رمان پروانه میخواهد تو را پارت 23

5
(3)

 

 

بالاخره لامپ‌های مغازه‌ی مسعود یکی یکی خاموش می‌شوند و کمی بعد هم کرکره‌ی مغازه را پایین می‌کشد. سمت ماشینش که روبه روی مغازه و آن سمت خیابان پارک شده قدم برمی‌دارد، بهار دست روی صندلی راننده تکیه می‌دهد و تن جلو می‌کشد:

-لطفا اون ماشین رو دنبال کنین.

راننده با سگرمی‌های درهم فرمان را می‌پیچاند:

-شر نشه برامون.

زمزمه‌ی بهار پر از خستگی و ناامیدی است:

-تعقیب شوهرم اگر شری هم داشته باشه برای منه نه شما. لطفا گمش نکنین.

سر به شیشه می‌چسباند و می‌بینم که قطره‌ای اشک درشت از گوشه‌ی چشمش پایین می‌چکد.

گوشی میان دستم می‌لرزد و نگاهم به نام بابا می‌چسبد. انقدر به شماره‌اش زل می‌زنم تا تماس قطع می‌شود. اما فقط چندثانیه طول می‌کشد تا دوباره شماره‌اش روی گوشی‌ نقش ببند. نفس در سینه حبس می‌کنم و مستاصل دکمه‌ی قفل کردن را می‌فشارم.

-تو مطمئنی که امشب میره سراغش…

بهار سر از شیشه جدا و نگاهم می‌کند. نفس محبوسم را رها می‌کنم:

-منظورم اینه خب بالاخره میدونه که الان نگاه‌ها روشه و ممکنه تعقیب بشه از سمت ما.

-پرسیدن این سوال از کسی که تمام باور و اعتمادش نسبت به همسرش از بین رفته اشتباهه. اما..‌.

مکث می‌کند و می‌دانم که بغض بالا آمده تا دهانش اجازه‌ی کامل کردن جمله‌اش را نداده است. دست لرزانش را به چشمانش می‌رساند و گوشه‌‌ی چشمش را می‌فشارد.

نگاهم می‌چسبد به ستاره‌ی آویزان از دستبند ظریفش که آهسته میان هوا تاب می‌خورد.

-اون می‌دونه که بابا حرفامو باور نکرده. از طرفی اون پیامکی که از سمت آزمایشگاه براش اومد به نام اون…

جان می‌کَند تا جمله‌اش را تکمیل کند.

-زن، نشون دهنده‌ی اینه که رابطه‌ش با اون زن یه رابطه‌ی گذرا و موقت نیست.

تلخ می‌خندد و نگاه سنگین راننده از آینه هدف می‌گیرد ما را.

-نمی‌دونم چرا حس می‌کنم اون جواب آزمایش هم مرتبط با بارداری همون زنه.

چیزی ندارم بگویم وقتی خودم با چشم دیدم که پیامی برای مسعود آمد که در آن مخاطبش از حال بد گفته بود. و حال این جواب آزمایش.‌‌..

گوشی‌ام دوباره زنگ می‌خورد. کلافه به بیرون چشم می‌دوزم. همین لحظه ماشین مسعود از دوربرگردان دور می‌زند و نگاه شوکه و ترسانم به بهار می‌چسبد. ثانیه‌ها و دقیقه‌ها کِش می‌آید تا برسیم به مقصدی که مسعود به دنبالش است اما بالاخره اتومبیلش جلوی ساختمانی پنج طبقه‌ با نمای آجری می‌ایستد. حقیقت اگر چه تلخ و گَس اما رویت می‌شود…

 

 

 

باورها سخت در ذهن و مغز ما ریشه می‌کنند اما فقط لحظه‌ای برای نابودی آن کافی‌ست. و چه لحظه‌ی جهنمی و تلخی‌ است شکستن باوری که تاریخ پیدایشش برمی‌گردد به سال‌های قبل…

شاعر می‌گوید:

“من به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود”

و به خدا قسم که جان بهار رفت، وقتی دید؛ مسعود زیر بغل زنی جوان را گرفته و هراسان سوار ماشینش می‌کند…

نه می‌گِریَد نه شیون می‌کند. نه از تاکسی پیاده می‌شود و نه سمت آن زن و مسعود حمله می‌کند. فقط با چشمانی غرق در خون و نگاهی یخ‌زده به تصویری که مقابلمان مانند یک تئاتر به نمایش در آمده چشم می‌دوزد و بعد هم با صدایی که گویی از قعر چاه برمی‌خیزد لب می‌زند:

-لطفا دنبال ماشین برین.

نمی‌فهمیدم چه در ذهنش می‌گذرد و چرا این رنج را تمام نمی‌کند. چرا باید دنبال مسعود بیفتد و بیش از پیش خودش را آزار بدهد وقتی که همه‌چیز مثل روز روشن و واضح است! نمی‌فهمیدم!

نور چراغ‌ مغازه‌های کنار خیابان روی صورتش میفتد و اشک لانه کرده در حلقه‌ی چشمانش را لو می‌دهد. دست پیش می‌برم و روی دستانی که مشت‌شان کرده را نوازش می‌کنم.

گوشی که مرتب زنگ می‌خورد، لب‌هایی که تشنه‌ی جرعه‌ای آب هستند و حتی عقربه‌های ساعتی که به عدد ده شب نزدیک شده‌اند؛ هیچکدام مهم نیستند. همه‌چیز بعد از دیدن مسعود و آن زن رنگ باخته است!

تنها نگران هستم. نگران خواهری که کنارم در خونسردترین حالت ممکن نشسته اما می‌دانم که درونش طوفان آتش به پا است.

ماشین مسعود مقابل درمانگاه می‌ایستد و دوباره همان فیلمی که لحظاتی پیش دیده‌ایم پیش چشمانمان نقش می‌بندد. زن با کمک مسعود از ماشین پیاده می‌شود و نور تیر برق روی موهای طلایی‌ رنگش میفتد. زنی حدود بیست سه_چهار ساله با قدی معمولی. مانتویی خفاشی به تن دارد و شالی کج و کوله روی سرش. هردو به داخل درمانگاه که می‌روند، بهار از ماشین پیاده می‌شود. شوکه به او که با گام‌هایی سُست و بی‌رمق سمت درمانگاه می‌رود نگاه می‌کنم و در لحظه دستم سمت دستگیره می‌رود. راننده ساکت و خموش نگاهم می‌کند که تند می‌گویم:

-چقدر میشه؟

نفسش را فوت می‌کند:

-منتظر می‌مونم برگردین.

قدرشناسانه نگاهش می‌کنم و با گام‌هایی بلند به دنبال بهار می‌دوم. سر راه شانه‌ام به تنه‌ی پسر جوانی می‌خورد. صدای “نچ” عصبی که از دهانش بیرون می‌آید، زبانم را به کار می‌اندازد:

-معذرت می‌خوام.

وارد درمانگاه که می‌شوم، هجوم باد خنک صورتم را هدف می‌گیرد و قدم‌هایم از حرکت می‌ایستند. نگاه ناباورم روی بهار که رو به روی مسعود ایستاده می‌ماند‌. درمانگاه شلوغ است و لا به لای مردمی که مقابل پذیرش جمع شده‌اند، مسعود را می‌بینم که گویی خشکش زده باشد، مبهوت و شوکه به سمت بهار قدمی برمی‌دارد. نگران سمتشان میرم که به ناگه بهار می‌چرخد و با گام‌های بلندی به طرفم می‌آید. تا به خودم بیایم مچ دستم را گرفته و مرا با خود همراه می‌کند. از کنار پرستارِ زن و مردمی که متعجب نگاهمان می‌کنند می‌گذریم و صدای “بهار” گفتن مسعود از پشت سرمان نه تنها مکثی در حرکت‌مان ایجاد نمی‌کند که به سرعت قدم‌های بهار می‌افزاید.

همین که سوار تاکسی می‌شویم، بهار بی‌نفس و با لب‌هایی کبود می‌نالد:

-برو آقا.

راننده از آینه نگاهمان می‌کند و صدای مسعود که نزدیک‌تر می‌شود، فرمان را می‌پیچاند و گاز می‌دهد. لحظه‌ی آخر در میان دور زدن تاکسی و عبور دخترجوان و پیرزنی عصا به دست از جلوی درمانگاه، مسعود را می‌بینم که سمت ماشین می‌دود اما به ماشین نمی‌رسد.

 

 

 

****

صدای بلند علی که داخل باغ می‌پیچد، نازلی پریشان حال سمت همسرش که کنار ایوان ایستاده می‌رود و او را به آرامش دعوت می‌کند. اهورا همانطور که گوشی را به گوشش چسبانده طول حیاط را قدم می‌زند. خانجون با تسبیح میان دستش روی پله‌های ایوان نشسته است و مرتب تکرار می‌کند:

-چیزی نشده علی جان. پسرم چرا انقد کم تحملی تو؟ میان الان.

علی اما با صورتی برافروخته دست روی دهانش می‌کشد و دوباره با گوشی شماره‌ می‌گیرد. اهورا لبه‌ی باغچه می‌نشیند:

-جواب نمیده داداش. صد بار زنگ زدم به هر دوتاشون.

نگاه از عمویش علی می‌گیرد و به کفش‌هایش می‌دوزد. خم می‌شود، بَند کتونی باز شده را سفت می‌کند. چند متر دورتر از آن‌ها در تاریکی کنج حیاط و کنار درب ایستاده است. این دومین مهمانی است که به خاطر دخترک مجبور به ترکش شده. ساعتی پیش وقتی که دور سفره‌ی شامِ سلیقه‌ی مهنا نشسته بودند، تلفن اهورا زنگ خورد و خانجون از او سراغ بهار و برکه را گرفت. اهورا که با عذرخواهی از سر سفره بلند شد، او هم مجبور به ترک مهمانی شد. در راه اهورا برایش از غیب شدن بهار و برکه و اینکه تلفن‌شان را جواب نمی‌دهند گفت. با اینکه تصمیم گرفته بود مثل سابق فاصله‌اش را با دخترهای علی حفظ کند اما باز هم نتوانسته بود بی‌تفاوت بماند و نگرانی خودش را به رگ و پی‌اش رسانده بود.

کجا مانده‌اند این دو خواهر که نه جواب تلفن می‌دهند و نه خبری از آن‌ها بود؟

نگاهی به ساعت گوشی می‌کند. عقربه‌هایی که ساعت ده و نیم را نشان می‌دهند، ابروهایش را به هم می‌چسباند. کجاست این خلبانِ سرتق!

صدای شکسته شدن چیزی شانه‌‌هایش را از شدت بهت تکان می‌دهد. نگاه متعجبش به لیوان ریز ریز شده‌ی زیر پای علی دوخته می‌شود. نازلی با چشمانی اشکی می‌نالد:

-چرا اینجوری می‌کنی تو؟

-من ازت آب خواستم؟ جای این کارا زنگ بزن به دوستاش ببین کدوم قبرستونی رفتن!

خانجون هراسان از روی پله برمی‌خیزد و سمتشان می‌رود:

-یا خدا! چته علی؟ خودتو کنترل کن‌ یکم.

-چطوری کنترل کنم؟ پدرشوهر و مادرشوهرش امشب میخواستن بیان اینجا و راجع به این جریانات حرف بزنن. مجبور شدم بهانه بیارم بگم مهمونی‌ هستیم. الان اگه شوهرش سر برسه بگه زنم کو؟ چی باید بگم؟

خانجون ابرو در هم می‌کشد:

-حقیقت. مگه کاری کردیم که بترسیم؟ رفتن خرید و هنوز برنگشتن همین.

کلافه از وضعیتی که درونش قرار دارد تکیه از موتور می‌گیرد و نوک کفش را روی سنگ ریزه‌های زیر پایش می‌کوبد. خودش را درک نمی‌کند. چرا باید اینجا بایستد و شاهد جدل‌های علی باشد؟ چرا به سوئیتش نمی‌رود تا حداقل زودتر بخوابد؟ اصلا به او چه که برکه و بهار کجا هستند. پدر و مادرشان اینجا هستند و خودشان هم دنبالشان میفتند. او چرا انگار نگران و آشفته است؟

اهورا کلافه کنارش می‌آید:

-سوئیچ ماشین رو بده.

-خونه‌ست. کجا می‌خوای بری؟

-برم همین دور و ور بگردم شاید پیداشون کنم.

نمی‌داند چرا ناخواسته می‌گوید:

-با هم میریم.

 

 

 

پشت فرمان می‌نشیند و به اهورا که در حال بستن در است نگاه می‌کند:

-شماره‌شو بده.

اهورا در را می‌بندد و سمتش می‌چرخد:

-شماره‌ی کی؟

خیره‌ی علی که سمت ماشینش می‌رود، لب روی هم می‌فشارد:

-برکه.

-هزار بار زنگ زدم. جواب نمیده.

با نگاه نازلی را که کنار ماشین ایستاده و سر داخل ماشین می‌بَرد، دنبال می‌کند. نگرانی و تشویش از سر و روی زن بیچاره می‌بارد.

نفسش را فوت می‌کند و گوشی‌اش را سمت اهورا می‌گیرد:

-بزن شماره‌شو. شاید اینو نمی‌شناسه جواب بده.

اهورا پلکی می‌زند و با مکث گوشی را می‌گیرد:

-فقط دستم بهشون برسه. آدم باید چقدر بی‌فکر باشه. اینهمه آدمو عنتر منتر خودشون کردن!

سوئیچ را میان غرغرهای اهورا می‌چرخاند و پایش را روی پدال گاز می‌فشارد.

اهورا تماس را روی بلندگو می‌گذارد. گوش به بوق‌های متوالی می‌سپارد و ماشین را از حیاط خارج می‌کند. از آینه‌ به عقب نگاه می‌کند. علی هنوز بیرون نیامده است و درهای بزرگ پشت سرش بسته می‌شوند.

اهورا عصبی گوشی را جلوی شیشه پرت می‌کند:

-جواب نمیده.

هنوز جمله‌اش تمام نشده که صدای برکه میان کابین ماشین طنین می‌اندازد:

-بله؟

زودتر از اهورا دست پیش می‌برد و گوشی را برمی‌دارد. اهورا عجولانه لب می‌زند:

-بده من.

با یک دست فرمان را کنترل می‌کند و تماس را از روی بلندگو برمی‌دارد:

-کجایی خلبان؟

خشک و بی‌انعطاف می‌پرسد. برکه از صدایش جا می‌خورد که لحظاتی سکوت بینشان برقرار می‌شود‌. اهورا تن جلو می‌کشد:

-چی میگه؟ کجان؟ هان؟

اخم می‌کند. برکه پس از لَختی سکوت می‌گوید:

-سلام. خوبین؟ بیرونم. چطور؟

-آدرس بده.

-چیزی شده؟

تند و تیز لب می‌زند:

-چیزی رو که تو باید بگی‌. تا این ساعت بی‌خبر کجایین که یه ایل دنبالتون افتادن؟

-من بی‌خبر جایی نرفتم…

ابروهایش از شدت بهت و خشم بالا می‌پرند. حاضر جوابی‌ می‌کند؟! آن هم الان و در این وضعیت؟ چه دل گنده‌ای دارد که با او کل‌کل می‌کند!

خیره‌ی خیابان خلوت، حرصی لب کج می‌کند:

-از تلفن جواب ندادنتون مشخصه خبر داده رفتی گم و گور شدی!

-اجازه ندارین منو بازخواست کنین.

دندان‌هایش روی هم ساییده می‌شوند و اهورا اشاره می‌زند:

-بدش من گوشی رو! چی می‌گه؟

از لای دندان‌ها تند می‌غرد:

-دعا کن دستم بهت نرسه خلبان!

بعد هم گوشی را در بغل اهورا پرت می‌کند و تمام خشمش را سر فرمان بی‌چاره خالی می‌کند‌.

اهورا کنار گوشش می‌توپد:

-آدرس همون خراب‌شده‌ای که تاکسی پنچر کرده رو بده.

***

 

 

 

وقتی می‌رسند، بهار لبه‌ی جدول سر در گریبان نشسته و نور چراغ عقب‌های ماشین نیم‌رخش را روشن کرده است. برکه همچون روحی سرگردان در حاشیه‌ی خیابان قدم رو می‌رود. و راننده‌ کنار لاستیک تاکسی زانو زده و مشغول پنچرگیری است. ماشین را چند متر مانده به تاکسی به کنار جدول می‌کشاند و نگه می‌دارد. اهورا فرز از ماشین پایین می‌پرد و سمتشان می‌رود. اما او از جایش تکان نمی‌خورد. اهورا را می‌بیند که عصبی و پرخشم سمت برکه می‌رود و دستانش را پرحرص در هوا تاب می‌دهد. برکه سر به زیر کنار بهار می‌رود و زیر بغلش را می‌گیرد. از همین جا می‌بیند که بهار چطور سُست و نامتعادل از جا بلند می‌شود. حتی اهورا هم با دیدنش دست از سرزنش و غرغر برمی‌دارد و متعجب سمتش می‌رود‌. هر چه همراه اهورا و برکه به ماشین نزدیک‌تر می‌شود؛ رنگ پریده و چشمان بی‌فروغش واضح‌تر می‌شود.

حال و روز بهار انقدر برایش آشنا و ملموس است که جایی میان سینه‌اش به سوزش میفتد. پرت می‌شود به سال‌ها قبل و جای بهار، مامان پری را می‌بیند. مامان پری که درگیر افسردگی بود آن روزها با دیدن نسترن در کنار عماد، حال و روزش چیزی شبیه به الان بهار بود. همین قدر ناامید و تهی از زندگی.

دستانش دور فرمان مشت می‌شوند و صدای باز شدن درهای ماشین نگاهش را به زیر می‌کشد. نمی‌خواهد با زل زدن به زنی که اکنون یکی از سخت‌ترین دوران زندگی‌اش را سپری می‌کند باعث آزار و خجالتش شود.

اهورا سر از شیشه‌ی شاگرد داخل می‌آورد:

-کرایه‌ی راننده رو بدم میام.

سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و اهورا سمت تاکسی می‌رود.

با انگشت روی فرمان ضرب می‌گیرد و ناخوداگاه نگاهش با دخترک مو حنایی تلاقی می‌کند. همان لحظه ماشینی از کنارشان پرسرعت می‌گذرد و نور چراغ‌هایش ماشین را روشن می‌کند. دخترک پراخم چشم می‌گیرد اما او نگاهش می‌چسبد به رد اشکِ خشک شده روی گونه‌‌‌ها و موهایی که از گوشه و کنار شالش به بیرون خزیده. نفسش را پر صدا بیرون می‌دهد. تا قبل از دیدن حال و روز بهار برایش نقشه‌ها داشت اما حال فقط دلش می‌خواهد زودتر به خانه برگردد و تا خاطرات کشنده دوره‌اش نکرده‌اند به خواب پناه ببرد. خاطراتی که بهار جرقه‌ای برای مرورشان شده.

در سمت شاگرد باز می‌شود و اهورا گوشی به دست کنارش جای می‌گیرد:

-آره پیش منن. داریم میایم خونه. نگران نباشین.

در را می‌بندد و حین بستن کمربند برای مخاطب پشت خط سر تکان می‌دهد:

-حواسم هست خانجون.

 

 

 

ماشین را به حرکت درمی‌آورد. اهورا تماس را قطع می‌کند و عصبی به عقب می‌چرخد:

-ماشین پنچر کرد نمی‌تونستین یه تاکسی دیگه بگیرین؟

از آینه به دو خواهر چشم می‌دوزد. بهار انگار که در عالمی دیگر باشد سر به شیشه چسبانده است و برکه در حالی که نگاهش را به بیرون دوخته لب می‌زند:

-می‌خواستیم همین کارو بکنیم که زنگ زدی گفتی میای دنبالمون.

-گوشی‌های بی‌صاحابو چرا جواب نمی‌دادین؟

برکه نفسش را فوت می‌کند:

-میشه ادامه ندیم عمو؟ معذرت می‌خوام که نگران شدین.

اهورا چشم گِرد می‌کند:

-با من لفظ قلم حرف نزن بچه!

برکه محو لبخند می‌زند:

-باشه هر چی تو بگی.

اهورا هوفی می‌کشد و خیره‌ی بهار که هنوز در همان حالت است سر جایش برمی‌گردد:

-امید که جواب برای باباتم داشته باشی.

سکوت بینشان برقرار می‌شود. نگاهش جاده را هدف گرفته و خاطرات لعنتی مانند موریانه به جان چوب‌‌های ذهنش افتاده‌اند. نسترن وقتی با آن لب‌های سُرخ از رُژ و لبخندی گشاد، دست در دست عماد وارد باغ شده بود، مامان پری مات نگاهشان کرده و بعد هم دچار حمله‌ی عصبی شده بود.

دیدن مادرش در آن وضعیت عقلش را زایل کرده و سمت پدرش یورش برده بود. دست روی پدر بلند نکرده بود اما از ته حنجره فریاد زده و تمام خشمش را با کلمه‌ها به سمتش پرت کرده بود.

-بهار؟ خوبی؟ می‌خوای بالا بیاری؟

صدای نگران برکه او را از وسط خاطرات بیرون می‌کشد. اهورا سمت عقب نیم‌خیز می‌شود:

-چی‌شده؟

برکه لرزان می‌نالد:

-نگه دارین لطفا.

از آینه به بهار که دست جلوی دهان گرفته و عق می‌زند، نگاه می‌کند و ماشین را تند به حاشیه‌ی خیابان می‌کشاند. به محض توقف، برکه از ماشین پایین می‌پرد و کمک می‌کند بهار پیاده شود. میان صدای عبور پرسرعت ماشین‌ها از کنارشان، صدای عق زدن‌های بهار می‌پیچد‌.

اهورا سمتشان می‌رود:

-چی‌شد؟ بهار؟

دست زیر بغل بهار انداخته و بالا می‌کشدش:

-چت شد یهو تو؟

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

نمیتونم صبر کنم تا پارت بعدی
خیلی قشنگه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x