رمان پروانه میخواهد تو را پارت 14

5
(3)

 

 

اما چیزی جز یک خروار اسباب و اثاثیه مستعمل و کهنه که مرتب و منظم روی هم قرار گرفته‌اند نمی‌بینم. نورِ آفتاب از پنجره‌ی کوچک انباری به روی دبه‌های شیشه‌ای که خانجون در زمستان داخلشان ترشی می‌ریزد افتاده است. قدمی به داخل گذاشته و نگاهم روی انواع و اقسام وسایلی که روزگاری مورد استفاده بودند می‌چرخد. از گاز زرد رنگ خانجون بگیر تا دوچرخه‌‌ی قدیمی که متعلق به عمو عادل خدابیامرز است.

به گوشه و کنار انباری سرک می‌کشم و چیزی نمی‌بینم. به حیاط برمی‌گردم. امین دیگ بزرگ را در بغل گرفته و با پایی که می‌لنگد قدم برمی‌دارد. هنوز دو قدم هم دور نشده که کفگیر از روی در دیگ سُر خورده و به روی زمین میفتد. تند جلو رفته و کفگیر را برداشته و روی دیگ می‌گذارم. لبخندی به نشانه‌ی “تشکر” می‌زند. لبخندی که لرزان است. حس می‌کنم یک چیزی‌اش است… نگاه دو دو زن و دستان لرزانش…

-برکه؟ اونجایی؟

با صدای مامان امین حرکت کرده و از کنارم می‌گذرد.

سمت مامان که کنار شیر آب ایستاده می‌روم.

-چی‌شده؟

به صورت قاب گرفته‌اش میان چادر رنگی گلدار نگاه می‌کنم:

-هیچی. شما چرا اومدی بیرون؟

-دیدم نیومدی نگرانت شدم. پیش امین چیکار داشتی؟

بی‌حرف جلوتر از او راه میفتم و قدم‌هایش را پشت سرم حس می‌کنم.

همراه هم که وارد خانه می‌شویم؛ چادر از سر برمی‌دارد:

-چی‌شده بود که یهو با اون عجله رفتی؟

خنده‌ام می‌گیرد:

-هیچی. از پنجره‌ی اتاق دیدم امین جلوی انباری خورد زمین. رفتم کمکش.

-ای وای! طفلی. چیزیش نشد؟

سمت آشپزخانه می‌روم و دستم را زیر شیر آب می‌گیرم:

-فکر نکنم. آقاجون مغازه‌ست؟

جلوی گاز می‌ایستد و زیر قابلمه را خاموش می‌کند:

-چطور؟

-همین‌جوری. این دیگ و قابلمه‌ها قضیه‌ش چیه؟

دیس پر شده از ماکارونی را وسط میز می‌گذارد و کنارم می‌ایستد. ملاقه را داخل پارچ دوغ می‌چرخاند:

-برای نذری فردا دارن اجاق گاز و وسیله‌ها رو درمیارن.

-نذری چی؟

دستش از حرکت ایستاده و متعجب نگاهم می‌کند:

-مثل هر سال؛ روز اول ماه رمضون نذر خانجون شله‌زرد میپزه دیگه.

به نعناهایی که به دیواره‌ی پارچ چسبیده‌اند زل می‌زنم:

-یادم رفته بود فردا اول ماه رمضونه.

پارچ را برداشته و سمت میز می‌چرخد:

-انقدر که سرت تو کتابه. یه تابستون هم دست از خوندن و کتابات نمی‌کشی‌!

به موهای نم‌دارش که تارهای ریزش از زیر کِش در رفته و دور گردنش ریخته‌اند نگاه می‌کنم:

-این الان غر بود یا نصیحت؟

تا می‌خواهد جوابم را بدهد؛ تلفن خانه زنگ می‌خورد و از جا برمی‌خیزد:

-حتما بهاره.

از کنارم که می‌گذرد؛ چشمانم به دایره‌ی خیسی که پشت شومیزِ زرشکی‌اش است می‌چسبد.

 

 

***

 

گوشی را روی گوش دیگرش گذاشته و نگاهش را به درِ رنگ و رو رفته‌ی مقابلش می‌دوزد:

-دخترِ بیست ساله‌ای مگه؟! یه نامه خداحافظی هم می‌نوشتی می‌زدی تنگش شاهکارت تکمیل شه!

قدم برمی‌دارد و رو به روی درِ سفیدی که گوشه و کنارش پوسته پوسته شده و رنگش ریخته می‌ایستد. به دنبال کلید جیب‌هایش را می‌گردد و همزمان صدای بی‌حوصله‌ی سپیده گوشش را پر می‌کند:

-کاری نداری مسیح؟

لب جوییده و قبل از اینکه کلید به در خانه بی‌اندازد؛ سر سمت آسمان گرفته و خیره‌ی خورشیدِ سوزان نفسش را پرحرص فوت می‌کند:

-کجایی الان؟ امشب کجا می‌مونی؟

-تو خیابون. دارم میرم پیش مهنا.

کف دست محکم از شقیقه تا روی چانه‌اش می‌کشد:

-مهنا که امروز وقت دندون پزشکی داشت.

-منتظر می‌مونم تا بیاد.

-آدرس خونه باغ رو که داری، برو اونجا منم تا نیم ساعت دیگه میام.

-نمی‌خواد منتظر میمونم…

پرحرص به میان حرفش می‌رود:

-مهنا رفت شب کارش تموم شه‌. یه تاکسی بگیر برو خونه باغ.

مجال نمی‌دهد و تماس را قطع می‌کند‌. نگاهی به سر کوچه و بقالی قدیمی می‌اندازد. تنها مکانی که مانند خانه‌ی مادری‌اش هنوز بافت قدیمی‌اش را حفظ کرده است. بقیه‌ی ساختمان‌های مجاور یا کوبیده و از نو ساخته بودند یا حداقل نوسازی کرده بودند.

کلید را داخل قفل فرو برده و می‌چرخاند. در با صدای قیژی باز شده و حیاطِ بزرگ مقابل چشمانش قد علم می‌کند. خاک نشسته بر روی موزاییک‌های کف حیاط، درخت و بوته‌های خشک داخل باغچه نشان از متروکه بودن خانه دارند.

هر وقت به اینجا می‌آمد غمی سنگین روی سینه‌اش را می‌گرفت. غمی که تبدیل به بغض شده و تا گلویش بالا می‌آمد. کم‌کم نفسش می‌گرفت و مشامش پر می‌شد از بوی سوختگی!

پاهای بی‌رمقش را به داخل کشانده و نگاهش را دور تا دور حیاط بزرگ می‌چرخاند. حوضِ آبی رنگی که در مرکز حیاط قرار دارد پر شده از خاک و پوست پفک و بسته های خالی سیگار که هنر باد است.

به طرف شش پله‌‌ی ورودی که ساختمان را از حیاط جدا می‌کند‌، رفته و بدون وسواس روی پله‌ی پر از خاک می‌نشیند.

دوست ندارد به سمت راست حیاط و نقطه‌ای که سال‌ها پیش میزبان جسد نیمه سوخته‌ی پروانه بود نگاه کند و تلاشش را می‌کند تا نگاهش به آن سمت نیفتد.

بزاق دهانش را به سختی می‌بلعد و حس می‌کند هر لحظه ممکن است زیر گریه بزند. کف هر دو دستش را پرخشم روی موهای چند سانتی‌اش می‌کشد.

چشم‌هایش را کنترل کند با ذهنش چه کند؟! ذهنی که مدام آن روز نحس را یادآوری می‌کند!

چرا لوله کش نمی‌آمد تا او را از یادآوری خاطرات دردناک بِرهاند؟ لعنت به لوله‌ای که بی‌هوا ترکیده و شکایت همسایه را بلند کرده بود! لعنت به او که در آخرین باری که به این خانه آمده فراموش کرده بود شیر فلکه‌ی اصلی را ببند!

 

 

 

 

پلک می‌فشارد و پرحرص از جا برمی‌خیزد بلکه خاطرات دست از سرش بردارند اما خاطره‌های دردناک پرقدرت‌تر خودنمایی می‌کنند. نگاهش که به درِ حیاط میفتد، خودش را می‌بیند؛ پسرکی ده ساله و شیطان که موهایش را از ته تراشیده است. با کوله پشتی آویزان میان چارچوب در ایستاده و مبهوت به داخل حیاط نگاه می‌کند‌. بوی سوختگی مشامش را پر کرده و میان هیاهوی مردها و شیون‌ زن‌ها؛ مادرش را گوشه‌ای مبهوت و زانو زده می‌بیند. رد نگاه مات و یخ‌زده‌ی مادر را که دنبال می‌کند؛ می‌رسد به جسمی که رویش ملافه‌ای سفید کشیده‌اند. شیون‌های بی‌بی و “پروانه” گفتنش‌هایش کیش و ماتش می‌‌کنند!

پروانه؛ خاله‌ی زیبایش خودش را آتش زده و برای همیشه از بین‌شان رفته بود…

نمی‌توانست باور کند پروانه‌ی عزیزش همان جسم نیمه‌ی سوخته‌ی زیر ملافه‌ی سفید باشد! پروانه‌ی سرزنده و شادابی که لب‌هایش پر از خنده و چشمانش پر از شوق زندگی بود، پروانه‌ای که به دنبال خرید جهیزیه و چیدن خانه‌ی بختش بود، چطور ممکن بود در یک روز هم مرتکب قتل شود و هم خودش را به آتش بکشد؟!

چشمان پرعشق او را به وقت دیدن عمو عادل به یاد داشت. چطور ممکن بود زنی که عاشق نامزدش است؛ مرتکب قتل او شده باشد؟!

میان حیاط قدم برمی‌دارد و نگاه گریزانش را به هر جایی جز آن نقطه می‌دوزد…

هوای سنگین حیاط را نمی‌تواند تحمل کند و با گام‌هایی بلند و دستپاچه از خانه بیرون می‌زند. وارد کوچه که می‌شود هنوز هم بوی سوختگی جسم پروانه را حس می‌کند و چشمانش به اشک می‌نشیند. با سر انگشت گوشه‌ی چشمانش را می‌فشارد و نفس‌های عمیق می‌کشد.

ثانیه‌ و دقایق می‌گذرند اما او هنوز درگیر گذشته و بغض چسبیده به گلویش است.

نگاهش را اطراف چرخانده و به سر کوچه چشم می‌دوزد. آفتابِ داغ روی آسفالت افتاده و جز پیرمرد صاحب بقالی که روی چهار پایه‌، زیر سایه‌بان دکّانش نشسته است، کس دیگری آن اطراف نیست.

گوشی‌اش را بیرون کشیده تا با مرد لوله‌کش تماس بگیرد که همین وقت پرایدِ نقره‌ای وارد کوچه شده و کنار پایش ترمز می‌کند. مردِ میانسال سرش را از شیشه بیرون می‌آورد:

-سلام آقای سماوات. شرمنده دیر شد.

گوشی را به داخل جیبش برمی‌گرداند و به جان کَندن می‌گوید:

-سلام.

مرد نگاه متعجبی به چشمانش کرده و بعد به انتهای کوچه نگاه می‌کند:

-همین جا پارک کنم؟ مشکلی نیست؟ همسایه‌ها چیزی نمی‌گن.

-مشکلی نیست.

گوشی میان جیبش می‌لرزد و نگاه به صفحه که می‌کند، پیام از سمت سپیده است.

” دارم میام خونه باغ ”

 

 

سپیده را جلوی درِ پشتی باغ می‌بیند. کوله به دوش و با مانتوی گشاد یاسی رنگ در حالی که به تنه‌ی درخت حاشیه‌ی کوچه تکیه داده است. موتور را دو قدم مانده به او متوقف می‌کند و گردن سپیده سمتش می‌چرخد. او را که می‌بیند تکیه از درخت گرفته و با یک پرش بلند از روی جدول می‌پرد:

-سلام.

کلاه را درآورده و کف دست روی سر خیس عرقش می‌کشد:

-علیک. خیلی وقته منتظری؟

سپیده دست داخل جیب‌های بزرگ مانتو فرو برده، رو به رویش می‌ایستد:

-یه ربعی هست.

سوئیچ را از موتور جدا می‌کند و سمت در حرکت می‌کند. سپیده بَند افتاده روی بازویش را بالا کشیده و پشت سرش راه میفتد:

-معذرت خواهی بلد نیستی پسر حاجی؟

از روی شانه به فِرهای درشت موی افتاده به روی چشم راست سپیده نگاه می‌کند:

-پسر حاجی و زهرمار. معذرت خواهی برای چی؟ برای آوار شدن روی سرم؟

سپیده شانه به دیوارِ کنار در تکیه داده و دست به سینه، ابرو بالا می‌اندازد:

-کی بود پشت تلفن منو دعوت می‌کرد؟

در را سمت خود می‌کشد و کلید را به چپ و راست تکان می‌دهد. قفلِ بدقلق باز سرِ ناسازگاری گذاشته است.

-بی‌تعارف مسیح. من می‌تونم تا تموم شدن کارِ مهنا برم سینما و پاساژگردی. دوست ندارم برات دردسر بشه.

خیس عرق و عصبی از قفلی که خیال باز شدن ندارد؛ می‌غرّد:

-نمیشه.

-عموت…

چنان پرخشم گردن سمت سپیده می‌چرخاند که دخترک جمله‌اش را نیمه رها می‌کند.

-من برای چطور زندگی کردنم به کسی جواب پس نمیدم!

سپیده لبخند مسخره‌ای می‌زند:

-قصدی نداشتم فقط دوست ندارم حضورم اینجا باعث سوتفاهم بشه.

بالاخره در باز می‌شود و کنار می‌ایستد:

-برو تو.

سپیده با گام‌هایی بلند وارد حیاط شده و همان ابتدا سوت بلندی می‌کشد:

-جونم!! عجب خونه‌ای دارین پسر حاجی. رو نکرده بودی کلک!

سمت موتور برمی‌گردد و زیر لب می‌توپد:

-خفه شی میلاد! حرف دهن اینا انداختی.

همراه موتور وارد حیاط می‌شود. صدای همهمه و خنده‌های کیان را که می‌شنود لعنتی به بختِ و اقبالش می‌فرستد. یادش به امروز و مراسم نذری خانجون نبود!

به سپیده اشاره می‌کرد از راه باریکه‌ی بین دیوار و درخت‌ها حرکت کنند. سپیده متعجب کنارش قرار می‌گیرد:

-هنوزم دیر نشده ها! من می‌تونم…

شاخه‌ی درختان سر راهشان را بالا می‌دهد تا به سر و صورت سپیده نخورد:

-خفه شو دختره.

-اخه…

-خیلی حرف می‌زنی سپید!

 

 

 

 

صدای قُل قُل ریز دیگ روی اجاق گاز و بوی برنج پخته شده گوش و مشامم را پر کرده است. خانجون با وسواس ملاقه را می‌چرخاند و لپ‌هایش به خاطر بخار متصاعد شده از شله زرد سرخ شده‌اند. با پشت دست روی پیشانی‌اش دست کشیده و زیر لب ذکر می‌گوید. عمه انیس کنار مامان زیر تختی که به تازگی از داخل انباری بیرون آورده‌اند نشسته است و روی پیک نیکی که کنار دستش است کتلت سرخ می‌کند.

ترانه کنارم روی پله لم می‌دهد:

-وای پس کِی اذون میگن هلاک شدم از تشنگی.

پاهایم را جفت کرده و دامن سارافن را تا مچ پایین می‌کشم:

-دو سه ساعت دیگه.

شال نخی پیچیده به دور گردنش را فاصله می‌دهد:

-هوا چه خرما پزون شده اه.

-امروز خیلی گرم شده.

-انقدر خوابم میاد که نگو ولی از تشنگی خوابم نمی‌بره. مامان مگه گذاشت امروز بخوابم… هی اومد تو اتاق و هی این درِ بی‌صاحاب قیژ قیژ کرد.

می‌خندم و او چشم غره می‌رود:

-والا.

از گوشه‌ی چشم می‌بینم که مامان پاهایش را از تخت آویزان کرده و به دنبال دمپایی زیر تخت را نگاه می‌کند. همینکه از جا برمی‌خیزد، نگاهش می‌کنم:

-جایی میری؟

چادر رنگی افتاده روی شانه‌هایش را بالا می‌کشد:

-یه سر به غذای روی گاز بزنم.

تند از روی پله بلند می‌شوم:

-خب من میرم.

بی‌مخالفت سر جایش برمی‌گردد:

-نگاه کن ببین اگه خورشت جا افتاده زیرشو خاموش کن دیگه‌.

-چشم.

از کنار کیانی که موبایل به دست وسط حیاط قدم رو رفته و بلند بلند می‌خندد عبور کرده و سمت ساختمانمان قدم برمی‌دارم.

نرسیده به خانه، صدای یک دختر متوقفم می‌کند. شوکه سمت جایی که صدا را شنیده‌ام نگاه می‌کنم و دخترِ جوانی که کنار مسیح قرار دارد را می‌بینم. ابروهایم بالا می‌پرند. باور نمی‌شود که مسیح دوست دخترش را به خانه آورده است.

در دل به خود نهیب می‌زنم:

” به تو چه آخه! ”

آن‌ها مرا ندیده‌اند اما من به راحتی می‌بینم که شانه به شانه‌ی هم سمت انتهای باغ می‌روند. موهای فِر و مشکی دخترک با تکان سر روی چشمانش میفتد و لب‌های رژ خورده‌ی کوچکش به زیبایی می‌خندند.

 

 

 

***

 

کمتر از نیم ساعت دیگر اذان مغرب را می‌گویند و همه در تکاپو برای چیدن سفره‌ی افطار روی ایوان هستند. کیان با پاچه‌هایی بالا رفته و آستین‌هایی که از حرص تا بازو بالا زده خم شده داخل دیگ و ترانه سر شلنگ را نگه داشته است:

-درست بشور کیان.

-دهنتو ببند لطفا.

ترانه نگاه می‌کند به پدرش که روی تخت کنار آقاجون نسشته است:

-می‌بینی چقدر بی‌ادبه بابا!

کیان عصبی سر بلند می‌کند:

-تو خوبی!

روی چند کاسه‌ی شله زردی که خانجون برای سر سفره کنار گذاشته را با خلال پسته تزئین می‌کنم که ماشین بابا وارد حیاط می‌شود. آقاجون بلند شده و سمت شیر آب می‌رود. همانطور که آستین‌های پیرهن آبی رنگش را تا می‌زند از خانجون می‌پرسد:

-مسیح کجاست خانم؟

نام مسیح کافی‌ست تا به یاد یک ساعت پیش و دختر جوان کنارش بیفتم. هنوز هم باورم نمی‌شود او را با آن دخترِ زیبا دیده‌ام.

همزمان با پیاده شدن بابا و بسته شدن در ماشین، خانجون جواب می‌دهد:

-ندیدمش فکر کنم هنوز نمایشگاهه.

نسترن پیش دستی زولبیا و بامیه‌ها را وسط سفره می‌گذارد:

-نه خونه‌ست. موتورش که هست.

خانجون متعجب دست از سماور مقابلش برداشته و نگاه نسترن می‌کند:

-موتورش هست؟

-آره الان رفتم اون ور حیاط دیدم هست.

آقاجون روی پایش را مسح کشیده و کمر راست می‌کند:

-بریم صداش کنیم بیاد پس.

نسترن از روی سفره بلند می‌شود:

-من میرم آقاجون.

-نه!

نگاه متعجب همه که سمتم می‌چرخد؛ تازه می‌فهمم چه گندی زده‌ام! مامان دست از برش زدن نان سنگک برداشته و با چشمانی گِرد نگاهم می‌کند.

کاسه‌ی خلال پسته را روی زمین گذاشته و تند از جا بلند می‌شوم:

-یعنی منظورم اینه من خونه چیزی لازم دارم میرم اون سمت صداش هم می‌کنم. شما بشین زن‌عمو.

نسترن ابرو بالا داده و مامان چشم غره می‌رود. می‌دانم دلیل چشم غره‌هایش چیست اما الان به تنها چیزی که فکر می‌کنم این است که نباید نسترن به آن سمت برود.

دمپایی پا کرده و از پله‌ی ایوان که پایین می‌آیم بابا هم به جمع می‌پیوندد. تا نگاهش به من میفتد، تند “سلام” کرده و با گام‌های بلندی می‌گریزم.

 

 

 

مقابل در می‌ایستم و به چشمی رویش چشم می‌دوزم. صدای صحبت و خنده‌هایشان تا اینجا هم می‌آید. مستاصل یک قدم رو به عقب برمی‌دارم و صدای سایش سنگ ریزه‌ها به کف دمپایی بلند می‌شود.

صدای خنده‌های بلند دختر و غرغرهای مسیح گوشم را پر کرده است و با خود فکر می‌کنم چقدر راجع به پسرعموی بداخلاقم کم و ناچیز می‌دانم. شاید هم هیچ نمی‌دانم!

نفس عمیقی کشیده و همینکه دست بالا می‌برم تا در بزنم پشیمان می‌شوم. مهمان دارد و درست نیست مزاحم‌شان بشوم. فکر نمی‌کنم مهمانش را رها کند و به افطاری بیاید. قصدم هم از آمدن به اینجا خبر کردنش نبود و فقط می‌خواستم جلوی آمدن نسترن را بگیرم. گامی به عقب برداشته و می‌چرخم که همین وقت صدای باز شدن در و پشت بندش صدای مسیح بلند می‌شود:

-سپیده هوو! با تو دارم زر می‌زنم.

دختر جوان یا همان سپیده نام خیره به من و متعجب می‌ایستد. کمی بعد قامت بلند مسیح میان چارچوب در و پشت سر سپیده قرار می‌گیرد. با همان نگاه همیشگی و ابروهایی به هم نزدیک شده. نگاهش که به من میفتد اخمش غلیظ‌تر می‌شود.

هر گاه مرا اینگونه سنگین و طلبکار نگاه می‌کند؛ دست و پایم را گم می‌کنم. ناخواسته قدمی دیگر به عقب برمی‌دارم. شاید که فاصله‌ی بینمان از سنگینی فضای بینمان بکاهد!

نگاهم را به زمین می‌دوزم:

-سلام.

سپیده زودتر جوابم را می‌دهد:

-سلام عزیزم.

نگاه بالا می‌کشم و مسیح لنگه ابرو بالا می‌دهد:

-علیک سلام! از این ورا خلبان؟

پرغیض و طلبکار پرسیده است.

دندان روی هم می‌سایم و به لبخند نشسته روی لب‌های سپیده که نگاه می‌کنم حرص درونم بیشتر می‌شود اما مثل همیشه که قصد مجادله ندارم، پرچم سفیدم را بالا می‌برم:

-آقاجون گفت صداتون کنم بیاین افطاری ولی متوجه شدم مهمون دارین و داشتم برمی‌گشتم.

نگاهم دوباره چشمان آرایش کرده و خمار سپیده را هدف می‌گیرد. کوله‌اش را روی دوشش می‌اندازد و لبخندی محو به رویم می‌زند:

-من میرم دیگه. توام برو به مهمونی خانوادگیت برس.

-روزه نبودم که بخوام برم افطار. شمام برگرد سرجات.

دختر مبهوت و خندان گردن سمت مسیح می‌چرخاند:

-قرار بود مهنا برگشت منم برم. الانم که پیام داده کارش تموم شده. تا به شب نخوردم برم.

با اینکه کنجکاو شده‌ام و بحث و صمیمیت میانشان برایم جذاب است اما ماندن را بیش از این جایز نمی‌دانم و قدم به عقب برمی‌دارم:

-با اجازه.

هر دو لحظه‌ای نگاهم می‌کنند و سپیده لبخند مهربانی می‌زند. از کنار ساختمان قدم برداشته و وارد راه باریکه‌ی خاکی بین درختان می‌شوم. هنوز چند متر بیشتر دور نشده‌ام که نسترن را گوشی به دست می‌بینم که از رو به رو به این سمت می‌آید. مشغول صحبت با تلفن است و همانطور که برگی از روی درخت جدا می‌کند؛ لبخند می‌زند. صدای بحث مسیح و سپیده هنوز هم می‌آید و نسترن هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود. در یک تصمیم ناگهانی قدم‌های آمده را برگشته و می‌دوم. به مقابلشان که می‌رسم؛ خیره‌ی نگاه متعجب هر دو نفس نفس می‌زنم:

-نسترن داره میاد…

مسیح اخم کرده و مبهوت نگاهم می‌کند:

-خب؟!

سپیده اما برعکس او متوجه‌ی منظورم شده که تند خم شده و پاشنه‌ی کتونی‌اش را بالا می‌کشد:

-میشه منو تا دم در استتار کنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x