رمان وهم پارت 56

5
(1)

 

لبخندش،چشم های سرخ و مکارش بند انسانیتم رو
پاره کرد و دلیلی شد که پاهام رو با تمام قدرت بلند
کرده و بین پاش کوبیدم.
ضربه قوی و ضربتی بود و نفسش رو گرفت. سیاه
شد و عقب عقب رفت. نگاهی به ساعت کرده و وقتی
دیدم هنوز زمان باقی مونده،لعنتی ای گفته و از روی

میز پایین پریدم.
مثل جنین در خودش جمع شده بود و درد می کشید که
پاشنه کفشم رو روی سرشونه اش قرار دادم و به
سمتم خودم کشیدمش.
چشماش پر از حرص و آز بود. لبخند ژکوندی زده و
گفتم:
-ساری،خودت خواستی.

به سختی لب باز کرد و گفت:
-هرز…
اما قبل از اینکه اجازه بدم جمله اش رو تموم
کنه،دستی به گیره بین موهام کشیدم و بیرون
کشیدمش. موهام بلافاصله اطرافم پخش شد و در
لحظه تیغه چاقوی پنهان شده در قسمت داخلی گیره
رو بیرون کشیده و به پاش کوبیدم.
قبل از اینکه فرصت فریاد زدن پیدا کنه،دستم رو
جلوی دهانش گذاشته و چاقو رو تا ته فرو کردم.
مثل مرغ سر کنده زیر دستم بال بال می زد. اشک از
چشم های سرخش پایین چکید و با ناباوری به من
خیره شده بود که لب زدم:
-کثافت مریض،قرار نبود انقدر زود برینی تو برنامه
ام.
به ساعت نگاه کردم. ده دقیقه دیگه وقتم به پایان می
رسید و می تونستم برم بیرون. فقط ده دقیقه دیگه باید
تحمل می کردم.
زانوی راستم رو روی قفسه سینه اش قرار داده و
دست های اغشته به خونم رو از روی پاش برداشتم.

با دست راستم محکم تر دهانش رو گرفتم و دست
دراز کرده و سعی کردم بلوزش رو از روی زمین
بردارم که تکونی خورد و دستم رو گاز گرفت و بعد
فریاد بلندی کشید.

لعنت بهش.
بلافاصله دست روی دهانش گذاشته و سعی کردم
کنترلش کنم اما صدای کوفتیش بلند شده بود.
بچه ها فقط چند لحظه زمان نیاز داشتند. عصبی چاقو
رو تا از پاش جدا کرده و همونطور که دهانش رو
محکم بسته بودم با قدرت به عضو خصوصیش
کوبیدم و غریدم:
-کثافت گفتم دهنتو ببند.
از درد زیاد و ناباوری چشماش از کاسه بیرون زد اما
همنون لحظه تقه ای به در زده شد و محافظش گفت:
-رییس،حالتون خوبه؟
ف*اک،فقط همین کم بود.

بخاطر خونریزی زیاد نایی برای فریاد نداشت اما
همچنان تکون می خورد که محافظش این بار با
صدای بلندتری گفت:
-رییس حالتون خوبه؟همه چیز رو به راهه؟صدای
فریاد شنیدیم ما.
می دونستم اگه صداش رو نشون خارج نمیشن. با
عجله گوشه بلوزم رو پاره کرده و دهانش رو بستم.
حالا لباسم هم خونی و هم پاره شده بود.
از روی زمین برخواسته و خواستم به سمت سالن دوم
حرکت کنم که صدای شلیک و بعد کوبیدن در رو
شنیدم.
بدون اینکه لحظه ای تعلل کنم دوییدم.
بی امان به سمت سالن دوم می دوییدم و صدای قدم
های محافظش که پشت سرم می دویید رو می شنیدم.
تمام قدرتم رو به پاهام بخشیدم و با سرعت می
گریختم که ناگهانی دست محافظ از پشت بازوم رو
گرفت و من غرق در خون رو به عقب کشید و به
سینه اش کوبید.
جیغ بلندی کشیده و سعی کردم تیغه چاقو رو به
گردنش بکوبم که…

رهایی
ازادی
و درد….درد!
جهان در لحظه از کار افتاد و من بودم و خاکستری
ترین چشم های کشنده دنیا.

او با بهت و من با مات شدگی نگاهش می کردم.
تیغه چاقو بر روی شاهرگش و دست او دور بازوم
پیچیده شده بود.
نفس در نفس،سینه به سینه هم ایستاده بودیم و در
سکوت با چشم ها سخن می گفتیم.
رویا نبود،توهم نبود…همون الماس تراش خورده و پر
راز و رمز که همه جهان من بود به چشم هام خیره
شده بود.
اَوستا مقابل من بود اما…این بار من قاتل و غرق خون
بودم!

مردمک چشماش میخ نگاهم بود و بالاخره لب باز
کرد و به سختی گفت:
-نیاز!
صداش…
شیشه خاطراتم در وسط قلبم از ارتفاع زیادی پرتاب
شد و به زمین کوبیده شد.
چشم های دلتنگ و خائنم مدت ها بود کویر شده بود
اما به محض دیدن او سیلاب شد و بارانی شد.
لب باز کرده و خواستم نامش رو بر زبان بیارم که
صدای بلند اسلحه مانع شد.
بلافاصله من رو در اغوش کشید و به گوشه ای
پرتاب کرد.
محافظ ها با سرو صدا به سمتمون حرکت می کردند
که دستم رو گرفت و خیره در چشمام گفت:
-سه رو گفتم،فقط بدو.
سر تکان داده و او خم شد و بعد زمزمه کرد:
-یک،دو،سه….بدو نیاز.
و درست از وسط تیر باران به سمت پنجره دوییدیم و
چند لحظه بعد از این جهنم خارج شدیم.

من نیازو نمی
تونممممممم چقدر
خفنننننننن شده وای
فصل چهل و پنج
“بیگانه”
اَوستا
سکوت سنگینی شکل گرفته بود. من نفس های او رو
زندگی می کردم و غرق در ریتم نفس ها بودم اما او
بی تفاوت به بیابان مقابلمون خیره بود.
متوجه سنگینی نگاهم بود،اما حرکتی نمی کرد.
همچنان دست به سینه به ماشین تکیه زده و به مقابل
خیره بود.
در سکوت نگاهش می کردم که بالاخره گفت:

_پس اینطوری همو دیدیم.
توقع همچین حرفی رو نداشتم…اصلا!
تکیه از کاپوت ماشین برداشت و به سمتم چرخید و
جنگل چشم هایی که هر شب در رویاهام بود در
واقعیت به چشمام دوخته شد.
به شکل اشکاری تغییر کرده بود.
از رنگ موها و خاموشی چشماش و حتی فرم بدنش.
به صداش،نگاهش نیاز داشتم تا باورم کنم زنده است.
که دوباره رویا نیست.
لبخند کمرنگی زد:
_مرسی که کمکم کردی اما خودم از پسش بر می
اومدم. با این حال؛
خیلی زیاد تغییر کرده بود…حتی نوع حرف زدنش.
_ممنونم.
_واقعا حرفت به من اینه؟
توقع انکار داشتم اما اهی کشید و گفت:

_بیا دیگه راجب گذشته ها حرف نزنیم. یه زمانی
تصمیم گرفتیم باهم زندگی کنیم که پایانشو دیدی.
به چشمام خیره شد و با لحن ازاردهنده ای گفت:

_بخاطر تو بلایی نبود که سرم نیومده باشه. جلوی
چشمات جونمو گرفتن. یادت رفته؟
چطور انقدر سرد شده بود؟
تکیه از ماشین برداشته و قدمی سمتش برداشتم. چشم
های سبزش خدایا من رو به بند کشیده بود. چطور باید
مقابلش ضعف نشون نمی دادم؟
خیره خیره نگاهش کردم و گفتم:
_چرا یادمه.
سر تکون داد:
_خوبه. اون زمان انتخاب قلبم این بود با وجود همه
مشکلا کنار تو باشم اما الان…
صدای موتور یک ماشین از پشت سرم شنیده شد.
چشم های کشنده اش رو به پشت سرم دوخت و وقتی
ماشین پشت سرم از حرکت ایستاد،به سمتم چرخید و
گفت:
_الان قلبم تصمیم گرفته پیش پسرم باشم. خدافظ اَوستا.
از مقابلم کنار رفت و من رو در بهت و خلا قرار داد.
قبل از اینکه اجازه بدم قدمی دور تر بشه بازوش رو
گرفتم و با حیرت پرسیدم:

_پسرت؟!

نیاز
-من تو تموم مدتی که دزدیده شده بودم،هوشیار نبودم.
یه چیزی بهم تزریق می کردن و برای مدت زیادی
بیهوش بودم. چشمام بسته بود و هر وقت که
هوشیاری نسبیمو به دست می اوردم بیشتر از درد
احساس ترس و وحشت داشتم. ولی به محض اینکه
اثر داروی بیهوشی رفت اولین چیزی که احساس
کردم یه درد عجیب بین پاهام بود.
اون شب جهنمی رو کامل به یاد داشتم. نمی تونستم به
خاکستر چشم هاش نگاه کنم. برای همین روی صندلیم
جابجا شدم و به بیابون نگاه کردم و ادامه دادم:
-همون شبی که به عنوان قربانی اوردنم تو رد
روم،اولین باری بود که اون درد عجیب رو حس
کردم اما چون شکمم زخم برداشته بود،تمرکزم بیشتر
سمت اون بود. الان مطمئن شدم که همه اونا برنامه

ریزی شده بود تا من توجهی به اون درد نداشته باشم.
چند روز بعد ماهیانه ام شرووع شد و دیگه جای شکی
باقی نذاشت که بعد ها متوجه شدم اون لکه بینی های
ابتدای بارداری بوده و من با ماهیانه اشتباه گرفته
بودم.
پوزخند زدم:
-اخه از کجا باید حدس می زدم که ممکنه بهم اسپرم
تزریق کرده باشن؟
متوجه بودم ریتم نفس هاش سنگین تر شده و چشماش
عمیقا به نیم رخم دوخته شده اما من اراده نداشتم.
باید همه چیز رو توضیح می دادم،به گنجه خاطراتم
سرکی کشیدم. تنم گرم شد و با صدای ارومی گفتم:
-بعد از رابطمون خودت متوجه شدی درد دارم. اکثر
علائم بارداری رو داشتم اما متوجه نبودم. بخاطر
تزریق،خونریزی زیاد داشتم و فکر می کردم دوره ام
اتفاق افتاده و مثل احمقا فکر می کردم دردایی که می
کشم بخاطر رابطه است و روحمم خبر نداشت
بخاطر بارداریه. اون ماه اخر،یه چند روزی بود که
دوره ام عقب افتاده بود و بدنم درد می کرد و وقتی
تست دادم فهمیدم باردارم. و خب فکر می کردم از تو

باردارم و نهایت یک ماهه باردارم،نمی دونستم سه
ماهه باردارم و بچه از تو نیست
اَوستا
نگاهش به من دوخته شد.
زلزله چند ریشتری شهر وجودم رو فرا گرفته بود و
احساس می کردم ممکنه همینجا منفجر بشم که ادامه
داد:
-منم مثل تو همون روز فهمیدم چه اتفاقی برام افتاده.
دارویی که بهم تزریق کردن واقعا دست و پام رو از
کار انداخت و واقعا فکر کردم فلج شدم. وقتی به هوش
اومدم متوجه شدم همش بازی بوده و بهم خواب اور
تزریق کردن. چند روز بعدم با پدر بچه اشنا شدم و..
نگاه از من گرفت و متوجه نشد چه ضربه ای به
پیکره روحم زده:
-با اون زندگی کردم. علی بابای خوبیه و حواسش به
منم هست. انتخاب سازمان این بود که فکر کنی من

مردم،الان می تونی بری جار بزنی و بگی من زنده
ام. جلوتو نمی گیرم،چون به هر حال من مهره سوخته
حساب میشم و اونا پسرم و علی رو می خوان.
قبل از اینکه اجازه بده چیزی بگم خودش گفت:
-و لطفا بهم نگو برگرد بیا باهم زندگی کنیم و حلش
می کنیم. نمی تونم پسرمو به امون خدا رها کنم و
ازش دست بکشم. یکسال خودم رو از چشمت پنهون
نکردم که با دیدنت بخوام زندگی پسرم رو خراب کنم.
الان فقط بخاطر پسرم زندگی می کنم. یه تایمی با تو
بودم و الان می خوام با پسرم باشم. من نه خانواده ای
دارم و نه دیگه هیچ دلبستگی ای. فقط می خوام پسرم
رو خودم بزرگ کنم و این تنها دلیلیه که سازمان
اجازه داده زنده بمونم. و من خسته شدم از زندگی با
ترس و می دونی هیچکس نمی تونه جلوی این
سازمان و این جهنمو بگیره. تنها چیزی که می خوام
اینه پسرم تو اغوشم باشه اما اگه تصمیم داری هویتمو
فاش کنی،من مشکلی ندارم.
نگاه تیره و تارش چشمام رو نشانه گرفت:
-به هرحال یه بار بخاطرت مردم،این بار واقعا
میمیمرم.

-پس من زندگی تو خراب کردم؟
این چیزی نبود که می خواستم. من در رویاهام او رو
بین
بازوهام می گرفتم و محکم می فشردم و عطر تنش
رو نفس می کشیدم اما او به قدری سرد و دور
برخورد می کرد که تمام وجودم رو زمهریر می کرد.
اهی کشید:
-بیا راجبش حرف نزنیم. تو منو مجبور به کاری
نکردی. مثل فیلم ها و قصه ها منکر احساسی که بهت
داشتم نمیشم اما یه جایی دیگه زورم نرسید. خسته

شدم،همه چیزمو از دست دادم و فهمیدم گاهی نباید
حتما عاشق بود. فهمیدم باید برای زندگی یه چیزایی
رو ول کنی. یه تایمی انتخابم بودی و پات موندم اما
الان،از وقتی فهمیدم نزدیک ترین ادم زندگیم قاتل
دوستم بوده از همه چیز دست کشیدم. چه قبول کنی
چه نکنی،ما قدرت مقابله با اونا رو نداریم. نمی خوام

گذشته رو کنکاش کنم فقط می خوام بفهمی که یه
جاهایی باید از یه چیزایی دست بکشی.
-تو از من دست کشیدی؟
چند لحظه سکوت کرد و بعد با صدای سردی گفت:
-اره دست کشیدم. چاره نداشتم،باید بین تو و پسرم
یکی رو انتخاب می کردم. اون پسر حتئ اگه از نظر
تو دشمنم باشه بچه منه. نه ماه تو شکمم بوده و از
پوست و گوشت و استخون منه. خودمو قربانی مادر
بودنم کردم و ازش پشیمون نیستم. شاید تو با پسرم و
پدرش مشکلی داشته باشی اما من نمی تونم کنارشون
بذارم.
قرار نبود قصه ما این شکلی تموم بشه.
چرا دست و دلم رو با حرفاش بسته بود؟
نفس عمیقی کشید و از اینه بغل به ماشینی که یک
ساعتی بود منتظرش بود نگاه کرد و گفت:
-باید برم،نمی تونم بیشتر از این اینجا بمونم. جلوتو
نمی گیرم. می تونی زندگیمو بگیری.
و بدون اینکه منتظر کلامی باشه در ماشین رو باز
کرد و رفت.
به همین سادگی…حتی پشت سرش رو هم نگاه نکرد.

نیاز از زندگی انقدر ساده دست کشیده بود؟!

نیاز
موهای سرش رو بوسیدم و به ارومی روی تخت
قرارش دادم. نق نقی کرد اما وقتی دستش رو گرفتم و
تکونش دادم،دوباره چشماش رو بست و خوابید.
لبخندی زده و برای اخرین بار به چهره دوست
داشتنیش نگاه کردم. تا خرخره مملو از احساس منفی
بودم اما او انگیزه و نجاتم بود. مادر بودن،قدرت
زندگی به من بخشیده بود و من دو دستی به این قدرت
چسبیده بودم.
-خوابید؟
لبخندزنان به عقب چرخیده و به علی که با ارامش به
ما نگاه دوخته بود رو به رو شدم.
-اره،خسته بود.
-توام خسته ای.

سر تکون دادم. نیازی به پنهان کاری نبود.
قدر لحظاتی به چشماش خیره شدم که با لحن خاصی
گفت:
-پس دیدیش!
و بغضی که در تمام مدت پنهان کرده بودم شکست و
دوباره چشمام خیس شد.
دیده بودمش..شکسته بودمش!

اَ َرس
حق با سناتور بود.
او فرقی با یک مرده داشت.
در تمام این شش ساعتی که به خانه امده بود،در باغ
نشسته و به اسمون سیاه شب خیره بود.

بهش حق می دادم،من هم شوکه بودم و مطمئن بودم
او بیشتر از همه داغون شده.
طاقت نیاورده و بالاخره دل به دریا زدم. اهسته گام
برداشته و لحظه بعد کنارش روی صندلی نشستم.
هیچ عکس العملی نشون نداد. او خیلی واضح من رو
نادیده می گرفت.
باید مجبورش می کردم حرف بزنه. نفسی کشیدم:
_حالش خوب بود؟
سکوت…
اهی کشیدم:
_کاش می شد می تونستم ببینمش.
نیازی که من می شناختم،مطمئن بودم در شرایط
روحی خوبی نیست.
_می دو…
_چرا اینجایی؟
بالاخره…
به سمتش چرخیدم و به نیم رخ زخمیش چشم دوختم.
نگاهش به جلو بود که گفتم:
_می خوام کمکت کنم.
_کردی،می تونی بری.

با لبخند گفتم:
_دیگه جایی نمیرم بدون تو.
پوزخند زد:
_فیلم هندی زیاد می دیدی؟
و از روی صندلی برخواست. قبل از اینکه قدمی دور
بشه اعلام کردم:
_من بخاطر خانواده ام اینجام اَوستا.
مکث کرد.

در چند قدمیش ایستادم و گفتم:
_هرچقدر دلت بخواد می تونی دعوام کنی و هر
بلایی بخوای سرم بیاری،اما من دست از سرت
برنمی دارم.
روی پاشنه پاش چرخید و مقابلم قرار گرفت.
دیدنش،احساسات عجیبی رو در دلم روشن می کرد.
برادر داشتن انقدر احساس شیرینی داشت؟
چرا این همه سال نداشتمش؟

چشم های سردش به چشم های مشتاقم دوخته شد و با
خشکی گفت:
_حتئ اگه از یه خون باشیم که مهم نیست،حتی اگه
دنیا هم جمع بشه نمی تونه فاصله ای که بین ما هست
رو پر کنه. بذار مشخص کنم،من تموم زندگیم همون
کاری رو کردم که تو سعی داشتی جلوشو بگیری. هر
چی تو سرته بنداز دور،اگه یه روز اسمون به زمین
رسید؛یه قاتلم می تونه کنار پلیس بمونه.
نگاه گرفت و دور شد اما من پی همه چیز رو به تن
مالیده بودم و نهایت گفتم:
_اسمون به زمین نمیرسه،اما من هر جوری شده به
برادرم میرسم. حتی اگه لازم باشه من کسی باشم که
اسمون رو به زمین می بره،اَوستا!

اَوستا
مرگ چ هی ؟
خارج شدن روح از بد .ن . و. من مرده بود .م

به نقطه صفر زندگی رسیده بودم. صفر و خلا!
تمام انگیزه و هدفم رو از دست داده بودم.
سالها زندگی کردم به فکر انتقام،یک نفر روحم رو
نجات داد.
یک زن روح زخمی من رو دید و سعی کرد نجاتم بده
و روح زندگیم شد.
در کنارش ارامش گرفتم و سعی داشتم زندگی بسازم
که ازم گرفته شد.
در تمام این مدت،من مرگ او رو باور نکرده بودم.
من به فکر او زندگی می کردم و لحظه لحظه زندگیم
رو با رویای دیدن دوباره او می گذروندم.

حالا؛اون زن برگشته بود اما دیگه برای من نبود!
اون زن،مادر شده بود و تصمیم گرفته بود زندگیش
رو بدون من رقم بزنه.
احساس می کردم نفسی برای من باقی نمونده. من همه
چیز رو از دست داده بودم.
مادرم

همسرم
روحم

و تمام انگیزه ام رو!
این جهان از ابتدا با من ناسازگاری داشت و شروع
من رو با درد نوشته بود،اما اجازه نمی دادم پایانم اون
رقم بزنه.
پایان رو من رقم می زدم،و پایان خونینی رقم می
زدم.
اگر جهنمی بود؛من در همین دنیا به مردم نشون می
دادم.
نیاز
به چشم های خوش رنگش نگاه کردم و با لبخند گفتم:
_بگو مامان!
دست های تپل و سفیدش رو محکم بهم کوبید و با
خوشحالی جیغ کشید.
دلم برای چشم ها و لبخندش قنج رفت.

خم شدم و محکم در اغوشم گرفتمش و همانطور که
دست هاش رو می بوسیدم گفتم:
_الهی من دوررررت بگردم. مامان قربون خنده هات
بشه.
خندش شدت گرفت و من با عشق دوباره بوسیدمش که
با شنیدن کلمه “نیاز” به عقب چرخیدم.
پسرم رو در اغوش گرفته و رو به علی گفتم:
_ببین چقدر بابای…چی شده؟
حالت نگاهش بند دلم رو پاره کرد. بچه رو محکم در
اغوشم گرفتم و با نگرانی گفتم:
_چی شده علی؟
نگاه نگرانش بین من و طفل شیرخوارم گردشی کرد
و گفت:
_شما تو خطرید نیاز!
اَوستا

اخرین پوک رو به سیگار زده و فیلتر رو زیر پام
خاموش کردم. این هم از اخرین سیگار!
برای اخرین بار به اسمون شب خیره شدم. گرگ و
میش بود…تاریک ترین لحظه!
وقتش بود.
دست داخل جیب کتم گذاشته و به سمت ساختمون قدم
برداشتم. با هر قدم،افکار و احساساتم رو هم خاموش
می کردم.
خاطراتم رو یکی یکی،با نیزه زهراگینی به پایان می
رسوندم.
صدای خنده ها،چشم های سبزی،موهای فر و رد
نوازشی از بین نمی رفت.
هر چه نیزه رو بیشتر می کوبیدم،بیشتر جان می
گرفت و…جان خودم رو می گرفت.
َِضربه های من به قدرت چشم ها و نوازشش حتی
اثر نمی کرد اما خونریزی من رو بیشتر می کرد.
هرچه بیشتر زخم می زدم؛نیزه فقط به قلب خودم
نشانه می رفت!

او مثل خون در رگ های من بود،تمام من بود و من
خودم رو می کشتم،نه او.
حتئ در واپسین لحظاتم،من موفق به شکست چشمان
او نشدم.
دنیای من تمام متعلق به او بود و الان هم که پایان رو
رقم می زدم،مغلوبش شدم.
چشم ها و نوازشش در سرم بود،اما ناگهانی صداش
هم به گوشم رسید. هیچ وقت در زندگیم به احساسم
شک نداشتم اما در این لحظه به شک افتادم.
نکنه واقعا عقلم زائل شده و به توهم زده باشم؟
به راه ادامه می دادم و به پشت سر و صدا بی توجه
بودم که ناگهانی بازوم توسط یک نفر کشیده و
بعد؛جنگل چشم های غرق در جنونی به من دوخته
شد.
خودش بود…توهم نبود.

نفس راحتی کشید و با ارامش گفت:
_خدایا شکرت!

من رو مست می کرد،من رو از خود بی خود می
کرد اما هیچ وقت این رو بهش نشون نمی دادم.
بازوم رو از چنگ دستاش جدا کردم و با لحن سردی
پرسیدم:
_واسه چی اینجایی؟
چهره اش در تاریکی روشنایی قرار داشت و چشماش
بیشتر برق می زد. با دقت به اطراف نگاه کرد و با
نگرانی گفت:
_تو واسه چی اینجایی؟
به ماشینی که در فاصله چند قدمی ما بود اشاره کرد و
ادامه داد:
_باید حرف بزنیم.
دست دراز کرد و سعی دوباره بازوم رو در دست
بگیره که مچ دستش رو پس زدم و اعلام کردم:
_کار دارم،حرفی هم ندارم بزنم.
_ولی من دارم و تو بای…
دست خودم نبود؛تمام مغزم از جداییش درد می کرد.
با حرص گفتم:
_بایدی برام در کار نیست؛بیشتر از گلیمت پاتو دراز
نکن.

روی پاشنه پا چرخیدم و گامی به جلو برداشتم که با
صدای بغض آلودی گفت:
_چرا می خوای بمیری؟
از حرکت ایستادم،پس می دونست. ولی به اون چه
ربطی داشت؟
نفسی کشیدم و او قدمی نزدیکتر شد:
_اینکارو نکن،بذار یه جور دیگه حلش کنیم.
_به تو مربوط نیست. برو به زندگیت برس.
و دوباره به سمت ساختمون قدم برداشتم که با عجله و
ناراحتی گفت:
_ولی اَوست….
من رو می کشت،کشته بود و نابود کرده بود.
طاقت از کف داده و با عتاب به سمتش چرخیدم و به
سرعت بازوش رو گرفته و بعد با کف دستم محکم
دهنش رو بستم و مقابل چشم های گرده شده اش
زمزمه کردم:

_خفه شو،خفه شو و دیگه اسم منو به دهنت نیار. بار
اخرت باشه با این لحن منو صدا کنی وقتی همه
وجودت بوی غریبه میده. خفه شو و چیزی نگو.
بند های انگشتم پوست نرم صورتش رو فشار می داد
و مطمئن بودم کبودش می کنه اما من به سیم اخر زده
بودم.
از بین دندون های کلید شده ام گفتم:
_برو به بچت و بابای بچت برس،برو هر غلطی می
خوای بکن و دیگه دنبال من نباش. به تو هیچ ربطی
نداره دارم چه غلطی می کنم و حتی تو ذهنتم دیگه
اینجوری اسم منو صدا نزن.
بدنم،مغزم فریاد می کشید بازوش رو بکشم و این
جسم ارامش بخش رو به اغوشم بکشم و خودم رو در
اخرین لحظات زندگیم به ارامش بکشم اما این برای
من شدنی نبود.
پایان این افسانه،این بار با مرگ مامبا تموم می شد. قو
یک بار جانش رو از دست داده بود.
این سرنوشت از ابتدا شوم بود.

نفس در نفس،چشم در چشم هم ایستاده بودیم و تمام
سلول های تنم او رو فریاد می زد. اشک از گوشه
چشمش چکید و روی انگشتم غلطید.
سه ثانیه به چشم هایی که جهانم رو سبز کرده بود نگاه
دوختم و بعد؛رهاش کردم.
نفسی گرفت و با درماندگی گفت:

_خواهش می کنم نرو.
_من یه ماموریت دارم که باید انجامش بدم.
چشماش رو محکم بهم فشرد و اشک های بیشتری از
گوشه چشمش چکید.
چرا اینقدر اشک می ریخت؟
با بغض گفت:
_این همه ادم هست که دوست دارن و دارن تو
نگرانی میمیرن. چرا انقدر اونا رو ازار میدی؟
خوب بود که نمیگفت “تو منو داری”
خودش هم می دونست دیگه مایی باقی نمونده. سرد و
بدون انعطاف نگاهش کردم و گفتم:

_برو،پشت سرتم نگاه نکن.
خواستم به عقب برگردم که بلافاصله استین کتم رو
گرفت و با گریه گفت:
_صبر کن،تورو خدا صبر کن. اینجوری هیچی
درست نمیشه.
_دنبال درست کردنش نیستم.
و دستش رو از روی سراستین جدا کردم و به عقب
چرخیدم که این بار با صدای بلندی گفت:
_باشه برو،اما تو با اینکارت داری زندگی منم به
خطر می اندازی. انقدر زندگی من برات بی ارزشه؟
دلیلش خیلی مسخره بود.
دستام رو مشت کردم و بدون اینکه به سمتش بچرخم
پاسخ دادم:
_تو دیگه با من نسبتی نداری.
جیغ کشید:
_ولی من هنوز زن توام!
_و دیگه برای من نیستی.
با بهت و اشک گفت:

_یعنی من انقدر برات بی ارزشم؟حتی حاضر نیستی
برگردی نگام کنی؟من کافی نیستم؟
پا بر همه چیز گذاشته و اعلام کردم:
_تو دیگه برای من هیچی نیستی.
و به سمت مرگ گام برداشتم.من همه چیز رو از
دست داده بودم و نیاز هیچ وقت برای من نمی شد.
بی وقفه به جلو گام بر می داشتم که ناگهانی جیغ
کشید:
_من به درک،من دیگه هیچی تو نیستم اما…
اهمیتی به حرفش نداده و با جدیت گام برمی داشتم
که….زلزله شد.
با تمام قدرت و بغضش فریاد زد:
_اما پسرتم برات مهم نیست؟چطور پدری هستی که
حتی حاضر نیستی بخاطر بچت زنده بمونی؟
نفس که نه،همه چیز به اتمام رسیده بود.
صاعقه جمله اش درست به قلب من نشسته بود و من
رو تمام کرده بود که با هق هق گفت:
_نمی خوای سپنتای زندگیت رو ببینی،اَوستا؟
:|:

نیاز
نفس حبس شده ام با قطره اشکی که بین پلکم گیر
کرده بود همزمان خارج شد.
حق با علی بود،این راز یک روز اشکار می شد و من
باید جلوی فاجعه رو می گرفتم.
اشکار شده بود…
سر بالا گرفته و به اسمون شب چشم دوختم. ریسک
بزرگی کرده بودم و به قدری مشوش بودم که حتی
جرئت نمی کردم با او رو به رو بشم. چشم بسته و
تصویر پسرم رو به یاد اوردم. سپنتا؛تنها دلیل زندگیم
بود.
_تو چی گفتی الان؟

صدای خنده هاش درگوشم پیچید و باعث شد قدرتی
پیدا کرده و به چشم های پدرش چشم بدوزم.
در تاریکی روشنایی،شیشه چشماش جوری تیز و
براق بود که مطمئن بودم اگه بهش اجازه می
دادی،من رو تکه پاره می کرد.
دستام رو مشت کردم و دوباره گفتم:
_سپنتا پسر توئه.
جمله مثل ضرب سیلی بود،تکونش داد.
شاهد انقباض عضلات و سفیدی چشماش بودم که با
صدای خفه ای گفت:
_تو چه غلطی کردی نیاز؟
اَوستا نبود؛لاساسینوهم نبود…فقط یک مامبای زخمی
بود.
خیره در چشماش لب زدم:
_فقط نخواستم یه لاساسینوی دیگه بسازم.
مطمئن بودم خودش رو کنترل می کنه. با صدای
گرفته ای گفت:
_باید همه چیزو بشنوم.
اب دهانم رو بلعیدم و گفتم:
_نمی خوای پسرت رو ببینی؟

و چشماش خاموش شد…اصلا سر سوزنی به دیدن
سپنتا اشتیاق داشت؟
فصل چهل و شش
“راز سیاه”
قلبم اتش گرفت.
نباید ناراحت می شدم،نباید خنجری به قلبم وارد می
شد اما اتفاق افتاده بود.
بی تفاوتی او،عدم تمایلش برای دیدن پسری که در
اتاق بالای این عمارت ساکن بود،من رو از درون
خرد کرده بود.
روز و شب های بسیاری عکس المعلش رو با علی
حدس زده بودیم و علی هر بار گفته بود،یکی از گزینه
ها می تونه عدم تمایلش باشه.

حق با علی بود،او اَوستا بود…لاساسینو بود و من چه
احمقانه فکر می کردم که به محض فهمیدنش
احساسات پدرانه اش شکوفا میشه.
دستام رو مشت کرده و به اویی که دست داخل جیب
کتش قرار داده و مقابل پنجره ایستاده بود نگاه کردم.
صاف و مسکوت ایستاده و به بیرون خیره بود.
حقیقتا؛این سکوتش من رو بیشتر می ترسوند. مثل
همیشه نتونسته بودم او رو پیش بینی کنم. من مطمئن
بودم وقتی وارد عمارت بشیم و چشمش به علی
بیافته،کنترلش رو از دست میده و علی رو زیر مشت
و لگد می گیره. حتی علی هم همچین انتظاری داشت
اما او فقط نگاه سردی نثارش کرده و سمت پنجره
حرکت کرده و تنها گفته بود “از نقطه شروع این
بازی،بدون جا انداختن یه واو،تعریف کن”
حال خوشی نداشتم،از درون متلاشی شده بودم اما باید
شروع می کردم…باید!
_عمو حمید یعنی پدر تو، با ضریب هوشی بالا به دنیا
میاد. دانشجوی نخبه و برجسته رشته شیمی،حمید
رضوی!

هیچی نگفت..هیچ ری اکشنی نشون نداد. منتظر بودم
بپرسه “اینا چه ربطی به قصه داره؟” اما هیچی
نگفت.
دستام رو مشت کردم و گفتم:

_فامیلی واقعی من،مهرارا نیست…رضویه. عمو
حمید تو دوران دانشجویی با خاله من،ناز پیروز که یه
عکاس تازه کار بوده اشنا میشن. علاقه شدیدی
بینشون شکل میگیره و حمید همه زندگی و عشقش رو
به خاله من میبازه. همون زمان موفق میشه بورسیه

رو بگیره. اما درست شب قبل از عقدشون، وقتی که
همه برای خرید بیرون بودن و فقط ناز تو خونه بوده
به خونه حمله میشه و با ده ضرب چاقو ناز کشته
میشه.

با اینکه مدت زیادی بود متوجه این قصه شده بودم اما
بازگو کردنش نفسم رو می گرفت.
_میگن حمید به جنون میرسه. دیوانه میشه و پا به پای
پلیس به دنبال قاتل می افته اما هر روز به در بن بست
میرسه. پلیس متوجه میشه دوربین و تمام بند و وسایل
ناز هم دزدیده شده. حمید متوجه میشه ناز سه روز
قبل از مرگش،سر یه پروژه عکاسی اطراف تهران
بوده که یه ساختمون نیمه کاره هم تو حول و حوش
همونجا بوده.
شش ماه میگذره و هیچ خبری از قاتل نمیشه. هر
چیزی که به دست میارن الکی و بی فایده بوده.
یه مدت بعد،با یه نیت نامشخصی راهی لندن میشه و
اونجا با رئا،مادرت اشنا میشه.
مادرش،محرک او بود.
بالاخره عکس العملی نشون داد و به سمتم چرخید.
چشم در چشم شدیم و من اعلام کردم:
_هر دو از دانشجوهای برتر این رشته حساب می
شدن و برای یه پروژه محرمانه انتخاب میشن و کم کم
یه چیزایی بینشون شکل می گیره. اما هر دو از

قسمتای دیگه ای وارد این پروژه شدن. حمید شروع
کننده و رئا؛قربانی بازی میشه.

حالت چهره اش،سخت و غیرقابل نفوذ بود. من رو به
یاد شبی که گذشته اش رو فاش کرده بود،می انداخت.
_کمپانی یا موئسسه ای که جفتشون براش کار می
کردن،یه کمپانی خصوصی بوده که استعدادهای
درخشان رو ساپورت می کرده اما هیچکس از
وجودش خبر نداشته و اعضاش باید سوگند رازداری
می خوردن. یه جور موئسسه تازه تاسیس که با هدف
مشخصی شکل گرفته بوده.
و به اعضاش فرصت برای رویاسازی می داده. روی
نخبه ها و استعدادهایی که پشتیبانه خاصی نداشتن
سرمایه گذاری می کرده. مثل همین اسپانسرهایی که
الان خیلی بولد هستن.

رئا و حمید از استعداد های برجسته حساب می شدن
و باهم سر یه پروژه دارویی مهم کار می کردن. از یه
جایی به بعد همه متوجه شده بودن که بین رئا و حمید
یک خبرهایی هست. رئا به یکی از دوستاش با
خوشحالی گفته بوده که بعد از پایان پروژه تصمیم
گرفتن ازدواج کنن و حمید ازش خواستگاری کرده.
چند روز دیگه مراسم ثبت و معرفی دارویی بوده که
این مدت روش کار می کردن که حمید متوجه میشه
یکی از مهمان ها،خیلی اشناست. اون ادم،صاحب
همون ساختمون نیمه کاره ایه که ناز سه روز قبل از
مرگش اونجا دیده شده بوده. می تونی حدس بزنی اون
ادم کیه،نه؟
چیزی نمی شد از حالت چهره اش فهمید. به سختی
گفت:
_شهروز ملکان.
هوش اَوستا غیرقابل انکار بود…در هر شرایطی
هوش سیاه بود.
متوجه لبخند کمرنگ روی لب های علی بودم. او
همیشه مات مغز اَوستا بود.

تایید کردم:
_خودشه،یکی از دلایلی که حمید رو به لندن
کشیده،همین شهروز ملکان بوده که دقیقا فردای قتل
ناز به لندن رفته. حمید نمی تونسته بی خیال این قصه
بشه،پیگیر شهروز میشه و وقتی متوجه میشه این ادم
انگار سر و سری با یه بخش قاچاق دارو و اعضای
بدن داره،دست از سرش برنمیداره و به رئا میگه باید
بره و خیلی زود برمیگرده و خیلی ناگهانی غیبش می
زنه. یکی از بندهای قرارداد کمپانی این بوده که زن
ها باید از یکی از استعدادهای درخشان اونجا ازدواج
کنن و یا بچه دار بشن. از اونجایی که اسپرم حمید از
روز اول فریز شده بوده،رئا تصمیم میگیره بچه اونو
باردار بشه. بعد از یه جراحی برای لقاح
مصنوعی،رئا تورو حامله میشه.

متوجه تغییر حالتش بودم،شاید اگر در موقعیت
متفاوت تری بودیم؛الان در اغوشم می گرفتمش. اما
افسوس که همه چیز بین ما تموم شده بود.
از اینجا قصه سیاه می شد. نفسی گرفته و ادامه دادم:
_تو داخل کمپانی به دنیا میای و اولین بچه ای بودی
که از یک پدر و مادر زیبا و نخبهی این موئسسه به
دنیا میاد. مورد اسقبال اعضا و مورد توجه رئیس رئا
بودی و همه سعی داشتن ازت مراقبت کنن اما وقتی
شش ماهت میشه،یه روز وقتی رئا وارد خونه اش
میشه بهش حمله میشه و سعی می کنن تورو ازش
بگیرن. خوشبختانه موفق نمیشن چون همسایه ها
متوجه سرو صدا میشن و یکی از همکارای رئا
همون موقع خودشو می رسونه و تو و مادرتو نجات
میده. موئسسه،ثروتمند بوده اما دوتا ایراد داشته.اول
اینکه تازه کار بوده و دوم قدرت خاصی نداشته و
خب،یه موئسسه دولتی هم نبوده و همه از وجودش
خبر نداشتن. رئا یه مدت زیر نظر امنیتی موئسسه
بوده اما جفتمونم می دونیم در مقابل قدرت های زیر
زمینی باید قدرت داشته باشی تا سرپا بمونی و
موئسسه تازه کار بوده. وقتی دوباره به شما حمله

میشه؛خسارت های سنگین و قتل عام صورت میگیره
و رئا از عذاب وجدان و ترس زیاد مجبور میشه تورو
برداره و بی خبر از کشور فرار کنه. ارتباطش رو با
همه قطع می کنه و میره و کسی نمی دونه کجا مونده
و بعد از چند سال،با یکی از هم کلاسی هاش،بخاطر
امنیت و محافظت از تویی که با همه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

32 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
paeez
paeez
1 سال قبل

ینی میشه
سپنتا
اوستا و
نیاز
در خوشی با هم زندگی کنن؟

باران
1 سال قبل

آقا من کاری با پیچیدگی رمان ندارم
یا اینکه نیاز چه مرگش شده و عشقش کجا رفت و…

فقط یه چیز میخوام
یکی بیاد این «سپنتا» رو برا من حجی کنی🤕💔
من نمیدونم کجا « َ » بزارم
نمیدونم کجا « ُ » بزارم
بابا مگه قطحی اسمه😐💔

Zahra
Zahra
پاسخ به  باران
1 سال قبل

سِپَنتا

Nahar
Nahar
1 سال قبل

نفهمیدم چی شد😂😂

برام بازگو کنید لطفا اما ب زبان ساده😂😂😂😐😐♥️

علی ادیب کیه اصن؟؟

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
💕Hadis💖
💕Hadis💖
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

منم همینن درخواستو دارم😂🤣

eli
eli
1 سال قبل

داستان داره جالب میشه!

💕Hadis💖
💕Hadis💖
1 سال قبل

راستی فاطی جون دم آدمی هنوز تو چت روم چت میکنه؟

💕Hadis💖
💕Hadis💖
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

اها مرسی

💕Hadis💖
💕Hadis💖
1 سال قبل

مامانننننن😭😭😂
من یه پارتتتت دیگهههه میخواممممم

silvermoon
silvermoon
1 سال قبل

سپنتا چرا شد بچه اوستا ؟
نیاز گاییده مارا
و نظری ندارم درباره پارت بعد 😐

💕Hadis💖
💕Hadis💖
1 سال قبل

فاطییی جوننننن یه پارت فقط یه پارت دیگه بزارررر
ذهنم خیلی مشغوله فردا هم امتحان ندارم هیچی نخوندم

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  💕Hadis💖
1 سال قبل

حتی تو پیش نویس ها هم نمیزاره که من بخونم😂 عمرا اگر بزاره🤣 این خط این نشون😂

💕Hadis💖
💕Hadis💖
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

پس اگه من فردا 0 اوردم آزاده جون و بقیه ی دوستان شما شاهد باشید تقصیر فاطمه خانمه نه من🤣🤣😐

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  💕Hadis💖
1 سال قبل

من شاهدم گلم🤣 فاطمه جون اگر ببینه مثلا من تا فردا دیگه زنده نمیمونم هم باز پارت نمیده 😂 باورت نمیشه اینم که فهمیدم پارت ۵۸ پارت آخرشه تو آشغالی رمان دونی پیداش کردم از من مخفی کرده بوده🤣

💕Hadis💖
💕Hadis💖
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

سپاسگزارم از شاهد عزیزم🤣
فاطمه جوننن اخه چی میشه یه پارت دیگه بذاری🤣😭

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  💕Hadis💖
1 سال قبل

خب راست میگه خدایی بزار یه پارت دیگه🥺🙃
یا یه کاری کن فاطمه جون اون پارتارو بیار تو پیش نویس بده خودم مرتبش میکنم هم زمان هم میخونمش 🤣

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

عه مرسییییی خوشگلم😂❤️

zahra_44
zahra_44
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

میشه بگی پیش نویسا کجاست؟
من تازه وارد سایت رمان دونی شدم

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  💕Hadis💖
1 سال قبل

یا مثلا به من گفت تا غروب میزارمش تو‌ پیش نویس ها پارتارو اما هنوز نزاشته🤣 فاطمه جون خیلی روی پارتگذاری دقیقه🙃

زلال
زلال
1 سال قبل

پحووووو

💕Hadis💖
💕Hadis💖
1 سال قبل

وای چقد دروغ میگن یه بار میگن بچه از اوستاس یه باز میگن از علی
من غلط بکنم بعد این رمان رمان دیگه ای بخونم

tamana
1 سال قبل

برام اصلا جالب نبود این پارت تا یه جاییش رو تونسته بودم حدس بزنم 😐
اینکه نیاز بهش برنمیگرده این قسمت و حتی شاید پارتای بعدی و یکی هم اون بچه، بچه ی اوستاعه😕
ولی هرچی که هست خیلی امیدوارم جو رمان در پارتای بعد درست شه
نویسنده ی عزیز شخصیت اصلی رمانت نیاز و اوستا بودن اصلا خوب نیس که باهم نباشن🥲

Eda
Eda
عضو
1 سال قبل

در سکوت دادگاه سرنوشت
عشق بر ما حکم سنگینی نوشت
گفته شد دلداده ها از هم جدا
وای بر این حکم و این قانون زشت😔

Hani
Hani
1 سال قبل

همین که سپنتا بچه اوستاس خودش عالیههههه
دوم اینکه خواهشا علی و نیاز صرفا رابطه دوستانه داشته باشن که خیال ما راحت شه🤪

و اینکه نقش علی تو جریانا و قاتل ترنم هم مشخص بشه🥺
و در آخر اوستا و نیاز به هم برسن بعد از رسیدن به هم تروخدا یه خورده دیگه درباره زندگیشون بنویس🥺❤🫂

💕Hadis💖
💕Hadis💖
پاسخ به  Hani
1 سال قبل

اره واقعا کاش بهم برسن

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Hadis
Mobina
Mobina
1 سال قبل

چیزی که بشدت تو این رمان دیده میشه دروغه
مثلا چرا اینکه سپنتا بچه ی اوستاس و قایم کردن،هر چی که میگن پارت بعد میگن دروغ بوده

💕Hadis💖
💕Hadis💖
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

دقیقا اینقد دروغ میگن ادم نمیدونه کدوم رو باید باور کنه
اتفاقاشم که اصلا قابل هضم نیستم انقد که دور از تصورن
من در حال حاضر به هیچکی نمیتونم اعتماد کنم و از همه میترسم🤣

...
...
1 سال قبل

پ چی شد
شد پسر اوستا که نیاز چرا اینجوری شدهههه
بابا قبلا شورش زیاد بود الان تو این جند تا پارت از بس چیزای تازه و درهم میخونیم که اصلا نمیتونیم هضم کنیم نویسنده جون اینارو بهم برسون اصلا علی رو بکش خیالت راحت هیچی نمیشه ما هم خوشحال میشیم که اون مرد و نیاز و اوستا مال هم میشن
🥺🥺🥺

💕Hadis💖
💕Hadis💖
پاسخ به  ...
1 سال قبل

دقیقا

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Hadis

دسته‌ها

32
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x