رمان وهم پارت 57

5
(2)

 

متوجه تغییر حالتش بودم،شاید اگر در موقعیت
متفاوت تری بودیم؛الان در اغوشم می گرفتمش. اما
افسوس که همه چیز بین ما تموم شده بود.
از اینجا قصه سیاه می شد. نفسی گرفته و ادامه دادم:
_تو داخل کمپانی به دنیا میای و اولین بچه ای بودی
که از یک پدر و مادر زیبا و نخبهی این موئسسه به
دنیا میاد. مورد اسقبال اعضا و مورد توجه رئیس رئا
بودی و همه سعی داشتن ازت مراقبت کنن اما وقتی
شش ماهت میشه،یه روز وقتی رئا وارد خونه اش
میشه بهش حمله میشه و سعی می کنن تورو ازش
بگیرن. خوشبختانه موفق نمیشن چون همسایه ها
متوجه سرو صدا میشن و یکی از همکارای رئا
همون موقع خودشو می رسونه و تو و مادرتو نجات
میده. موئسسه،ثروتمند بوده اما دوتا ایراد داشته.اول
اینکه تازه کار بوده و دوم قدرت خاصی نداشته و
خب،یه موئسسه دولتی هم نبوده و همه از وجودش
خبر نداشتن. رئا یه مدت زیر نظر امنیتی موئسسه
بوده اما جفتمونم می دونیم در مقابل قدرت های زیر
زمینی باید قدرت داشته باشی تا سرپا بمونی و
موئسسه تازه کار بوده. وقتی دوباره به شما حمله

میشه؛خسارت های سنگین و قتل عام صورت میگیره
و رئا از عذاب وجدان و ترس زیاد مجبور میشه تورو
برداره و بی خبر از کشور فرار کنه. ارتباطش رو با
همه قطع می کنه و میره و کسی نمی دونه کجا مونده
و بعد از چند سال،با یکی از هم کلاسی هاش،بخاطر
امنیت و محافظت از تویی که با هم
فرق داشتی و نیاز بوده تو شرایط درست تری
بزرگشی، ارتباط می گیره.
باقی ماجرا رو خودش می دونست. سناتور همون هم

کلاسی و دوست نزدیک مادرش بوده که از همه چیز
بی خبر بوده.
چند لحظه ای سکوت کرد و اطلاعات جدید رو
پردازش کرد و در نهایت با لحن سردی گفت:
_و این ها چه ارتباطی با بچه داره؟

بچه؟؟؟
حتی نمی گفت بچه ام. چطور می تونستم امیدوار باشم
که پسرش رو ببینه؟
دلم فریاد می خواست. دلم زار زار اشک ریختن
میخواست اما دل لامصبم رو خفه کردم و به ارومی
گفتم:
_چون همونایی که تو بچگی دنبالت بودن،الان دنبال
همه مان.
اخم کمرنگی روی صورتش کشیده شد و من حقیقت
رو گفتم:
_حمید با نزدیکی به رقبای ملکان ها و دزدی و
خراب کردن بازارشون،راه دشمنی رو هموار می کنه
و ضربه اخرش وقتی بوده که باعث اتیش سوزی
یکی از بزرگترین انبار ها و ضرر چند میلیاردی
میشه. از مدت ها قبل،به خانوادش خبر داده بوده که
برای یه مدتی از ایران برن و بهشون گفته بوده ممکنه
بلایی که سر ناز اومده،سر شماهم بیاد. برای همین
خانوادم موافقت می کنن و با عوض کردن فامیلی و
رفتن به ترکیه از همه چیز دور میشن. و خب،حمید
درست مثل خودت هوش سیاه حساب می شده. وقتی

دستشون به حمید نمیرسه،به دنبال تو و مادرت می
افتن.
و حمید جوری خودشو پنهان کرده بوده و به در و
دیوار اون ها حمله می کرده که اونا برا پیدا کردن تو
دست به هرکاری می زدن و برای همین اون بلا سر
مادرت اومد.
چهره درهم و نفس های بلندش از اشوب درونش خبر
می داد. دلم می خواست ارومش کنم اما شدنی نبود.
می دونستم هرچه زودتر همه چیز رو تموم
کنم،شکنجه اش هم کمتر خواهد بود.
_حمید به دنبال انتقام وارد اون باند شد چون متوجه
شد ناز بخاطر یه اشتباه به شکل بی رحمانه ای کشته
شد. وقتی ناز داشته از اطراف اون ساختمون عکاسی
می کرده؛موقع برگشت متوجه یه صداهای غیرعادی
میشه و وقتی نزدیک میشه می بینه چندین نفر به یه
دختر تجاوز می کنن و ازش فیلم برداری می کنن.
اونقدر بدنش رو کتک می زنن و وحشیانه بهش
تعرض می کنن که زیر دستشون جون میده. ناز فقط

می تونه چندتا عکس بگیره و بعد فرار می کنه. میگن
ناز به شدت مریض میشه و حتی تصمیم میگیرن عقد
رو عقب بندازن اما خودش قبول نمی کنه و به حمید
میگه که بعد از عقد باید یه قدم بزرگ برداره که هیچ
وقت این فرصت پیش نمیاد. حمید برای پیدا کردن
قاتلای ناز وارد چرخه جنایت میشه،به دنبال تک تک
ادم هایی بوده که اون روز جلوی چشم ناز به یه دختر
تجاوز کردن و دستور قتلشو دادن بوده و به جز ملکان
از ادم های بعدی خبر نداشته.
و با نفس عمیقی اعلام کردم:
_پدر تو؛عموی من،برای گرفتن انتقام یه هیولا درست
مثل همون هیولاها میشه. شنیدی که میگن،برای
گرفتن هیولا؛باید هیولا شد.
می دونستم ضربه های پیاپی ای به روحش می زدم و
می دونستمم،تا همه چیز رو متوجه نشه این شکنجه
رو تموم نمی کنه.

_همون کسایی که دنبال حمید و تو بودن،بالاخره بعد
از این همه سال پیداش کردن. درست همون زمانی که
تو فکر کردی شهروز ملکان پدرته. ملکان و دار و
دسته اش بعد از مدت ها تو یه معامله تقلبی رد حمید
رو می گیرن و در نهایت به منی که داشتم به خاک
سیاه می کشیدمشون رسیدن. اونجا به هویت من و تو
شک می کنن و به دنبال گذشته ات بودن. به رابطش
گفته بود یه سری اطلاعات راجب پسرش میخواد تا
کسی رو به شک نندازه و عکسای تو و مادرت رو
پیدا کرده بود. تو عکسا رو پیدا کردی و از ایران
رفتی و من توسط رقبای حمید دزدیده شدم. من،تو، یه
اهرم برای درهم شکستن حمید بودیم. چون می
دونستن حمید دیوانه وار منو دوست داره و تو همون
هوش سیاهی بودی که اونا بهش نیاز داشتن.
پوزخندی زدم:
_علت علاقه حمید به من؛بخاطر شباهت بی حد و
مرز من به خالمه. من شباهت زیادی به ناز دارم.
قرار نبوده من زنده بمونم،اما وقتی نقشه عوض

میشه؛تصمیم می گیرن از من به عنوان اهرمی برای
تو استفاده کنن. این بار قصه رئا تکرار میشه اما رئا
با جراحی باردار شد؛من با تزریق،چون نمی خواستن
ریسک کنن و مارو متوجه بکنن.
روزهای سرد و شوم….
به همون روزهای سخت فکر کردم:
_من با iui¹باردار شدم. این روشم نه جراحی داره که
جاش بمونه نه جوریه که کسی رو به شک بندازه. من
تو تمام دوران اسارتم بیهوش بودم و به قدری با
صدای جیغ و ناله فکرم رو درگیر کرده بودن که
اصلا متوجه چیز دیگه ای نبودم. وقتی بیهوش
بودم؛روزهای متوالی بهم اسپرم تزریق می شد و به
قدری تحت تاثیر داروها بودم که متوجه درد جزئیش
نمی شدم. وقتی اثر داروهام رفت،اولین چیزی که
حس کردم یه درد خفیف بین پاهام بود اما جدی
نگرفتمش. هدف بارداری من بود که با موفقیت هم رو
به رو شد اما اینکه من از کی باردار شدم اصل قصه
بود.

به قسمت های جالبی رسیده بودیم.

¹خب وقتشه یه توضیح کامل راجب iuiبدم.
به نیاز تجاوز نشده؛هیچ رابطه ای با کسی نداشته. فقط
به روش ای یو ای باردار شده. تو این روش هم،از
طریق واژینال و با یک سری وسایل تخصصی اسپرم
رو به دهانه رحم تزریق می کنن.
خیلی روش مرسومیه،فیلم های زیادی هم راجبش
ساخته شده. نیاز دوشیزه بوده و رابطه ای نداشته فقط
با یه سری روشا بهش تزریق شده،همین! اگه دوست
داشتید می تونید فیلم جین باکره رو نگاه کنید.

اَوستا
قطعات پازل کم کم کنار هم قرار می گرفت و تکمیل
می شد.
منتظر به لب هاش چشم دوخته بودم که گفت:

-لازمه اینجا قصه رو از زبون خودش بشنوی.
مشکوک نگاهش کردم. متوجه منظورش نمی شدم.
نگاهی بین نیاز و علی ادیب رد وبدل شد و سری
تکون دادند. علی تلفنش رو خارج کرد و چیزی تایپ
کرد.
جنس نگاه علی به نیاز،برای من حالت هشدار دهنده
نداشت. کاملا دوستانه و صادقانه به نظر می رسید.
خطرناک نبود.
نگاهم رو به پارکت ها بخشیدم. تمام وجودم به سمت
نیاز کشیده می شد اما نیاز داشتم ابتدا همه چیز رو
بفهمم.
در افکار سیاهم دست و پا می زدم که تقه ای به در
خورد و بعد از تایید علی در باز شد و بعد…لعنتی!
کابوس چندین ساله مقابلم ایستاده بود.
نیاز
به شکل واضحی یکه خورد. چشم های خاکستری و
قاتلش به ای دوخته شد و ریتم نفس کشیدنش تغییر

کرد. دستش مشت شد و مطمئن بودم اماده به انفجاره
که سعی کردم توجهش رو جلب کنم.
با ارامش گفتم:
-ای،جونمو نجات داد اَوستا.
تیر نگاهش سمتم نشونه رفت و با حالت بدی نگاهم
کرد که ای با احترام گفت:
-سلام. می تونم توضیح بدم لاساسینو.
متوجه حالت خونخوار اوستا بودم. درست مثل یک
مار اماده به حمله بود. با اشاره علی،ای در کنارش
نشست. نگاه اَوستا لحظه ای از روی صورتش کنده
نمی شد و حالت نگاهش لحظه به لحظه خوفناک تر
می شد و نهایتا با صدای بمی گفت:
می دونستم ضربه های پیاپی ای به روحش می زدم و
می دونستمم،تا همه چیز رو متوجه نشه این شکنجه
رو تموم نمی کنه.

_همون کسایی که دنبال حمید و تو بودن،بالاخره بعد
از این همه سال پیداش کردن. درست همون زمانی که
تو فکر کردی شهروز ملکان پدرته. ملکان و دار و
دسته اش بعد از مدت ها تو یه معامله تقلبی رد حمید
رو می گیرن و در نهایت به منی که داشتم به خاک
سیاه می کشیدمشون رسیدن. اونجا به هویت من و تو
شک می کنن و به دنبال گذشته ات بودن. به رابطش
گفته بود یه سری اطلاعات راجب پسرش میخواد تا
کسی رو به شک نندازه و عکسای تو و مادرت رو
پیدا کرده بود. تو عکسا رو پیدا کردی و از ایران
رفتی و من توسط رقبای حمید دزدیده شدم. من،تو، یه
اهرم برای درهم شکستن حمید بودیم. چون می
دونستن حمید دیوانه وار منو دوست داره و تو همون
هوش سیاهی بودی که اونا بهش نیاز داشتن.
پوزخندی زدم:
_علت علاقه حمید به من؛بخاطر شباهت بی حد و
مرز من به خالمه. من شباهت زیادی به ناز دارم.
قرار نبوده من زنده بمونم،اما وقتی نقشه عوض
میشه؛تصمیم می گیرن از من به عنوان اهرمی برای

تو استفاده کنن. این بار قصه رئا تکرار میشه اما رئا
با جراحی باردار شد؛من با تزریق،چون نمی خواستن
ریسک کنن و مارو متوجه بکنن.
روزهای سرد و شوم….
به همون روزهای سخت فکر کردم:
_من با iui¹باردار شدم. این روشم نه جراحی داره که
جاش بمونه نه جوریه که کسی رو به شک بندازه. من
تو تمام دوران اسارتم بیهوش بودم و به قدری با
صدای جیغ و ناله فکرم رو درگیر کرده بودن که
اصلا متوجه چیز دیگه ای نبودم. وقتی بیهوش
بودم؛روزهای متوالی بهم اسپرم تزریق می شد و به
قدری تحت تاثیر داروها بودم که متوجه درد جزئیش
نمی شدم. وقتی اثر داروهام رفت،اولین چیزی که
حس کردم یه درد خفیف بین پاهام بود اما جدی
نگرفتمش. هدف بارداری من بود که با موفقیت هم رو
به رو شد اما اینکه من از کی باردار شدم اصل قصه
بود.
به قسمت های جالبی رسیده بودیم.

¹خب وقتشه یه توضیح کامل راجب iuiبدم.
به نیاز تجاوز نشده؛هیچ رابطه ای با کسی نداشته. فقط
به روش ای یو ای باردار شده. تو این روش هم،از
طریق واژینال و با یک سری وسایل تخصصی اسپرم
رو به دهانه رحم تزریق می کنن.
خیلی روش مرسومیه،فیلم های زیادی هم راجبش
ساخته شده. نیاز دوشیزه بوده و رابطه ای نداشته فقط
با یه سری روشا بهش تزریق شده،همین! اگه دوست
داشتید می تونید فیلم جین باکره رو نگاه کنید.

اَوستا
قطعات پازل کم کم کنار هم قرار می گرفت و تکمیل
می شد.
منتظر به لب هاش چشم دوخته بودم که گفت:
-لازمه اینجا قصه رو از زبون خودش بشنوی.

مشکوک نگاهش کردم. متوجه منظورش نمی شدم.
نگاهی بین نیاز و علی ادیب رد وبدل شد و سری
تکون دادند. علی تلفنش رو خارج کرد و چیزی تایپ
کرد.
جنس نگاه علی به نیاز،برای من حالت هشدار دهنده
نداشت. کاملا دوستانه و صادقانه به نظر می رسید.
خطرناک نبود.
نگاهم رو به پارکت ها بخشیدم. تمام وجودم به سمت
نیاز کشیده می شد اما نیاز داشتم ابتدا همه چیز رو
بفهمم.
در افکار سیاهم دست و پا می زدم که تقه ای به در
خورد و بعد از تایید علی در باز شد و بعد…لعنتی!
کابوس چندین ساله مقابلم ایستاده بود.
نیاز
به شکل واضحی یکه خورد. چشم های خاکستری و
قاتلش به ای دوخته شد و ریتم نفس کشیدنش تغییر
کرد. دستش مشت شد و مطمئن بودم اماده به انفجاره
که سعی کردم توجهش رو جلب کنم.

با ارامش گفتم:
-ای،جونمو نجات داد اَوستا.
تیر نگاهش سمتم نشونه رفت و با حالت بدی نگاهم
کرد که ای با احترام گفت:
-سلام. می تونم توضیح بدم لاساسینو.
متوجه حالت خونخوار اوستا بودم. درست مثل یک
مار اماده به حمله بود. با اشاره علی،ای در کنارش
نشست. نگاه اَوستا لحظه ای از روی صورتش کنده
نمی شد و حالت نگاهش لحظه به لحظه خوفناک تر
می شد و نهایتا با صدای بمی گفت:

-محافظ خیانتکاری که جلوی چشمم با دشمنم دست به
یکی کرد،چطوری تورو نجات داده؟
و بالاخره علی لب باز کرد:
-اجازه بدید توضیح بدیم.
بند انگشتاش از شدت فشار مشتش بیرون زده بود و
مطمئن بودم در درون اتش گرفته. اینکه هنوز ای زیر

نگاه به خون نشسته اَوستا نفس می کشید،فعلا یک
خبر خوب بود.
علی با طمانینه شروع کرد:
-کمپانی یا موئسسه ای که شما اونجا به دنیا اومدید،بعد
از اخرین حمله ای که از جانب سازمان بهش
شد،دچار خسارت زیادی شد. رئا هم فرار کرده بود و
کسی نتونسته بود پیداش کنه. تو این سالها،کمپانی
شروع می کنه به بازسازی دوباره خودش. خیلی به
دنبال رئا و شما می گردن اما پیداتون نمی کنن. بعد از
گذشت چند سال بالاخره کمپانی به یه ثباتی میرسه و
به قولی ریشه هاش رو قوی تر می کنه. تعداد کسایی
که تحت پوشش قرار می گیرن بالاتر میره و
تسلطشون توی بازار بیشتر میشه. چند روز قبل از
قتل مادرتون،رئا با یکی از دوستاش تماس می گیره و
و بهشون میگه به زودی شما رو اونجا میبره. شما
برای کمپانی مهم تر از چیزی هستید که فکر می کنید.
وقتی اون اتفاق می افته،ارتباطشون دوباره با شما
قطع میشه تا یکسال و نیم پیش.

ذره ای از حالت قاتل چشم های اَوستا کم نشده بود و
علی کاملا به این موضوع واقف بود که بی وقفه ادامه
داد:
-تو این سالها کمپانی کاملا بزرگ و قدرتمند شده بود.
از چند سال پیش،برای پیدا کردن حمید و شما و
گرفتن انتقام رئا،ادم های خودشون رو به شکل
ناشناس به سازمان های رقیب نزدیک می کردن.
جاسوس های کمپانی وارد سازمان های مختلف می
شد و اطلاعات رو می فرستاد و همونجا بود که ما
متوجه شدن سازمان شما و حمید رو پیدا کرده و قصد
داره کاری کنه و بالاخره بعد از سالهای زی زیاد
شمارو کمپانی پیدا کرد.
به ای اشاره کرد و گفت:
-و ای یکی از ادمای کمپانی یا جاسوس های اصلیه.
نقشه سازمان برای شما مشخص بود. قرار بود نیاز
دزدیده بشه،به روش تزریق از یکی از کله گنده ها
باردار بشه و به واسطه اون،هم شما و هم حمید خلع
سلاح بشید. احتمالا حمید کشته می شد و شما برای
زنده موندن

نیاز مجبور به اطاعت میشید. نقشه تمیز و کاملا
برنامه ریزی شده ای بود. می تونستیم با خراب کردن
نقشه جلوش رو بگیریم اما هیچ وقت دستمون به رده
های بالاتر نمی رسید. اجازه دادیم اونا بازی رو
شروع کنن اما بازی رو با جهت دادیم. نقشه اون ها
از اول این بود که یکی از افرادشون رو به شما
نزدیک کنن و شما رو زیر نظر بگیرن و ای برای
اینکار از طرف اونا انتخاب شد و خب این مارو ده
پله جلوتر انداخت چون برای دسترسی به اسپرم فریز
شده شما باید وارد تیمتون می شدیم. ای وارد تیم شما
شد و سازمان رقیب فکر می کرد ای جاسوس اون
هاست. و . و وقتی نیاز دزدیده شد،به کمک بچه های
ما،نمونه های اسپرم جابجا شد و نیاز از شما باردار
شد.
نگاهش روی من نشست. بی اختیار لبخند غمگینی
زدم و بهش خیره شدم. درون چشم های سرد و شیشه
ایش چیزی در حال وقوع بود که قادر به درکش
نبودم.

-تو تمام مدت،ای محافظ نیاز بود. ای ادم ما بود و

طبق دستور ما عمل می کرد و اگه سازمان ادم دیگه
ای رو انتخاب می کرد،ما نمی تونستیم از نیاز
مراقبت کنیم.همه چیز دقیقا طبق برنامه ما داشت پیش
می رفت تا اون روز. از اول نقشه سازمان مرگ نیاز
نبود. فقط قصدشون تسلیم شما بود. داروی خواب اور
به نیاز تزریق شد و دستگاه ضربان قلبش تنظیم شده
بود. وقتی به خواب رفت و دستگاه خاموش شد و این
باور به شما تلقین شد،دستگاه از نیاز کنده شد و ای و
پرستار نیازو با خودشون بردن و قرار بود یه صحبتی
با شما بشه و بعد بهتون بگن نیاز زنده است و شما رو
سمت خودشون بکشن. اما نقشه ما این نبود،ما طبق
نقشه سازمان پیش نرفتیم. ما نیاز رو از اونجا خارج
کردیم و از اونجایی که همون لحظه ادم های شما
وارد صحنه شدن،به یه اتش سوزی و انفجار حواس
ها پرت شد.
-چرا؟
هر سه گیج نگاهش کردیم که با صدای خفه ای گفت:
-تا قبلشو سعی داشتم متوجه بشم،اما اینجا رو نمی
فهمم. چرا بعد از اینکه نیاز رو بردید به من چیزی از

زنده بودنش نگفتید؟چرا این همه مدت زنو بچه ام رو
پنهون کردید؟
قلبم درست از یک بلندی پرتاب شد.
نگاهش مستقیم به علی دوخته شده بود و متوجه

نبود چه انقلابی درون من به راه انداخته.
چه احمقانه بود که من با شنیدن این کلمات اینطور
عنان از کف داده بودم.
علی با احترام پاسخ داد:
-به سه دلیل. دلیل اول،سازمان در جریان هست که
نیاز زنده است و غیبش زده. ابتدا فکر می کرد همه
اینا کار شماست اما وقتی متوجه شد نه شماهم بی
خبری،به بازی تن داد و کمی عقب نشینی کرد تا
بتونه نیاز رو پیدا کنه و متوجه شده بود رقیب دیگه
ای تو بازی هست و دقیقا همین موقع بود که مارو
یک قدم به تسلط بیشتر بهشون نزدیک کرد. دلیل
دوم،اگه شما متوجه می شدید نیاز و سپنتا زنده
ان،امکان نداشت اجازه بدید اونا اینجا زندگی کنن و

این جون هر دوی اونارو به خطر می انداخت و هرجا
می رفتید،شمارو پیدا می کردن. و دلیل اخر و مهم
ترین دلیل،جون شما در خطر بود.
ابرو درهم کشید و با شک گفت:
-من؟!
این بار من پاسخ دادم:
-بهت گفتم نمی خواستم یه لاساسینوی دیگه بسازم،اگه
متوجه بشن سپنتا پسر توئه،بیخیال منوتو میشن و
همون سرنوشت رو براش رقم می زنن چون
سپنتا،کاملا شبیه خودته اَوستا.

فصل چهل و هفت
“س َپنتا”
نیاز

من اَوستا رو بهتر از همه می شناختم. مطمئن بودم
پشت این ظاهر سرد،اشوبی در وجودش رخ داده.
علی نفسی کشید و از در منطق وارد قصه شد:
-خودتون بهتر از من به اتفاقای این جهان اشنایت
دارید لاساسینو. سازمان ها و گروه های مختلفی
هستن که اسمشونو کسی نمیشناسه اما می دونید زیر
پوست شهر رخنه کردن. دارک وب،مافیا و الان
ایلومیناتی ها که خیلی کارا می کنن. کمپانی ماهم در
ظاهر یه شرکت داروسازیه اما خب الان می دونید که
فقط این نیست. توی دنیا خیلیا هستن که سعی می کنن
افراد باهوش و نخبه رو تحت پوشش خودشون قرار
بدن. مثال بارزشم،مجستیک دوازده که به دستور
رییس جمهور سابق امریکا هری ترومن تشکیل شد و
اعضاش همه از نخبه ها و جنایتکارا بوده. جهان داره
به سمتی میره که همه روی این افراد سرمایه گذاری
می کنن. اگه این حمایت در جهت درستی باشه،چیز
بدی نیست. مثل همین اینترنت. اینترنت به نوبه
خودش بد نیست و بزرگترین بیزنس دنیاست اما وقتی
میشه سو استفاده و میشه دارک وب بده. من نمیگم
کمپانی ما کاملا پاکه،نه. اینطوری نیست،اما ما سعی

داریم اول از این استعداد های خاص حمایت کنیم و
اجازه ندیم توسط گروه هایی جذب بشن که بدترین
ازمایش ها رو روی بدنشون انجام بدن و در اخر
کلون انسانی رو بسازن و ارتشی رو در اینده بسازن
که در جهت ضد انسانی پیش بره.
در سکوت فقط به چهره علی نگاه می کرد که من لبم
رو تر کردم و ادامه این قصه رو به عهده گرفتم:
-من تموم این مدت رو کنار همین کمپانی بودم. سپنتا
همینجا به دنیا اومد. سپنتا شاید برای بقیه مردم یه بچه
عادی مثل همه باشه،اما ماها می دونیم که نیست. اگه
اون سازمان بو ببرن بچه داری و اون بچه کاملا شبیه
خودته،هر بلایی ممکنه سرش بیارن. ممکنه برای ابد
منو تو رو سر به نیست کنن و

بچه رو درست مثل یه ربات بار بیارن. همین الانش
سعی دارن کلون انسانی بسازن.
به علی اشاره کردم و با نگرانی ادامه دادم:

-هدف سازمان برای کلون کردن فعلا علیه. مطمئنم
می دونی علی کیه و خبر داری چقدر برای سازمان
ارزشمنده. سازمان فکر می کنه علی فقط یه دانشجو و
یه نخبه ساده با ضریب هوشی بالاست اما در واقع
علی یکی از کساییه که از بچگی زیر نظر کمپانی
بزرگ شده.
علی تبسمی کرد و گفت:
-گفتم که،هیچ ردی از کمپانی تو جایی نیست و کسی
از وجودش خبر نداره. من تحت حمایت موئسسه
بزرگ شدم و وارد دانشگاه شدم. قرار بود من خودم
رو به سازمان نزدیک کنم اما از شانس خوبمون اونا
به ما نزدیک شدن. دختر سناتور پارک خیلی زود
قلاب رو گرفت. از اول می دونستیم سناتور پارک و
شرکتش تحت حمایت سازمانه و خب،ماهم بازی رو
شروع کردیم. حتما شایعات ب

چه دار شدن منو
شنیدید،اینا همش چیزاییه که اونا ساختن تا منو از بقیه
دور نگه دارن.
نگاهی به من و اَوستا کرد و ختم قائله کرد:
-بعد از این دو سال اشنایی و اطمینان به من،ازم
خواستن به جمعشون بپیوندم و پیشنهاد دادن یه سری

ازمایش انجام بدم. منم طبق نقشمون عمل کردم و
وارد بازیشون شدم. بعد از ازمایش ها و تایید
نهایی،خیلی زود ما ده نفر قراره با کله گنده ها دیدار
داشته باشیم و اونجا نقشمون رو عملی می کنیم. و باید
بگم،حمید هم احتمالا اون شب حضور پیدا کنه.
-می دونم!
نگاهش رو به زمین بخشید و با پوزخند گفت:
-بالاخره اون شب ادم هایی که سالها دنبالشون بوده
دارن خودشونو نشون میدن.
و همچنین،قاتلان رئا…
سکوت شد. علی قبل از اینکه سوال و جوابی
بشه،همه چیز رو کامل توضیح داده بود و اَوستا با
دقت مثل همیشه شنونده باقی مونده و کاملا همه چیز
رو متوجه شده بود.
هنوز چند سوال بی جواب باقی مونده بود اما قبل از
اینکه بخوام به زبون بیارم،او بدون اینکه سربلند کنه
گفت:
-می خوام ببینمش!
و نگفته می دونستم منظورش کیه..سپنتا،پسرش!

اَوستا
دست و پاهام نمی لرزید،تپش قلب نداشتم. نفس تنگی
نداشتم،عملا دیگه چیزی حس نمی کردم.
به قدری امروز مورد ضربت قرار گرفته بودم که
کاملا احساسات انسانیم رو از دست داده بودم.
مقابل اتاق بزرگی قرار گرفتیم،نیاز مردد و شاید ذوق
زده نگاهم کرد اما من واقعا چیزی احساس نمی کردم.
شاید نگاه سردم و شاید چشم های عاری از
احساسام،هیجان درون وجودش رو کشت. لبخندش
ماسید و به سختی گفت:
-مطمئنی می خوای ببینیش؟
شاید نباید به این درجه از بی تفاوتی می رسیدم اما بی
تفاوت تر از همیشه لب زدم:
-هوم.
و تمام امیدش پرپر شد.

متوجه لرزش دستش وقتی دستگیره رو گرفت
بودم،اما کاری از دستم ساخته نبود.
منتظرم نموند،داخل شد و من پشت سرش وارد شدم.
با گام هام بلند و اهسته ای،سمت تخت ابی رنگی که
در وسط اتاق بود حرکت کرد.
پرده ابی سفیدی که اطراف تختش بود رو کنار زد و
سمتش خم شد. چهره اش،بلافاصله نرم شد و لبخند
شیرینی روی چهره اش شکل گرفت.
هنوز چیزی احساس نمی کردم اما لبخند نیاز،چشم
های براقش هنوز قدرت کافی برای اذیت کردنم رو
داشت.
بی حرکت،درست مثل یک روح وسط اتاق ایستاده
بودم و به صحنه مقابلم خیره بودم که نیاز انگار تازه
حضورم رو به یاد اورد.
سریع چشم های لعنتیش به من دوخته شد و به نرمی
گفت:
-بیا جلوتر. از اونجا نمی تونی پسرتو ببینی.
پسرم؟
چقدر این واژه غریب به نظر می رسید.
نمی دونم فاصله باقی مونده رو چطور طی کردم،اما

احساس می کردم با هر قدم چیزی از وجودم کنده
میشه. شاید اخرین ذره انسانیت؟!
بالاخره فاصله به صفر رسید و چشم های سرگردانم
به ناشناخته ترین و عجیب ترین تصویر دنیا دوخته
شد.
تصویری از یک موجود کوچک،شکننده که با لب
های بازی به خواب رفته و دستاش رو محکم مشت
کرده بود. موجودی که درست مثل مادرش خوابیده
بود.
اشنایی این صحنه،خاطرات زیادی رو در سرم به
نمایش گذاشت.
کلاه قهوه ای رنگش پیشونیش رو پوشونده بود و با
ارامش نفس می کشید. غرق خواب بود.
-پونزده ماهشه.
یکسال و سه ماهش.
نگاهم همچنان خیره به او بود که نیاز با صدای بغض
الودی گفت:

-بخاطر شرایط بدی که داشتم،هفت ماهه به دنیا اومد
و مثل معجزه بود که زنده موند.
نمی تونستم به نیاز نگاه کنم،همین بغض درون
صداش به روحم خش می انداخت.
-با وجود شرایط سختش،جنگید و زنده موند.
این جسم کوچک غرق در خواب،برای زندگی جنگیده
بود؟
نگاهم خیره به ریتم نفس هاش بود که دست های نرم
و اشنایی دور دستم پیچیده شد و صدای شکسته ای
گفت:
-مثل باباش،قوی بود و با زنده موندش،زندگیمو نجات
داد.
تمام عصب های بدنم،قدرتشون رو به نقطه اتصال
دست هامون دادن و بند بند انگشتم درد گرفت.
نگاه از جسم کوچک گرفته و به جنگل چشم های
ابری و نمدارش بخشیدم. مثل خون در رگ های
من…
نیاز درست مثل خون در رگ های من بود که اینچنین
قدرتمند شهر بدنم رو فتح می کرد.
لب های لرزونش رو تکونی داد و پرسید:

-می دونی معنی اسمش چیه؟
ذهنم از کار افتاده بود،فقط من بودم و چشم های او.

چشم هایی که جهانم رو تسخیر کرده بود. الان حتی
اسم خودم هم فراموشم شده بود،تمام وجودم خواهان
این بود تا هر جوری که شده چشماش رو دریایی
نبینم.
لب هاش بی اراده لرزید و گفت:
-پاک و مقدس. عشق پاک.
بغضش شکست و با هق هق گفت:
-چهارمین صفت مزدیسنا که علت رسیدن به سعادته.
و فراقی که یک سال روحم رو شکسته بود،وقتی بی
طاقت به اغوشم خزید و دستاش دور گردنم حلقه
شد،به پایان رسید.
مثل بید می لرزید و مثل ابر بهار اشک می ریخت.
اختیار دستام،از من سلب شد و با تمام قدرت،قوی
زندگیم رو در اغوش گرفتم و نفس کشیدم.

ذره ذره وجودم،به تب و تاب افتاده بود و تن خمارم به
ارامش رسید. در اغوشم،نیاز زندگیم نفس می کشید و
من مست از حضورش بودم که جهان دوباره قدرت
نمایی کرد.

جسم کوچک،چشم باز کرده و درست به چشم های
من خیره بود. اَوستایی دیگر،به من خیره بود. اَوستایی
درست با خاکستری ترین نگاه دنیا!

نیاز
-گاهی از دلتنگی می زد به سرم همه چیز رو تموم
کنم. بیخیال همه چیز می شدم و با علی و بچه ها دعوا
می کردم و جیغ می کشیدم بذارید برم. اوایل بارداریم
کنترل اعصابم خیلی سخت شده بود. جیغ می
زدم،هرچی دم دستم بود می شکستم و نگهبانامو می
زدم و می گفتم ولم کنن.
اشک میدان دیدم رو تار کرده بود و چهره اش رو
واضح نمی دیدم. لبخندی زدم و با پشت دست اشکام

رو پاک کردم. در سکوت نگاه می کرد. کمرم رو به
تاج تختم تکیه زدم و نیم نگاهی به سپنتا انداختم. چند
لحظه پیش،نق نقی کرده و دوباره خوابیده بود. نگاهم
به اَوستای غرق در فکر برگشت. گوشه تخت نشسته
و با دقت نگاهم می کرد. لبخندم غمگین بود اما ادامه
دادم:
-تو شرایط روحی خیلی خوبی نبودم،سعی می کردم
خودم رو کنترل کنم اما خیلی موفق نبودم. یه روز
مثل همیشه زد به سرم و وقتی شروع کردم به
شکستن و اسیب زدن به خودم،یه چیزی توی شکمم
تکون خورد. اولش نفهمیدم چیه،فکر می کردم دیوونه
شدم اما وقتی دوباره لگد زد و شکمم تکون
خورد،انگار تازه به خودم اومدم. اونجا بود که علی
ازم خواست به دستام نگاه کنم. به بلایی که سرم اومده
بود فکر کردم. بهم گفت رییسش گفته میخواد زندگی
مارو نجات بده اما اگه نمی تونم تحمل کنم،منو همین
امشب برمی گردونه پیشت اما باید بدونم که با دستای
خودم سند قتل تو و بچم رو امضا کردم. کمپانی سعی
داشت از ما حمایت کنه اما نه تا وقتی که خودم داشتم
به همه چیز گند می زدم.

یه گوشه افتادم و تا وقتی خالی بشم گریه کردم. من از
بچم بدم نمی اومد،می خواستم نگهش دارم اما نمی
خواستم بدون توام ادامه بدم. تو حرف اسونه،اما
عملش سخته. دلتنگی نفسم رو می گرفت. اما همون
روز قسم خوردم به دیوونه بازیام پایان بدم. انگار تازه
فهمیده بودم مادر شدم و باید از بچم مراقبت کنم.
دلتنگت بودم اما با این دیوونه بازیا فقط جون تو و بچم
رو به خطر می انداخت. نزدیک شدن من به تو،یعنی
مرگ ما سه تا. خیلی سخت بود،اما بالاخره تصمیمم
رو گرفتم و به زندگی برگشتم.
چیزی از نگاهش متوجه نمی شدم اما با خنده تلخ و

چشم های پری لب زدم:
-چاره ای نداشتم،در به در دنبال ما بودن. باید یه
جوری از خانواده ام مراقبت می کردم. نمی خواستم
یه رئا دیگه بشم برای تو و سپنتا. حمید یک جور و
منو تو یه جور به این سازمان ضربه زده بودیم و

مطمئن باش دستشون به ما می رسید،هر بلایی
سرمون می اوردن. همه جوره تو مخمصه بودم.
چشم های ترم رو به سپنتای غرق خواب بخشیدم و با
بغض بی انتهایی گفتم:
-اسمشو گذاشتم سپنتا تا به همه بگم این بچه پاک ترین
و مقدس ترین بخش زندگی منه. ناخواسته وارد
زندگیم شد اما پاک و مقدسه. همون نوریه که همیشه
تاریکی رو کنار می زنه. همون کلید سعادتی که برای
زندگی بهش نیاز دارم.
لبخند غمگینی زدم:
-از علی خواسته بودم تموم لباسا و وسیله هاتو که
توی خونه مشترکمون بود رو برام بیارن،دلم می
خواست سپنتا با چهره و بوی تنت اشنا بشه. درسته تو
از وجود پسرت خبر نداشتی،اما اون از وجودت
خبردار بود.
نفسی گرفتم،اخرین دفاعیه ام رو هم ارائه می دادم و
دیگه تصمیم به عهده خودش بود:
-من برای نجات خانواده ام،از خودم گذشتم. انتخاب
دیگه ای نداشتم وقتی نزدیکی من به تو،یعنی قتل و
عام همه چیز. قرار بود وقتی کارمون تموم شد،با

سپنتا خودمو بهت برسونم اما تو پیدام کردی. اولویت
این کمپانی،اول از همه تویی و بعد سپنتا. اونا تو رو
کنار نمی زنن چون به توانایی و هوشت نیاز دارن و
مهم تر از همه،تو تنها خواسته رئایی هستی که برای
این کمپانی زحمت زیادی کشیده و هسته اصلی حساب
می شده. تحت هیچ شرایطی کمپانی اجازه نمیده
خودتو سپنتا رو توی خطر بندازی. اونا سالها با
برنامه ریزی دقیق برای خراب کردن امپراطوری
سازمان نقشه چیدن و الان تو چند قدمی ان..وقتی
فهمیدن که داری میری خودتو توی دردسر
بندازی،بهم خبر دادن و بخاطر همین سعی کردم
جلوتو بگیرم. الانم از هیچکدوم از تصمیمام پشیمون
نیستم،می تونی بمونی پیش منو پسرت و با کمک هم
این بازیو تموم کنیم و می تونی ام این بار تو با دستای
خودت،منو بکشی. اجازه میدم هر

بلایی سر من بیاری،اما اگه انتخابت باعث بشه یه تار
مو از سر سپنتا کم بشه،مطمئن باش تا اخر عمرم نمی
بخشمت.
تصمیم با خودش بود. دیگه نمی شد چیزی رو ازش
پنهان کرد.
نفس عمیقی کشیدم و از روی تخت برخواستم. شاید
لازم بود تنهاش بذارم. او سکوت کرده بود و این یعنی
باید صبر می کردم.
نگاه اخری به سپنتای خوابیده انداختم و از کنارش
گذشتم اما هنوز قدمی دور نشده بودم که مچ دستم رو
گرفت و بعد بی هوا من رو سمت خودش کشید.
مقاومت نکردم،فقط لب گزیدم تا هق هق نکنم. دستاش
دور کمرم جمع شد و من رو روی پاش نشوند.
چشمای خیس از اشکم رو به دکمه های پیرهنش

بخشیدم و طاقت نگاه کردن به خاکستر چشماش رو
نداشتم. با صدای بمی گفت:
-منو نگاه کن.
لبم رو محکم گزیدم. نمی تونستم نگاهش کنم. قلبم
دیوانه وار می تپید.
کمرم رو سفت فشرد و با صدای خش دارش گفت:

-تو یک ساله چشماتو از دنیای من گرفتی،باید
مجبورت کنم تا نگام کنی؟
و سربلند کردنم،با بارش اشک هام همزمان شد.
سد شکسته شد و دریای اشک با عظمتش از چشمام
بی وقفه چکید. تار که نه،دیگه عملا چیزی نمی دیدم.
با لحن عصبی ای دستور داد:
-گریه نکن.
-نمی تونم.
حالا صدام هم می لرزید.
اشفته و پریشون من رو روی پاش جابجا کرد و گفت:
-گریه نکن،اینطوری نمی تونم درست چشماتو ببینم.
الان بیشتر از هر چیزی نیاز دارم نگات کنم.
قلبم از تک تک کلماتش درهم فشرده شد. خدایا چقدر
دلم برای این جور ابراز علاقه هاش تنگ شده بود.
تند تند سری تکون دادم و بعد،قشنگترین اتفاق

ممکن رخ داد. دست راستش رو به نرمی روی گونه
هام کشید و اشکام رو پاک کرد. دلم می خواست زار

بزنم اما نمی خواستم بیشتر اذیتش کنم. از حساسیتش
به گریه هام باخبر بودم.
چیزی درون قلبم لرزید و لمس دستش دیوانه ام کرد و
می خواستم بغضم رو ازاد کنم ولی می ترسیدم با
صدای گریه هام،سپنتا رو بترسونم.
به سختی جلوی اشکام رو گرفتم. وقتی اشکام رو با
دستاش پاک کرد،قدر لحظاتی با دقت به چشمام نگاه
کرد و بالاخره گفت:
-زندگی جهنمی برام ساختی این مدت. ادم خودکشی
کردن نبودم،تا وقتی تقاص پس نمی گرفتم اروم نمی
شدم اما هر روز،هر ساعت و هر لحظه از درون
مردم و زنده شدم. هر لحظه ای که یادم می افتاد
ندارمت،متلاشی می شدم. ازت شاکی ام،از همه
شاکی ام. دارم از درون تیکه پاره میشم و همه وجودم
درد می کنه.
بهش حق می دادم،خیلی عذاب کشیده بود.
دستش رو پشت گردنم گذاشت و بی هوا من رو جلو
کشید و خیره در چشمام گفت:
-اما حاضرم تیکه پاره بشم ولی دیگه هیچ وقت چشم
هاتو به دنیام نبندی. حاضرم هزار متر زیر زمین دفن

بشم و هر شکنجه ای رو تحمل کنم اما هیچ وقت تورو
تو اسارت نبینم. اون لحظه ای که تو به تخت بسته شده
بودی و من هیچ کاری ازم ساخته نبود،تموم وجودم
می لرزید. وقتی چشماتو بستی و نگاهتو ازم
گرفتی،به معنی واقعی سقوط کردم. من حاضرم هر
چیزی رو تحمل کنم اما تو چشماتو ازم نگیری
نیاز،چون من بدون چشمات هیچ دلیلی برای زندگی
کردن ندارم. تو الهه منی،قوی منی و برای
داشتنت،حتئ خودمم قربانی می کنم.
با تمام قدرتم لبم رو گزیدم و به قلبم دستور دادم که
جلوی خودتو بگیر. خدایا ترورم کرده بود. پیشانی بر
پیشانی ام گذاشت و همانطور که میخ نگاهشو به
وجودم می کوبید،نفس عمیقی کشید و با حال عجیبی
گفت:
-من ازت شاکی ام،اما اگه من یاغی یه دنیام،تسلیم توام
نیاز. همه چیزو تحمل می کنم،هزار بار دیگه ام
میمیرم و زنده میشم اما برای یه

لحظه بیشتر نفس کشیدنت،قید خودمم می زنم،چون
اَوستا بدون نیازش معنی نداره.
قلب تیکه پاره شدم،فغان سر داد و لحظه ای که طاقتم
طاق شد و لب باز کرده و خواستم بغضم رو فریاد
بزنم،به دنیای عشق پرتاب شدم.
لب هام،به سرعت در چنگ لب هاش قرار گرفت و
چیزی که مدت زیادی بودم در انتظارش بودم اتفاق
افتاد.
قلبم بی طاقت می کوبید،اشک از چشمام می چکید و
به اویی که با ارامش و حرص زیر پوستی لب هام رو
می بوسید اجازه فتح دادم. دستام رو دور گردنش حلقه
کرده و لب باز کرده و طعمش رو بعد از مدت ها
فراق چشیدم.
نمی بوسید،این بوسه نبود. او عبادت می کرد،با لب
هاش دلتنگی و بی قراریش رو به رخم می کشید.
در لذت بوسه شیرین و مردانه اش غرق بودم و بی
قرار خودم رو بالا تر کشیدم و دست های او کمرم رو
گرفت و همه چیز کم کم از کنترل خارج می شد که
صدای غرغری متوقفمون کرد.

لحظه ای مکث کرده و وقتی دوباره صدای غرغرش
بلند شد،لبخندی زدم و به سختی دل از لب هاش کندم.
بی میل و با حرص عقب کشید و هر دو به سمت
پسرمون که در تختش دست و پا می زد و شاکی بود
نگاه کردیم که اَوستا با حرص گفت:
-خیلی زیاد باهوشه،کامل می دونه کجا باید چشم باز
کنه و دهن سرویس کنه.
منفجر شدم. اشک از گونه هام می چکید،لب هام
گزگز می کرد و صدای خنده ام بلند شده بود. تنها
کسی که می تونست همچین کاری با من بکنه،فقط و
فقط اَوستا بود.
-دوست داری بغلش کنی؟
سعی کردم عجز درون وجودم رو به صدام انتقال ندم
و تا حدودی موفق شدم. نگاهش میخ سپنتایی بود که با
توپ پلاستیکی بنفشش بازی می کرد و سعی می کرد

بین دندوناش بکشه.
تصویر دل ضعفه اوری بود،اب از لب و لوچه اش
اویزون بود و جیغ جیغ کنان توپ رو به دهنش می
کشید و ذوق می کرد. بند بند وجودم از صدای زیباش
جان می گرفت اما اَوستا فقط در صندلی مقابل نشسته
و با دقت نگاهش می کرد. چهره اش دوباره سخت و
سرد شده بود. دیگه حرارت چند لحظه قبل رو
نداشت. اگه گزگز لب هام نبود،احتمالا فکر می کردم
اون بوسه فقط یک توهم بوده.
سپنتا این بار محکم تر توپ رو به دهنش کشید و با
ذوق جیغ کشید:

-ماااامااااااا.
لبخندم بی اختیار شکل گرفت اما جمله اَوستا قلبم رو
در هم پیچید:
-نمی تونم.
متوجه سنگینی احساساتش بودم. وقتی متوجه بارداریم
شد،از خودش می ترسید. اون زمان احساس می کردم
به مرور می تونه با این قضیه کنار بیاد اما امروز

وقتی ناگهانی پسرش رو دیده بود،پدر بودن براش
مسئولیت سنگینی بود.
لبخندی زدم و سپنتا رو روی تخت به حالت دراز کش
قرار دادم و گفتم:
-پس حواست بهش باشه لطفا،میرم غذاشو حاضر کنم.
فقط سری تکون داد و من اه کشان اتاق رو ترک
کردم.
اَوستا
-آآآآآآ…دو دو دوو…
آوا های نامفهوش،چطور می تونست انقدر درگیرم
کنه؟
توپش رو محکم به دهان کشید و دوباره تکرار کرد:
-آآآآآ..
و ناگهانی با خنده و شادی جیغ کشید:
-مااااااااامااااا…دووووپ…دووووپ.
نمی فهمیدم چه مرگم شده،اما احساس می کردم شدیدا
به شنیدن

بیشتر صداش نیاز داشتم.
غرق دنیای خودش بود،اصلا متوجه نبود همین
صداهاش چه بلایی سرم میاره.
احساس می کردم صداش،به قسمت های تاریک مغزم
حمله می کنه و همه سیاهی ها رو در خودش حل می
کنه.
ناگهانی،جیغ بلندی کشید و به شدت دست و پا زد و
توپش رو با قدرت به دهنش کوبید و پاهاش رو بلند
کرد و بی هوا با کف پاش ضربه ای به قسمت پایینی
توپ زد.
خودش از ضربه هول شد و با صدای عجیب و
غریبی،توپ رو رها کرد. توپ از دستش قل خورد و
پایین تختش قرار گرفت.
چرا انقدر متفاوت و…کیوت رفتار می کرد؟
ابتدا،با بامزه ترین صدایی که در عمرم شنیده بودم
گفت:
-اُه…اوووم.

لب هام چرا احساس می کردم دارن کش میان؟
دستاشو بهم کوبید و با صدای نسبتا بلندی گفت:
-دووووپ،دووووپ..ماما،ماما…دووووپ اُتاد.
و درست یک چیزی در وسط قلبم منفجر شد. همچنان
به چرت و پرت های بامزه اش ادامه می داد و
ناگهانی جیغی کشید و شروع کرد به نق زدن.
نمی تونست بلند بشه و خودش رو می چرخوند و جیغ
می کشید. توپ رو پیدا نمی کرد و بیشتر جیغ می
کشید. روی صندلیم جابجا شدم و منتظر به در نگاه
کردم که ناگهانی با صدای بلندی گریه کرد.
بلافاصله از جا پریدم و به اویی که دور خودش قل
می خورد و دستش رو به دهنش می کوبید و گریه
کنان “دووووپ،دوووپ” می کرد، نزدیک شدم.
تا چشم در چشم شدیم،خاکستر چشماش درخشید و با
اشکی که از چشم های درشتش می چکید نگاهم کرد
و با بغض و دستی که در دهانش بود گفت:
-دووووپ.
مشت راستش کامل در دهانش بود و اشک هاش یکی
پس از دیگری از چشمش بیرون می چکید. صورت

سفیدش حالا سرخ شده بود و این،معصوم ترین و بی
گناه ترین

تصویری بود که در تمام عمرم دیده بودم.
مغزم فریاد می زد “نیاز بیا کمکش کن”
مستاصل به در بسته نگاه کردم و قدمی سمت در
برداشتم که مشتش رو محکم در دهنش گرفت و این
بار با مظلوم ترین و نامفهوم ترین صدای ممکن گفت:
-دووووپ.
نفهمیدم چی شد،در لحظه مغزم خاموش شد. تمام
قدرت و اختیار از وجودم رفت و فقط قدمی به سمت
تخت برداشتم. این من نبودم،مطمئنم من نبودم. دست
هایی که سمتش دراز شد و اویی که مشتاقانه خودش
رو سمتم کشید و بلندش کرد،من نبودم.
عقل و منطقم رو از دست داده بودم. نمی دونستم باید
چی کار کنم. با گیجی،کمرش رو به سینه کشیده و
دستام رو دور شکمش قفل کردم. و بعد،عجیب ترین
اتفاق ممکن رخ داد.

دست های کوچک و نرمی،دور دستی که روی
شکمش بود قرار گرفت و لب های خیس و گرمی هم
پشت دستم رو نوازش کرد و بعد،گریه اش قطع شد و
با خنده گفت:
-باااااااباااااا…دوووپ،بااااابااااااا.
جهان،سالهای زیادی بود که به من شادی و ارامش
بدهکار بود اما امروز،در شرف تسویه حساب بود.
چنان مات این احساس شدم که نفس کشیدن فراموشم
شد. سپنتا بی خیال گریه شده و با دستام بازی می کرد
و کلمات نامفهمومی می گفت.
غرق در دنیای جدید خودم بود که صدای نازداری
گفت:
-سپنتا،بغل بابا خوش میگذره؟
نفسم رو به سختی بلعیدم و به اویی که با لبخندی
بزرگ جلوی در ایستاده بود نگاه کردم که سپنتا
بلافاصله خندید و در اغوشم دست و پایی زد و گفت:
-ماااامااااااا،دووووپ،باااااااابااااااااااا.
نیاز،لبخندزنان نزدیک شد و مقابلمون قرار گرفت.
دستی به سر پسرم کشید و گفت:
-افرین بهت،بابا رو خوب شناختی.

چشمکی به من زد و گفت:

-پسرت درست مثل خودت باهوشه،از بوی تنت تورو
شناخت.
پسرم؟
لعنتی چقدر این کلمه سنگین و قدرتمند بود.
به منی که ماتش بودم نگاهی انداخت و با دلبری گفت:
-قدر یه نیاز دلتنگ،توی بغلت جا هست؟
بی اراده،سپنتا رو به سمت چپ فرستادم و محکم دستم
رو دور تنش پیچیدم و برای حضورش جا باز کردم و
لب زدم:
-تا ابد اینجا برای تو جا هست،نیاز اَوستا.
لبخند بغض الودی زد و در اغوشم جای گرفت. حالا
زن و فرزندم رو در اغوشم داشتم و دیگه ترسی از
این جهان نداشتم. من سهمم رو گرفته بودم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

33 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mad?
Mad?
1 سال قبل

ولی مگه یه رمان چقدر میتونه خوب باشه؟! 🙂

paeez
paeez
1 سال قبل

چرا قراره این رمان تموم بشه
اصلا چرا باید تموم بشه
من افسرده میشمممممم

Tamana
1 سال قبل

فقط حرکت و جمله ی آخری👌🙂

...
...
پاسخ به  Tamana
1 سال قبل

چشام قلب قلبی شد اوییی 😍🥺♥️

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط ...
آنی
آنی
1 سال قبل

واقعا نمیدونم در مورد این رمان چي بگم کلا با احساساتم بازی کرد ولی محشره خیلی عالیه
لطفا رمان‌های دیگه این نویسنده رو بگو تا بخونیم

💕Hadis💖
💕Hadis💖
1 سال قبل

نویسنده هم فقط نویسنده رمان وهم نه نویسنده رمان دلارای و عشق صوری که اندازه نخود پارت میدن اونم بی معنی یا رمان عشق ممنوعه استاد که نصفه ولش کرد یا رمان صیغه استاد که سالی دو سه پارت میده اونم خیلییی کم

💕Hadis💖
💕Hadis💖
1 سال قبل

نویسنده فقط نویسنده ی رمان وهم نه دلارای و عشق صوری و اون دوتا رمان دیگه که یکیشون سالی یه بار یه پارت میده که ادم داستان رو یادش میره یا اون یکی که نصفه ولش کرد

سپیده و قاسم
سپیده و قاسم
1 سال قبل

ممنون بابت پارت اضافه ولی حیف حیف ک من اونقدر صلوات و فاتحه فرستادم واقعا حیفففف😂

...
...
1 سال قبل

واااای جیغغغغغغغ نویسنده جوننننننن عاشقتمممم 🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
من نمی‌دونستم پارت اومده اونم جدید اومدم گریز از تو رو بخونم که دیدم پارت هست
خیلی خوب شدددددد پسرش و نیاز و بغل کرددددد جااااان
نویسنده تو بینظیری ♥️♥️
اگه رمان دیگه ای نوشتید لطفا بگید تا بخونیم

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

فاطمه جوووون🥺 نمیشه پارت آخر وهم رو بزاری تو پیش نویس ها بخونم آخه من تا صبح چجوری سر کنم😂
بخاطر پارت اضافه هم ممنون ❤️🙃

سپیده و قاسم
سپیده و قاسم
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

برو تو آشغالا بگرد شاید پیدا شد😂

...
...
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

ممنون ♥️♥️

Hadis
Hadis
1 سال قبل

تو زو خدا یکی اسم نویسنده رو بگه اگه رمان های دیگه ای هم داره بگید🙏
کاملا مشخصه که نویسنده یک فرد کاملا آگاهه و درمورد کوچک ترین موضوع رمان هم تحقیق کرده و من واقعا افتخار میکنم که یه همچین افراد با استعداد و خلاقی رو در کشورمون که کم کم داره از لحاظ فرهنگ نوشتاری از دست میره وجود داره

باران
1 سال قبل

واقعا نمیدونم چه جوری حسمو توصیف کنم🫠
با اینکه دلم میخواد زود تر پارت بعد و بخونم و بدونم ته داستات چی میشع…!
ولی ب این دلیل ک پارت بعد اینطور که معلومه پارته اخره،دلم میخواد به این زودی ها صبح نشع و این رمان توصیف نشدنی تموم نشه🤕💔
و…
فاطی نگفتی این نویسنده رمان دیگه ای داره؟! یا اسم نوینده هم بگی کافیه خودم هر جور شده بقیه رماناشو پیدا میکنم

باران
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

مرسی عزیزم❤

زلال
زلال
1 سال قبل

ی پارت موند🤧🤧

ارزو
1 سال قبل

وای عالیییی بوددددد
😭😭😭😭😭😭😭😭😭❤❤❤❤
خدایااااا عالییی بودددد خدایااااااااااااا
من هشتادو هشت تا سکته ی پشت سر همو زدم از شدت احساسی بودن این پارت😭😭😭

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط T.S
💕Hadis💖
💕Hadis💖
1 سال قبل

واییی مرسسیی فاطییی جون😍♥
این پارت بهترین بوددددد

eli
eli
1 سال قبل

خیلی برای اوستا خوشحالم این آرامش و شادی و خوشبختی حقشه.

Hani
Hani
1 سال قبل

عااااالی نویسنده جان❤🫂
خسته نباشی رمانت حرف نداره💋
اگه امکانش هست پارت فردا یکم بیشتر درمورد زندگی سه نفرشون باشههههههه🥺

مرحباااااااااا🤩✌

Nahar
Nahar
1 سال قبل

وییی قلبم اکلیلی شد فقط خطای اخرش🥺💜🥳🥳

…………
مغزم رگ ب رگ میشد هرخطی ک میخوندم.
نویسنده ی پیشنهاد این رمانو تبدیل ب فیلم کنی مطمئنا پربازدیدترین و پرفروش ترین فیلم جهان میشه از بس عالیییع🥳 اگه بخوای در اینده فیلمنامه نویس بشی ک عالییه♥️
عجب ذهنی داری ماشالا بهت.
همیشه موفق باشی✨🤍

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
زلال
زلال
1 سال قبل

الهییییی🤧🤧🥺🥺🥺

tamana
1 سال قبل

وااای عااالی بود😍😂کیف کردم خیلی خوب بود 😂💃🏻
دستت طلا برا پارت اضافی❤

زلال
زلال
1 سال قبل

وای من سکته😍😍😍ی پارتههههه دیگههههه

سپیده و قاسم
سپیده و قاسم
1 سال قبل

آزاره من هنوز دارم حرص اون فاتحه و صلواتا رو میخورم😔

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  سپیده و قاسم
1 سال قبل

بخدااااا🤣

Ghazaleh Behzad
Ghazaleh Behzad
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

تو باید بابت اطمینانی که برا مرگش دادی پاسخگو باشی آزاده😐😂💔. لاسی انتقام میگیره ازت من میدونم. میاد میگه: hello bad guy😈
بعد بنگ
یهو ها هاا
البته دور از جونت عزیز😊🌿

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  Ghazaleh Behzad
1 سال قبل

نه بابا خودم از لاسی قاتل ترم🤣 اون‌ اگه گفت Hello bad guy
منم میگمdon’t move🤣 بعدم من زودتر از اون بنگ میزنم😂

دسته‌ها

33
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x