منتظر بودم بگوید؛ حال بهار خوب است تا تمام تشویشهایم رنگ ببازد. منتظر بودم مثل همیشه بخندد و بگوید؛ چیزی نیست تا حال بدی که گریبانم را گرفته و بغضی که راه نفسم را بسته رهایم کنند اما استیصال صدایش تیر آخر است…
کاوه خیرهی چهرهی بهتزده و نگرانم گوشی را از روی بلندگو برداشته و کنار گوشش میگیرد:
-دکترش اومده؟ همون بیمارستان قبلی بردین؟ باشه حواسم هست…
به گربهی زرد رنگی که زیر نور چراغ برق و به دور سطل مکانیزه زباله میچرخد نگاه میکنم و تلاشم برای نریختن اشک به بن بست میرسد. اولین قطرهی اشکم میچکد و از روی گونه سُر میخورد. کاوه با گفتن “فعلا” تماس را پایان میدهد. نگران سمتم سر خم میکند:
-برکه جان؟!
نگاه سمتش چرخانده و قطرهی اشک سمج به زیر گردنم راه میگیرد.
-منو ببر بیمارستان لطفا.
لب روی هم میفشارد و با سر انگشت موهای لَخت ریخته روی پیشانیاش را به عقب میراند:
-الان رفتنت به اونجا…
به میان حرفش میروم:
-میشه ببریم؟ میدونم رفتنم هیچ کمکی به بهار نمیکنه و اجازه هم نمیدن ببینمش ولی تو خونه موندن هم اذیتم میکنه.
لحظهای مکث میکند و بعد خیرهی نگاهم، نفسش را رها کرده و سر جایش برمیگردد:
-باشه فقط خبر گرفتیم با هم برمیگردیم. من نمیتونم اجازه بدم تا صبح توی حیاط بیمارستان بمونی.
****
از کنار مردِ جوانی ویلچر به دست عبور کرده و وارد حیاط بیمارستان میشویم.
خانجون با دیدنمان از روی صندلی داخل حیاط برمیخیزد و با چادری که روی شانه هایش افتاده سمتمان قدم برمیدارد:
-چرا اومدی اینجا مادر؟ کاوه چرا آوردیش؟
کاوه مستاصل شانه بالا داده و نیم نگاهی سمت درب اورژانس میاندازد:
-دایی علی کجاست؟
-بیرون توی ماشین نشسته.
-میرم داخل یه سوال کنم.
خانجون سر تکان میدهد:
-خدا خیرت بده پسرم.
کاوه که میرود نگاهش را به من میدوزد. نگاهم میچسبد به رد اشک خشک شده روی صورتش و میترسم چیزی بپرسم. چادر را روی شکمش جمع کرده و با دست دیگرش؛ دستم را میگیرد و همراه خود به طرف صندلی میکشاند. دست گرمش دست یخ زدهام را فشرده و مرا کنارش روی صندلی مینشاند. به دکمهی سر آستین پیرهن گلدارش نگاه میکنم و بالاخره زبان سنگین شدهام را تکان میدهم:
-بهار خوبه؟
دمی عمیق گرفته و چادر را روی پاهایش میکشد:
-انشالله خوبه.
چشمان خیسم را بالا کشیده و روی مردمکهای آبی رنگش ثابت نگه میدارم:
-چش شده؟
-به خونریزی افتاده. خدا خودش به دل بچهم رحمی بکنه.
بغض میکنم:
-مامان کجاست؟
-بالاست؛ بخش زایشگاه.
چند دقیقهایست که کاوه به داخل اورژانس رفته و هنوز خبری از او نیست. دستانم را بغل گرفته و با سری افتاده به بَند باز شدهی کتونیام نگاه میکنم. خندهی دو مرد نگاهم را سمت درختان گوشهی حیاط میکشاند. هر دو روپوش سفید به تن دارند و یکیشان در حالی که دستانش را در جیب روپوش فرو کرده است، با خنده چیزی را تعریف میکند. از پشت سرشان مسعود را میبینم که با پلاستیکی در دست، سمتمان میآید. نزدیکتر که میآید؛ نورِ چراغهای داخل حیاط روی صورتش میفتد. از دکمههای باز سر آستین پیرهن و به هم ریختگی موهایش مشخص است که تا چه حد کلافه است.
خانجون هنوز مسعود را ندیده است. دانهای تسبیحِ سبز رنگ را از نخ رد کرده و به ورودی اورژانس نگاه میکند.
-نیومد این بچه چرا!
مسعود که بالای سرمان میرسد؛ سر و کلهی کاوه هم از درِ اورژانس پیدا میشود. از روی صندلی بلند شده و رو به مسعود “سلام” کرده و به طرف کاوه قدم تند میکنم.
ابروهای گره خورده و قدمهای سست و آهستهاش بَند دلم را پاره میکند. وسط محوطه به هم میرسیم و چشمانم برای یافتن ذرهای امید تمام اعضای چهرهاش را میگردد. چشمانش که به مانند دو حفرهی خالیست تنم را میلرزاند.
-حال بهار خوبه؟
پلک فشرده و نگاهش را به اطراف میچرخاند:
-خوبه.
“خوب” گفتنش دلم را آرام نمیکند که هیچ؛ بدتر به هم میریزم.
-چی شده؟
-برکه… عزیزم…
نگاهش فراریست و به هر نقطهای چشم میدوزد جز به چشمانم. قدمهای شتابزدهای را از پشت سرم حس میکنم و کمی بعد عطر خانجون مشامم را پر میکند:
-چیشد مادر؟! بچهم خوبه؟
مسعود با کلافگی نگاهش میکند:
-سلام. بهار چطوره؟
-بهار خوبه ولی…
نگاهش را روی چشمانمان میچرخاند:
-متاسفانه جنین توی شکمش خفه شده.
حیاط دور سرم میچرخد و زیر زانوانم خالی میشود.
صدای مبهوت خانجون گوشم را پر میکند:
-یا امام حسین! یا امام حسین!
مسعود شوکه سکندری میخورد و خانجون گریان میپرسد:
-خودش چی؟ خوبه؟
-تازه از اتاق زایمان آوردنش بخش. خوبه.
قدمی به عقب برمیدارم و درمانده هق میزنم. باورم نمیشود که دیگر بنفشهای نباشد و بهار برای سومین بار عزادار جنینش شده باشد.
مسعود مستاصل و مبهوت به جان موهایش میفتد و شانههای خانجون از گریه میلرزد:
-بگردم برای بچهم… بگردم…
با هر عبور ماشین از روی دست انداز؛ پیشانیام کمی از شیشه فاصله گرفته و دوباره به شیشه کوبیده میشود. هر چند ثانیه نور چراغهای کنار خیابان داخل ماشین میفتد و کابین را روشن میکند و بعد دوباره تاریکی است که سایه میافکند. ماشین که پشت چراغ قرمز میایستد؛ نورهای رنگی داخل ماشین را پر میکنند و به راحتی میتوانم خستگی و کلافگی نشسته روی صورت بابا را ببینم. سنگینی نگاهم را که حس میکند از آینه نگاهم میکند:
-باز داری گریه میکنی که بابا.
بغض کرده تارِ موهای خیس از اشکی که به گونهام چسبیدهاند را به زیر مقنعه هل میدهم.
-امشب رو هر چقدر دوست داری گریه کن تا سبک بشی ولی از فردا باید منطقی رفتار کنی نه احساسی. بهار هیچ حال روحیش خوب نیست و احتیاج به کمک داره. تو باید بتونی به عنوان خواهرش خودتو کنترل کنی و تو این شرایط کنارش باشی.
خانجون به عقب میچرخد و خیرهی چشمانم آه پرحسرتی میکشد:
-با گریه چیزی درست نمیشه عزیزم. اتفاقیه که افتاده و زمان به عقب برنمیگرده. بابات درست میگه؛ بهار الان به ما احتیاج داره. باید خودمونو کنترل کنیم.
با گوشهی چادر چشمانش را پاک کرده و دستم را میگیرد. خیره میشوم به رگهای سبز و برجستهی روی دستان ظریف و لاغرش و صدای آرامش گوشم را پر میکند:
-خدا بزرگه. غصه نخور.
دستم را به نشانهی همدلی فشاری داده و سرجایش برمیگردد. همین وقت چراغ سبز میشود و بابا ماشین را به حرکت درمیآورد. از پشت شیشه به درختان حاشیهی خیابان که به سرعت از کنارشان میگذریم؛ نگاه میکنم و حرفهای مامان مثل یک نوار ضبط شده توی سرم تکرار میشود:
“برو خونه امشب استراحت کن. فردا صبح با بابات بیا بیمارستان. تو پیش بهار بمون تا من بتونم برم خونهش و اتاق بچه رو خالی کنم. نباید هیچ وسیله یا اسباب بازی از بچه تو خونه بمونه.”
به یاد خرگوشِ مخملی که همین چند روز پیش وقت برگشت از کلاس برای بنفشه خریده بودم میفتم و بغض به گلو شبیخون میزند. لب روی هم فشرده و پلک میبندم. بیچاره بهار… بیچاره خواهر طفلکم!
لحظاتی بعد ماشین داخل حیاطِ خانه باغ توقف میکند. همزمان با خانجون پیاده میشوم و بابا ماشین را به گوشهی حیاط میبرد تا جای همیشگیاش پارک کند. گردن سمت خانجون چرخانده و میخواهم شب به خیر بگویم که صدایش از پشت سرم بلند میشود:
-سلام.
متعجب به عقب میچرخم. با اخمهایی درهم و لباسهای راحتی پشت سرم ایستاده است. خانجون لبخند کمرنگی میزند:
-سلام پسرم. نخوابیدی هنوز؟
دستانش را داخل جیب شلوار فرو کرده و نگاهی به گوشهی حیاط و ماشین بابا میاندازد:
-نه هنوز… بهار چیشد؟ حالش خوبه؟
اخم لانه کرده میان ابروهایش تضاد عجیبی با سوال پرسیده شدهاش دارد، درست مثل تمام چیزهایی که به او مرتبط میشد؛ پر از تضاد و ناهمگونی!
چشمان خانجون به اشک مینشیند:
-خودش خوبه ولی بچهش رو از دست داد.
نگاه ناباورش لحظهای روی خانجون مکث میکند و به سمت من میچرخد:
-بچهش مُرد؟
از تایید مرگ جنین بهار فراریام و دوست ندارم نبودن بنفشه را تایید کنم. نگاهم را بیحرف به زیر پا و کتونیهایی که کمی از آنها در شن و ماسه فرو رفتهاند میدوزم.
صورتش را نمیبینم اما پاهایش را میبینم که گامی به عقب برمیدارند و صدایش که پر از بهت است:
-متاسفم.
صدای بابا از پشت سرمان بلند میشود:
-برکه؟
سر بلند میکنم و همزمان گردن مسیح سمت بابا میچرخد:
-سلام.
بابا قدمی جلوتر از ماشین میایستد و سوئیچ را به دست دیگرش میدهد:
-علیک سلام… برکه بابا بیا.
مسیح سر به زیر انداخته و اخمکرده قدم دیگری عقب میرود. از رفتارِ سرد بابا خجالتزدهام و چارهای هم ندارم.
همین وقت برق ایوان روشن میشود و پشت بندش آقاجون با زیرشلواری و زیرپوش سفید رنگ در حالی که موهای کم پشتش میان هوا سیخ شدهاند لبهی لیوان میایستد:
-چه خبر علی؟ بهار خوبه؟
چشمان ورم کرده و زیرشلواری که در قسمت کِش تا خورده نشان از خواب بودن دقایق پیشش دارد.
بابا جلو میآید و زیر چراغ پایه بلند گوشهی حیاط میایستد:
-سلام آقاجون. ببخش بد خوابت کردیم. بهار خودش که خوبه ولی بچهاش زنده نموند.
چهرهاش رنگ غم میگیرد و پلکهایش روی هم میفتد:
-لااله الاالله… خدا خودش به دخترمون رحم کنه و صبر بده…
بابا بازدمش را عمیق بیرون داده و نگاهم میکند:
-بیا بریم.
سمت خانجون میرم و گونهاش را میبوسم:
-شب به خیر.
دستانش شانهام را در برمیگیرد و اجازه نمیدهد فاصله بگیرم. روی موهای بیرون زده از مقنعهام را میبوسد:
-اگه دوست داری امشب پیش من بمون. یه امشب بغل هم بخوابیم به یاد بچگیهات.
دلم که میخواهد اما حال و روز بابا هم بهتر از من نیست و نباید تنهایش بگذارم. از روی شانه به بابا نگاه میکنم. نور روی موهای جوگندمیاش افتاده و خستگی از چهرهاش میبارد.
آهم را بیرون داده و نگاه به چشمان نمدار خانجون میکنم:
-عاشقتونم و گذشتن از بغلت یعنی دیوونگی ولی…
لب به گوشش میچسبانم و پرزهای روسری پشمیاش به لبهایم میچسبد:
-بابا رو تنها نذارم بهتره.
نگاهش پر از مهر میشود:
-قربون دلِ مهربونت بشم. حقا که دختر غمخوارِ پدر و مادره. برو مادر.
لبخند بیرمقی به رویش میزنم و به آقاجون نگاه میکنم:
-شبتون به خیر آقاجون.
آقاجون لبخند غمگینی میزند:
-شبت به خیر دخترکم.
میچرخم و سمت بابا که منتظرم است برمیدارم اما هر چه میکنم نمیتوانم نسبت به حضور مسیح بیتفاوت باشم. هر چقدر هم که بابا با مسیح خوب نباشد یا مشکل داشته باشد! میدانم که با این حرکتم موجب دلخوری بابا میشوم اما وقت گذشت از کنارش زبانم افسارگسیخته تکان میخورد:
-شبتون به خیر.
لحظهای متعجب سر بلند کرده و نگاهم میکند اما بعد سر به زیر انداخته و همانطور که با پنجهی پا به زیر سنگ ریزههای زیر پایش میکوبد، لب میزند:
-شبت به خیر.
آرام بودن به چهرهی تخس و بداخلاقش نمیآید و همین تضاد لبخندی محو کنج لبم مینشاند. به کنار بابا که میرسم اخمهای درهمش مستقیم مرا نشانه گرفتهاند. سر به زیر انداخته و جلوتر از او راهی خانهمان میشوم.
****
خسته و خوابالود روی صندلی ماشین مینشینم و به ساعت گوشی نگاه میکنم. نزدیک پنج صبح است و هوا هنوز گرگ و میش. آفتابگیر را پایین میدهم و تصویر نقش بستهام داخل آینهاش اخمهایم را درهم میکند. پلکهایم متورماند و سفیدی چشمانم به خون میزنند.
در ماشین باز شده و بابا کنارم روی صندلی راننده جا میگیرد. چند سرفه کرده و با صورتی که از شدت سرفه به سرخی افتاده؛ دست دراز کرده و سوئیچ را میچرخاند. حین خارج شدن از حیاط نگاهم میچسبد به موتور سیاه و بزرگ مسیح که جای همیشگیاش پارک شده و گربهی کوچک حیاطمان که روی صندلیاش لم داده است.
دستانم را بغل گرفته و به جلویم چشم میدوزم. گوشی بابا که جلوی شیشهی ماشین است میلرزد و صدای ملودی آرامش بلند میشود. خم میشود و گوشی را برمیدارد:
-مامانته.
تماس را روی بلندگو میگذارد:
-جانم؟
-اومدین؟
بابا خمیازهای کشیده و نگاهش را به جلو میدوزد:
-داریم میایم. چطور؟
-هیچی زنگ زدم خواب نمونین یه وقت.
-بهار چطوره؟
-خوبه خوابیده.
کمی بعد تماس را قطع کرده و نگاهم میکند:
-بهارو دیدی نزنی زیر گریه بابا. جلوش خودتو کنترل کن.
سر تکان میدهم:
-چشم.
نیم ساعت بعد جلوی در بیمارستان ماشین را نگه میدارد و کامل به سمتم میچرخد:
-پول داری؟
سبد وسایلی که مامان سفارشش را داده از زیر پایم برمیدارم و پیاده میشوم:
-بله دارم. فعلا.
منتظر نمیمانم و با قدمهایی بلند وارد بیمارستان میشوم. با راهنماییهای مامان از پشت تلفن وارد بخش زایمان میشوم. درهای شیشهای که از هم باز میشوند و قدم به داخل بخش میگذارم بوی تند الکل مشامم را پر میکند.
پردهی آبی رنگ به دست نسیم صبحگاهی موج گرفته و با هر بار هجوم یکبارهی نسیم لبهاش به شیشهی نیمه باز میخورد. خورشید بیرون آمده و رگههایی از نورش به روی شوفاژ زیر پنجره افتاده است.
اتاق خالی از حضور دیگران است و گویا مسعود برای راحتی بهار اتاق خصوصی گرفته است.
سبد را بیسروصدا روی میز کنار تخت میگذارم و کنار تختش میایستم. موهای تا نیمه رنگدارش روی بالشت سفید رنگ افتاده و رد اشک خشک شده تا کنار گوشش امتداد دارد. چهرهی بیرنگ و لبهای خشک شده و سفیدش قلبم را مچاله میکند. به دستش که جای آنژیوکت کبودش کرده چشم میدوزم و اشک به چشمانم نیش میزند. لب روی هم فشرده و در برابر بغض لعنتی سرسختانه میایستم.
صدای گریهی نوزاد که از اتاق کناریمان بلند میشود؛ پلکهایش تکان خورده و چشم باز میکند. هراسان نیمخیز شده و میخواهد بلند شود که دستپاچه بازویش را میگیرم:
-چیزی میخوای؟
نگاه گنگی روانهام میکند:
-بچه داره گریه میکنه؟!
نگاه مظلوم و سرگردانش بغض را به گلویم دعوت میکند. لبخند زورکی میزنم. دست روی سینهاش میگذارم و وادارش میکنم دراز بکشد:
-دراز بکش قربونت برم. صدا از اتاق دیگهست.
چشمانش به اشک مینشیند و بدون مقاومت دراز میکشد:
-حتما گشنهشه.
درمانده نگاهش میکنم و ذهنم خالی از کلمه میشود.
به قسمت سینهاش اشاره میکند و نگاهم میچسبد به گردی خیس روی پیراهنش.
-ببین داره شیر میاد. بچهم گشنشه.
چشمانم میلرزند و بغض تا دهانم بالا میآید.
-موهاش طلایی بود برکه. فکر کنم بزرگتر که میشد حتما همرنگ موهای تو میشد.
به جان کَندن نگاه از او گرفته و به پتوی گلبافت رویش میدوزم. نگاهم به دنبال گلهای سرخ روی پتوست و صدای پربغض اشکم را درمیآورد:
-ظریف و کوچولو بود… انگشتاش قدِ دستای عروسکا…
صدای نوزاد دوباره بلند شده و بین صدایش پارازیت میاندازد.
اشکهایش از گوشهی چشمانش راه گرفته و روی بالشت زیر سرش سقوط میکنند:
-ازم گرفتنش و کردنش توی یه کمد… خب اونجا تاریکه میترسه بچه…
دستش را میگیرم و پراشک نگاهش میکنم:
-من بمیرم براتون…
خم میشوم و روی پیشانیاش را میبوسم.
-برکه من مادر بدیام؟
مبهوت و غمگین نگاهش میکنم:
-این حرفو نزن.
-باید همون سرشب که حالم بد بود و احساس خواب سنگین میکردم؛ میفهمیدم که بچهم یه چیزیش هست… چرا وایستادم به خونریزی بیفتم؟ چرا نفهمیدم بچهم داره پر پر میشه؟ آخ بمیرم برای لبهای کبودش…
گریان بغلش میکنم و هق هقش بلند میشود.
خورشید بساطش را وسط آسمان صاف پهن کرده و نور و گرمایش اتاق کوچک را در برگرفته است. بهار به زور آرامبخش آرام گرفته و خواب است. تکهای از نورِ راه یافته به اتاق روی موهای ریخته شدهاش روی بالشت و نیمرخش افتاده است.
آهسته کنار پنجره میروم و از لای پنجرهی نیمه باز به حیاط بیمارستان چشم میدوزم. نگاهم میچسبد به برانکاری در دست دو مرد به طرف انتهای حیاط هل داده میشود و رویش زنی با یک پا و دست گرفته دراز کشیده است. گوشی میان جیبم میلرزد و قبل از اینکه صدای زنگش بلند شود؛ گوشی را از جیب مانتو بیرون میکشم و سایلنت میکنم. همانطور که نگاهم به اسم مسعود چسبیده، با گامهایی بلند اتاق را ترک میکنم. درون راهرو میایستم و تماس را وصل میکنم.
-سلام.
-سلام برکه خوبی؟ بهار خوبه؟
-ممنون. بهار هم خوبه.
-دکترش هنوز نیومده؟
به پرستاری خانومی که از کنارم میگذرد، لبخند میزنم.
-نه هنوز نیومده. گفتن ساعت ۱۰ میاد.
-چیزی لازم ندارین؟ دارم میام اونجا.
-نه ممنون.
دقایقی بعد تماس را قطع کرده و میخواهم به اتاق برگردم که چشمم به اتاق رو به رویی میخورد. زنی جوان که روی پهلو خوابیده و دستش روی تخت کوچکش مانده؛ تختِ نوزادش. ناخواسته قدمهایم به طرف اتاق کشیده میشود و کنار در میایستم. روسری زن کج شده و تارهای مشکی موهایش اطراف صورتش را گرفتهاند و نوزادش پیچیده در پتوی آبی رنگ در خوابی عمیق به سر میبرد. پر حسرت به مشتهای کوچکش که روی سینه قرار دارند نگاه میکنم. به بهار حق میدهم. از دست دادن جنینی که در بطنت ماهها پروش دادهای سخت و پر از رنج است. تمام مادران ماههای سخت بارداری را به امید بغل گرفتن کودکشان تحمل میکنند و بهار…
-ببخشید؟
از سر راه کنار میکشم و خجالتزده به دختر جوانی که میخواهد وارد اتاق شود نگاه میکنم:
-قدمش براتون پر از خیر باشه. خیلی نازه ماشالله.
لبخند روی لب رژ خوردهاش مینشیند:
-مرسی عزیزم.
نگاهی دیگر به نوزادی که موهای مشکیاش از زیر کلاه بیرون آمده کرده و برایش از ته قلب زندگی پر از عشق و خوبی آرزو میکنم.
وقتی به اتاق وارد میشوم بهار بیدار شده و سعی دارد بلند شود. هول شده سمتش قدم تند میکنم:
-چی میخوای عزیزم؟
-میخوام برم دستشویی.
زیر بغلش را میگیرم و کمک میکنم بلند شود:
-به من تکیه بده.
-مامان کجاست؟
-یه سر رفت خونه. میاد.
وارد راهرو میشویم و نگاهش میچسبد به همان اتاق و نوزاد خوابیده در تخت. مکث میکند. لبهایش میلرزند و چشمانش به اشک مینشیند:
-چقدر بیعرضهام که نتونستم بچهمو نگه دارم… جای بچهم الان باید تو بغل من باشه نه سردخونه...
بازویش را میکشم و اخم میکنم:
-تو مقصر نیستی قربونت برم.
گوشی میان جیب شلوارم میلرزد و باز کردن پیام را به بعد موکول میکنم.
***
لیوان دوغ را سر میکشد و از پنجرهی نیمه باز سالن به حیاط چشم میدوزد. از اینجایی که نشسته است فقط قسمتی از باغچه و بوتههای گل سرخ دیده میشود. بوی سبزی تازه و گلهای محمدی تا اینجا هم میآید. لقمهی آخر را داخل دهان فرو میکند و از روی مبل بلند میشود. با لپهایی باد کرده؛ لیوان خالی و بشقاب نیمه خورده را برمیدارد و همراه خود به آشپزخانه میبرد. کتابِ پروانه از دیشب همانطور باز روی کانتر مانده و باد کولر ورقهایش را آرام تکان میدهد. سمت کتاب رفته و به عکسی که از پروانه دارد و اول کتاب گذاشته نگاه میکند. عکسی از او که در ورودی دانشگاه گرفته شده است. پرحسرت انگشت روی چشمانش میکشد؛ چشمانی که شباهت زیادی به چشمان مامان پری دارند. عکس را لای ورقهای کتاب گذاشته و کتاب را میبندد. سوئیچ را از کنار گلدان روی کانتر برمیدارد و راهی حیاط میشود.
همینکه روی ترک موتور مینشیند؛ در حیاط باز شده و برکه با چهرهای خسته و کیفی آویزان از شانه داخل میشود. هنوز هم بابت دیشب عصبی است و دقیقا نمیداند چرا!
ابرو در هم میکشد و کلاه کاسکت را روی سرش میگذرد. برکه با سری افتاده و بیحرف از کنارش میگذرد. عصبی به چروکهای پشت مانتوی نخی دخترک نگاه میکند:
-ادبت به همین زودی ته کشید خلبان؟!
برکه شوکه به عقب میچرخد:
-سلام.
حتی ذرهای از گرهی ابروهایش کم نمیشود:
-علیک.
-ببخشید ندیدمتون.
گوشهی لبش عصبی میپرد:
-عجب! پس آب رفتم و خودم خبر ندارم.
برکه بیحوصله بَند کیفش را بالا میکشد:
-نه اینطور نیست. من فقط ذهنم مشغول بود و حواسم به اطراف نبود.
چرا انقدر بیحوصله و فقط از روی ادب جوابش را میدهد؟! طوری که انگار فقط میخواهد زودتر جوابی داده باشد و برود!
-بهار چطوره؟
برکه لب روی هم فشرده و نگاهش را به زمین میدوزد. همزمان تکهای از موهایش از شال سُر خورده و روی صورتش را میگیرند:
-خوب نیست. حال روحیش داغونه.
-برکه؟
نگاه هر دویشان سمت در کشیده میشود؛ جایی که کاوه ایستاده است. کاوه سری به نشانهی سلام برایش تکان میدهد. بعد همانطور که گوشی دستش را بالا گرفته و تکانش میدهد؛ سمت برکه میرود:
-گوشیت یادت رفت دختر خوب.
برکه لبخند بیرمقی زده و گوشی را از دستش میگیرد:
-ممنون. از جیبم افتاده.
-مواظب خودت باش. فعلا.
کاوه با همان سرعتی که آمده، عقبگرد کرده و بیرون میرود. برکه گوشی را داخل جیب مانتواش فرو برده و کوتاه نگاهش میکند:
-با اجازه.
همینکه میچرخد به سمت خانهی خانجون؛لبهایش تکان میخورند:
-کِی مرخص میشه؟
-امروز حتمالا.
-خوبه.
برکه نگاهش را به گربهی کوچک لم داده روی پلههای خانهی خانجون میدهد:
-میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟
ابروهایش بالا میپرند. کلاه را از سر درآورده و با نگاهی باریک به او زل میزند:
-چی؟
-من چند روزی میرم خونهی بهار. نیستم که مواظب شکلات باشم. میشه شما بهش غذا بدین؟ البته اگه ممکنه.
خبیثانه به چشمان آبی دخترک زل میزند:
-خبر میدم.
لبهای برکه آویزان میشود.
گوشهی لبش را گزیده و نگاه سمت گربهی تنبل میکشاند که جلوی آفتاب کش و قوسی به بدنش داده و دوباره روی پهلو لم میدهد.
-شکلاتِ تلخه؟
برکه گیج و متعجب نگاهش میکند.
-رنگش سیاهه اسمشم که شکلات. شکلات تلخه دیگه.
گوشهی لب برکه بالا میرود:
-مرسی که قبول کردین.
-قبول کردم مگه؟
برکه همانطور خیرهاش قدمی به عقب برمیدارد:
-آره دیگه. وقتی دارین راجع به جزئیات ظاهریش سوال میکنین یعنی دلتون قبول کرده.
-دل شناسی میخونی؟
لبهای برکه کِش میآیند و متعجب لب میزند:
-نه!
لبهایش میل عجیبی به خنده دارند اما سرسختانه لب روی هم میفشارد:
-پس بیخود نسخه نپیچ.
مکث میکند و خیرهی نگاه مات شدهی دخترک اضافه میکند:
-حواسم بهش هست.
بعد هم نگاهش را میدوزد به ایوانِ پشت سر برکه؛ جایی که خانجون تازه از خانه بیرون آمده و لبهش ایستاده است.
-سلام.
خانجون پَر روسری را گرفته و روی شانهاش میاندازد:
-به روی ماهت عزیزم.
برکه سر سمتش چرخانده و آهسته “سلام” میدهد.
-کی اومدی مادر؟
سوئیچ را چرخانده و صدای موتور بلند میشود. صدای برکه را به زور میشنود:
-با کاوه اومدم.
خانجون صدا بلند میکند:
-ناهار خوردی مسیح جان؟
سری به نشانهی تایید تکان داده و از حیاط خارج میشود.
*
بیش از ده روز بود که بهار از بیمارستان مرخص شده و به خانهاش برگشته بود. روزهای اول بیتابی و گریههایش اشک به چشمان همهمان مینشاند و از همه بیشتر مامان بود که چون شمعی میسوخت و آب میشد. سه روز اول را در کنارش بودم به جز شبها که بابا به دنبالم میآمد و همراه هم به خانه برمیگشتیم. مامان اما ده روز کامل را خانهی بهار و نزدش ماند. بعد از ده روز به خانه برگشت اما تفاوت بسیاری با مامانِ روزهای قبل از سقط بهار داشت؛ در خود فرو رفته و غمگین!
صدای وِز وِز مگسی که داخل اتاق گیر کرده است نمیگذارد تمرکز کنم. نفس عمیقی کشیده و کتاب پیش رویم را میبندم. مگسِ کوچک خودش را به شیشهی پنجره میکوبد برای یافتن راهی به بیرون و هر بار که به شیشه میخورد؛ دوباره بال زده و نقطهی دیگری را امتحان میکند. تلاشش برای رهایی لبخندِ کوچکی روی لبم مینشاند. از روی صندلی برخاسته و به سمت پنجرهی اتاق میروم. پنجره را باز میکنم و سعی میکنم با دست به بیرون رفتنش کمک کنم.
همین وقت صدای برخورد قابلمه و دیگ از داخل انباری باغ که به ساختمان ما نزدیک است؛ گوشم را پر میکند.
سر از پنجره بیرون برده و به چپ؛ جایی که محل انباری باغ است نگاه میکنم. جز درِ باز انباری و دیگ بزرگی که جلویش قرار دارد، چیز دیگری دیده نمیشود.
پنجره را همانطور باز رها کرده و سمت میز تحریر برمیگردم. کتاب را با همان مداد جا مانده بین ورقهایش داخل کشوی میز میگذارم که صدای مامان از آشپزخانه بلند میشود:
-برکه؟ بیا ناهار.
-اومدم.
در کشو را میبندم و قصد ترک اتاق را دارم که صدای گوشخراش افتادن قابلمه به روی زمین بلند میشود. نگران سمت پنجره میدوم و اینبار امین را در حالی که با دهان روی زمین افتاده میبینم. ملاقه و کفگیر بزرگ کنارش روی زمین پخش و پلا شدهاند و دیگ برعکس افتاده است.
مدتی صبر میکنم و وقتی میبینم از جایش بلند نمیشود؛ نگران قدم تند کرده و از اتاق بیرون میروم. مامان بشقاب به دست و مبهوت از میان آشپزخانه نگاهم میکند:
-کجا؟
-میام الان.
وارد حیاط میشوم و هنوز امین همانطور دراز کش به روی زمین است. سمتش میدوم:
-آقا امین؟ خوبین؟
سر از روی دستانش برداشته و گیج نگاهم میکند. کنارش که میرسم بالاخره بلند شده و مینشیند.
-خوبین؟
خاک نشسته سر زانوهایش را میتکاند و همزمان سر تکان میدهد. تکان سرش به معنی ” خوبم” است اما رنگ پریده و چشمان لرزانش خلافش را ثابت میکنند.
کفگیر و ملاقه افتادهی اطرافش را جمع کرده و روی دیگ کنار پایش میگذارم.
-میخواین آب قند براتون بیارم؟ فکر کنم قندتون افتاده.
عکسالعملی نشان نمیدهد. چشمانِ لرزانش به رو به رو دوخته شده. رد نگاهش را که دنبال میکنم به انباری میرسم.
-آقا امین؟
یکباره تکانی سختی خورده و نگاهم میکند. انگار که در عالم دیگری بوده باشد. پلکی زده و با نگاه و زبان بدن تایید میکند که خوب است.
از جا بلند میشوم و به داخل انباری سرک میکشم. خودم هم نمیدانم چرا، فقط حس میکنم شاید چیزی داخل انباری بوده که او را ترسانده و به این حال انداخته است.
گردنبند پروانه رو دیده تو زیر زمین!!!! .عاشق این داستان شدم .خیلی دوست دارم آخرش رو هر چه زودتر بخونم.قلمت مانا نویسنده جان
سگ مسیحه ،من میدونم
واااای آخه چرا جاهای حساس تموم میکنی عزیزم