رمان پروانه میخواهد تو را پارت 18

3.7
(3)

 

 

نزدیک ساختمان‌مان که می‌رسم صدای گریه‌های ریز بهار دستپاچه‌ام می‌کند. قدم‌هایم ناخواسته سرعت می‌گیرند‌ و هنوز پا روی اولین پله قرار نگذاشته‌ام که فریاد عصبی بابا میخکوبم می‌کند:

-زندگی مگه خاله‌بازیه که امروز بگی میخوامش و فردا بگی نه؟ جای اینکه بشینی مشکلتو با شوهرت حل کنی بلند شدی اومدی میگی نمی‌خوامش؟

مامان کلافه می‌غرد:

-علی!!

بهار میان هق هق می‌گوید:

-من جایی که بهم خیانت بشه نمی‌مونم.

-لااله الاالله… چرا چرت و پرت می‌گی بهار؟

-خودم تو گوشیش پیام ازمایشگاه رو دیدم. نوشته بود… جواب آزمایشتون آماده‌ست… اسم… اسمش هم زهره موسوی بود… مسعود جز یه خواهر و مادر زن دیگه‌ای دورش هست؟ زهره موسوی کیه که جواب آزمایشش رو برای مسعود می‌فرستن؟

-ازش می‌پرسیدی خب! نه اینکه شال و کلاه کنی بیای اینجا!

-دروغ که حناق نمیاره. مثل دفعه‌های قبلی با یه دروغ دهنمو می‌بست!

بابا عصبی می‌غرّد:

-نازلی زنگ بزن به مسعود بگو بلند شه بیاد ببینم بهار چی میگه… این زهره موسوی کیه!

بالاخره پاهای خشک شده‌ام را تکان می‌دهم و سمت در می‌روم. دستگیره را آهسته به سمت پایین می‌کشم اما صدای لوله‌های روغن کاری نشده‌‌ی در نگاه مامان و بابا را که وسط هال ایستاده‌اند به طرفم می‌کشاند. لب تو می‌کشم و خیره‌ی نگاه عصبی بابا سر تکان می‌دهم:

-سلام.

اخم‌کرده نگاهم می‌کند:

-علیک سلام. کجا بودی تا الان؟

مامان زودتر از من می‌گوید:

-من گفتم بره پیش خانجون.

بعد هم می‌چرخد و سمت آشپزخانه می‌رود. صدای باز شدن شیر آب و هق هق بهار سکوت بینمان را می‌شکند. نفسِ محبوسم را رها می‌کنم و به طرف بهار گریان روی مبل می‌روم. جعبه‌ی دستمال کاغذی را از روی عسلی برمی‌دارم و سمتش می‌گیرم. همزمان از گوشه‌ی چشم می‌بینم که بابا پاکت سیگار از جیبش بیرون می‌کشد و با گام‌هایی عصبی و بلند به طرف در می‌رود:

-خودم زنگ میزنم بهش. تو زنگ نزن.

مخاطبش مامانی است که همراه با لیوان آب میان درگاه آشپزخانه ایستاده. در که پشت سر بابا بسته می‌شود؛ بغض بهار می‌شکند و بلند زیر گریه می‌زند. مامان پریشان و عصبی کنار بهار روی مبل می‌نشیند و لیوان را سمتش می‌گیرد:

-بسه! کشتی خودتو. این آبو بخور نفست بالا بیاد حداقل!

بهار امتناع می‌کند و دستمال به گوشه‌ی چشمان متورم و سرخش می‌کشد:

-نمی‌خورم…

بینی‌اش را بالا می‌کشد و می‌نالد:

-مسعودم بیاد من دیگه برنمی‌گردم مامان!

 

 

 

به بابا نگاه می‌کنم که چطور پشت هم سیگار آتش می‌زند و با هر دودی از دهان بیرون می‌دهد، پاهایش عصبی و محکم روی زمین کوبیده می‌شوند. شاید این سی‌امین باری باشد که طول باغچه را طی می‌کند و دور می‌زند. شاید هم بیشتر…

هنوز صدای هق‌هق‌های ریز بهار می‌آید و حس می‌کنم با هر قطره‌ی اشکش حفره‌ای کوچک میان قلبم جا باز می‌کند. حفره‌ای به ظاهر کوچک و کم اهمیت با سوزشی عمیق. درست مثل زخم‌هایی که ظاهری سطحی و کم عمق دارند اما دردشان عمیق و استخوان سوز است.

از پنجره فاصله می‌گیرم و سمت بهار می‌چرخم. روی مبل تک نفره مچاله شده و سرش را روی دسته مبل گذاشته است. هیچ کلمه یا جمله‌ای برای همدردی یا حتی آرام کردنش بلد نیستم. حتی نمی‌دانم بقیه در چنین شرایطی چه می‌گویند یا چه عکس‌العملی نشان می‌دهند…

به کنارش می‌روم. دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم و می‌فشارم. تنها کاری که بلد هستم. چشمان سرخ و خونبارش را که به نگاهم می‌دوزد؛ به طرفش خم می‌شوم و موهای چسبیده به پیشانی‌اش را عقب می‌رانم:

-هر وقت دوست داشتی حرف بزنی، من هستم.

لب به شقیقه‌اش می‌چسبانم و آهسته می‌بوسمش:

-فعلا.

نگاه مبهوتش را پشت سر می‌گذارم و به آشپزخانه می‌روم. مامان پشت میز نشسته و درحالی که دست زیر چانه زده است، نگاهش را به نقطه‌ی نامعلومی دوخته.

به قابلمه‌هایی که برای سحر بار گذاشته سرکی می‌کشم و بعد از خاموش کردن گاز رو به رویش می‌ایستم:

-با من کاری نداری؟

دست از زیر چانه برمی‌دارد و گنگ نگاهم می‌کند:

-کجا؟

-به خانجون قول دادم امشب سحری پیششون بمونم. مسعود هم داره میاد، من نباشم فکر کنم بهتر باشه‌

نفسش را محکم بیرون می‌دهد و از پشت میز بلند می‌شود. صدای گوشخراش کشیده شدن پایه های صندلی به روی سرامیک همزمان می‌شود با صدای گرفته‌اش:

-برو.

مسواک و خمیردندان را برمی‌دارم و راهی حیاط می‌شوم. بابا به قدری غرق در افکارش است که هنگام گذشتنم از کنارش هم متوجه‌‌ام نمی‌شود‌.

نفسم را فوت می‌کنم و با قدم‌های بلندی خودم را به خانه‌ی حانجون می‌رسانم. کفش‌های مسیح هنوز پشت در قرار دارند و این یعنی هنوز به سوئیتش باز نگشته است.

قدم گذاشتنم به داخل راهرو همزمان می‌شود با خروج خانجون از آشپزخانه همراه با دیسی از میوه‌. مهربان نگاهم می‌کند:

-دیر کردی گفتم پشیمون شدی حتما.

لبخند بی‌رمقی می‌زنم:

-نه. یکم کارم طول کشید.

 

 

 

آنقدر به گل‌های گلدوزی شده‌ی حاشیه‌ی سارافنم چشم دوخته‌ام که حس می‌کنم گل‌ها زنده‌ شده‌اند و گلبرگ‌هایش همراه نسیم پنکه‌ای که خانجون رو به رویم روی میز قرار داده؛ تکان می‌خورند. میان صدای اخباری که آقاجون با دقت به آن گوش سپرده و صدای چرخ خیاطی خانجون که مشغول دوخت درز شلوارِ سربازی عمو اهوراست، گوش تیز کرده‌ام تا مبادا آمدن مسعود را از دست بدهم اما یا هنوز نیامده یا اگر آمده هم از درِ پشتی و بدون ماشین وارد باغ شده است.

-چرا میوه نمی‌خوری عزیزم؟

سر بلند کرده و به خانجون نگاه می‌کنم که موشکافانه خیره‌ام است:

-می‌خورم.

لبخندِ کمرنگی می‌زند و نگاهش را به مسیح می‌دوزد:

-تو چرا چیزی نمی‌خوری پسرم؟

مسیح لحظه‌ای سر از گوشی بلند می‌کند و اول به خانجون و بعد هم به من نگاه می‌کند:

-چشم.

اهورا همانطور که پماد را روی کف پایش می‌مالد؛ زیر خنده می‌زند و شانه‌هایش می‌لرزد. مسیح اخم کرده می‌غرّد:

-درد!

-چی چشم آخه؟! انقد توی هپروتی که اصلا نفهمیدی چی گفت خانجون.

آقاجون چشم از تلویزیون می‌گیرد و با لبخند نگاهشان می‌کند:

-اذیت نکن اهورا.

اهورا خندان از جا بلند می‌شود و به طرف آشپزخانه می‌رود:

-واسه خودش میگم آقاجون. انقد تو گوشی و هپروت بودن خوب نیست. یهو به خودش میاد میبینه زن هم براش گرفتن و نفهمیده.

لبخندِ کمرنگی که آمده تا روی لب‌هایم بنشیند با نگاه تیزِ مسیح رخت برمی‌بندد. لب تو می‌کشم و نگاهم را می‌دوزم به مهره‌های تسبیح که میان دست آقاجون جابه جا می‌شود.

مسیح آرنج دست راستش را به لبه‌ی مبل تکیه می‌دهد و سرجایش جا به جا می‌شود:

-منظورم این بود که چشم می‌خورم.

خانجون با دندان نخ اضافی شلوار را جدا می‌کند و لبخند شیرینی می‌زند:

-نوش جونت مادر.

از گوشه‌ی چشم می‌بینم که دوباره نگاهش را به گوشی میان دستانش دوخته و انگشتانش به روی صفحه کلید تند به حرکت درمی‌آیند. دستانم را بغل می‌گیرم و پشت به مبل تکیه می‌دهم. همین وقت صدای زنگ موبایل مسیح از کنارم بلند می‌شود. خیره‌ی تلفن دستش از جا بلند می‌شود:

-الو… یه لحظه گوشی…

از کنارم که عبور می‌کند کیف پولش از جیب پشت شلوارش درست جلوی پایم میفتد. متوجه‌اش نمی‌شود و با گام‌هایی بلندی به طرف حیاط می‌رود. خم می‌شوم کیف پول را بردارم که نگاهم می‌چسبد به عکسِ پروانه که از گوشه‌اش بیرون زده است. تند سر بلند می‌کنم و اول به خانجون و بعد آقاجون چشم می‌دوزم. هر دو سرشان گرم است و گویا متوجه‌ی افتادن کیف پول مسیح نشده‌اند.

 

 

 

کیف را برمیدارم و به عکس نگاه می‌کنم. عکسی کوچک که در آن پروانه لبخند به لب به دوربین زل زده است. ناخواسته توجه‌ام جلب می‌شود به گردنبندی که از زیر روسری‌اش بیرون زده است. عکس، قدیمی و بی‌کیفیتی است و به خوبی گردنبند مشخص نیست اما نگینش شباهت عجیبی به گردنبندی که از انباری پیدا کرده‌ام دارد. زیر چشمی به آقاجون که حواسش به تلویزیون است نگاه می‌کنم و سر نزدیک عکس می‌برم. با سروصدای مرغ مینا دستپاچه می‌شوم و تند عکس را به داخل درزِ کیف هل می‌دهم. کیف پول را پشتم می‌برم و از جا بلند می‌شوم. خانجون با دیدن بلند شدنم؛ دست روی دسته‌ی چرخ خیاطی می‌گذارد و سوالی نگاهم می‌کند:

-چیزی می‌خوای؟

کیف را میان دستانم می‌فشارم و اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد را می‌گویم:

-شیر دارین؟

متعجب ابرو بالا می‌دهد:

-شیر؟

-آره برای شکلات می‌خوام. یادم رفته براش ببرم.

-فکر کنم داشته باشیم. تو یخچاله.

لبخند می‌زنم و تند به سمت آشپزخانه می‌روم. متعجب به عمو اهورا که بشقاب به دست روی کابینت نشسته است نگاه می‌کنم که با دهانی پر لب می‌زند:

-چیه؟ گشنمه خب.

بی‌حرف سمت یخچال می‌روم و با پاکت شیر راهی حیاط می‌شوم. مسیح چند قدم دورتر از ایوان کنار باغچه‌ی کوچک پای درختان ایستاده و با تلفن صحبت می‌کند. هر از گاهی عصبی دست روی سرش می‌کشد و با نوک کفش به زیر سنگ ریزه‌ها می‌زد.

به دنبال دمپایی‌هایم چشم می‌چرخانم و نزدیک گلدان‌های شمعدانی که گوشه‌ی ایوان چیده شده‌اند می‌بینم‌. به طرف دمپایی‌ها که می‌روم سایه‌ام کف حیاط میفتد و نگاه مسیح را سمتم می‌کشاند. لحظه‌ای متعجب ابرو بالا می‌دهد اما بعد پشت به من می‌چرخد و دوباره با تلفنش مشغول می‌شود.

آنقدر از دیدن عکس هیجان زده و مضطربم که تند به طرفش میروم:

-آقا مسیح؟

به طرفم می‌چرخد و لب به گوشی می‌چسباند:

-زنگ میزنم بعدا.

تماس را قطع می‌کند و دست داخل جیب می‌برد:

-بله خلبان؟

کیف پول را از پشتم درمی‌آورم و سمتش می‌گیرم:

-این از جیبتون افتاد.

به کیف پول نگاه می‌کند:

-مدلته؟

سوالی که نگاهش می‌کنم، حس می‌کنم گوشه‌ی لبش خیلی کم به سمت بالا متمایل می‌شود:

-برای چشمات یه دکتر برو. تو استخر منو مسیح می‌بینه. بیرون از استخر منو چند تا مسیح.

نام استخر کافی‌ست تا تنم داغ کند و از خجالت سرخ بشوم. پلک روی هم می‌فشارم و دستم را تکان می‌دهم:

-کیف‌تون.

-نگو که به خاطر دادن کیف اینهمه تا حیاط اومدی خلبان.

دندان روی هم می‌سایم و با لبخند حرصی پاکت شیر را نشانش می‌دهم:

-خیر. اومدم به شکلات غذا بدم. گفتم کیف شما رو هم بیارم.

-اهان. پس مرسی. فقط…

با شرارت به چشمانم زل می‌زند و گوشه‌ی لبش را می‌خاراند:

-الان که از کنار باغچه رد می‌شدم دیدم کاسه‌ی شکلات شیر داشت… لبالب پر هم بود…

چقدر دلم می‌خواهد یک مشت کنار لب‌هایش که لبخندی محو به خود گرفته‌اند بکوبم! بیشعور!

 

 

 

برقِ شرارت درون چشمانش و نگاهی که داد می‌زند “دستت رو شده” تمام راه‌های انکار را به رویم بسته و از همین هم حرصی‌ هستم. دستی که در خیالاتم قرار بود، مشت شود و روی لب‌هایش فرود بیاید را به ران‌هایم می‌چسبانم:

-بعدازظهر خودم براش ریختم.

گوشه‌ی لب‌هایش که رو به بالا انحنا پیدا می‌کنند جای اینکه حرصم بیشتر شود به خنده‌‌ی کمیابش زل می‌زنم. ما سال‌ها دخترعمو و پسرعمو بودیم اما حتی فاصله‌ی چندمتری بین خانه‌هایمان هم نتوانسته بود ما را به هم نزدیک کند. از وقتی یادم می‌آمد زنِ‌عمو پری درگیر افسردگی بود و مسیح از همه‌مان کناره‌گیری می‌کرد. آنقدر دور و دورتر شد که حتی گاهی یادم می‌رفت مسیح فرزند عمو عماد است!

سرش که جلو می‌آید؛ ناخواسته چشمانم درشت می‌شوند.

-پس دروغ گفتن هم بلدی.

از این فاصله؛ چشمانِ تیره‌اش روشن‌تر دیده می‌شوند و خنده‌ای که پشت مردمک‌هایش پنهان شده واضح‌تر است.

-همه دروغ گفتن رو بلدن و متاسفانه همه حتی شده یکبار رو دروغ گفتن.

-بهار!!

صدای حرصی بابا میان صدای اخباری که تا حیاط می‌آمد؛ پارازیت می‌اندازد و پاهایم غیرارادی به سمت صدا شتاب می‌گیرند. فقط چند قدم فاصله گرفتن از باغچه کافی‌ست تا جمع خانواده‌ام را زیر نورِ یکی از چراغ‌‌های داخل حیاط ببینم. بهار از پشت سر پیرهن مسعود را چنگ می‌زند و میان گریه لب‌هایش تکان می‌خورد:

-من شکاک و بددلم؟ من؟! من مشکل روحی دارم؟

مسعود توی صورتش می‌غرد:

-نیستی؟ هی دم به دقیقه زنگ زنگ! کجایی؟ کی پیشته؟ خسته‌م کردی دیگه!

بابا عصبی و سرخ شده قدمی از آن‌ها دورتر ایستاده است:

-بهار بسه!

همین که قدم سمتشان برمی‌دارم بازویم از پشت به اسارت درمی‌آید:

-سرجات بمون‌.

شوکه گردن به عقب می‌چرخانم. نگاهمان که به هم گره می‌خورد؛ اخم‌ در هم می‌کشد:

-بذار خودشون حل کنن.

عصبی می‌غرّم:

-بهار خواهرمه.

بازویم را به طرف خود می‌کشد و تنم که از پشت در آغوشش فرو می‌رود؛ لب‌هایش کنار گوشم تکان می‌خورند:

-می‌دونم خلبان.

گرمای آغوش و صدای محکمش لحظاتی مَسخ و مَنگم می‌کند. طوری که وقتی مرا با خود همراه می‌کند و سر جای قبلی‌مان برمی‌گرداند؛ مثل بره‌ای تسلیم مخالفت نمی‌کنم.

-همین جا بمون و جمله‌ی قبلیتو ادامه بده.

دست خودم نیست وقتی نالان و حرصی نامش را می‌خوانم:

-مسیح!

تک خنده‌اش از کنار گوشم گویی همان شوکی است که مرا به خود می‌آورد و خجالت‌زده فاصله می‌گیرم:

-دستمو ول کنین.

-بمون سرجات برکه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

ای بابا چرا پارت جدید نمیدی نویسنده خوش قلم و عزیز

همتا
همتا
1 سال قبل

ببخشید چرا پارت جدید نمیاد پس

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

خیلی خوبه رمانت.

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x