رمان وهم پارت آخر

3.8
(6)

 

فصل چهل و نه
“انتقام آخر”
اَوستا
-اَ َرس و اون فلش باعث شد بفهمم قاتل کیه و چرا ترنم
کشته شده.
علی و نیاز هر دو با دقت و گیجی نگاهم می کردن که

ادامه دادم:
-اتش با پسوردایی که ایدا داده بود نتونسته بود فایلا
رو باز کنه،کار خودم بود.. بخاطر همین من مجبور
شدم برم شرکت و تو بری سراغ حمید. وقتی پسوردا
رو برام فرستاد،بعد از چند دقیقه تونستم با اون کلید
واژه ای که گذاشته بود فایلا رو باز کنم. توی هر
فایل،یه سری اطلاعات و فیلم ازاز ادم هایی بود که
دنبالشون بودم. من این همه سال دنبال قاتلای مادرم
بودم. شهروز ملکان یکی از کسایی بود که من متوجه
شده بودم برای این سازمان جنایتکار کار می کنه.

خودتون می دونید،اونا تو زمینه های زیادی کار می
کنن. فروش اعضای بدن،مواد مخدر،ترور،پول
شویی و هزار کوفت ددیگه. این سازمان خیلی پیچیده
است و برای اینکه به هسته اصلی برسم،باید اول
مهره های فرعی رو می شناختم. ملکان یکی از
کسایی بود که می دونستم برای قاتلای مامانم کار می
کنه. دو تا از اون فایلالا،اطلاعات خرید و فروششا و
کارهای ملکان بود. داد و ستدهایی که تو وب داشت و
ارتباطش با بقیه. و سه تای دیگه،اطلاعاتی از سه
عضو اصلی سازمان بود. همون قاتلای بی شرفی که
دنبالشون بودم. و فایل اخر،اطلاعات حمید و همه
قصه بود.
-یعنی چی؟
باید بهش می گفتم چرا سرنوشتمون اینجوری شد:
-یه ویدیو از خود ترنم بود که همه چیو توضیح داده
بود. بهت گفته بودم،ترنم برای پیدا کردن قاتلای
مادرش وارد گروه ما شد. مادرش یکی از کسایی بود
که بخاطر معامله پدرش کشته شد. بهترش اینه که
قربانی باند فروش اعضای بدن شد. از اول که وارد

گروه شد،چیز زیادی به جز انتقام نمی خواست و
خودشو به ملکانا نزدیک کرد اما اخرا دیگه فقط

و فقط امنیت تورو از من می خواست. اینکه هر
اتفاقی هم افتاد حواسم بهت باشه. اون بهم گفت
اطلاعات رو از ملکان ها می گیره و به دستم می
رسونه اینکارم کرد،اما اول امنیت تورو تضمین کرد.
نیاز گیج به نظر می رسید،حق هم داشت. ترنم خیلی
دقیق مهره ها رو چیده بود. علی به ارومی پرسید:
-ترنم متوجه هویت حمید و ارتباطش با شما شده بود؟
نیاز مبهوت به ما نگاهی کرد و من شروع کردم:
-فیلم رو که باز کردم،متوجه ماجرا شدم. خودش همه
چیز رو گفته بود. وقتی وارد دار و دسته ملکان ها
شد،بعد از یه مدت متوجه شده بود یه رقیب سرسخت
دارن و دنبالش می گردن و وقتی عکس جوونیاش و
گذشته رو فهمیده بود،هویت حمید رو فهمیده بود و
متوجه شده بود حمید پدر منه. از اونجایی که من دنبال
انتقام از حمید بودم،ممکن بود ناخواسته بخاطر علاقه

ای که حمید به نیاز داره،به نیاز اسیب می زدم. ممکن
بود این وسط هر بلایی سرش بیارم تا حمید رو
زجرکش کنم. وقتی بهش فکر می کنم می بینم من
ممکن بود بدون شناخت نیاز،دست به هرکاری می
زدم. خیلی زود حمید متوجه میشه ترنم همه چیو
فهمیده و ترنم بهش قول میده همه اطلاعاتو بهش میده
و کاری به کارش نداشته باشه. معامله می کنن اما
ترنم همچین قصدی نداشته. وقتی کامل اطلاعات و
فایل ها رو بیرون کشید،همه رو به شکل نامحسوسی
به دست نیاز رسوند و پسورد رو دست ایدا داد.
اینجوری امنیت جون نیاز رو تضمین کرد. به من
روزای اخر گفته بود اطلاعات رو دست ادم امینی
سپرده و من می دونستم اون ادم نیازه. من وارد ایران
شدم و ترنم کشته شد. من نزدیک نیاز شدم و برای
فهمیدن اطلاعات درون فلش از نیاز محافظت کردم و
به مرور درگیرش شدم.
نیازی نبود بگم که ترنم می دونست من ناخواسته
درگیر نیازی که هوش بالا و یه تتو قوی لعنتی و
عطرسیب می زد،می شدم.

چشم های نیاز نمناک شده بود که گفتم:
-پسورد رو دست ایدا سپرده بود و بهش میگه هر
اتفاقی هم بیافته براش اینو شش ماه بعد به ایمیلی که
فقط بین منو خودش بود ارسال کنه. تا لحظه اخر

تلاشش این بوده نیازو در امنیت نگه داره. خودش
نوشته بود که بعد از اینکه فایل ها رو به حمید نده،صد
در صد حمید زنده نگهش نمی داره. و اونجا بود که
متوجه شدم قاتل ترنم حمیده.
-چرا زودتر بهتون نگفته بود که حمید پدر شماست و
شاید این وسط خودشم کشته نمی شد.
نیاز هم با بغض و چشم های پری گفت:
-چرا انقدر احمقانه برخورد کرده بود؟
نمی خواستم این شکلی ببینمش. به چشماش خیره شدم
و گفتم:
-با دقت فکر کن نیاز. من سالها مثل یه خونخوار دنبال
انتقام بودم. اگه بدون اینکه تو و خانوادتو
بشناسم،متوجه می شدم حمید کیه،هر بلایی سر

خانواده شما می اوردم. ترنم از اینکه من بلایی سر تو
یا اَ َرس بیارم ترسیده بود، از اینکه اتیش انتقام و خشمم
دامن خانواده رو بسوزونه. یه جوری برنامه چیده بود
که من بخاطر کارمم که شده به تو نزدیک بشم و بعد
ارتباطی بین منو تو شکل بگیره. می دونسته ویژگی
هایی داری که منو درگیر کنه. از ایدا خواسته بود
شش ماه بعد اون پیامو بهم ایمیل کنه. یعنی حدسش این
بوده توی این شش ماه باید چیزی بین منو تو شکل
بگیره و خودت دیدی که پیامم رمزی بود و من اگه
تورو نمی شناختم هیچ وقت به ه ایدا نمی رسیدم. ترنم
کاملا مطمئن نبوده من درگیر تو بشم برای همین

ایمیل رو به صورت رمز فرستاد که اگه اتفاقی بین
منو تو نیافتاده،باز شمارو در امنیت قرار بده. من
بدون این اطلاعات ترنم،حداقل باید چند سال دیگه ام
صبر می کردم. ترنم سالها بود که به قلب ملکان ها
زده بود. قصد نداشته خودشو قربانی کنه،مخصوصا
که فهمیده بوده مادر شده. خودش نوشته بود قصد داره
با اَ َرس فرار کنه و تا یه مدت افتابی نشه. چون می
دونست اگه من فایلای ای بدون پسورد رو پیدا
کنم،قطعا دیوونه می شدم و دنبالش می گشتم و تصمیم

داشته فرار کنه تا جلوی چشمم نباشه. اما احتمال می
داده این وسط ممکنه بلایی سرش بیاد و نتونه خودش
وقتی فرار کرد بهم ایمیل بزنه و برای همین،،از
ایداهم خواسته بود شش ماه بعد ایمیل کنه.
هم می خواسته از خانواده ات حمایت کنه هم نمی
خواسته به من خیانت کنه. به وضوح گفته بود عاشق
اَ َرس و توئه برای نجات شما هرکاری می کنه.
خودش توی اون ویدیو گفته بود که الان که داری این
ویدیو رو می بینی یعنی قطعا ارتباطی بین تو

نیاز شکل گرفته وگرنه هیچ وقت نمی تونی به این
ویدیو دسترسی پیدا کنی. ترنم سعی داشته یه جوری
از این مخمصه فرار کنه اما وقتی حمید متوجه میشه
دورش زده و از اَ َرس بارداره،قبل از اینکه اجازه
فرار بهش بده،جونشو می گیره.
-از کجا می دونی اینو؟
شونه بالا انداختم:
-اینا رو ارس فهمیده.

علی دوباره گفت:
-ببخشید؟یعنی اَ َرس می دونسته باباش قاتله و کاری
نکرده؟
به نشونه نفی سر تکون دادم و به نیاز نگاه کردم و
گفتم:
-دقیقا اینجوری نیست. همون زمانی که ما رمز ایمیل
ها رو پیدا کردیم و به ایدا رسیدیم،خانواده ات بخاطر
کار حسین همشون باهم رفتن یه مسافرت. اَ َرس
بخاطر مشغله کاریش نمی تونه بره و بخاطر یه سری
سرنخ ها رفته بوده قزوین تا با چند نفر صحبت کنه.
دو سه روز بعد،خبردار میشه حمید بخاطر کارش
مجبور شده بیاد تهران. قرار بوده اَ َرس تا اخر هفته
قزوین بمونه اما خیلی یهویی تهران کاری پی شمیاد و
مجبور میشه بیاد. وقتی میرسه اخر شب بوده. خودش
می گفت فکرش خیلی درگیر بوده و برای همین سر
خیابون از ماشین پیدا شده بوده و پیاده راه می افته
سمت خونتون اما وقتی تو چند قدمی خونه بوده،یهو
در باز میشه و یه ادمی که سر و ریخت جالبی نداشته
از خونه می زنه بیرون و پشت سرش حمید میاد
بیرون و با یه لحن عصبی به طرف گفته که “دیگه

حق نداره پاشو بذاره اینجا وگرنه سری بعد یه جور
دیگه حالیش می کنه”. می گفت انقدر گیج بودم که
خودمو نشون ندادم و پشت ماشین موندم. اَ َرس پلیسه
و شم پلیسی قوی ای داره و در ثانی تو عمرشم باباشو
اینطوری ندیده بوده. طرف فقط با وحشت سر تکون
میده و میره و حمیدم میره تو. اَ َرس شوکه بوده و نمی
دونسته باید چی کار کنه و چند لحظه بعد حمید با
ماشینش از خونه می زنه بیرون.
نیاز خودش رو ناخوداگاه نزدیکم کشید و تمام تن
گوش و چشم بده و با کنجکاوی نگاهم می کرد. حالت

بامزه چشماش تمرکزم رو بهم می زد.
نفسی کشیدم و اعلام کردم:
-اول بیخیال میشه و میره خونه ولی خب فکرش خیلی
مشغول میشه. خوابش میبره و وقتی بیدار میشه می
بینه ساعت دهه و هنوز حمید برنگشته و چند لحظه
بعدش حمید میاد و خیلی زیاد از دیدن اَ َرس شوکه
میشه و بهش میگه کی اومدی و اَ َرس اولین تیر رو

توی تاریکی رها می کنه و میگه تازه یه نیم ساعتی
میشه رسیده و از حمید میپرسه کجا بوده و حمید بهش
میگه ساعت هشت از مسجد زنگ زدن و رفته بوده
برای جلسه. اونجا دیگه شک و تردید به جونش می
افته. خیلی نامحسوس خبر می گیره و متوجه میشه
حمید دروغ گفته و هیچ خبری از جلسه و مسجد
نبوده. شکش خیلی عمیق تر میشه ولی اصلا و ابدا
چیزی به روی حمید نمیاره. با خودش تو جنگ بوده
و شب اخر که فرداش همه از مسافرت می
اومدن،حمید مثل همیشه از اَ َرس میپرسه امشب میاد یا
نه و اَ َرس اونقدر بهش مشکوک بوده که نمی تونسته
باور کنه بخاطر شام و این حرفا بوده و بهش میگه نه
امشب کاری داره و نمی تونه شب بیاد. از سر شب،از
یکی میخواد کشیک حمید رو بکشه و ساعت نه شب
حمید می زنه بیرون. متوجه میشه حمید رفته تو یکی
از ویلاهای لواسون وو ساعت شش صبح دوباره
برمی گرده خونه. ساعت هشت اَ َرس میاد و حمید
بهش میگه تموم شب خونه بوده و خیلی معمولی
برخورد می کرده. چند روزی با خودش درگیر میشه

و سعی می کنه بیخیال بشه اما نمی تونه دست برداره
و بالاخره دل به دریا می زنه و میره اون ویلا.
تمرکز جفتشون روی من بود. به علی ای که در
صندلی مقابلمون نشسته بود نگاهی کرده و گفتم:
-ویلا رو بالا پایین می کنه و چیزای عجیب غریبی
پیدا می کنه. مدارک زیادی از ملکان ن ها،اطلاعات
شرکتای دیگه. چندتا مانیتور که به دوربینای مدار
بسته ای که جلوی خونه ترنم و شرکتای دیگه رو
نشون می داده نصب بوده. باورش نمیشه اول اما
وقتی وارد سیستم میشه و تو پوشه ها عکسای خودش
و ترنم رو می بینه و در اخر،یه فایل صوتی که توی
اون ترنم جیغ می کشیده و می گفته هویت واقعیشو لو

میده رو پیدا می کنه،مطمئن میشه قاتل ترنم خودشه.
اَ َرس فکر می کرده تونسته حمید رو دور بزنه اما
خب حمید خیلی زرنگ تر از این حرفاست و سالها
تونسته هویتشو پنهان کنه و همون لحظه سر و

کله اش پیدا میشه.

-وای خدایا،بلایی که سر اَ َرس نیاورده،مگه نه؟
محکم بازوم رو گرفت و با نگرانی و هراس نگاهم
کرد. اونقدری ترسیده بود که فراموش کرده بود اَ َرس
الان صحیح و سلامته و خودش اینا رو تعریف کرده.
دستش رو درون دستم گرفتم و بدون اینکه به علی ای
که با لبخند کمرنگی به ما نگاه می کرد نگاه کنم گفتم:
-نه اَ َرس خوبه. اتفاقی براش نمی افته. وقتی وارد ویلا
شده بوده،حمید متوجه میشه و خودشو می رسونه. جر
و بحثشون میشه و اَ َرس داد و فریاد می کنه و خب
اونقدر شوکه بوده که نمی تونسته همه چیز رو هضم
کنه. حمید هیچی نمی گفته،فقط سکوت کرده بوده. به
قولی می دونسته انکار بی فایده است. اَ َرس همه چیو
فهمیده بوده. اون ویلا،اتاق فکر حمید حساب می شده
و حمید به قدری از خودش مطمئن بوده و می دونسته
کسی دستش به اونجا نمیرسه که هیچ نگهبانی اونجا
نذاشته و فقط از طریق دوربین مداربسته ای که به
گوشیش وصل بوده متوجه ورود اَ َرس شده و
خب،فهمیده لو رفته. گاها،غرور زیاد ادم رو بیچاره
می کنه. حمید در مقابل داد و فریاد های اَ َرس سکوت
می کنه و تنها بهش میگه اگه می خواد بلایی سر

خانواده نیاد بهتره سکوت کنه تا اون کارشو تموم کنه.
بعدم چند روزی از خونه میره.
هر دو غرق فکر بودن. قصه ما زیادی پیچیده بود.
-همون روزی که تو رفتی سراغ حمید و ما فکر می
کردیم اَ َرس قاتله،من تونستم با پسوردا فایلا رو باز
کنم و ویدیورو ببینم و اونجا بود که متوجه شدم قاتل
اَ َرس نیست و حمیده. چون ترنم توی ویدیو بارها گفته
بود که حمید تهدیدش کرده و اگه فایلا به دستش نرسه
هر بلایی سرش میاره. اونجا بود که بهت زنگ زدم و
ازت خواستم برگردی و پیش حمید نمونی. ی. مطمئن
بودم حمید پدرمه اما اینکه قاتل ترنم باشه یا نه رو باز
هم شک داشتم ولی نمی خواستم تو رو با یه جانی تنها
بذارم. وقتی اون اتفاق برای تو افتاد،سناتور و اتش با
اَ َرس ارتباط گرفته بودن و خانواده ات رو تحت
پوشش خودمون قرار دادیم و اونجا بود که اَ َرس اینا
رو بهشون گفته بود. حمید بهش گفته بوده ترنم چیزی
که برای اون بوده رو ازش دزدیده و با رابطه اش و
بارداریش از اَ َرس بهش خیانت کرده و از نظر
اون،ترنم یه شیاد و

عوضیه که سر پسرشو کلاه گذاشته و برای همین
لایق مرگ بوده. . اون روزی که تو رفتی سراغ
حمید،قبلش حمید و اَ َرس دعواشون شده بود و قرار
بود تو ویلا تکلیفشون رو معلوم کنن و اَ َرس برای
دستگیریش مجبور شده بود یه اسلحه اجاره کنه و
خب،ما قصه رو یه جور دیگه می دیدیم.
سکوت سختی برقرار شد.
بعد از مدت ها،معما ها بالاخره حل شده بود.
جواب تمام سوال های من در این کمپانی بود و جواب
سوال های نیاز در دست من.
بازی عجیبی بود،ما در این بازی سیاه و سفید شدیم.
نقش مثبتی در کار نبود،همه خاکستری شدیم!

-فردا شبه.
فردا شب،شب سرنوشت ساز بود. بالاخره ارکان
اصلی سازمان برای دیدار با نخبه های جدید

خودشونو نشون می دادن و حمید لعنتی هم وارد این
داستان می شد.
بیست و شش نخبه و دانشجوی برتر از ملیت های
مختلف که مهمان این شیاطین بودن.
از افکار مغشوشم خارج شده و به چهره های جدید
نگاهی انداختم و سعی داشتم ببینم کسی رو می شناسم
یا نه. هنوز موفق به دیدن رییس این کمپانی که از
دوستان مادرم بود نشده بودم،اما با اکثریت اشنا شده
بودم.
جنس احترامشون،چیزی فراتر از تصور بود.
علی به تخته سفیدی که اطلاعات رو درونشون جا
داده بود اشاره کرده و گفت:
-فقط باید حواسمون به دانشجوها باشه که اسیبی نبینن
و سلامت بیرون برن.
با ماژیک ابیش ویلا رو نشون داد:
-در پشتی برای خروج دانشجوهاست. حواستون باشه
هرجور شده باید دانشجوها رو در سلامت خارج کنید.
به منی که در صدر میز نشسته بودم نگاهی کرد و با
احترام گفت:

-لاساسینو و افرادشونن جلوی در اصلی ان تا کار رو
شروع کنن،گوش به فرمان باشید که هر وقت
گفتیم،کاتون رو شروع کنید.
هر ده نفرشون،با احترام وافری به منی که مسکوت
نشسته بودم نگاهی کرده و سر تکون دادن. کلامی
برای گفتن نداشتم.
دست های نرم نیاز روی دستم نشست و با لحن
قاطعی گفت:
-ما مسیر رو برای دانشجوها خالی می کنیم،خیالت
راحت.
قلبا علاقه ای به مشارکت نیاز نداشتم اما چنان جدی
گفته بود “حق نداری منو ضعیف ببینی” که ترجیح
دادم سکوت کنم.
از امنیتش تا حدودی خیالم راحت بود و وارد عملیات
اصلی نمی شد و این تا حدودی خیالم رو راحت می
کرد.
او از چیزی باخبر نبود،علی قول داده بود چیزی از
پلن بی بهش نمیگه. سنگینی نگاه علی رو حس می
کردم،اما سعی کردم توجهی نکنم. این تصمیم من بود

و باید انجام می شد چون من برای نجات خانواده ام
هر کاری می کردم…هرکاری!

فصل پنجاه
“وداع”
اَوستا
بیشتر سهم من از این بچه،دیدن چشم های بسته اش
شد. اما همین که در ارامش خوابیده بود،کفایت می
کرد.
باید وقتی بیدار بود،باهاش حرف می زدم؟
نه،خواب بودنش رو ترجیح می دادم. کلاه مشکی
رنگش،تا پیشونیش پایین کشیده شده بود و او با لب
های بازی به خواب رفته بود. شاید لازم بود ساعت
زیادی در اغوشم می گرفتمش و خاطره سازی می
کردم اما،نتونستم.

هنوز نمی تونستم با این احساس سنگین کنار بیام.
ترجیح می دادم فعلا از دور تماشاش کنم.
مقابل تختش زانو زدم،به چهره زیباش چشم دوختم.
دست دراز کردم و دستش رو نوازش کردم و
بلافاصله،دستاش رو باز کرد و انگشت اشاره ام رو
محکم گرفت.
چیزی در وجودم تکون می خورد که قادر به فهمش
نبودم. به چهره خواب زده اش نگاه کردم و به ارومی
گفتم:
-من عجیبم یا تو؟
به دستی که محکم انگشتم رو می فشرد چشم دوختم و
لب زدم:
-دیر اشنا شدیم،اما تو خوب منو شناختی.
عجیب بود،این وجود کوچک و شکننده چطور انقدر
قدرتمند بود؟
نتونستم نوازشش کنم فقط به چهره دلنشینش برای بار
اخر خیره شدم و اعتراف کردم:
-اگه ازت بخوام منو فراموش نکنی،خیلی
خودخواهیه؟
درست مثل مادرش،ملچ ملوچی کرد. نیشخندی زدم:

-خوبه که اخلاقای اونو داری،درست بزرگ شو. اینده
سالمی برای خودت بساز،خوب زندگی کن و…
نفس عمیقی کشیدم و از روی زمین برخواستم و بدون
اینکه نگاهش کنم گفتم:

-منم فراموش نکن پسر.
چی داشتم می گفتم؟
مزخرف بس بود. باید به خودم می اومدم.
چشمامو بستم و دستم رو از دستش جدا کرده و
خواستم قدمی بردارم که لعنتی…دستای کوچکی محکم
انگشتم رو گرفت و رهام نکرد. احساس می کردم
روی خط گسل قدم گذاشتم و جهان زیرپام به لرزه
افتاده. نمی فهمیدم چه مرگم شده،ولی نمی تونستم
تکون بخورم.
با هزار مشقت به عقب چرخیدم و به اویی که حتئ در
خواب لبخند می زد و سفت انگشتم رو فشار می داد
چشم دوختم.
چی از من می خوای بچه؟

چشم باز نمی کرد،اما به شیرینی لبخند می زد. دستم
رو می فشرد. ایرادی نداشت که پایان ما اینجوری رقم
می خورد،من لبخند دنیام رو گرفته بودم و برای این
لبخند هرکاری می کردم.
نیاز
دلشوره،نفسم رو بند می اورد.
شیشه پنجره رو تا اخر پایین کشیده و نفس های عمیق
می کشیدم اما نفسم کامل بالا نمی اومد. ما نزدیک به
یک سال برای همچین شبی برنامه ریزی کرده بودیم.
همه چیز کاملا اماده بود و بالاخره به هدفمون رسیده
بودیم.
امشب،در این نقطه،خط پایان یک سازمان جنایتکار
می شد. پایان زندگی ادم هایی که سرنوشت ما رو
تغییر داده بودن.
کسایی که از اَوستا،لاساسینو ساخته و از حمید یک
قاتل و جانی.
پایان یک امپراطوری شوم.

نفس عمیقی کشیدم و منتظر به ساختمون خیره شدم.
نیم ساعتی می شد که علی به همراه باقی

دانشجوها وارد این جهنم شده بودن. من ورود اون
کثافت ها رو ندیده بودم اما ده دقیقه بعد از ورود همه
دانشجوها،اتش علامت داده بود و هر سیزده عضو
اصلی وارد شده بود.
دلم برای علی شور می زد،نقشه تمیز و حساب شده
بود اما اون ها با انبوهی از محافظا وارد ویلا شده

بودن و این ترسم رو بیشتر می کرد.
-خوبید خانوم؟
با صدای ای نگاه از ساختمون گرفته و به چشمای
نگرانش چشم دوختم و صادقانه گفتم:
-نه،دلم شور می زنه.
-درست میشه،امشب همه چی تموم میشه.
مطمئن بودم اما دل بی صاحابم اروم نمی گرفت.

دستام رو درهم گره کرده و سعی کردم چهره ارامش
بخش سپنتا رو به یاد بیارم اما درست همون
لحظه،صدای اَوستا از ایرپد بلند شد:
-شروع کنید.
نگاهی بین من و ای رد و بدل شد و ماشین رو روشن
کردیم و دقیقا سی ثانیه بعد جلوی در پشتی ویلا بودیم.
نفس عمیقی کشیده و شمارش رو شروع کردم.
ده
نه
هشت
هفت
دستای خیس از عرقم رو بهم فشردم.
شش
پنج
چهار
سه
دو
یک…
چشمام رو بستم و خودم رو برای شکست حاضر
کردم که تق…باز شد.

صاف سرجام ایستادم و به فوردی که جلوی در
ایستاده بود نگاه کردم. با سرش علامت داد و درون
باغ ناپدید شد.
تعلل نکردیم،هر دو به سرعت از ماشین بیرون پریده
و

مقابل در ایستادیم.
اسلحه ام رو از داخل جیب شلوارم بیرون کشیدم و
همراه با چهار نفر دیگه از بچه ها،مقابل در خروجی
ایستادیم.
نفس درون سینه ها حبس بود و تمام تن چشم شده و به
عمارتی که درون باغ بود خیره شدیم. اماده به حمله
ایستاده بودیم که صدای سرد اَوستا دوباره بلند شد:
-سه،دو،یک…حالا.
و بنگ بنگ…
در لحظه قیامت شد. صدای کر کننده اسلحه ها از
جلوی ویلا به هوا برخاست. قلبم با سرعت سرسام
اوری می تپید و اسلحه رو محکم در دستم فشردم.

صدای شکستن شیشه ها و شلیک بی امان اسلحه ها
یک موسیقی دلهره اوری بود که در پس زمینه این
درام پخش می شد.
درست هشت دقیقه بعد،پنجره بزرگ طبقه اول ویلا
شکسته شد و بعد دانشجوها از پنجره خودشون رو
بیرون پرتاب کردن. در حالت اماده باش ایستادیم و
ای در چهار چوب قرار گرفت و با دستش علامتی
برای فورد که دانشجوها رو پشت سرسرش قرار داده
بود فرستاد. وقتی فورد متوجه شد ما بچه ها رو کاور
می کنیم،به دانشجوهایی که وحشت زده روی زمین
نشسته و دست روی سرشون گذاشته بود اشاره کرد و
یکی یکی به سمت ما راهی کرد.
با دقت به اطراف نگاه می کردم و اماده بودم تا
هرکسی که نزدیک بشه رو گلوله باران کنم،هرچند
که مطمئن بودم بچه ها،قسمت پشت ویلا رو پاکسازی
کردن که ما تونستیم در موقعیت قرار بگیریم.
شش دختر و پسر،بیم زده و گریه کنان از در رد
شدن. الکس و جیک،اونا رو به سمت ونی که در
پشت سر ماشین ما قرار داشت فرستاد و اون ها بدون
مخالفت سوار شدن.

وقتی دوباره ای برای فورد علامت فرستاد،سه دختر
دیگه به سمت ما حرکت کردن اما درست در چند
قدمی ما بودن که از سمت چپ تیراندازی شد.
لعنتی…
قبل از من،ای داخل باغ شد و به نگهبانی که سمت
دخترا تیراندازی می کرد،شلیک کرد. دخترا وحشت
زده روی زمین افتاده و فریاد می زدن.

چاره نبود،باید داخل می شدیم.
من و دو نفر از بچه ها در سمت راست و ای به
همراه باقی اعضای در سمت چپ ایستاده و به
نگهبانایی که تازه متوجه موقعیت پشت ساختمون شده
و به این سمت تیراندازی می کردن،شلیک کردیم.
وقتی الکس وارد باغ شد،فریاد کشیدم:
-منو پوشش بده.
و دوان دوان سمت دخترانی که جیغ کشان روی زمین
دراز کشیده بودن،رفتم. قیامت شده بود. از هر طرف
صدای گوش خراش اسلحه بلند شده بود. دست روی

بازوی دوتن از دخترا قرار دادم و با صدای اطمینان
بخشی گفتم:
-نترسید،کسی به شما اسیب نمی زنه.
چشم های غرق در وهم و اضطرابشون رو به من
دوختن و با صدای بلندی گفتم:
-ما حواسمون بهتون هست،فقط بدون اینکه به پشت
سرتون نگاه کنید بدویید سمت در.
و با دستم به دری که انتهای باغ بود اشاره کردم.
-ولی..
با قاطعیت گفتم:
-اگه می خواید زنده بمونید فقط بدویید.
ترس،فلجشون کرده بود. نزدیک شدم و فریاد زدم:
-لعنتی فقط بدویید،اینجوری همه مون میمیریم وقت
نداریم.
و به سمت جلو هلشون دادم. ترسیده و با چشم های
گریونی به سمت در گریختن. خدایا شکرت.
لعنتی وقتمون کم بود و هنوز هفده نفر باقی مونده بود.
سری برای ای و الکس تکون دادم و فورد گروه بعدی
رو به سمتم فرستاد. دانشجوهایی که تا مغز استخون
ترسیده بودن رو با هزار بدبختی سمت در راهی می

کردم. تقصیری نداشتن،مرگ در یک قدمی اونها بود
و خودشون رو باخته بودن. اون ها نخبه بودن،نه قاتل
و نه حتی یه ادم اموزش دیده.
در وسط باغ ایستادم و منتظر چهار نفر دیگه موندم. با
اسلحه ام به انتهای باغ اشاره کردم و نفس نفس زنان
گفتم:
-فقط بی نفس تا اونجا بدویی..بخواب رو
زمین،بخواب رو زمین.
دستش رو محکم گرفتم و روی زمین پرتش کردم. هر
چهار نفر روی زمین نشسته و محکم با دست
گوششون رو گرفته و با تمام قدرت جیغ می کشیدن.
سمتشون خم شده و سعی کردم عقب بکشونمشون که
گلوله ای درست از کنار بازوم رد شد و کتم رو
خراشید.
لعنتی…سوزش و گرمایی رو درون بازوم حس کردم
اما اهمیت ندادم. هنوز زنده بودم و می تونستم کمک
کنم. ای و الکس متوجه سختی اوضاع شده و چند قدم

نزدیکتر شدن. به زحمت دست دخترا رو گرفته و به
سمت در راهیشون کردم. وقتی خیالم از بابتشون
راحت شد نفس عمیقی کشیدم.
فقط سه نفر دیگه همراه با علی باقی مونده بودن. سر
بلند کردم و به فورد نگاه کردم. پس چرا کسی نبود؟
علی کو؟
ترس درست مثل صاعقه به تنم نشست. خدایا زمان
زیادی باقی نمونده بود و باید تا الان علی و باقی
دانشجوها خارج می شدن،پس چرا خبری ازشون
نبود؟
-نیاز،لعنتی تو زخمی شدی.
دست های بزرگ و مردانه اش دور مچم گره شد و
من رو به عقب کشید. چشم های خاکستری و
سردش،با هراس و جنون به من دوخته شد.
قبل از اینکه بتونه حرف بزنه،با استرس فریاد زدم:
-من خوبم،علی چرا نیومد؟علی نیست.
صدای بلند اسلحه،کمی شنواییم رو مختل کرده بود.
اَوستا با دقت به من نگاه کرد و به پشت درخت کشید
که بی طاقت زمزمه کردم:
-اَوستا میگم علی نی..

-گیر کردن.
-چی؟
با صدای سختی گفت:
-حمید و اون اشغالای دیگه گروگان گرفتن بقیه رو.
دست خودم نبود،چشمام در لحظه پر شد. علی یه ادم
عادی برای من نبود. اون صمیمی ترین دوست من در
این مدت بود. همراهم بود.

مات زده لب باز کردم و گفتم:
-قراره چ…
صدای انفجاری که از سمت چپ بلند شد،جمله ام رو
نیمه گذاشت و در لحظه در اغوش اَوستا قرار گرفتم
و بین خودش و تنه درخت قرار گرفتم.
خدایا چه خبر شده بود؟
کتش رو محکم در دستم گرفتم و با بغض گفتم:
-چی شده؟چه خبر شده؟
نگاه به خون نشسته اش،به اتشی بود که در سمت چپ
برپا شده بود. با مشتم ضربه ای به سینه اش زدم و دل
اشوب گفتم:

-منو نگاه کن،اینجا چه خبره؟
بالاخره نگاهش به سمتم چرخید،با حالت جنون انگیز
و مالکانه ای نگاهم کرد و بعد عجیب ترین حرف
ممکن رو به زبون اورد:
-نتونستم بهش بگم،اما تو بهش بگو که بودنش باعث
شد دنیام رنگ بگیره و منی که مرده بودم رو دوباره
زنده کرد.
-چی؟
نگاه لعنتی و سردش به پشت سرم بود و محکم
سرشونه ام رو گرفت و گفت:
-بهش بگو که نمی خوام فراموشم کنه و می خوام
یادش بمونم.
جیغ کشیدم:
-چی داری میگی؟
نمی فهمیدم پشت سرم چه خبره و چرا نگاهم نمی کنه
اما سری تکون داد و به منی که جانی در تنم باقی
نمونده بود نگاه کرد و با لحن مخصوص به خودش
گفت:
-من یه عوضی قاتل بودم که هیچی از زندگی نمی
دونستم اما تو نجاتم دادی نیاز. تو زندگیمو عوض

کردی. تو حال دنیامو عوض کردی،تو از اول برای
ارامش من خلق شدی.
احساس خوبی نداشتم…احساس خوبی نداشتم. اشک
هام خودکار از چشمم چکید و با شگفتی گفتم:
-تو چی داری میگی؟
خم شد،به منی که اشک صورتم رو خیس کرده بود
نگاهی کرد و پیشونی روی پیشونیم قرار داد و با

مالکیت گفت:
-اول و اخر قصه من تویی. تنها دارایی زندگیم تو و
سپنتاست و از دارایی های زندگیم مراقبت کن نیاز.
من..
قلبم بی وقفه درون سینه ام می کوبید و پاهام از
استرس می لرزید. دست و پایی زدم و با بغض جیغ
کشیدم:
-واسه چ…

دست راستش روی لب هام قرار گرفت و محکم فشرد
و نفس عمیقی کشید و به منی که با چشم های گریان و
درشت شده ای نگاهش می کردم چشم دوخت و گفت:
-من یه گناهکار و تو الهه درگاه منی و با پسرم،از
برزخ منو بیرون کشیدی. حالا وقتشه به زندگی اصلیم
برگردم الهه.
لبم رو محکم فشرد،فریاد و زجه ام رو خفه ام کرد و
بوسه داغی بر پیشونیم نشوند و بعد،به عقب پرتم کرد.
متحیر و اشک ریزان به عقب پرتاب شده و دست
های اشنای ای بلافاصله کمرم رو گرفت. نگاه سرد و
شیشه ای او قدر لحظاتی به من دوخته شد و برای ای
سری تکون دادو بعد…مقابل چشمم رفت.
چه اتفاقی افتاد خدایا؟
در لحظه،با سرعت عجیبی خودش رو سمت پنجره
شکسته رسوند و داخل ویلا شد. تازه به خودم اومدم.
خدایا اون رفت…اَوستا به دل مرگ رفت.
بهتی که دامنم رو گرفته بود در لحظه از بین رفت و
درد و وحشتی غیر قابل وصف گریبانم رو گرفت و با
انرژی مضاعفی به سمت ویلا قدم برداشتم اما ای

چنان محکم در اغوشم گرفته بود که اجازه نداد قدمی
به جلو بردارم.
چه مرگش شده؟
وحشیانه دست و پایی زدم و فریاد زدم:
-ولم کن روانی،ولم کن بذار برم.
اما او با قدرت بیشتری من رو عقب کشید و به سمت
خروجی برد.
نه نه نه…

دیوانه وار دست و پا زدم و با گریه نالیدم:
-توروخدا،توروخدا بذار برم…ولم کن،خواهش می
کنم.
اما او بدون ذره ای ملایمت من رو به عقب می کشید.
به سیم اخر زده و با تمام قدرتم پاهام رو به زمین می
کشیدم و با ارنجم به شکمش ضربه می زدم. اشک
هام نفسم رو گرفته بود و من با درد استخوان سوزی
بانگ کشیدم:
-ولمممممممم کن،توروووووخدا بذار بر…

و بومب!!!
انرژی اتش،بی رحمانه به وجودمون خورد و هر
جفتمون رو روی زمین پرتاب کرد. مبهوت،گریان و
دردمند سر بلند کرده و به اتش عظیمی که برپا شده و
ساختمون رو می بلعید چشم دوختم.
دنیا با تمام عظمتش دور سرم چرخید و قلبم اتش
گرفت و من با تمام دردم زار زدم:
-اَوستااااااااااااااااااااااااا.
مقابل چشمم،همه زندگیم،گرفتار اتش شده بود…

مرد من،مالک قلب و روحم،از دستم رفته بود.

فصل آخر
“آگاپه”
نیاز
سه ماه بعد

چشم های لبریز از اشکم رو به جلد روی مجله که با
فونت بزرگی نوشته بود “انهدام یک سازمان جنایتکار
در امریکا توسط سایه شهر” بخشیدم و با دست هایی
که می لرزید،مجله رو باز کرده و به مقاله ای که
نوشته شده بود،چشم دوختم:
“در شب بیست و دوم سپتامبر،اتش سوزی بزرگی در
یکی از ساختمان های فیلادلفیلا شکل گرفت و بیش از
هفتاد نفر کشته شدند. امار کشته شده ها همچنان دقیق
تایید نشده اما تایید شده سیزده تن از سران بزرگترین
سازمان جنایتکار دنیا نیز در دام اتش گرفتار شدند و
به درک واصل شدند. پلیس محلی گزارش کرده این
اتش سوزی توسط سایه برنامه ریزی انجام شده و
مدارک و اطلاعات زیادی از این سازمان در اختیار
انها قرار گرفته و بیشتر از صد نفر نیز دستگیر شدند
ند . صد و شش دختر و پسر که توسط این سازمان
دزدیده شده و برای ماه ها مورد سو استفاده جنسی و
ازمایش ها و فیلم برداری های جنایتکارانه دارک وب
قرار گرفته بودن،ازاد شدند. اما متاسفانه،خود سایه

نیز قربانی اتش شده و این باعث تاسف و ناراحتی
بسیاری از شهرون..”
نتونستم،اشک مهلت نداد. مرگ او مارو اتش زده بود.
مجله رو محکم درون دستم فشردم و روی میز پرتش
کردم. اشک ها بی اختیار یکی پس از دیگری از
گوشه چشمم چکید. با گذشت سه ماه،هنوز این زخم
تازه بود.
-بپر بغل عمو ببینم.
بلافاصله با پشت دست اشکام رو پاک کردم و از
اشپزخونه بیرون زدم. قرار نبود جلوی بچم گریه
کنم.. باید می رفتم و حاضر می شدم.
از خم سالن که رد شدم،ابتدا صدای خنده اش به گوش
رسید و لحظه بعد،جسم کوچکش که پشت گردن اَ َرس
قرار گرفته بود،مقابل چشمم قرار گرفت.

به محض دیدنم،با شادی جیغ کشید:
-ماما.
با تمام وجودم گفتم:

-جان مامان.
اَ َرس دستاشو محکم گرفت و از پشت گردنش پایین
کشید و با ته ریشش صورت سپنتا رو نوازش کرد.
طفلم،با صدای بلندی به قهقه افتاد و خنده اش قلبم رو
روشن کرد.
تماشای این دو نفر،چیزی رو ته قلبم فشار می داد.
سعی می کردم افکارم رو پس بزنم و از یاد ببرم که
اَ َرس بابای خوبی می شد اگه حمید و زن بچه اش رو
ازش نمی گرفت.
خانواده من،دستخوش تغیرات زیادی شده بود. فردا
صبح،بعد از نزدیک به دو سال،خانواده ام رو ملاقات
می کردم. هرچند که مدت ها بود بخاطر ترس از
سازمان و محافظت های افراد اَوستا در ترکیه ساکن
شده بودن و از زندگی عادیشون فاصله گرفته بودن.
شاید مدت ها نمی تونستن به ایران برگردن و تا
زمانی که هویت واقعی همه امون رو پیدا کنیم باید
مقداری صبر می کردیم،اما همین که خانواده ام رو
می دیدم کافی بود.
از فکر بیرون اومده و به تصویر دوست داشتنی مقابلم
خیره شدم.

او با تمام مهر و عشقی که به پسرم داشت،سپنتا رو
در اغوشش چرخوند و با خنده گفت:
-عمو قربون خنده هات بشه بچه.
پسرم،محبت صادقانه عموش رو متوجه می شد. با
ذوق خندید و دست و پایی زد و اَ َرس و من دلمون
برای این وجود شیرین ضعف رفت.
گامی به عقب برداشته و با عشق به این صحنه نگاه
می کردم که اَ َرس دست زیر بازوهای سپنتا قرار داد
و با احتیاط به هوا پرتابش کرد. قلبم از این حرکت به
تپش می افتاد اما طفلم عاشق این حرکت بود و چنان
سرخوشانه جیغ کشید:
-اووووووووو.
که مثل همیشه مانع از اعتراضم شد و مطمئن بودم
اَ َرس حواسش جمعه و مراقبه پسرم هست.
سپنتا جیغ های کیفوری می کشید و درست وقتی
چند لحظه در هوا معلق می شد،چشماش از شادی
برق می زد و اواهای عجیب غریبی از خودش در

می اورد. وقتی بعد از چند لحظه توسط دست های
اَ َرس گرفته شد،خودش رو دیوانه وار تکون داد و با
لحن شیرینش گفت:
-آلا..آلا.
هر دو به لفظ بامزه “بالا” خندیدیم و اَ َرس با اشتیاق
دوباره به هوا پرتابش کرد. سپنتا سرخوشانه جیغ
کشید و دست زد اما هنوز به اغوش عموش برنگشته
بود که صدای قدرتمندی گفت:
-نگفتم اینطوری پرتش نکن؟
فریاد سپنتا،دست و پا زدنش برای او،لبخند خجول و
مهربان اَ َرس،مانع از برگشتنم به عقب شد. صامت و
با لبخند باقی موندم که درست سه ثانیه بعد،جسم امنیت
بخشی نزدیکم شد،دستش دور کمرم حلقه شد و
همونطور که منو به خودش نزدیک می کرد گفت:
-قصد نداری حرف گوش بدی نه؟
لبخند بزرگی روی لب هام شکل گرفت و به سمتش
چرخیدم. خاکستر چشماش،به محض دیدنم شعله کشید
و من در حرارت مالکانه چشماش سوختم.
به ارومی گفتم:
-خوش اومدی.

سری تکون داد و کمرم رو فشرد که اَ َرس با خوشی
گفت:
-من می خوام حرف گوش بدم،پسرت نمی ذاره برادر
من.
متوجه شدم،کلمه “برادر” چه حس عجیبی بهش منتقل
می کنه. بدنش منقبض می شد و چشماش چند ثانیه ای
مات می شد.
دست روی دستش گذاشتم که سپنتا با هیجان و اشتیاق
گفت:
-بابااااا،بابااااا. آلا..باباااا.
لبخند کمرنگی روی لب هاش شکل گرفت و سمت
پسرش قدم برداشت و چند لحظه بعد،سپنتا سر در
گردن پدرش قرار داد و اروم گرفت. این

تصویر،قشنگترین تصویر زندگیم بود و من هر روز
بابتش شکرگذار بودم،هرچند که مدت زیادی
بود،دلخور و قلبم سنگین بود.

اَوستا

“خیالتون راحت،کرولاین و سناتور کنارمون
هستن،سفر به سلامت”
به اخرین پیام علی خیره شدم و بدون پاسخ،تلفنم رو
قفل کردم و روی میز قرار دادم. تکیه زدم به صندلی
و به حلال ماه چشم دوختم که صدای نازش رو شنیدم:
-هوا سرده،زیاد تو سرما نمون.
و سینی قهوه ام رو روی میز گذاشت و بدون اینکه
کلامی به لب بیاره عزم رفتن کرد. متوجه دلخوریش
بودم. در این سه ماه،،با فاصله خاصی رفتار می کرد.
فردا قرار بود با خانواده اش رو به رو بشیم،نمی
خواستم این دلخوری رو همراه خودش حمل کنه.
دست روی کمرش گذاشته و به سمت خودم کشیدمش.
مخالفت نکرد،خیلی نرم روی پام نشست. با دقت به
چشم های جستجوگرش چشم دوختم و گفتم:
-قرار نیست منو ببخشی؟
نفس عمیقی کشید،بدنش منقبض شد و به سختی گفت:
-عاشقتم و نمی تونم باهات بد باشم،اما وقتی یادم میاد
می خواستی چی کار کنی،حالم بد میشه.

-چرا ازم نخواستی توضیح بدم؟
قاطعانه گفت:
-چون می خواستم خودت بخوای حرف بزنی،نه من
ازت بخوام.
نزدیکتر کشیدمش و خیره در چشماش گفتم:
-نمی خواستم بمیرم،اما نمی تونستم روی زندگی یکی
دیگه ریسک کنم.
جنگل چشماش رو به غروب بود،متوجه شدت دردش
بودم. برای همین شروع کردم:
-نقشه خیلی خوب و دقیق بود،اما کافی نبود. حمید بعد
از مدت ها داشت با اون کثافتا یه جا جمع می شد و
مطمئن بودم بدون تضمین امنیت اینکارو نمی کنه.
برای اینکه مطمئن بشم همه چیز اون شب تموم

میشه،پلن بی رو با علی مطرح کردم.
فقط سکوت..او نیازمند شنیدنش بود و من شاید نیازمند
گفتنش:

-حدس می زدیم بعد از شروع درگیری و خارج
کردن دانشجوها به مشکل بخوریم. احتمالشو می دادم
نتونیم همه رو خارج کنیم و چندنفری گیر بیافتن.
برای همین پلن بی ساخته شد تا به مشکل نخوریم.
با صدای خش داری گفت:
-و پلن بی کشته شدن تو بود؟
با کف دستم کمرش رو نوازش کردم و به نشونه
مخالفت سری تکون دادم:
-نه،فقط به علی گفتم ضامن بمب اصلی رو به من بده.
نقشه ام این بود،اگه کسی گیرافتاد،خودم وارد
ساختمون بشم و با تهدید بمب،ازشون بخوام
گروگانارو ول کنن. نمی تونستم از کس دیگه ای
بخوام،همه این قصه ها و این دشمنی بخاطر من شکل
گرفته بود و هیچکس به اندازه من بلد نبود که چطور
با اونا رو به رو بشه و چطور از دل مخمصه بزنه
بیرون. نمی تونستم زندگی افرادمو به خطر
بندازم،اونا عضو تیم منن و نمی تونیم اونا رو قربانی
انتقام خودم بکنم. می دونستم خطرناکه و ممکنه نتونم
سالم بزنم بیرون،اما باید خودم اینکارو می کردم.
-مطمئنی همش همین بود؟

متوجه شده بود…او من رو بهتر از هرکسی می
شناخت و حالا متوجه همه چیز شده بود.
به چشمای تیره اش نگاه کردم و صادقانه پاسخ دادم:
-نه فقط این نبود. تو ظاهر سعی داشتم خودم رو فقط
با این دلایل گول بزنم،اما ته دلم چیز دیگه ای بود. می
خواستم خودم با دستای خودم جونشون رو بگیرم. می
خواستم با چشمای خودم مرگ حمیدو ببینم. می
خواستم خودم انتقام مادرم رو از جونش بگیرم. تو
شک و تردید با خودم بودم،اما شرط گذاشتم با خودم
اگه کسی گیربیافته،خودم حمید و باقی رو خلاص کنم.
برای همین زدم به اتیش،چون انتقامی که سالها
بخاطرش زندگی کرده بودم داشت اتفاق می افتاد و
می خواستم خودم ماشه رو بکشم

به جز ت ری ه تر شدن چشماش،عکس العمل د گی ه یا
نشون نداد و بر یا هم نی اعتراف کرد :م

-می دونم برات قابل قبول نیست،اما من واقعا سالهای
سال به عنوان یه ماشین قتل و ادمکشی زندگی می
کردم. به هر در و دیواری زده بودم تا بتونم انتقاممو
بگیرم و سالها با فکر کشتن این عوضیا سر کرده
بودم. اون عوضیا تو چند قدمی من بودن و نمی
تونستم از کس دیگه ای بخوام به اتیش بزنه و علی و
بقیه رو نجات بده. افرادم بخاطر من زندگیشونو توی
خطر میندازن و هر کاری برای من می کنن و من
نمی تونستم مثل یه بزدل اجازه بدم اونا همچین کار پر
ریسکی انجام بدن. خودم رفتم تو ساختمون اما مطمئن
بودم چشمم به حمید بیافته،تیکه پاره اش می کنم. یه
نیروی عجیبی توی وجودم بود و واقعا به نیت جدا
کردن سرحمید از پله ها بالا می رفتم اما یهویی یکی
از پشت شونه ام رو گرفت و قبل از اینکه بفهمم چی
شده،یه چی تو گردنم تزریق کرد.
چشم هاش حالا به غم نشست و تمام وجودم با
یاداوری اون اتفاق درد گرفت. به سختی گفتم:
-خیلی دقیق یادم نیست،فقط یادمه افتادم روی زمین و
آتشو دیدم که بالای سرم وایساده و از تو جیبم ضامن
بمبو درمیاره و تند تند میگه “معذرت میخوام،معذرت

میخوام اما نمی تونم اجازه بدم”. می دونستم دارم
بیهوش میشم و داره یه غلطی می کنه اما نمی
تونستتمم تکون بخورم. دُز زیادی دارو بهم تزریق
شده بود و نمی تونستم حرف بزنم. خرخر کردم و
سعی کردم چیزی بگم اما فقط یادمه محکم دستمو
گرفت و گفت “اجازه نمیدم با عذاب وجدان مرگ

پدرت زندگی کنی. این عذاب وجدان نابودت می کنه
و زندگیتو ازت می گیره”
فلج شده بودم و نمی تونستم حرکت کنم ولی با تموم
قدرتم سعی کردم تکون بخورم و چیزی بگم اما اون
ولم کرد و بدو بدو رفت بالا. به هر دری زدم که
بیهوش نشم و بتونم سرپا بشم،اما نشد. فقط یادمه علی
و دو سه نفر دیگه سرشونه هامو گرفته بودن و از
اتیش بیرون می کشیدنم. چیز دیگه ای به یادم نیست.
چشمای اشکیش رو به من بخشید و بالاخره منو به
اغوش کشید. اجازه دادم در ارامش اغوشش غرق
بشم. دستاشو دور گردنم حلقه کرد و با گریه گفت:

-متاسفم که تنهایی درد کشیدی،اما ممنونم که زنده ای
اَوستا. ممنونم ازت.
این سه ماه،درست مثل جهنم بود. احساس می کردم گم
شدم و در نقطه صفر زندگی قرار دارم.
اتش بخاطر من اتش گرفته بود.
او موفق شده بود علی و باقی گروگان هارو نجات بده
اما به گفته علی خودشگیر گرده بود و بعد،ضامن رو
فشرده و همراه با باقی اون شیاطین در اتش سوخته
بود.
قصه انتقام من،با مرگ نزدیک ترین همراه
زندگیم،کسی که هیچ وقت اعتراف نکردم تنها دوستم
در این زندگی بوده،به پایان رسیده بود.
امپراطوری این سازمان و جنایت های حمید فرو
ریخته بود گروه علی و با همراهی تیم خودم،موفق
شده بود تا حدودی اثار جنایت رو پاک کنه. اتفاقی که
سالها منتظرش بودم رخ داده بود اما چیزی درون من
از بین رفته بود.
حال خوبی نداشتم و نمی تونستم نبودن اتش رو قبول
کنم. نیاز فکر می کرد من قصد داشتم رهاش کنم و

خودم رو بکشم و از اصل ماجرا باخبر نبود. دل
چرکین بود اما محبتش رو دریغ نمی کرد.
من مرده بودم اما نیاز و سپنتا،دوباره من رو به
زندگی دعوت کرده بودن.
بوسه ای به گردنم زد و بعد ازم فاصله گرفت. با چشم
های خیس و معصومش به من خیره شد و گفت:
-ببخش که این مدت متوجه دردت نشدم و نتونستم
کمکت کنم.
این زن،با همین اخلاق و درک خاصش بود که من
رو مجنون خودش کرده بود. با کف دستش عضلات
گردنم رو فشرد و ادامه داد:
-اما با تمام وجودم خوشحالم که زنده ای و کنار من و
پسرمونی. من یک سال بدون تو طاقت اوردم چون
می دونستم تو جایی به دور از من داری نفس می
کشی،اما اگه بلایی سرت می اومد،من مطمئنم دیگه
نمی تونستم زندگی کنم.

چشماش،وجودم رو اتش می زد. بند بند وجودم از
خواستن این زن درد می کرد.
-اَوستا،این دنیا قصه عاشقانه زیاد به خودش دیده اما
هیچکس قدر من عاشق تو نیست. اگه من الهه توام،تو
همه وجود و دار و ندار منی. اونقدر دوست دارم که
هیچ کلمه ای نمی تونه توصیفش کنه. اونقدر که درد
میگیره وجودم وقتی یه لحظه نداشته باشمت.
پیشونی روی پیشونیم گذاشت و همانطور که اشک
می ریخت گفت:
-تو شاید وهم یه دنیا اما امنیت مطلق دنیای منی و من
دنیای بدون تورو حتئ برای یه لحظه هم نمی خوام.
این بار او داوطلب شد و به ارومی لب روی لب هام
گذاشت. مست از وجودش،لب هاش رو به کام گرفتم
و بوسیدمش.
مسیر سختی در پیش رو داشتم. زندگیم قرار نبود
لحظه ای بدون چالش بگذره و شاید در ظاهر و برای
امنیت تیمم سایه شهر کشته شده بود،اما ما هنوز مسیر
زیادی داشتیم و من کوچکترین قصدی برای تغییر
نداشتم. می خواستم با تمام قدرتم از خانواده ام حمایت

کنم و دنیای مناسبی برای سپنتا بسازم. وظیفه ام این
بار سنگین تر نیز شده بود.
بوسه اش،به قلب و روحم رخنه کرد،درست زمانی
که نفس کم اورد و از هم جدا شدیم اظهار کردم:
-نیاز،تو مثل خون توی رگ های منی و منی در کار
نیست اگه نیازی نباشه. من مامبای سیاه می مونم و
توام قوی من بمون اما این بار من هرکسی که
نزدیکت بشه رو برات قربانی می کنم،چون تو تا
ابد،نیاز اَوستایی.

 
پایان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

80 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ماما دلی
ماما دلی
6 ماه قبل

نویسنده عزیز واقعا رمان خیلی پر مفهومی بود از دنیای ما که همشون تو جای جای دنیا شاید اتفاق بی افته اما تو فکر نمی گنجه توان قبولش و نداریم چون خیلی خوفناکع

Mehyan
Mehyan
10 ماه قبل

سلام
کسی اطلاع نداره چطور میتونم پیج اینستا یا چنل تلگرام نویسنده این رمان رو پیدا کنم؟هر چی میگردم چیزی پیدا نمیکنم ممنون میشم اگه کسی میدونه بگه بهم🥲

به تو چه
به تو چه
11 ماه قبل

اسم بقیه ی رمان های این نویسنده رو میشه بگین و ادمین جان اگه امکان داره توی سایت قرار بدین

به تو چه
به تو چه
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

میدونم بقیشون فقط دوتا رمان داره؟

مهشید
مهشید
1 سال قبل

خب خب
میخام این رمانو بخونم ولی نمیدونم چجوریه
خوبه؟!
بد این رمان نیلوفر ابی ک میگین چیه
اصن ژانر این رمانه وهم چیه
ارزششو داره بخونمش؟!

silvermoon
silvermoon
1 سال قبل

ولی این خیلی قشنگ‌بود 🎼🦋

نرو سمیه
نرو سمیه
1 سال قبل

رمانش بی نظیر بودددد،لطفا رمان نیلوفر آبی هم بزارید🥲

ماریا
ماریا
1 سال قبل

یکی از قشنگ ترین رمان های بود که خوندممم🥲🥲🥲

...
...
1 سال قبل

هیچ کدوم از رمان هایی که میخونم مثل وهم نیستن اصلا آبکین چرت و پرت
چرا تموم شدی آخه اوستا جون
نمیشه نیلوفر آبی رو بزارید جان من خیلی می‌خوام بخونمش 🥺 راجب آرامش و جگوار
نمیتونم پیداش کنم🥺🥺🥺🥺🥺

I'm AFSOON
1 سال قبل

این رمان در یک کلمه واقعافوق العاده بود!!
کاش میشد فیلمش رو ساخت!

Nahar
Nahar
پاسخ به  I'm AFSOON
1 سال قبل

ارره واقعا😍😍😍🤍🤍🤍🤍
فکر کنم بین رمانا اولین رمانی باشه ک۴۵ امتیاز گرفته🤍😍
البته دلارای بالای ۸۰ شده😁😂

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
Hadis
Hadis
1 سال قبل

کسی تونسته رمان های دیگه نویسنده رو به جز رسم ممنوعه دانلود کنه؟ اگه تونستید اسم سایت رو بگید لطفا

...
...
پاسخ به  Hadis
1 سال قبل

رسم ممنوعه رو از کجا دانلود کردی از کدوم سایت؟؟

...
...
پاسخ به  Hadis
1 سال قبل

از لینکی که تو یه سایت گذاشتن نمیتونم دانلود کنم چون لینک خرابه حذف شده

ماریا
ماریا
پاسخ به  Hadis
1 سال قبل

رمان نیلوفر آبی از همین نویسنده واقعا قشنگه اما چنلش اختصاصی و توی تلگرامه

...
...
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

فایلش رو از کجا پیدا کنیم؟

💕Hadis💖
💕Hadis💖
1 سال قبل

وقتی اوستا اون حرف ها رو زد و رفت تو ویلا اشک هام سرازیر بعد که فهمیدم زندس دیگه اشک نریختم ولی فهمیدم آتش مرده باز گریم گرفت
خیلی خوب بود فقط مرگ آتش و ترنم خیلیییی بد بود😭😭😭

Nahar
Nahar
پاسخ به  💕Hadis💖
1 سال قبل

😭😭😭

آیلین علائی
آیلین علائی
1 سال قبل

بهترین رمانی بود که خوندم :)🧡🌱

Abcd
Abcd
1 سال قبل

یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم👌🏻
این رمان از همون اولش زیبا و پر اتفاق و هیجان انگیز بود تا اخرش
ممنون از نویسنده 🙂💙

...
...
1 سال قبل

اگه کسی تونسته رمان نیلوفر آبی رو دانلود کنه بخونه لطفا بگه تا جایی که فهمیدم در مورد آرامش و حامی (جگوار)بود
خیلی دلم میخواد بخونمش 🥺🥺🥺🥺🥺

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  ...
1 سال قبل

فاطمه جون نمیشه همین رو پارت گذاری کنی🥺

silvermoon
silvermoon
1 سال قبل

سلام من دنبال رمان های این نویسنده بودم توی تمام سایتا پولی بود شما میدونسد میشه کجا پیدا کرد رماناش رو ؟ یا همین ادمین خودمون بازم‌میزاره از این نویسنده ؟

...
...
پاسخ به  silvermoon
1 سال قبل

منم سایتها رو گشتم ولی هیچی همشون پولی بود نمیدونم چاپ شده یا نه ولی خیلی تو کف رمان هاش موندم مخصوصا نیلوفر آبی 🥺

...
...
1 سال قبل

هیچ کدوم از رمان های این نویسنده رو نمیشه دانلود کرد هیچ لینکی ندارن باید خرید حتی وهم رو هم نمیتونم کامل دانلود کنم
پی دی اف کامل رمان وهم تو سایت قرار میگیره ؟؟یعنی میتونم از اینجا دانلود کنم؟

...
...
1 سال قبل

ادمین جون من می‌خوام رمان نیلوفر آبی رو بخونم ولی اصلا نمیتونم دانلود کنم لینک دانلود نداره از کجا پیدا کنم ؟

...
...
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

ممنون لطف میکنیی♥️😍😍♥️

ماریا
ماریا
پاسخ به  ...
1 سال قبل

چنلش اختصاصیه باید یه مقداری پرداخت کنی تا بخونیش

Tamana
Tamana
1 سال قبل

رمان زیبایی بود👌
ممنون 🤝⚘

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

کاش آتشم نمیمرد

باران
1 سال قبل

منم هیچوقت اعتراف نکردم ولی باید بگم ک توی قلبم یه حس کاملا عجیب نسبت به اتش داشتم😔💔

ولی خب خعلی رمانه خفنی بود و باید بگم بهترین رمانی بود که تا ب حال خوندم❤🙂

ولی آخههههههههه
چرا به جای آتش «ای» نمرد؟! چراااااااااااااا؟
لعنتی من عاشقش بودممممممم😭
اخه چرا آتششششششش😭💔

دسته‌ها

80
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x