجه یه چیزایی شدن. توی
پارکینگ با اَ َرس بحث کردن و یه سیلی به صورتش
زدن. بینشون مشاجره شکل گرفته و مثل اینکه
عموتون خیلی عصبی بودن. امروز بچه ها متوجه
شدن عموتون رفتن یه ساختمون نااشنا که بعدا فهمیدم
به اسم ترنم و اَ َرسه. احتمالش هست بلایی سرشون
بیاد چون بچه ها متوجه شدن اَ َرس مسلحه و یه تفنگ
دزدی گرفته”

اشک به چشمام نیشتر می زد و بخدا قسم،بخدا قسم
اگه بلایی سرعموم می اومد،بیچاره ات می کردم
ارس…من تورو بیچاره می کردم.
اَ َرس در راهه اینجا بود و من هر طوری شده باید
عمو رو از این جهنم خارج می کردم. از پندار
خواهش کرده بودم پایین بایسته و اجازه بده خودم عمو
رو بیرون بکشم.
لازم بود خودم رو به عمو نشون بدم تا همراهمون
بیاد. خدایا چقدر دلم برای این مرد تنگ شده بود.
اَوستا به علت تماس فوری اتش مجبور شده بود بره و
قرار بود من همراه با عمو نزدش بریم.
به طبقه هفتم که رسیدم،نفس های بلندی کشیدم. باید
ارامش خودم رو حفظ می کردم تا با عمو رو به رو
بشم.
از خم راهرو رد شدم و قلبم با هر قدم محکمتر می
کوبید. نمی خواستم منفی فکر کنم،اما دست خودم

نبود. لحظه به لحظه خاطرات مرگ ترنم مقابل چشمم
رژه می رفت.
خدایا نکنه بلایی سر عموم اومده باشه؟
نفسم تحلیل رفت و این بار با وحشت و واهمه سمت
واحد پنجاه و هشت حرکت کردم. مقابل در که
ایستادم،بدون لحظه ای مکث زنگ در رو فشار دادم.
طاقت از کف دادم،فشار شدید افکار منفی باعث شد
محکم و پیاپی زنگ در رو فشار بدم.
خدایا عمو داخل بود پس چرا در رو باز نمی کرد؟
اشک مثل ابر بهار از چشمم چکید و با صدای بلند و
بغض الودی گفتم:
-عمو،عمو توروخدا درو باز کن… عمو مرگ ..
صدای زنگ تلفنم،جمله ام رو قطع کرد. بدون مکث
زنگ رو می فشردم و با دست لرزونی تلفنم رو از
جیبم خارج کردم.
حدس می زدم پندار باشه،باید زود خودش رو به اینجا
می رسوند.
بدون اینکه به اسم گیرنده نگاه کنم تماس رو وصل
کردم که بلافاصله در باز شد و بعد،چهره بهت زده و
مات عمو مقابلم قرار گرفت.

اشکام به سرعت از چشمم پایین چکید و لب باز کرده
و خواستم چیزی بگم که اَوستا از پشت تلفن نعره
کشید:
-نیاز برو،نیاز برو،لعنتی برو. قاتل اَ َرس نیست. قاتل
عموئه…نیااااااااااااااز،نیاز جواب بده….نیاز…
اشک هام خشک شد،نفسم رفت و جهان سکوت شد و
من،چشم در چشم قاتل شدم.

فصل سی و هشت
“مرگ یک رویا”
اَوستا
درد قدیمی،زخمی که سال های سال با خونریزی و
انتقام بسته بودم،با اشکار شدن حقیقت سر باز کرد.
درد زیاد…درد بی درمان!

هستی ام به اتش کشیده شده بود.
من لایق این اتفاق نبودم. حق من نبود…
تصویر چشم های اون مرد،از مقابل چشمم کنار نمی
رفت.
خاطره محوی که از او داشتم،در سرم زنگ می
خورد. مغزم خونریزی داشت. در این لحظات
شوم،خاطرات عجیبم با اون پسرهم در ذهنم رژه می
رفت.
همسرم،کودکم در خطر بود…همه زندگی و جان من
در خطر بود.
یک پارچه خشم بودم،یک پارچه عصیان و به جان
نیازم،اگه یک تار مو از سرش کم می شد،من اون ادم
رو زنده زنده به اتیش می کشیدم. هرچند که وقتی
دستم بهش می رسید،تقاص تمام این سال های بدبختی
رو از تنش می کشیدم.
حتی اگه اون ادم،اون قاتل، پدر من بود…
سرنوشتم شوم بود،سرنوشت من از ابتدا سیاه بود.
من،پسر یک قاتل بودم…
در هر صورت،من پسر یک قاتل بودم،اما کی فکرش
رو می کرد،نیاز دختر عموی من باشه و جناب

سرگردی که بارها سعی داشتم کنارش بزنم،برادرم
باشه؟
من پسر یک قاتل بودم و امشب،قاتل رو به درک
واصل می کردم…
نیاز

احساسات ادم ها چیز پیچیده ایه.
تا چند لحظه قبل،تمام وجودم دلتنگی و بغض بود و
الان؟
الان که چشم های پر و ناباور این قاتل به من دوخته
شده بود،یک پارچه نفرت بودم.
پر از شگفتی بودم…خدایا،بس بود.
قطره اشکی از چشمان خیسش چکید و وقتی قدمی
سمتم برداشت،من با نفس های بریده ای گفتم:
-چرا کشتیش؟
یخ زد…ماتش برد.

خدایا،باور کنم؟؟؟
مردی که قهرمان من و ترنم بود،قاتل بود؟
بهتش باعث شد شک ام بیشتر بشه و با صدای بلندی
گفتم:
-واسه چی کشتیش نامرد؟
به خودش اومد…در کسری از ثانیه،تغییر کرد.
اشکی در چهره اش نبود،حالت سرد و سنگی به
خودش گرفت اما ته چشماش هم باز ردی از دلتنگی
زیاد دیده می شد.
دستاش به سمت بازوهام حرکت کرد که هیستریک
وار جیغ کشیدم:
-به من دست نزن…به من دست نزن عوضی.
کیش و مات شد. با بهت به من نگاه می کرد. خودمم
باورم نمی شد. کی فکرش رو می کرد من روزی از
اغوش این مرد فرار می کنم؟
-نیاز بذا…
-خاااانوم.
صدای فریاد پندار،اتصال نگاهمون رو درهم شکست.
چند لحظه بعد،سایه سنگینش کنارم قرار گرفت و
اسلحه اش رو سمت عمو گرفت.

می خواستم شکایت کنم،می خواستم جیغ بزنم اما
فریاد اَوستا و مکث عمو نمی تونست دروغ باشه.
قاتل در کنار ما بوده و ما متوجه نشده بودیم؟
پندار به سرعت بازوی من مرده رو در دست گرفت
و با احترام عقب کشید. نمی دونم چه تدبیری برای
دوربین

مداربسته اندیشه بودن. مطمئن بودم کاملا برنامه
ریزی شده قدم به اینجا گذاشتن و هیچکس در این
ساختمون ها نیست.
چشم های عمو با حالت سنگی ای به پندار خیره بود و
چشم های من مات او.
لحظه به لحظه،سنگینی فاجعه بیشتر به چشمم می
اومد.
پندار با صدای جدی ای گفت:
-دستاتو بذار روی سرت و برگرد.

خیلی اروم تایید کرد. به نرمی دست روی سرش
گذاشت و همونطور که به عقب می چرخید،نگاهی به
من مرده انداخت و زمزمه کرد:
-داری اشتباه می کنی.
به جای من،پندار قدمی جلوتر برداشت و اسلحه رو
روی سرش قرار داد. گیج شدم. منظورش چی بود؟
سعی کردم قدرت از دست رفته ام رو جمع و جور
کنم،گامی سمتش برداشتم. پندار به سختی سعی داشت
با بند کتونی دستاش رو ببنده که با گیجی گفتم:
-منظورت چیه؟
صورتش به دیوار چسبیده بود،نیم نگاه محبت امیزی
به من انداخت. همون عموی سابق بود. خدایا چطور
باید باور می کردم این ادم قاتل ترنمه؟چطور باید قبول
می کردم این ادم به اون قصاوت سر بریده؟
خیره در چشم های ترم گفت:
-منظورم….
و بعد،تق!
در کسری از ثانیه،خدایا در صدم ثانیه پندار رو به
جلو کشید و با قدرت به دیوار کوبید.
صدای فریاد پندار همزمان با صدای جیغ من بلند شد.

اسلحه پندار رو در دستش گرفت و من مبهوت این
صحنه بودم. به پنداری که خون از گوشه پیشانیش
بیرون می چکید نگاه کرده و بعد نگاه ناباورم رو به
او دوختم.
اسلحه رو درون جیبش گذاشت و نگاه خاصی به من
کرد

و زمزمه کرد:
-اشتباه کردی…اشتباه کردی.
و بعد،مثل باد گریخت.
مبهوت این اتفاق بودم..نمی تونستم باور کنم.
پندار بلافاصله با صورت خونینی مقابلم ایستاد و
گفت:
-باید بریم،رییس توی راه ان. فکر کنم ادمای عموتون
این دور و رو باشن. باید زود بریم. بچه ها توی راه
ان،فکر کنم برای همین فرار کردن.
دهانم به سخن باز نمی شد.

مثل یک جسد،همراه پندار کشیده می شدم.
نابود شده بودم،تمام تنم یخ زده بود. بازی خورده بودم.
تمام باورهام به کثافت کشیده بود.
جسم سنگینم روی صندلی ماشین که جاگیر شد،چشمام
رو بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. پندار به
سرعت سوار شد اما هنوز ماشین رور وشن نکرده
بود که صدای شلیک گلوله بلند شد.
وحشت زده چشم باز کردم و از دیدن چهار مرد نقاب
پوشی که با اسلحه دور تا دورمون ایستاده بودن،قبض
روح شدم.
خدایا چه بلایی داشت سرم می اومد؟
بدنم مثل بید می لرزید و دستانم رو روی شکمم قرار
داده و در دل زمزمه کردم:
-من ازت مراقبت می کنم…قول میدم!
اَوستا
نعره می زدم…با تمام قدرتم هرچیزی مقابلم بود رو
شکسته بودم.

انبار رو به ویرانه تبدیل کرده بودم. تمام وجودم به
اتش کشیده بود. زندگی من،تمام امال و ارزوی من
دزدیده شده بود. سیگنالش اخرین بار در پارکینگ
دیده شده

بود.
انبار سکوت مرگباری شکل گرفته بود و هیچکس از
ترس جانش صحبت نمی کرد. باید چه غلطی می
کردم؟
همسرم،کودکم رو از من گرفته بودن و هیچ اثری
ازشون نبود. به قدری این اتفاقات شوم پشت سرهم
افتاده بود که نمی تونستم درست فکر کنم.
در ذهنم با خودم در جدال بودم که صدای تلفنم
برخواست. به تندی دست دراز کرده و بعد،با پیام
ناشناسی رو به رو شدم.
با دقت به متن پیام خیره شدم. متوجه نگاه نگران اتش
بودم. تردید نداشتم،تردید نمی کردم.

جان تمام زندگیم در خطر بود و هر خطری رو به
جان می خریدم. حتی اگه باید تنها به دل دشمن
ناشناس می زدم.
صدای قدم هام در ساختمان نمور اکو می شد.
بوی نا و فرسودگی حالم رو بهم می زد. زیر چشمی
به محافظین مسلحی که گوشه گوشه ساختمان ایستاده
بودن نگاه کردم.
نقاب به چهره داشتن و قابل شناسایی نبودن.
ذره ای هراس از بابت خودم نداشتم،اما از درون از
فکر اسیب دیدگی نیاز به جنون کشیده می شدم.
محافظی که پشت سرم ایستاده بود،با نوک اسلحه اش
به اتاقی که سمت چپم بود اشاره کرد. سر تکون داده و
ایستادم.
در اتاق رو باز کرد و کناری ایستاد. بدون لحظه ای
مکث داخل شدم.

به محض ورودم در پشت سرم بسته شد. با دقت به
اتاق نیمه تاریک نگاه کردم. با شنیدن صدای ضربان
قلب بلندی،به چپ چرخیدم و بعد،یخ زدم.
نیازم،همسرم،تمام دلخوشی من،در یک اتاق شیشه
ای،به تخت بسته شده بود و دستگاه های زیادی به
تنش وصل بود.
چشماش هراسون و نگران به من دوخته شده بود و با

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

25 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
💕Hadis💖
💕Hadis💖
1 سال قبل

و یه چیز دیگه من یکم اون افسانه رو مثل داستان نیاز و اوستا کردم و طبق تصوراتم😄 نیاز کشته میشه مثل قو و اوستا زنده میمونه مثل مامبای سیاه و درخت سیب هم میشه بچشون یعنی یادگار نیاز اخه داستان نیاز و اوستا خیلیییی شبیه افسانه ی مامبا و قو هس خود اوستا هم گفت که تو قوی منی و من مامبای سیاهم فقط تنها تفاوت اینه که تو افسانه قو توسط مامبا کشته شده ولی اینجا احتمالا نیاز کشته میشه ولی به دست اوستا نه
خب من براتون اخر داستان رو پیش بینی کردم با تشکر از خودم خخخخ😂🤣🤣🤣

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  💕Hadis💖
1 سال قبل

دقیقاً همینطوره

Mobina
Mobina
پاسخ به  💕Hadis💖
1 سال قبل

کاملااااا صحیح،اصن معلومه که آخرش نیاز میمیره،احتمالا نیاز بخاطر بچش میمیره ،در راه نجات بچش میمیره😂😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

زود قضاوت نکنید پارت که اومد میفهمید 😭😂

💕Hadis💖
💕Hadis💖
1 سال قبل

وای من گیج شدم هیچی رو نمیتونم هضم کنم حتما تو پارت بعد میگه نههه بابای نیاز بابای اوستاس🤣🤣🤣🤣🤣 پدر اوستا و قاتل ترنم رو چند بار عوض کردن هی میگن اینه بعد میگن نه اونه
آدم هیچی رو نمیتونه باور کنه من که اصلا نتونستم این پارت رو هضم کنم🤣🙄
چقد داستان داره پیچیده میشه من هرپارت رو ده بار میخونم تا متوجه بشم😂

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Hadis
Mobina
Mobina
1 سال قبل

یه ذره داره اغراق آمیز میشه،هی میگن این قاتله اون قاتله،آخرم میگن نه اشتباه شد😑😑😑😑یهو بگید خود اوستا قاتله تمومش کنید دیگ

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

🤣

آنی
آنی
1 سال قبل

شوک پشت شوک من دیگه چیزی ندارم بگم

🫠anisa
🫠anisa
1 سال قبل

فک کنم یکیشون بمیره یا نیاز یا اوست

بهار حصاری
بهار حصاری
1 سال قبل

سلام
نیاز قاتل نباشه !!!
ترنم زنده مرده اش برای نیاز مهرآرا دردسره همینه دیگه وقتی دلت به حال یک دختر تنها بسوزه ودوستش بشوی این می‌شود یک جمله معروف هست که میگوید نشو دلسوز که میشوی خانمان سوز یک چیز دیگه این رمان فقط به دلیل اینکه تا حدودی اتفاقات واقعی را بدون پرده گذاری بیان میکنه جذاب شده وگرنه این قسمت عاشقانه رمان یا بهتره بگویم بخش کلیشه ای در همه بخش های روزمره زندگی در خیابان در تلویزیون و… هم قابل رویت هست من دانشجو پزشکی هستم ومیبینم که این بیماری در همه جای دنیا دارد ذهن دیگران را مختل می‌کند با نقاب عشق ولی این فقط هدف گرفتن احساسات آدم هاست منظورم این بخش های کلیشه ای وحال بهم زن هست

Abcd
Abcd
1 سال قبل

وای نه بچشون و نیاز نمیرن 🥺💔

Sogand Kadkhodazade
Sogand Kadkhodazade
1 سال قبل

اقا یه چیزی ممکنه عموام‌نقش داشته باشه اما بنظرم اونم‌نقشش حدودا شبیه آیداس که یکی تهدیدش کرده و اینا. اما اگر یادتون باشه چند پارت قبل راوی از زبونه خودش نوشت که انگار یکی از محافظا داشت یه کاری میکرد و بنظرم همه ی اینا یه ربطی به پندار داره

silvermoon
silvermoon
پاسخ به  Sogand Kadkhodazade
1 سال قبل

پندار اره اینم میشه من میگم‌یه گزینه دیگه اتش هم‌هست این دوتا میشه جزو مظنون ها باشن پوففف اصن نمیشه قدم‌ بعدی این نویسنده رو پیش بینی کنی نه عموِ چیزی فراتر از فقط یه آدم سادس نقشش از آیدا بیشتره

الہہ افشاری
الہہ افشاری
1 سال قبل

نویسنده جان میشه بگی چند پارت مونده کاش تا شروع مدارس تموم شه

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

چند قسمته دیگه تمومه دقیقا نمیدونی ؟😂

آنی
آنی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

جلد 4 چن پارته؟

نوشین
نوشین
1 سال قبل

بچه ها بهترین رمان هایی که خوندین رو معرفی کنید لطفا. من وهم و الفبای سکوت رو بین تمام رمان هایی که خوندم دوست داشتم از این جنس رمان ها میخوام 😂

silvermoon
silvermoon
1 سال قبل

خدا من خدای من اوه هلپ گادددددد

Dliver
Dliver
1 سال قبل

یعنی عموش قاتل ترنمه بابای اوستاس؟! اوففف خیلی هیجان انگیزه میشه الان یه پارت دیگ هم بدین یکیشم عصر ؟!🙏🙏🙏

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Dliver
ارزو
ارزو
1 سال قبل

عجب غلطییی کردم که خوندممم😭😭😭😭😭😭

Nahar
Nahar
1 سال قبل

اخ خدا🥺🥺🥺♥️

paeez
paeez
1 سال قبل

لعنتی چرا اینجا تموم شد
وای من تا عصر دیوونه میشم
خدایا من نمیتونم هضم کنم این رمان رو
😐😐

...
...
1 سال قبل

وای خدا باز چیشد🤯🤯🤯
عمو کیه این خانواده چرا اینطوریه
نیاز نیاز چی میشههههه تا عصر که 😱🥺🥺🥺

دسته‌ها

25
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x