در روشنایی لامپ نیمسوزی که هی خاموش و روشن میشود، قرمزی چشمانش مشخص است. نمیدانم باید چه بگویم وقتی که اصل کارم اشتباه بوده و نباید اصلا به اینجا می آمدم!
منمنکنان مینالم:
-در باز بود و…
عصبی لنگه ابرو بالا میدهد:
-چون در باز بود؟! هر جا در باز باشه باید سرمونو عین گاو بندازیم پایین بریم تو؟ یعنی اگه درِ خونهتون باز باشه و بهتبع درِ اتاقت، من باید سرمو بندازم پایین بیام داخل اتاقت؟
زبان به کامم میچسبد و مردمکهایم از فرط ناباوری گشاد میشوند:
-منظورم این نبود…
انگشت شست به گوشهی لبش کشیده و نگاهش را به اطراف میچرخاند:
-عجب!
چرا حس میکنم چشمانش میخندد؟ مسخرهام میکرد؟!
نگاهم را میدوزم به سایهی مبلهایی که به شکل گنبدی روی دیوار مقابلم نقش بستهاند.
-من دیدم چراغ روشنه… کنجکاو شدم و اومدم… ببینم چه خبره…
نگاهم میکند و به خدا قسم که برق خندهی درون چشمانش را اینبار به وضوح میبینم.
-که چی بشه خانم مارپل؟!
پلک میفشارم و در دل “لعنتی” نثار خودم میکنم. چرا همیشه به او که میرسم لال و تبدیل به یک دست و پا چلفتی بیخاصیت میشوم؟!
-آره آفرین چشماتو ببند به کارای بدت فکر کن!
حرصی نگاهش میکنم:
-معذرت میخوام بیاجازه اومدم داخل. کارم درست نبود.
زبان روی لبهایش کشیده و پر تفریح به چشمانم زل میزند:
-دارم فکر میکنم اگه جامون عوض بشه و من بیاجازه بیام داخل اتاقت و بعد بگم معذرت میخوام؛ واکنشت چیه.
گونههایم از خجالت آتش میگیرند…
-از خجالت دادن بقیه لذت میبرین؟
-آره. مخصوصا از نوعِ باادبش که منو جمع میبنده اما هنوز بلد نیست نباید به هر دلیلی بیاجازه وارد حریم بقیه بشه!
خجالتزدهام و نگاه معنادارش شرمندهترم میکند!
-ببخشید. فکر نمیکردم اون سایهای که دیدم، شما باشین. فقط یه کنجکاوی بچگانه بود.
نگاه از چشمانش گرفته و میخواهم بروم که بازویم اسیر دستش میشود.
شوکه به بازویی که اسیر دستش است نگاه کرده و بعد به چشمانش نگاه میدوزم. انعکاس نورِ زردِ بدرنگ لامپ در چشمان و اخم ریشه دوانده میان ابروانش میترساندم.
-نمیدونستی منم و اومدی داخل؟!
چنان بیانعطاف و عصبی میپرسد که لحظهای قالب تهی میکنم.
-چ..ی؟
ابروهایش به هم نزدیکتر میشود و همان بازوی اسیر میان دستانش را سمت خود میکشاند. فاصلهمان به یک بند انگشت میرسد و چشمانش با فاصلهی کمی از چشمانم قرار میگیرد؛ طوری که برخورد گرمای نفسهایش را به روی گونهام حس میکنم. روی دیوار سایههای به هم چسبیدهمان را میبینم و نفسم حبس میشود.
-این وقت شب، سر از اینجا درآوردی و میگی نمیدونستی اون سایه منم؟! عقل تو سرت هست؟!
گوشت بازویم زیر فشار انگشتانش له میشود اما جرات اعتراض ندارم. نگاهِ عصبانی و سُرخش راه اعتراضی نمیگذارد!
بزاق دهان بلعیده و تنها واکنشم میشود، تکان دادن دستم تا شاید رهایم کند.
-احمقی چیزی هستی؟!
اینبار منم که اخم میکنم. کارم هر چقدر هم اشتباه، باز هم حق ندارد توهین کند.
-من به خاطر بیاجازه اومدن به این خونه ازتون معذرت خواستم و میتونین نبخشین اما اجازه ندارین بهم توهین کنین.
پلک میبندد و لحظهای بعد تک خندهی عصبی لبهایش را کِش میدهد:
-دلم میخواد فکتو خرد کنم تا دیگه برام ادای خانم معلما رو درنیاری وقتی اندازهی یه بچهی دو ساله هم نمیفهمی.
شوکهام اما نمیتوانم جلوی زبانم را هم بگیرم:
-اجازهشو ندارین!
گویی مضحکترین جملهی ممکن را شنیده که شانههایش از خنده میلرزند. نگاه متعجبم میچسبد به ته ریش چندروزهای که تا زیر گلویش امتداد یافته و گوشهایم پر میشود از نوای خندهاش و صدای جیر جیر پارکتهای زیر پایمان.
نگاهم که میکند، اخم میکنم.
-احمقِ کوچولو، من از بیاجازه اومدن به اینجا حرف نمیزنم. از حماقتت دارم حرف میزنم. جای من هر کسی دیگهای میتونست اینجا باشه. حتی یه لاشی که به قصد دزدی اومده.
خیرهی چشمان عصبانیاش دهان باز میکنم حرف بزنم که تنها لامپ روشن سالن، دوبار پشت هم جرقه زده و ثانیهای بعد سالن در تاریکی محض فرو میرود.
صدای عصبیاش گوشم را پر میکند:
-لعنتی!
در تاریکی مطلقی که چشم چشم را نمیبیند، دست سمت شلوارم میبرم تا گوشیام را بیرون بیاورم و همزمان فاصله گرفتن مسیح را حس میکنم:
-همین جا بمون. تکون نخور.
کمی بعد صدای به هم خوردن کلید و خش خشی گوشم را پر میکند. دست به جیبِ شلوارم میرسانم و گوشی را بیرون میکشم. صفحهاش را که روشن میکنم، نورش چشمم رو میزند. لحظهای مکث میکنم تا چشمانم به نور عادت کند و بعد با نگاهی باریک شده به دنبال چراغ قوهی گوشی میگردم که نور شدیدی از روبه رو به داخل چشمانم نفوذ کرده و ناخودآگاه پلک میبندم. آهسته پلک تا نیمه باز میکنم و مسیح را گوشی به دست میبینم که نور چراغ قوهاش را سمت زمین گرفته و به طرفم میآید.
منتظر میمانم نزدیک شود و مقابلم که میایستد، بیحرف مچ دستم را گرفته و منِ شوکه را به دنبال خود میکشاند. میخواهم حرفی به نشانهی اعتراض بزنم و یا حداقل مچم را از پنجهش بیرون بکشم اما نگاه جدی و بیانعطافش که در اطراف میچرخد، شهامت اعتراض را از من میگیرد.
همانطور که سمت در میرویم، نور چراغ قوه را روی اسباب و اثاثیه اطرافمان میچرخاند و گاهی هم روی دیوارها. به بازی که سایههایمان روی دیوارهای خانه راه انداختهاند زل زدهام و بیحرف به دنبالش کشیده میشوم که نرسیده به در، راهش را به چپ کج میکند. گیج حرکاتش را دنبال میکنم. نورِ را سمت دیوار کنارمان میگیرد و روی کنتور برق متوقف میکند. اما قبل از اینکه سمت کنتور برود، به طرف میزِ تلفنی که همان نزدیکیست میرود و کتاب کوچکی که برگهای زرد رنگش نشان از قدیمی بودنش دارد را برداشته و بعد از قطع برق ساختمان، سمتم برمیگردد.
نگاهم با کنجکاوی روی کتاب کوچکی که دستش است میچرخد که با نوک انگشتانش روی شانهام ضربهای آرام زده و نور چراغ قوه جلوی رویم میگیرد.
-برو.
همراه هم از ساختمان که خارج میشویم، زیرلب زمزمه میکنم:
-ممنون.
و جلوتر از او از پلهها سرازیر میشوم.
-تو گند نزن احتیاج به تشکر نیست.
روی پلهی دوم متوقف شده و متعجب به عقب میچرخم. یک پله بالاتر از من قرار دارد و نورِ چراغ قوه را پایین پاهایش گرفته. نگاهم ناخوداگاه به دمپاییهای لا انگشتی پایش میچسبد. با لجی درآمده میغرم:
-متوجه نشدم!
نیشخند زده و آرام از کنارم میگذرد:
-یعنی دیگه اینجا نبینمت موشِ فضول.
مسیح
دیدن قیافهی سرخ شده از حرص و فشردن لبهای کوچک برکه به روی هم؛ برایش لذت بخش است. هنوز قدمی از او فاصله نگرفته که دخترک پاکوبان و پرحرص از او پیشی میگیرد.
-شب به خیر!
نمیتواند لبخند نزند. به خدا که این دخترِ از عجایب خلقت است. چطور میتواند در حالی از حرص و عصبانیت چیزی تا منفجر شدنش نمانده، باز هم جانب ادب را نگه دارد و به او شب به خیر بگوید؟!
بادِ خُنکی که چند دقیقهایست هو هو کنان میان شاخ و برگ درختان در رفت و آمد است به یکباره شدت میگیرد و لباسِ دخترک از پشت به تنش میچسبد. دیدنِ برجستگی و کمر باریکش چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد اما میخکوبش میکند. برکه هول و دستپاچه با دو دست شال را روی سرش نگه میدارد و به قدمهایش سرعت میدهد.
در دل “لعنتی” نثار خود کرده و چشمانش را وادار میکند، دل از تصویر رو به رویش بِکَند.
برکه دوان دوان به طرف ساختمانشان میدود و همین که وارد خانه میشود؛ بالاخره نگاهش را از او گرفته به کتاب میان دستانش چشم میدوزد.
یکی از کتابهای زمان دانشجویی پروانه که گوشه و کنار ورقهای زرد رنگش دستخطش به یادگار مانده است.
صفحهی اولش را باز میکند و انگشت شستش را نوازشوار روی دستخط زیبای پروانه میکشد.
” به نام خالق زیباییها، شروع سال تحصیلی مبارکت پروانه خانم ”
بغض که به گلویش شبیخون میزند و پلک روی هم میفشارد. کمکم تصویر پروانه پشت پلکهایش جان میگیرد. آن قدِ بلند و کمر باریک، موهای فِر مشکی که تا کمرش میرسید و پوست سفیدی که به وقتِ خندیدن، گل میانداخت.
بادِ شدیدتر میشود و اینبار ورقهای کتاب را از جا بلند میکند. همزمان آسمان غرّش کرده و لحظاتی بعد اولین قطرهی باران روی کاغذ زرد رنگ درست کنار نوشتهی “پروانه” مینشیند.
میان باد و بارانی که در هم آمیخته است به فضای باغ مینگرد. از درختان کهن سالی که نقطه به نقطهی حیاط را در برگرفتهاند تا استخری که قدمتش به ده سال هم نمیرسید و به خواست پدرش در ضلع شرقی باغ بنا شده است. نگاه میچرخاند تا میرسد به درخت گردو. ذهنش پر میکشد به روزهای کودکیاش و پروانه را میبیند که روی پنجهی پا بلند شده و زیر درخت گردو، در باران میرقصد و آواز میخواند. نمیداند چرا ناخودآگاهش با به یادآوردن خاطرات پروانه، تصویری که امشب از برکه دیده است را میان ذهنش پررنگ میکند. دخترکی که لباس و شالش به دست باد موج گرفته و میدوید.
****
کنار پنجره میایستد و قلپی از چای داخل لیوان میخورد. با انگشت اشاره و میانی پرده را کنار زده و به حیاط نگاه میکند. باران دیشب خیلی دوام نیاورده و چند دقیقه بعد از تمام شدن باد، قطع شده بود. دیشب را تا صبح نتوانسته بود بخوابد و صبح هم هر چه کرده بود به نمایشگاه برود، چشمان بیخواب و تن کوفتهاش یاریاش نکرده بودند.
پلکی زده و از لابه لای درختان به ساختمان خانجون چشم میدوزد که آفتاب مستقیم شیشههای رنگیاش را هدف گرفته است. با حسِ حضور اِویل کنار پایش، نگاهش به پایین سُر میخورد. اِویل با زبانی درآمده خیرهاش است و هر از گاهی سرش را به شلوارش میمالد. از وقتی بیدار شده بود چندباری به سراغش آمده و تلاش کرده بود بیدارش کند اما موفق نشده بود.
لبخند زده و سمتم خم میشود:
-چطوری پسر؟ صبحت به خیر. گرسنهای؟
حیوان صدا درآورده و دورش میچرخد. کف دستش را چندبار روی سرش میکشاند:
-میارم الان برات.
همین وقت تقهای به در خورده و پشت بندش صدای خانجون بلند میشود:
-مسیح مادر؟
لیوان چای را روی کانتر گذاشته و به طرف در میرود:
-اومدم عزیز.
در را باز کرده و عزیز با صورتی سرخ از گرما در حالی که حاضر و آماده است درون چارچوب قرار میگیرد.
-سلام پسرم. خوبی؟
از سر راه کنار میرود و با دست به داخل اشاره میکند:
-بیا داخل عزیز.
-نه مادر، دیرم شده. میتونی برام یه ماشین بگیری؟
ابروهایش بالا میروند:
-ماشین چرا؟
خانجون چادر مشکی روی سرش را جلو کشیده و روی سینه جمع میکند:
-برای بیمارستان. زنگ زدم آژانس سر خیابون، ماشین نداشت. آقاجونت هم تا بعدازظهر نمیاد. یه سر برم عیادت بهار بچهم تا وقت ملاقات تموم نشده. از این تاکسیهای چی چیه… اینرنتی؟ زنگ بزن بیاد تا دیر نشده.
لبهایش کِش میآید:
-اینترنتی.
-آره همین. بدو مادر.
-وایستا خودم میرسونمت.
منتظر نمیماند و به داخل برمیگردد. صدای خانجون از پشت سر بلند میشود:
-زحمتت میشه آخه.
وارد اتاق میشود و از کشوی زیر تخت، سوئیچ ماشینی که گوشهی حیاط خاک میخورد را برمیدارد.
تیشرت روی تخت را چنگ زده و از گردن که رد میکند، خانجون میپرسد:
-غذای این زبون بسته کجاست بدمش؟
-روی کابینت کنار سینک.
چند برگ افتاده روی چادر ماشین را که یادگارِ باد و باران دیشب است برمیدارد و با کشیدن چادر از روی ماشین، اندک خاک نشسته روی پارچه به هوا بلند میشود. پارچه را کناری انداخته و کف هر دو دست خاکیاش را به چندبار به هم میکوبد.
دزدگیر را زده و پشت فرمان جای میگیرد. هوای داخل ماشین به خاطر ماندن زیر آفتاب به شدت دم گرفته و داغ است. آخرین باری که سوار ماشینش شده بود، مربوط به دو سه روز پیش بود که به عادت این چندساله استارت زده و روشنش کرده بود تا باطری خالی نکند.
استارت میزند و کمی بعد کولر را روشن میکند تا هوای داخل خنک شود.
نگاهش به آویزِ وان یکادِ آویزان از آینهی جلو میفتد و لبخندی غمگین روی لبهایش شکل میگیرد. روز اولی که مامان پری را سوار این ماشین کرده بود، او این آویز را به آینه آویخته و برایش دعای خیر کرده بود.
سر انگشتانش را به آویز رسانده و تکانش میدهد. خیرهی نوشتههای عربی که میان نورِ آفتاب میچرخیدند، به آخرین خلوت مادر و پسریشان فکر میکند. به روزی که بعد از کلی صحبت و هماهنگی با دکتر پری، او را با خود به رستوران برده بود. در طول تمام مدتی که برایش حرف میزد و از شیطنت بچههای دانشگاه میگفت؛ تنها واکنش پری لبخندی محو بود که همان هم امیدوارش کرده بود به بهبود حال مادر اما درست چند هفته بعد؛ مامان پری یک شب خوابیده و در خوابی عمیق زندگی را بدرود گفته بود.
با صدای خرچ خرچ کفشهای خانجون نگاه از آویز گرفته و به او چشم میدوزد. خانجون کنار ماشین میایستد و چادرش را روی سینه گلوله میکند. با سینهای که به خاطر تند راه رفتن به خس خس افتاده، نگاه نالانش را به او میدوزد:
-یه ماشین کوتاهتر میخریدی خب مادر.
لبهایش کِش میآیند و به سرعت پیاده میشود. ماشین را دور زده و زیر بغلِ خانجون را میگیرد:
-پاتو اول بذار اون بالا بعد خودت بکش بالا… آ… آفرین.
خانجون با نفسی بند رفته روی صندلی جا میگیرد:
-خدا خیرت بده پسرم.
پشت فرمان جا میگیرد و ماشین را به راه میاندازد. صدای لاستیکهای ماشین به روی سنگریزههای کف باغ اتاقک ماشین را پر میکند.
از حیاط که خارج میشوند، پدال گاز را میفشارد و ماشین سرعت میگیرد. از آینه بغل به عقب نگاه میکند:
-اسم بیمارستان رو بلدین؟
خانجون با لپهایی گل انداخته گیرهی زیر گلو را باز میکند:
-آره میدونم… اون برکه نیست؟ چرا خودشه. نگه دار پسرم…
متعجب گردن چرخانده و به نقطهای که خانجون اشاره کرده، نگاه میدوزد. برکه در حاشیهی درختان کوچه در حالی که کتابی را به سینهاش چسبانده به طرف خانه قدم برمیدارد.
سرعت ماشین را کم کرده و اتومبیل را کنار پای دخترک متوقف میکند. برکه یکّه خورده و گیج سر بلند میکند. با دیدنشان نفس راحتی میکشد و به سمت خانجون قدم برمیدارد.
-سلام.
خانجون سرش را کمی از پنجره بیرون میبرد.
-به روی ماهت. از کلاس میای؟
برکه نگاه کوتاهی به او انداخته و دوباره به خانجون نگاه میکند:
-بله. جایی میرین خانجون؟
-میرم بیمارستان ملاقات بهار.
ابروهای قهوهای و پر دخترک بالا میپرند:
-ولی خانجون فکر نکنم بهار ملاقات داشته باشه. دکترش هم گفته تا بعدازظهر مرخصش میکنن.
با کف دست روی فرمان ضرب گرفته و نگاه میدوزد به پیرمردی که از سر کوچه نان به دست آرام آرام زیر سایهی درختان قدم برمیداشته و نزدیکشان میشود. همزمان صدای خانجون از بغل گوشش بلند میشود:
-مطمئنی؟ حالا شاید ملاقاتی داشته باشه تا مرخص شه.
-نمیدونم آخه…
بیحوصله به میان بحثشان رفته و نگاه برکه میکند:
-یه زنگ بزن به مامانت سوال کن. جای نمیدونم و آخه…
برکه با همان اخم غلیظ پلکی زده و گوشی را از کیفش بیرون میکشد. از ماشین فاصله گرفته و تا وسط کوچه پیش میرود:
-الو مامان. سلام خوبی؟
کلافه از آفتابی که چشمانش را هدف گرفته، آفتابگیر را پایین داده و سر به صندلی ماشین میچسباند.
دقایقی بعد برکه گوشی به دست کنار اتومبیل میایستد:
-مامان گفت داره ولی نمیخواد زحمت بکشین این همه راه برین خانجون.
-زحمتی نیست، بچهمه دل نگرونشم. تو نمیای باهامون؟
از گوشهی چشم پا به پا شدن برکه را میبیند:
-الان دارین میرین؟
-آره. اگه دوست داری بیا.
-مزاحمتون نباشم آخه.
خانجون شیرین اخم میکند:
-این چه حرفیه مادر… باید بری خونه لباس عوض کنی؟
“نچ” بیحوصلهای زمزمه کرده و تیز به برکه چشم میدوزد. برکه اخم کرده نگاهش را میدزد:
-نه همین لباسا خوبه.
-پس بشین بریم تا دیر نشده.
برکه “چشمی” زمزمه کرده و نگاهش را به او میدوزد. گویی منتظر اجازه و تاییدش باشد.
زبان روی لب کشیده و به طرف در عقب خم میشود. در را باز کرده و بیخیال حضور خانجون با بدجنسی لب میزند:
-بشین خانم مارپل، هلاک شدیم تو گرما.
برکه اخمکرده مینشیند:
-خیلی ممنونم.
ماشین را به راه انداخته و از آینه به برکه زل میزند:
-مقنعهتم کجه.
دخترک لحظهای گیج نگاهش کرده و بعد سریع سر سمت شیشهی کنارش میچرخاند. لبخندِ محوی کنج لبش جا خوش میکند. از گوشهی چشم میبیندش که لب زیر دندان فرو برده و خیرهی تصویرش، مقنعهی کج شده را مرتب میکند.
لب روی هم میفشارد تا قهقهه نزند. خودش هم نمیداند چرا واکنشها و چشمان فراخِ غرقِ خجالت دخترک برایش جذاب است. همین وقت صدای زنگ گوشیای کابین ماشین را پر میکند. این ملودی آرام و پرسوز نمیتواند زنگ گوشی خانجون باشد. از آینه به انگشتان کشیدهی برکه که در تقلای باز کردن زیپ کیفش است، نگاه میکند. برکه با یک دست گوشههای مقنعه را به داخل تا میکند و با دست دیگر گوشی را به گوشش میچسباند:
-جانم؟
حواسش پرت جانم گفتن برکه میشود و دست انداز مقابلش را نمیبیند. ماشین موج گرفته و محکم به آسفالت میچسبد. برخورد آویز وان یکاد همزمان میشود با به جلو خم شدن برکه و خانجون. خانجون زیر لب زمزمه میکند:
-آرومتر قربونت برم.
-حواسم نبود. معذرت.
برکه اخم تندی حوالهش کرده و پشت به صندلی میچسباند:
-ممنون. تو خوبی؟ خانجون؟ آره پیش منه.
خانجون کنجکاو به عقب میچرخد:
-کیه مادر؟
برکه گوشی را از گوشش فاصله میدهد:
-عمو اهوراست. زنگ زده خونه برنداشتین، نگران شده.
گل از گل خانجون میشکفد:
-الهی دورش بگردم. انقد هول هولکی اومدم که گوشیمو خونه جا گذاشتم.
از داخل آینه میبیند که برکه گوشی را به خانجون سپرده و با پلکهایی بسته سر به صندلی می چسباند.
صدای احوال پرسی خانجون گوشش را پر میکند:
-خوبی مادر؟ صدات چرا گرفته؟ سرما خوردی؟
لبش کِش میآید از مادرانه های خانجون.
-آره پسرم آقاتم خوبه. میرم بیمارستان ملاقات بهار. کِی میای مرخصی؟
خانجون سر چرخانده و کوتاه نگاهش میکند:
-مسیح هم خوبه. آخر همین هفته؟! به سلامتی بیای ایشالله. چشم آش رشته هم میپزم برات.
نیم ساعت بعد، چند متر پایینتر از درب بزرگ بیمارستان نگه میدارد. نگاهش میچسبد به آمبولانسی که آژیرکشان وارد بیمارستان میشود. خانجون ذکر گویان از ماشین پیاده میشود:
-خیر از جوونیت ببینی پسرم. دستت درد نکنه.
نگاه از مرد جوانی که دست دختر بچهای را گرفته و با جعبهای شیرینی وارد بیمارستان میشود، گرفته و به خانجون میدوزد:
-کاری نکردم. کِی کارت تموم میشه برگردونمت.
خانجون چادرش را باز و بسته میکند:
-نه مادر تو برو. من با برکه برگشتنی آژانس میگیرم.
برکه با مکث کنار خانجون میایستد. آفتاب افتاده روی صورتش چشمانش را باریک و ابروهای قهوهای رنگش را روشنتر کرده است. کیف را روی دوشش میاندازد:
-خیلی ممنون… بریم خانجون؟
خانجون چادر را با یک دست زیر چانه سفت میکند و با دست دیگرش به دکهی کنار بیمارستان اشاره میکند:
-بریم یه کم کمپوت و آبمیوه هم بخریم.
و خودش جلوتر از برکه راه میفتد. برکه سری تکان داده و همینکه قدمی به عقب برمیدارد، بدجنسانه صدایش میزند:
-خانم مارپل؟
برکه اخمکرده میچرخد و منتظر نگاهش میکند. روی صندلی شاگرد تن جلو کشانده و با انگشت اشاره میکند:
-بیا.
برکه متعجب جلو میآید:
-چیزی شده؟
خونسرد دست دراز میکند سمت صورت دخترک و بیتوجه به چهرهی مبهوتش لبهی مقنعه را گرفته و با یک حرکت میچرخاند و زیر چانهاش تنظیم میکند. بعد با همان خونسردی لبهی تیزِ بالایی مقنعه را گرفته و تا روی ابروهایش پایین میکشد:
-بازم کج بود. این شکلی هم دیگه کج نیست هم بیشتر بهت میاد.
بیخیال نگاه عصبی دخترک دنده را جا انداخته و انگشت اشاره و وسط به پیشانی میچسباند:
-روز به خیر خلبان.
برکه
انگشت روی پولکهای رومیزی که هدیهی عمه انیس به خانجون برای روز مادر است، میکشم. با هر حرکت انگشتم پولکها به سمتی کشیده شده و رنگشان تغییر میکند. صدای قل قل سماور از داخل آشپزخانه با صدای میناهای آقاجون در هم آمیخته و این وسط بوی شوید و برنج دم کشیده معدهام را مالش میدهد.
بهار از بیمارستان مرخص شده و طبق گفتهی دکترش، حال عمومی خودش و دختر کوچکش خوب است اما تا زمان زایمان نباید تکان بخورد مگر به قصد حمام و رفتن به دستشویی. به همین خاطر هم مامان به خانهی بهار کوچ کرده و قرار است تا دو ماه آینده و زایمان کنارش بماند. هر چند نبود مامان آزاردهنده است اما همین که کنار بهار میماند و مراقبش است، نبودنش را قابل تحمل میکند. ناخودآگاه یادِ حرکت مسیح میفتم و حرصم میگیرد. اینکه عین بچهها با من رفتار میکند به اندازهی دست و پا چلفتی بودنم مقابلش عصبانیام میکند.
-چای نمیخوری؟
سر بلند کرده و به خانجون نگاه میکنم. کنار مبل خم شده و کاموا و قلاب را برمیدارد.
-نه ممنون.
نفسزنان کمر راست کرده و نگاهم میکند:
-هر وقت میلت کشید، بیا برای خودت بریز. میوه هم تو یخچال هست. تعارف نکن.
-چشم.
به طرف آشپزخانه میرود و کمی بعد بوی ماهی سرخ شده و جلز ولز روغن خانه را در بر میگیرد.
نگاه بیحوصلهام را در گوشه و کنار خانه میچرخانم و روی عکسِ عمو عادل مکث میکنم. عکسی که مشخصست در حیاط همین باغ انداخته است. عکسی سیاه و سفید که زیر درخت گردو ایستاده است. آستینهای پیرهنش را تا نیمه تا زده و به دوربین لبخند میزد. از روی مبل بلند شده و قدمهایم ناخودآگاه به سمت عکسش کشیده میشود. موهایی که به یک سمت شانه شده و چشمانی که از شادی برق میزنند.
دوباره جملهی مامان میان ذهنم پررنگ میشود. زنِ عمو عادل؛ کسی که عمو عاشقانه دوستش داشته اما هنوز به عروسی و ازدواجشان نکشیده، آن فاجعه رخ داده بود…
ناخواسته نگاهم به راهروی اتاقها و اتاقی که متعلق به عمو عادل بوده کشیده میشود. اتاقی که سالهاست ، درش قفل است و کسی جز خانجون به آن رفت و آمد نمیکند.
حسی موذی وادارم میکند به طرف اتاقش بروم. حسی که هر چه به عقب میرانمش پرقدرتتر از قبل ذهنم را محاصره میکند. از کنار آشپزخانه که میگذرم، سرکی به داخلش میکشم. خانجون پشت به من، جلوی گاز ایستاده و مشغول برگرداندن تکههای ماهی شناور در روغن است.
قدم به داخل راهرو میگذارم و کمی بعد رو به روی درِ اتاق عمو عادل ایستادهام. بزاق دهان بلعیده و با هیجانی که دستانم را به لرزه انداخته دست سمت دستگیره میبرم. خودم هم نمیدانم به دنبال چه چیزی هستم اما دستگیره را سمت خود میکشانم و در کمال تعجب در با صدای قیژی باز میشود.
من تو کانال تلگرامتون عضو بودم.تلگرامم حذف شد و من چند هفته است دارم از ناراحتی دق میکنم .فکر کنم تو کانال نزدیک به پایان داستان بود .نمیشه فایل pdfداستان رو بگذارید .آخه من طاقت ندارم ….چه کنم….🥺🥺
سلام، وقت بخیر
میشه لطفا رمان شوگار رو هم بزارین؟
سلام،رمان شوگار رو که تا نصفه گذاشتم ،بخاطر مشکلاتی نشد بقیشو بزارم،چن وقت صبر کن شاید کاملش رو گذاشتم
ممنون عزیزم
مرسی که پاسخگو هستی
فاطمه جون؟
میشه بی زحمت رمان زئوس (از ارزو نامداری) با رمان عصیان فراموشی ( از مریم نیک فطرت) بزاری؟
عصیان فراموشی که فک کنم فایله،زئوس هم نزدیک فایل شدنشه دیگه نمیشه گذاشت
عه خب اوک مرسی
رمانت خیلییی عالیههه❤️من که عاشقش شدن بی صبرانه منتظر پارت بعدی ام