رمان وهم پارت 54

3.3
(3)

 

چشماش هراسون و نگران به من دوخته شده بود و با

وحشت سر تکون می داد. حتئ در این موقعیت هم به
فکر من بود.
اراده ام رو باختم و با انقلابی که درونم بود سمتش گام
برداشتم که یک صدای خندانی از پشت سرم گفت:
-نه لاساسینو،اگه می خوای زنت زنده بمونه،سرجات
بمون.
لهجه داشت،اما خوب فارسی صحبت می کرد.

اشک مثل ابر بهار از چشم های زیباش بیرون چکید.
نفس عمیقی کشیده و به عقب چرخیدم. مرد کوتاه
قامتی با ماسک جوکر مقابلم ایستاده بود.
دستام رو مشت کرده و به سختی گفتم:
-اونو ول کن،بعد هر بلایی خواستی سر من بیار.
قهقه زد..قهقه شیطانیش در اتاق اکو می شد.
-چه شوهر خوبی. چه بابای خوبی هستی. البته من
کاری به زنت ندارم،من با زنای حامله کاری ندارم.
شرارت درون کلماتش استخون هام رو لرزه وا می
داشت. از بین دندون های کلید شده ام گفتم:
-بلایی سر خانواده ام بیاد،تیکه پاره ات می کنم.
با مسخره بازی دستاش رو بالا گرفت و گفت:
-نه تسلیمم. لاساسینو،خانومت بارداره و من کاری به
کارش ندارم.

تمام وجودم می لرزید و دلم می خواست این بزدل
بدبختو به اتش بکشم که گفت:
-چون ما به بچه خودمون اسیب نمی زنیم.
مشکوک نگاهش کردم که با لحن شیطانیش،نفس من
رو گرفت:

_اوه،تو در جریان نیستی. متاسفم،اما همسرت از تو
حامله نیست.

فصل سی و نه
“تولد اشتباه”
-تو چطور به دنیا اومدی لاساسینو؟
قدرت ترکش این سوال به قدری زیاد بود که بند بند
وجودم رو از هم گسست. زانوم تیر کشید و به سختی
سرپا بودم.
این اتفاق نیافتاده بود…
وقتی شوک رو درون نگاهم دید،خندید:
-خودشه،یادت اومد. به مادرت هم تزریق شده بود.
تمام تنم به اتش نشست. خاکستر شدم. من باخته
بودم،همه زندگیم رو باخته بودم.
از درد درون سینه ام استفاده کرد و گفت:

-مادرت به کسی نگفته بود از کی بارداره اما ما می
دونیم پدرت کیه،درسته؟
سرم سوت می کشید. تنم می لرزید. این حق من نبود.
-همسرت یک ماه مهمان ما بود.
با دستش،به نیازی که پشت سرم بود اشاره کرد و با
لبخند گفت:
-آی یو آی،¹روی همسرت خیلی خوب جواب داد. بچه
ما کاملا سالمه.
دنیا با تمام عظمتش روی سرم خراب شده بود.
من خودم حاصل یک لقاح مصنوعی بودم و فکر می
کردم نطفه ای که درون همسرم شکل گرفته،از وجود
منه…و حالا دنیام درهم شکسته بود.
نمی تونستم درست نفس بکشم،زندگیم رو از دست
رفته می دیدم.
نیاز،بازیچه دست های دشمنان من شده بود.
-فکر می کنی همسرت چند ماهه بارداره؟
نیشخندی زد و دور خودش چرخید:
-اوه پسر،بذار دکتر سونوگرافی کنه باهم ببینیم.

بشکنی زد و من به سختی به عقب چرخیدم. دلم می
خواست فریاد بزنم،دلم می خواست چیزی بگم اما به
قدری در شوک بودم که نمی تونستم.
¹IUI
نیاز با هراس و نگرانی به دکتری که کنارش ایستاده
بود نگاه می کرد. وقتی دستگاه روی شکمش قرار
گرفت،بلافاصله با تردید به تصویر داخل مانیتور
اشاره کرد. سکوت محضی در اتاق شکل گرفته بودد
که با صدای قلب تپنده ای،شکسته شد.
نیاز،بلافاصله به هق هق افتاد و چشماش رو بست اما
من نمی تونستم کاری انجام بدم. من مرده بودم.
پزشک با لبخند به سمت هیولایی که کنار من ایستاده
بود قرار گرفت و با لبخند گفت:
-جنین،هفده هفته است. سالم و سلامته.

صدای گریه های سوزناک نیاز،جگرم رو اتش می
زد. دستی روی شانه ام قرار گرفت و صدای شیطانی
ای گفت:
-خانومت،چهار ماهه بارداره.
تیری زهراگین به قلبم اصابت کرد. نیاز چهار ماهه
باردار بود و ما فقط سه ماه بود که ازدواج کرده بودیم
.
ضربه ریشه ای بود،به استخوانم رسیده بود اما هیچ
چیز در این دنیا مهم تر از نیاز نبود. این بچه هرکس
که بود،ربطی به نیاز نداشت و من برای نجات نیاز
هرکاری می کردم.
من از درون تکه پاره شده بودم اما به سختی خودم رو
جمع کردم ولی ضربه بعدی هم زده شد:
-البته،این وسط یکی خیلی کمکون کرده. لازمه یه
تشکری ازش بکنیم.
جاسوس؟
یعنی یک جاسوس بین ما بود؟
این بار،صدای گریه نیاز هم خاموش شد و هر دو به
سمتی که او اشاره کرده بود نگاه کردیم. نفس به معنی

واقعی درون سینه ها جمع شده بود که در باز شد و
بعد…امکان نداشت.
عینکش رو برداشت و لبخند عریضی زد…جاسوس
بود؟
پس تمام این محبت ها و حرف ها؟
به چشم های هم خیره شدیم و خدایا،من جاسوس در
منزلم نگه می داشتم؟

شاید،روزی که من خلق شده بودم روز بدبختی بود.
شاید،عذاب همزاد من بود.
شاید من رانده شده از درگاه خوشبختی بودم و شاید
من هیچ وقت نباید در قلبم رو به روی کسی باز می
کردم…
به چشم های بی روحش نگاه می کردم،چشم های
خائنی که در کنارم بود و من متوجه نشده بودم.

با دقت و تفکر نگاهم می کرد،تمام فداکاری ها و
احترامات این مدتش رو به یاد اوردم. چطور از
محرمانه ترین نقطه زندگیم اسیب دیده بودم؟
نیازم،به تخت بسته شده بود. کودک یک نفر دیگه رو
حمل می کرد و من با یک خائن زندگی می کردم…
تلاقی نگاهمون با صدای بهت زده نیاز شکسته شد:
-ای؟
نگاه از من گرفت،به نیازی که به تخت بسته شده بود
نگاه کرد و ادای احترامی دروغین کرد و با لبخند
شرارت بخشی گفت:
-سلام،خانوم. حالتون چطوره؟
بهت چشم های نیاز،علت شکست من بود.
محافظش،مردی که او رو از ال ای تا تهران
اسکورت کرده بود،جاسوس دیگری بود. مردی که
شب هایی که من هنوز پام به قشم نرسیده بود،نگهبان
همسرم بود. مردی که وقتی نیاز رو از دل اتاق
شکنجه بیرون کشیدم،کنارم بود و جزوی از اعضای
دایر بود.

سقف دنیای من ترک خورده بود. ای،دور ترین و بی
نظیرترین مهره این بازی بود. به قدری دور از ذهن
بود که فکرم سمتش منحرف نمی شد.
هیولای ماسک به چهره که کنارم ایستاده بود گفت:
-خوشحال شدی لاساسینو؟محافظ خانومت رو دوست
داری؟
ای،لبخند نمی زد اما چشماش می درخشید. به سمت
اتاق شیشه ای که نیاز درونش بود حرکت کرد و
داخل شد. بدنم لرزید،بی اختیار تکون خوردم و
سمتش گام برداشتم که هیولا محکم بازوم رو گرفت و
با خنده گفت:
-یه قدم اشتباه برداری،اتفاق بدی برای همسرت می

افته

خدایا ،من هیچ وقت تورو باور نداشتم هیچ وقت
علاقه ای بهت نداشتم اما،بخاطر من نه بخاطر
نیاز،نذار اتفاقی بیوفته

هر بلایی خواستی سر من بیار،اما نیاز رو به من
ببخش.
چشمام رو از شدت درد بستم و دستام رو مشت
کردم،خدایی که هیچ وقت باورش نکردم رو صدا
زدم. من یاغی یه دنیا بودم،اما برای نیاز هرکاری می
کردم.
تسلیم خدا می شدم…
هیولا با تلفنش مشغول بود و من برای اولین بار در
دل زمزمه کردم:
“اگه وجود داری،اگه واقعا خدایی می کنی،نیازمو
نجات بده. تسلیمت میشم،جون من بگیر،هربلایی
خواستی سرم بیار اما اینجا ولم نکن. اینجا منو با نیاز
امتحان نکن. وقتی اومدم پیشت،دیگه شکایت نمی
کنم،هرچی بگی انجام میدم. جهنمتو تحمل می کنم اما
نیازمو نجات بده. خدایا،هستی؟وجود داری؟”
-متاسفم،ولی انگار باید قولم رو بشکنم لاساسینو.
چشم باز کردم،نگاهم خیره به نیاز گریون بود. تمام تنم
درد می کرد که هیولا با لحن خشمگینی گفت:
-پدرت،راضی نمیشه معامله کنیم. معامله بهم خورد.

نیاز،اشکاش می چکید،اما همچنان نگاهش به من بود.
هیولا قدمی به جلو برداشت و بشکنی زد.
ای،اون حرومزاده خائن سری تکون داد و
بعد،سرنگی رو از داخل میز مقابلش برداشت.
جهان،دور سرم می چرخید و هیولا گفت:
-بوتولینوم رو که می شناسی؟خودت زیاد ازش
استفاده کردی.
نفهمیدم چی شد،با تمام قدرت به سمت نیاز حرکت
کردم که صدای شلیک گلوله با صدای فریاد نیاز
همزمان شد.
پزشکی که کنارش ایستاده بود،اسلحه لعنتیش رو
سمتش گرفت و اماده ایستاد که هیولا نزدیکم شد و با

خنده گفت:
-اروم باش لاساسینو،این دفعه تیرش به جای
زمین،سرشو نشونه میره. نگران دوستات هم باش.

فقط شش قدم فاصله تا نیازم بود و به قدر یک دنیا به
نظر می رسید. قلبم درد می کرد. خدایا می بینی؟همه
جانم درد می کرد.
در این جهنم باز شد و بعد،جسم غرق در خون پندار
داخل شد.
نگاهم،اسیر چشم های نیاز و تن غرق خون پندار که
نفس های اخرش رو می کشید بود.
دلم یک فریاد بلند می خواست و هیولا گفت:
-خب،لاساسینو در نظر بگیر گروهت در خطره.
قهقه زد،قهقه اش مثل پتکی به سرم کوبیده می شد. کم
اورده بودم،من کم اورده بودم.
نمی تونستم تا زمان مناسبش طاقت بیارم.
لب های خشکم رو تکونی دادم و همونطور که خیره
به چشم های نیاز بودم پرسیدم:
-چی می خوای؟
صدای خنده اش بلندتر شد…خیلی بلندتر.
مقابلم ایستاد،تصویر نیاز پاک شد و من به چشم های
این ماسک مسخره خیره شدم. چرا خودشو نشون نمی
داد؟
دست روی شونه ام قرار داد و با لحن خاصی گفت:

-شکست ناپذیرترین مرد دنیا جلوم وایساده و میگه
چی می خوای. تو خیلی مارو اذیت کردی،می خوام
ببینم چطور می خوای جبران کنی.
هدف اون ها من بودم،نیاز بهانه بود. من می دونستم
چی می خوان. از مقابلم کنار رفت و به نیازی که مثل
ابر بهار اشک می ریخت اشاره کرد و گفت:
-برای نجات جونش حاضری چی کار کنی؟
نفس عمیقی کشیدم. به جنگل چشم های ارامش بخشش
نگاه کردم. به زنی که الهه زندگی من بود. زنی که با
بودنش،حرفاش و حضورش من رو به دریای ارامش
کشیده بود.
نیاز،تاوان گناهان من رو پس می داد. اگه من هیچ
وقت

وارد زندگیش نمیشدم هچی وقت به این روز گرفتار
نمیشد

التماس درون نگاهش،مجنون ترم می کرد. در اغوش
مرگ بود،اما همچنان به فکر من بود.
مشتم رو باز کردم و بعد…برای اولین بار در
زندگیم،انجامش دادم.
زانوهام که به زمین چسبید،نیاز گریان فریاد کشید:
-اَوستااااااااااااا.
زانو زدم،برای نیاز،به زانو می افتادم. دستام رو روی
زانوهام قرار دادم و گفتم:
-من تسلیمم،حالا همسرمو ول کن.
متوجه شوکه شدنش شدم. چند لحظه ای نگاهم کرد و
بعد با افتخار دست زد و گفت:
-واو،قوی ترین مردی که می شناسم،مردی که حاضر
بود بمیره و تسلیم نشه زانو زده. تبریک میگم،تحت
تاثیر قرار گرفتم.
تنم از درون می لرزید،چشمام از درد تیر می کشید
اما مهم نبود. دست روی شانه هام گذاشت و گفت:
-جدا میگم،تحت تاثیر قرار گرفتم اما…
سرشونه هام رو فشرد و با لحن شومی گفت:
-بازی تموم شده.

دستش رو بلند کرد و لحظه بعد،صدای نعره بلند من
به هوا برخواست اما،ای با قدرت سرنگ سم رو به
نیاز تزریق کرد.
نیاز
اغاز حکومت درد.
به محض تزریق سرم،تنم از هم گسست.
نفس هام سخت،سنگین و کشدار شده بود که هیولایی
که کنار مرد زندگیم ایستاده بود گفت:
-تا چند لحظه دیگه،عصب های بدنش تیکه پاره میشه.
دیگه نمی تونه پاهاشو احساس کنه. اوه،نفساش سنگین
میشه و مرگ به استقبالش میره.

وحشت؟نه…
خدایا هیچ کلمه ای نمی تونست شدت این احساسم رو
توصیف کنه.

سعی کردم پاهام رو تکون بدم،اما خدایا نمی
تونستم…دست و پام سر شده بود،نمی تونستم…
تلاش کردم،تقلا کردم…در دل خدا رو صدا می زدم و
سعی می کردم دست و پام رو تکون بدم اما نمی
شد،قدرتشو از دست داده بودم.
خودم متوجه بودم،من فلج شده بودم.

نمی تونستم تکون بخورم…قدرتم رو از دست داده
بودم.
دلم فریاد کشیدن می خواست اما،چشمام باز نمی
شد…نفسام بالا نمی اومد.
دلم می خواست با تمام قدرت فریاد بزنم اما،هیچ وقت
اَوستا رو نمی شکستم.
هیچ وقت،هیچ وقت اجازه نمی دادم شاهد درد کشیدنم
باشه. چشمام،سنگین شده بود. نفسام درست بالا نمی
اومد..وزنه بدی روی تنم بود.
دیگه حتی نوک انگشتامم حس نمی کردم…
تراژدی بود…
اَوستا زانو زده بود،صورتش خونی بود. دست و
پاهاش رو بسته بودن و او نعره می زد.
مرگ وحشتناکی برای من بود…لحظه ای بود!

ذره ذره جانم رو می گرفت.
اسلحه که روی سرش قرار گرفت،با مرگ دست و
پنجه کردم. خدایا،منو بکش اما اَوستا نه…
خدایا اَوستا نه…خدایا او نه!
نگاهمون درهم گره خورده بود…
زندگی ما اشتباه بود.
کاش هیچ وقت عاشقت نمی شدم اَوستا،من تورو به
خاک سیاه کشیدم.
کاش هیچ وقت به دنبالت نمی اومدم،من باعث این
همه سختی شدم…کاش هیچ وقت التماس نمی کردم که
خودتو به من نشون بده.
من زندگیتو خراب کردم،تو به من امنیت بخشیدی و

من زندگیتو سیاه کرد م
زندگی سیاه

گهگاه فکر می کردم شاید سرنوشت ما از ابتدا با قلمی
شوم نوشته شده بود،اما امروز مطمئن شدم سرنوشت
ما از عزل،با خون نوشته شده بود.
درد تا مغز استخوان
نگرانی
وحشت
و مرگ!
مرگ در این حوالی نفس می کشید.
روی تخت گیر کرده بودم و دلم می خواست فریاد
بزنم “اَوستا برو”
اما صدایی از دهانم خارج نمی شد.
همه جا سکوت و همه جا تاریک بود. نمی تونستم
چیزی حس کنم.
چشم های نیمه باز و خیسم به چشم های سرخ و گشاد
او خیره بود…نه!
چشم ها حرف می زد و نفس رفته من خارج و ازاد
می شد.
فشار ذره ذره بیشتر می شد و ما در حصار دشمن
بودیم.
نمی تونستم….من بدون او نمی تونستم.

نگاهش فریاد می کشید…نگاهش نعره می زد و من
فریاد خاموشش رو می شنیدم.
بانگی که می گفت “من ازت مراقبت می کنم نیاز”
چیزی درونم تکون خورد و من می دونستم این پایان
بازیه.
قطره اشکی از چشم های خیسم چکید و نگاهم از
چشم های او به اسلحه ای که روی سرش قرار گرفته
بود تردد کرد.
این نقطه پایان زندگی ما بود.
او زانو زده
و
من؟
من تمام شده بودم.
نگاه ها بهم دوخته شد؛با اطمینان نگاهم می کرد و
درون نگاهش چیزی بود که نمی فهمیدم…غم؟!
در خاکستر نگاهش غرق بودم که بنگ!!!!
تمام تنم در هم پیچید و دیدم که مایع سرخ رنگی به
دیوار پاچیده شد…..
پایان زندگی سیاه!

نمی تونستم فریاد بزنم اما با التماس،دست های فرشته
مرگ رو گرفته بودم و سعی می کردم لحظات
اخر،ببینمش.
خون سرخ پندار روی صورتش پاچیده شده بود. یکی
از محافظینم،من رو فروخته بود و دیگری،بخاطر من
همین الان جانش رو از دست داده بود.
به خاکستر زیبای چشم های او خیره شدم. خدایا تو
اَوستا رو خیلی زیبا خلق کردی.
ازت ممنونم که اجازه دادی زندگیم رو کنار زیباترین
مخلوقت سپری کنم.
در زندگی بعدی،لطفا من رو یک باریکه نور خلق
کن. ذره ای از نور خورشید تا اَوستام رو از سرمای
زمستون رهایی ببخشم.
تنش رو گرم کنم و بتونم در اغوشم بگیرمش.
در زندگی بعدی،اَوستا رو بدون من خلق کن و اجازه
بده این مرد،زندگی ارامی داشته باشه.

به زیباترین چشم های دنیا نگاه کردم،به مردی که همه
چیزم بود. به مردی که قلبم رو عاشق کرده بود.
من از زندگیم پشیمون نبودم،سخت و سیاه گذشت اما
حضور اَوستا مرهم همه دردهام بود.
فرشته مرگ نزدیک شد،فرصت تمام شد.
دست در دستش گذاشتم و خیره در چشم های به خون
نشسته همسرم،در دل زمزمه کردم:
-تا ابد،کنارتم.
و مرگ من رو به اغوش کشید و پلکام بسته شد…
این دفتر به پایان رسید. اما عاشقانه به پایان رسید
اَوستا
صدای جیغ مانیتور ها،چشم های بسته نیاز،جهانم رو
از

کار انداخت.

جهان لحظه ای سکوت شد و من تمام وجودم خیره به
چشم های بسته نیاز شد.
دستگاه جیغ می کشید و فریاد می زد قلب نیازم برای
همیشه از کار افتاده.
ای و پرستار به سرعت نزدیک نیاز شدن و دستگاه
ها رو از تنش جدا کردن و اجازه ندادن ببینمش.
مطمئن بودم جسدش رو تحویل سازمان میدن. درست
مثل جسد مادرم.
در بند بودم،تنم خونین بود اما روی پاهام ایستادم و با
تمام قدرتم نعره زدم:
-نیاااااااااااااااااااز.
اما او رفته بود.
چشمام از هجمه احساساتی ناشناخته می سوخت و تنم
تیکه پاره می شد. با تمام قدرت سمتش حرکت کردم
که بومب…
منفجر شد…شعله اتش به هوا برخواست و با فشار به
دیوار کوبیده شدم و اتش،شعله کشید.
نیازم چشماش رو بسته بود و من،توانی برای زندگی
نداشتم. اتش بود و اتش…
صدای گلوله رو شنیدم و بعد،چشمام رو بستم.

زندگی بدون نیاز رو نمی خواستم.
قو مرده بود و مامبا این زندگی رو نمی خواست.
پایان جلد سوم!
آغوشتو به غیر من به روی هیشکی وا نکن
منو از این دلخوشی و آرامشم جدا نکن
من برای با تو بودن پر عشق و خواهشم
واسه بودن کنارت تو بگو به هر کجا پر میکشم

منو تو آغوشت بگیر آغوش تو مقدسه
بوسیدنت برای من تولد یک نفسه
چشمای مهربون تو من و به آتیش میکشه
نوازش دستای تو عادت ترکم نمیشه
فقط تو آغوش خودم دغدغه هاتو جابذار
به پای عشق من بمون هیچکس و جای من نیار

مهر لباتو رو تن و روی لب کسی نزن
فقط به من بوسه بزن به روح و جسم و تن من
به نام حق
جلد چهارم
َمز َد َیسنا¹
تو،نبض حیات من بودی
تو،خلسه روح من بودی
تو،دین من بودی
اهورا مزدای من بودی
تو،تمام من بودی
الهه درگاه من بودی
من هر ثانیه از عمرم تو را عبادت می کردم
تو اغواکننده دردهای نشسته بر تن و روحم بودی
تو ارامش بخش جراحت های بی درمان این مرد
بودی
نبودنت،یک مرد را متلاشی کرد

من دلیل مرگ تو بودم
تو دلیل زندگی من
من،مرده ام
دنیای من،از زمانی که جنگل چشم هایت به تاریکی
نشست،به خاک نشست
الهه من،
بعد از من،چه کسی تو را در امنیت قرار می دهد؟
تو بدون من،در امنیت نیستی
تو مرا به جهنم کشیده ای
من حتی شب ها،در رویاهایم به دنبال تو هستم
امروز و فردای من مملو از حضور توست
مرا به اتش کشیدی
من بی تو قدرتمند نیستم
من فقط یک انبار خشمم
یک یاغی
یک شورشی
نیاز،منی باقی نمانده
من روحم را به شیطان فروخته ام
بعد از تو،من اهریمن شدم
من ویران کردم

تو معجزه زندگی من بودی
زندگی من سیاه است
اما،روح تو نجات من است
تو نیاز منی
پناه پاکی من هستی
من اَوستای تو
و تو
َمزدیسنای منی!!!
َ ¹مزدیسنا (مزداپرستی) که به آن دین زرتشت و دین
بهی هم میگویند، دین یکتا پرستی و یکی از از
قدیمیترین ادیان جهان است که از آموزههای رهبر
دینی ایرانی، زرتشت اسپیتمان، سرچشمه میگیرد.در
جهانبینی مزدایی، جهان صحنه برخورد میان خیر و
شر است و در فرجام کار، نیکی بر بدی پیروز خواهد
شد.

فصل چهلم
“سیاهی مرگ”
یک سال و نیم بعد
کرولاین
گلبرگ های رز سرخ رو با بغض روی سنگ
مزارش ریختم و زمزمه کردم:
-می دونی،تو همه چیز آرس بودی. نتونست طاقت
بیاره…
به اختیار خودم نبود،قلب عاشق و زبان نفهمم با امدن
اسمش از خود بی خود می شد. اشک هایم بی وقفه
چکید و با بغض شدیدی گفتم:

-تو دلیل زندگی اون ادم بودی،وقتی علت زندگیش
نبود نتونست طاقت بیاره.
دستام رو مشت کردم و به سنگ قبرش کوبیدم و گفتم:
-نیاز،تو رفتی و اَرس ام اتش زدی.
شال لعنتی ام رو روی سرم کشیدم و با مرگ جانساز
این عشق باریدم.
مرگ نیاز،اَوستا رو به جنون کشید و با دست های
خودش،زندگیش رو به پایان رسوند و این من رو تا
مغز استخون می سوزوند.
این عشق،سوزان و ویران کننده بود و هر دو سوخته
بودند.

اَوستا
به چشم های وحشت زده اش نگاه کردم و بعد…بنگ!
خون با سرعت زیادی روی زمین پاچید و پارکت ها
در لحظه به سرخی گرایید.

دستی به ایرپدم کشیدم و زمزمه کردم:
-تموم شد.
و با سرعت از ساختمان بیرون زدم. نگهبان به
محض دیدنم سری تکان داد و اجازه داد مردم داخل
شوند. نفس عمیقی کشیدم و سوار موتورم شدم و
سمت پناهگام حرکت کردم.
نیم ساعت بعد،داخل پناهگاهم بودم.
َکلت کمری ام رو روی میز پرت کردم و تن خسته ام
رو روی کاناپه.
چشمام رو بستم و مثل همه روزها،صدای خلسه
اورش در مغزم اکو شد.
کامل خودم رو رها کردم و اجازه دادم صداش در
روحم بدمه.
به واضح ترین شکل ممکن اون صحنه رو به یاد
داشتم. موهای بلند و مجعدش رو پشت گوش زد و با
صدای کشنده اش برام خوند:
-گوش کن اَوستا،یه شعر قشنگ هست بابت اواز قو.
میگه که، شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خوانَد آن شب
که خود در میان غزلها بمیرد
گروهی بر آنند که این مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم درآغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش باز کن
که میخواهداین قوی زیبا بمیرد.
چشمام رو بستم و فکر کردم،قوی خونین من چقدر بی
نام و نشان و چقدر شکنجه اور از دنیا رفتی

کرولاین

_داری با سرنوشتت لج می کنی.
سکوت کردم،این روزها زیاد سکوت می کردم.
با افسوس نگاهم کرد:
_دختر،من برات درس عبرت نیستم؟
غم درون چشم های بابا،حسرت و دردی که هر روز
تحمل می کرد غیر قابل بیان بود.
او شاید سناتور امریکا بود،اما او تا ابد عاشق بود.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
_تو تونستی زن رویاهاتو فراموش کنی بابا؟
حت
ِ ی یاداوری ان زن هم بابا رو درهم می شکست.
قلب عاشق بابا،تا ابد برای اون زن می تپید.
دیدم که دستاش مشت شد،اه عمیقی کشید:
_مگه میشه نفس نکشید دختر؟
این،درد اورترین پاسخ از قلب یک عاشق بود
عشق،واژه غریبی بود.
بابا عاشق بود،عاشق ترین انسانی که در تمام زندگیم
دیده بودم.

رئا،تمام بابا رو جادو کرده بود و من،تسخیر شده پسر
رئا بودم.
اَوستا،معنای زندگی من بود.

زندگی سیاه من از لحظه ای که چشمم به چشم های
خاکستری او افتاده بود،گرم شده بود.
_آرس فرقی با یه ماشین مرگ نداره.
می دونستم،مطمئن بودم.
مصمم گفتم:
_باید کمکش کنم.
_کسی نمی تونه متوقفش کنه،بهت اسیب می زنه.
_میخوام تو بغلم باشه و بهم اسیب بزنه،حقش نیست
تنهایی درد بکشه.
ناراحت و با غم اشنایی نگاهم کرد که با لبخند تلخی
گفتم:
_بابا،اون پسر رئاست. همونی که زندگیتو فداش
کردی،می تونی اجازه بدی خودشو نابود کنه؟
_اون بعد از مرگ زنش نابود شده. هیچکس نمی تونه
کمکش کنه.

صداقت درون جملاتش،قلبم رو اتش می زد.
قلبم برای پدرم که سهمش از عشق دیرینه اش،فقط سه
ماه بود و اَوستایی که فقط سه ماه طعم خوشبختی رو
چشیده بود درهم شکست.
بابا با پوست و استخوان اَوستا رو درک می کرد.
نزدیکم شد،مقابلم ایستاد و با لحن دردمندی گفت:
_اون ادم مرده؛چون علت زندگیش مرده. الان فقط یه
ماشین برای قتل و غارته. هیچ درمانی روی اون
جواب نمیده. روحی در کالبد اون ادم نیست چون
روحش کشته شده.
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و با لبخند گفتم:
_بخاطر خودم،بخاطر قلبی که ارامش نداره و بخاطر
حقی که به گردنم داره باید کنارش باشم. بابا؛تو خودت
به من یاد دادی،عشق منطق نمی فهمه و باید بدون
توقع عاشق بود و عاشقی کرد.

به اشک هایی که از چشمم می چکید نگاه کرد و من
باریدم:
_بخاطر عشقی که بهش دارم،بخاطر قلب خودم باید
کنارش باشم تا اروم بگیرم. من توقعی ازش ندارم،فقط
طاقت درد کشیدنشم ندارم بابا.
محکم در اغوشم گرفت و سرم رو بوسید. سرنوشت
من عجیب به پدرم شباهت هایی داشت.
این بار،من سناتور بودم و اَوستا مثل مادرش، رئای
رویایی بود.
رئایی که زیباییش شب تار رو روشن می کرد و
اَوستا به زیبایی مادرش بود.
و من،عاشق تر از سناتور…

اَوستا
-من نگاه های سنگینتو دوست دارم اَوستا.

دست های او روی سرشونه های من و دست های من
اسیر موهای او.
خودش رو بالاتر کشید و کامل بین پاهام جاگیر شد.
مات چشم های سبزش بودم.
موهای فرش که با نسیم دریا به رقص در امده بود رو
از روی صورت جذابش کنار زدم و پرسیدم:
-چرا؟
صدای موج اب،سکوت دوست داشتنی جزیره در
شب و نفس های او،نگاه او اوج ارامش من بود.
نور ماه چهره قرص ماهش رو روشن کرده بود.
دستی به عضلات گردنم کشید و با لبخند پاسخ داد:
-چون باعث میشه احساس کنم زنده ام و در امنیتم.
سکوت کردم و به چشماش خیره شدم. لبخندی زد و
گفت:
-چرا انقدر ساکتی؟نمی خوای چیزی بگی؟
متوجه نبود،من می خواستم حرف بزنم اما وقتی
چشماش رو می دیدم قفل می کردم.
مثل بچه ها لب برچید و گفت:
-اَوستااااااااا،با توام ها.
-من می خوام حرف بزنم،اما…

-اما چی؟
دست روی گردنش قرار دادم و نزدیک کشیدمش:
-وقتی چشماتو می بینم همه چیز یادم میره.
و لبخندش رو بوسیدم. دستاش عضلاتم رو نوازش
می کرد و لب هاش در حصار لب های من بود.
رایحه تنش،عطر دل انگیز سیبش مشامم رو پر کرده
بود. لبش رو گزیدم که مشتی به سینه ام کوبید و قهقه
زد:
-اَوستاااااااااااااا.
و صداش،در تمام جزیزه و دنیا اکو شد و اکو شد و
بعد…چشم باز کردم.
پلک های سنگینم به زحمت باز شد.

صدای خنده اش هنوز در گوشم بود و پژواک یم
طعم ش ری نی لبش،عطر تنش هنوز به وضوح به
خاطرم بو .د

خاطرات ماه عسلمون،هر روز و هر شب برام تکرار
می شد. تنم خیس از عرق بود و پناهگاه تاریک بود.
نفسی کشیده و به سختی برخواستم. بلوزم رو از تنم
در اوردم و بی حوصله روی میز پرتاب کردم.
بدون اینکه چراغی روشن کنم سمت اتاقم راهی شدم
اما هنوز قدم سومم رو کامل برنداشته بودم که صدای
زنگ خونه به صدا در اومد.
بی توجه به سمت اتاق حرکت می کردم که صدای
اشنایی گفت:
-آرس باز کن درو.
صدا اشنا بود اما اصلا اهمیت نداشت متعلق به کیه.
لخ لخ کنان قدم می زدم که محکم به در کوبید و با
بغض جیغ کشید:
-کرولاینم،آرس بخدا در رو می شکنم.
از تهدیدش باکی نداشتم،فقط نمی خواستم سرو صدایی
بشنوم.
صدای قهقه نیازم هنوز در گوشم زنگ می خورد.
چراغ ها رو روشن کرده و لحظه بعد در خونه رو
باز کردم. با دلتنگی و محبت نگاهم کرد اما به محض
اینکه متوجه تغیراتم شد با بهت گفت:

-چی..چی کار کردی با خودت؟
کرولاین
همیشه متفاوت بود.
شبیه شکست خورده ها نبود،شبیه انسان های نابود
شده ای که تا به حال دیده بودم هم نبود.
نه دود سیگار اطرافش رو احاطه کرده بود و نه
زندگیش ردی از الکل داشت.
نه ریش هاش تمام صورتش رو گرفته بود و نه ذره
ای چاق یا لاغر شده بود.
اَرس همون لاساسینوی همیشگی بود.
بی تفاوت،زیبا،جدی و قدرتمند. فقط یک تفاوت
بزرگ با گذشته داشت؛مرگبار شده بود.
کاملا رنگ و بوی مرگ می داد. خاکستر چشماش
سفیدتر شده بود و چهره اش سهمگین تر.

جذابیتش،به قدر مرگ افزایش پیدا کرده بود. خبری
از انبوه موهای پرپشت و به رنگ شبش نبود،موهای
بلندش،در کوتاه ترین حالت ممکن بود و حالا که تار

مویی جلوی صورتش خودنمایی نمی کرد،زخم ابرو
و چشمش بیشتر به چشم می اومد و بیشتر غریو این
مرد رو نمایان می کرد.
نگاهش به پنجره بود و نگاه من خیره به نیم رخش.
به مردی که همه دنیای من بود نگاه می کردم. مردی
که از ده سالگی دنیای من رو دستخوش تغییر کرد و
من از همان زمان افسونش شدم.
-تا کی می خوای خودتو مخفی کنی؟
روی کاناپه دراز کشید و پاسخ داد:
-تا وقتی پیداش کنم.
پدرش،دقیقا در کدوم جهنمی پنهان شده بود که
هیچکس پیداش نمی کرد؟
اهی کشیدم و گفتم:
-دلم برات تنگ شده بود.
-می تونی بری پس الان.
آرس همیشه همین بود.
-نمی خوای برادرت رو ببینی؟

این روزها،سخت تر واکنش نشون می داد. دیگه هیچ

چیزی نمی تونست احساساتش رو دستکاری کنه.
-نه.
-ولی اون تو خطره.
بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و به اسمون خیره شد.
حق با بابا بود. او کاملا مرده بود و فقط نفس می
کشید. وضعیت او خیلی بدتر از چیزی بود که در فکر
می کردم.
به ریتم نفس کشیدنش نگاه می کردم و چقدر دلم می
خواست محکم در اغوشم بگیرمش و ازش بخوام کمی
اشک بریزه و خودش رو تخلیه کنه اما می دونستم این
غیرممکن ترین امکان دنیاست.
دستی به موهام کشیدم که صدای بلند تلفنش سکوت
بینمون رو شکست.
به سادگی خم شد و بدون اینکه نگاهی به گیرنده بندازه
تماس رو پاسخ داد.

در سکوت به همه چیز گوش داد و بعد تنها یک کلمه
گفت:
-هوم.
و تماس رو قطع کرد و برخواست.
بلافاصله برخواستم و مقابلش قرار گرفتم:
-منم میام.
نگاه بی اهمیتی نثارم کرد و سری تکون داد و بعد هر
دو از خونه خارج شدیم. می دونستم بپرسم کجا میره
پاسخی بهم نمیده برای همین تا جهنمم همراهیش می
کردم تا مطمئن بشم حالش خوبه.
سوار ماشین که شدیم،با دقت حرکاتش رو زیر نظر
داشتم،ماشین رو روشن کرد و با پوزخند گفت:
-بالاخره خودتو نشون دادی.
و با تیک اف بلندی ماشین از جا کنده شد. پدرش،پیدا
شده بود…احتمالا!

اَوستا

-کلون انسانی؟
اتش سر تکون داد:
-بله لاساسینو.
سکوت کردم و کرولاین با گیجی گفت:
-نمی فهمم،چه ربطی به ما داره؟
اتش شروع کرد:
-خودتون می دونید که هیچ وقت این روش ثبت نشد و
جلوشو گرفتن و قرار نیست که کسی از این روش به
دنیا بیاد،اما الان دوباره حرفش شده و شواهد نشون
میده باز یه عده قصد دارن همچین کاری بکنن. که
یکیکشون…
-پدر ژنتیکی منه!
سکوت بدی حکم فرما شد.
کرولاین سرفه ای کرد و گفت:
-بیشتر توضیح بده.
حتی ذره ای برایم مهم نبود. من هیچ حسی نسبت به
ان قاتل و پدر لعنتی داشتم.
دستم به او می رسید،سر از تنش جدا می کردم و بعد
سراغ باقی ادم های لیستم می رفتم.

-با این روش،بعضیا عقیده دارن می تونن از سلول
های بنبادین جنین استفاده کنن و بعضی از بیماری ها
رو درمان کنن اما می دونیم که قصه این نیست و یه
چیز جنایت کارانه ایه. هدف اصلی اینا،خلق انسانی
مثل ربات می مونه یا خلق انسانی به روش هایی که
خودشون دوست دارن. کار اصلی این ها اینه که یه
ژن خاص رو کلون کنن تا یه چیزی مطابق میلشون
بسازن. مثل..
و بلافاصله سکوت کرد.
به مانیتور مقابل خیره بودم. سنگینی نگاه جفتشون رو
حس می کردم اما پاسخ دادم:
-مثل من که با ترزیق اسپرم شکل گرفتم و مثل نیاز
که به این شکل قربانی شد.
ناله های او،در سرم پژواک شد. دستانم مشت شد و
قفسه سینه ام سوخت.
لحظه ای از فکرم بیرون نمی رفت…لحظه ای!
نمی خواستم از ذهنم پاک بشه،تا اخرین روز زندگیم

باید چشم های او در ذهنم حک می شد.
پرسیدم:
-چطور می تونیم به ازمایشگاهشون دسترسی پیدا
کنیم؟
-خب،یه راهی هست.
متفکر نگاهش کردم که توضیح داد:
-شش روزه دیگه قراره دکترای اصلی این ازمایش
بیان اینجا. تحت محافظت شدید هستن اما میشه بهشون
نزدیک شد. می تونیم عضوی از این تیم بشیم.
قبل از من،کرولاین گفت:
-من می تونم توی پزشکی عضو بشم. از پسش
برمیام.
ابدا مایل به این کار نبودم،نمی خواستم او رو نزدیک
خودم نگه دارم اما چاره ای نبود.
سر تکون دادم:
-منم میرم تیم امنیتشون.
اتش لبخندی زد و گفت:
-پس ماموریت جدید رو شروع می کنیم.

کرولاین
موهام رو بالای سرم جمع کردم و سمت پنجره
حرکت کردم. دست خودم نبود،من او رو همیشه خیلی
زود پیدا می کردم.
دست به سینه ایستاده بود و به به باغ مقابلش خیره
بود. حتئ دیدنش هم باعث می شد لبخند بزنم.
با یاداوری ماموریت جدیدمون،لبخندم بزرگتر شد.
مطمئن بودم این ماموریت باعث میشه ما کمی بیشتر
بهم نزدیک بشیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

59 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra
Zahra
1 سال قبل

از نظر و تخیل من این جوره ک : نیاز نمرده چون عموش اون معامله ای ک اون جوکره میگفتو قبول کرده جوکرم ب دروغ ب اوستا گفته قبول نکرده ک اوستا رو بندازه تو جون باباش
معامله ام نظری ندارم چی بوده
با عرض پوزش ولی دوس دارم مرگه نیازو یکی از نقشه های نویسنده بدونم🙂

Tamana
Tamana
1 سال قبل

واقعا مرد؟💔
اینجوری معنی نمیده رمانش☹

آنی
آنی
1 سال قبل

تا حالا رمان به این پیچیدگی نخونده بودم مغزم قاطی کرد دیگه
ولی خیلی نارحت شدم این پارت خیلی غمگین بود 😭😔

سپیده و قاسم
سپیده و قاسم
1 سال قبل

دوستان ب جای اینکه اینقدر بگید نیاز نمرده و اینا یه فاتحه و ۳ تا صلوات براش بفرستید
روحش شاد . یادش گرامی😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  سپیده و قاسم
1 سال قبل

جاش تو جهنم ایشالله 😂🤣 بسوزه و خاکستر بشه

سپیده و قاسم
سپیده و قاسم
1 سال قبل

انا الله و انا الیه راجعون😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  سپیده و قاسم
1 سال قبل

هرچند باهات هم نظرم😂

...
...
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

جااااااااان چرااااااا نکن این کارو با ما دق میکنیم به مولااااااا

الہہ افشاری
الہہ افشاری
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

نه تو رو خدا با دل من بازی نکن من تا سه روز دیگه دق میکنم

سپیده و قاسم
سپیده و قاسم
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

موافقم
بچه ها ما فعلا عزا داریم یکم مراعات بکنین😂

Tamana
Tamana
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

😂😂😂😂😂😂😂😂

💕Hadis💖
💕Hadis💖
1 سال قبل

نهههههه نیاززززز نمرده اشک تو چشام جمع شده بود دلم میخواد انتقام نیاز رو از قاتلاشششش بگیرم نمیشه من خودم این قاتلش رو بکشم البته اوستا زحمت پیدا کردن قاتل رو بکشه من فقط قاتل میکشم🤣
ولی خیلی ناراحتم ولی مطمئنم نیاز نمردهههه آخه نمیشههه
خداکنه اوستا با کرولاین ازدواج نکنه🥺🥺😭😭😭
توروخدا بهم بگید نیاز نمرده همش یه حدس بوده که خوده احممقممممم زدممم
حالا تو پارت قبل خودم گفتم نیاز میمیره🥺😭🙂😭😭😭

Dliver
Dliver
1 سال قبل

به نظرم نیاز نمرده چون نویسنده این رمان انقدر قدرت تخیلش بالاس و می‌فهمه که می‌دونه اگ نیاز رو بکشه ممکنه رمانش دیگ جذابیت و هیجان قبل رو نداشته باشه پس میشه گفت اون یه دارو بوده که فقط برای چند ساعت طرف رو فلج می‌کنه و بعد از مدتی به حالت قبلی برمیگرده و پس نیاز نمرده

Eda
Eda
عضو
1 سال قبل

من فقط یه بند گریه کردم
اینقدر حالم بد شد
امکان نداره نیاز بمیره
الاهی بمیرم برای اوستا
اون از مادرش اینم از عشقش
نیاز زندس
#نیاز_زنده بمان😔

🫠anisa
🫠anisa
1 سال قبل

نیاز زندهـ

...
...
1 سال قبل

کرولاین درستشو رو سنگ قبر کی میکوبه لعنتی میگه نیاز مگه اوستا نگفت جسد و تحویل سازمان میدن پس سنگ قبرچیهههه
چرا هر بار میخونم یه چیز جدید میفهمم و بیشتر هنگ میکنم😟🥺

Ghazaleh Behzad
Ghazaleh Behzad
پاسخ به  ...
1 سال قبل

میدن سازمان. سازمان سرد خونه نیست که جر واجرش میکنن بعد میارن دفن میکنن احتمالا🤣

سایه
سایه
1 سال قبل

بنظرم نیاز نمرده عموش یا همون پدر اوستا این اجازه رو نداده..البته یه حدسه باید دید نویسنده چیکار میکنه

Nahar
Nahar
پاسخ به  سایه
1 سال قبل

امیدوارم نمرده باشه😭 چون اگه با کرولاین اوکی شن رمان خیلی مزخرف میشه.

اره این احتمال هم هست

فکرکنم نقشه هم باشه اما اون امپولی ک بهش تزریق کردن چی؟؟
اصن بیاین مثبت فکر کنیم یا شایدم ب واقعیت تبدیل شد..اوستا ت یکی از ماموریت هاش نیاز رو میبینه😃😃
ولی خب احتمال زنده موندن نیاز بالاس😃😃😃 امیدوارم پارت فردا حالمونو خوب کنه

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
Nahar
Nahar
1 سال قبل

ن ن ن ن ن نیاز نمرده میدونم نویسنده میخواد بیشتر مارو سردرگم کنه
نیاز نمرده بیاین بگین ک نیاز نمرده
نیاااز نمممرررده
نمرده این نقشه شوم نویسندس😭😭😭😭
من میدونم این نقشه شوم نویسندس، نویسنده فقط میخواد مارو غمگین کنه ک ب خواسته اش رسید😭😭
.‌‌‌‌‌…………….
الان کرولاین با اوستا دوست میشن و بعد ازدواج میکنن😭
امیدوارم کرولاین مثل نیاز شخصیت خاصی داشته باشه ک جاشو بگیرع
گرچه ب پای نیاز نمیرسع🥺🥺🥺🥺💔💔

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

متأسفم اما باید بگم نیاز مرده😂

ارزو
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

کرولاین غ کرده بخواد ازدواج کنه با اوستااااا
خودم لگدش میکنم لهش میکنم با تریلی از روش رد میشم
من به اینا امیددد داشتم😭😭😭

Nahar
Nahar
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

هعیی این رمانا اعصابو چشماتو داغون کردن🥺💔💔💔💔 سر هرکدوم ی لیتر اشک میریزی😂😂

Mobina
Mobina
1 سال قبل

یچیزی بگم
اون موقع که دارک وب قرار بود دل و روده ی نیاز و دربیاره ولی اوستا نجاتش داد
اوستا میگف قراره یه خانوم جوون باردار و بکشن
چرا اونجا ما شک نکردیم که نیاز باردار بوده و کار دارک وب بوده
واقعا این رمان خیلی ریزه کاری داره که بخوای بشینی بهش فکر کنی تا صبح طول میکشه

...
...
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

مغزم پوکیده خواهر پوکیدهههههه

ارزو
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

عاره راس میگی
ولی اوستا اون جا گفت یه زن باردار ۶ ماهه تاوجایی که یادمه البته
واسه همین من وقتی نیازو اودن خیلی تعجب کردم و احتمال دادم یه لحظه که نیاز باردار باشه حالا به هر طریقه ای از هر کسی
ولی ۶ ماهه مشخصه دیگه شکم تخت نیست
بعد الان گفت ۴ ماهه بارداره
به خدا هر تو خرهههههههه

Ghazaleh Behzad
Ghazaleh Behzad
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

تازه گفتن روس بوده زنه. این که ایرانیه

باران
1 سال قبل

به معنای واقعی کلمه قلبم از هم گسست💔

نظری در مورد کرولاین ندارم
اما با مردن نیاز حس میکنم خیلی رمان مسخره شد
اینکه «ای» جاسوس از کار در اومده رمانو جالب کرد ولی با مردن نیاز اصلا اون حس و حال قبلی از رمان رفت
الان کمتر از نیم پارته که نیاز مرده و واقعا این نیم پارت از نظر من خیلی بی معنی و (واقعا از بس بد شده رمان که نمیدونم چه جور توصیف کنم) شده!
واقعا یه جورایی کل انگیزم برای خوندن پارت بعد پرید🙂💔

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط باران
𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  باران
1 سال قبل

حقققق💔

باران
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

چیقد زود نظر میدی😐😂

نا شناس
نا شناس
1 سال قبل

نمرده دستگاه ها رو دستکاری کردن که ثابت بشه مرده و اوستا با مرگ نیاز ضعیف شه

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  نا شناس
1 سال قبل

بخدا که تو باید بشی جای نویسنده😂
پس اینکه نیاز دستشو گذاشت تو دست فرشته مرگ با هم رفتن دور دور چی ؟😐

ارزو
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

نیاز یه زری زد
تو باورش نکن😂😂😂💔💔💔💔

ارزو
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

رفتن یه پیک زدن تو رگ برگشتن😂😂😂💔💔

ارزو
1 سال قبل

من دوباره خوندمش
احتمال زنده موندن نیاز فوق العاده بالاست بستگی به میزان رحم نویسنده داره البته😑💣💔
جسدشو بردن دیگه نه سازمان بردش و اوستا خودش اونو تو گور نذاشت ؟
چون جسدش رو بردن حالا به هر بهانه ای معمولا نویسنده وقتی جسدو جا نمیذاره که میخواد طرفو زنده نگه دارهب عدا ازش رو نمایی کنه
ولی خب واقعا اگه ایده نویسنده اینه که کرولاین و اوستا رو به هم برسونه خیلیییی مزخرفهههههه

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط T.S
𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

نمیدونم خدا کنه😂 اما فکر نمیکنم احتمالش کمه😐 ولی امیدوارم به هیچ

Ghazaleh Behzad
Ghazaleh Behzad
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

اگه این رمانو زودتر از ما تموم نکرده باشی و فاطمه تقلب نرسونده باش من میگم ممکنه. چون یه ماده ای هست که چند دقیقه علائم حیاتی رو از بین میبره.
اگه قرار بود بکشنش چرا بچه کردن تو شکمش؟
حتما نیاز از نظرشون باهوش و زیبا بوده و ارزش داشته دیگه. بعد بیان زرتی بکشنش
چی بگم
نویسنده اگه الان این کامنتا رو میبینی جان هر کی دوست داری بزن کوچه علی چپ داستانو عوض کن من از کرولاین بدممممم میادددد نمی خوام زن لاسی شه. اگه اینا ازواج کنن خاک تو سر هر چی عشقه. خاککک

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  Ghazaleh Behzad
1 سال قبل

نه بابا😂 نخوندم🤣

🫠anisa
🫠anisa
1 سال قبل

چقد کمن گریه کردم

tara
1 سال قبل

امیدوارم نویسنده نخواد رمانو با ازدواج یا دوستی و… اوستا و کرولاین تموم کنه 😐 😢

💕Hadis💖
💕Hadis💖
پاسخ به  tara
1 سال قبل

اگه این دوتا ازدواج کنم من…..
اممم یه کاری میکنم دیگه😂
نمیخواممممم این دوتااا ازدواجججججج کننننن

silvermoon
silvermoon
1 سال قبل

اوکی من‌خوبم من‌اصلا حالم‌بد نیست
فقط ای لفت د لایف 😄

ghazal
ghazal
پاسخ به  silvermoon
1 سال قبل

منم اصلا عشق میکنم اصلا حالم خوبه خوبه گریه چیه دیگه؟
(😭😭😭😭اقاااا بیا منم با خودت ببررررر)😭😭😭😭

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  ghazal
1 سال قبل

قوی باش دختر 😐 یعنی چی منو با خودت ببر🤣

نوشین
نوشین
1 سال قبل

قسم میخورم نیاز نمرده
چون احتمالا عموش پشت پرده ست و همونجور ک حالا ب هر دلیلی ترنم رو کشت ک ب نظرم از ارس دور بشه، نیاز رو هم دور کرده از اوستا

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  نوشین
1 سال قبل

مردهههه به خدا که مردههههه🤣 میدونم سخته ولی کنار بیاید نیاز مرددد 😂🥺 خدا رحمتش نکنه تا زود نمیره🤣 تپ آتیش جهنم بسوزی نیاز

دسته‌ها

59
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x