کفشهایم که زمین را لَمس میکنند، بابا سیگارش را داخل باغچه پرت میکند و سمتمان میآید. بزاق دهان میبلعم و همانطور که کمک میکنم بهار پیاده شود، “سلام” میکنم.
بدون حرف مقابلمان میایستد و نگاهِ سرخش بهار را هدف میگیرد. بهار خفه لب میزند:
-سلام.
مامان پا برهنه از پلههای ایوان پایین میآید:
-علی!
بابا کف دست سمتش میگیرد و اینبار به من نگاه میکند. دروغ است اگر بگویم از نگاهش وحشت نمیکنم.
-کجا بودین؟
آرام و شمرده پرسیده اما لا به لای تک تک کلماتی که ادا کرده، حرص و خشم پنهان شده را حس میکنم.
-بیرون.
همین! و همین تک کلمه چنان او را به آتش میکشد که غرّشش شانههایم را تکان میدهد:
-درست جواب منو بده برکه!
نفس در سینه حبس میکنم و تلاش میکنم بغضی که به ناگه سر از حنجرهام درآورده را کنترل کنم.
مامان سمتمان میدود و خانجون روی دستش میکوبد:
-چرا اینجوری میکنی؟ زهره ترک کردی بچه رو.
آقاجون قرآن دستش را به خانجون میدهد و هول شده از پلهها یکی در میان پایین میآید:
-لاالهالاالله… نصفه شبی معرکه گرفتی علی؟
بعد هم به ما نگاه میکند:
-بیاین برین داخل بابا جان.
بابا خشمگین میغرّد:
-شما دخالت نکنین آقاجون. من امشب باید بفهمم چیکارهام اینجا!
عمو اهورا جلو میآید و دست سمت بازوی بابا میبرد:
-داداش بیخیال. شما امشب عصبانی. بذار برای فردا.
بابا دندان روی هم ساییده و بازویش را میکشد:
-ولم کن اهورا! ول کن!
-مغازهی مسعود بودیم.
جملهی بهار لحظهای سکوت برقرار میکند. همه متعجب نگاهم میکنند. دوباره بابا است که زهرخند میزند:
-که مغازهی مسعود بودین؟ چطور اونجا بودین که شوهرت دنبالت میگشت؟
بهار تلخ لبخند میزند:
-رفتیم جلوی مغازهش نه پیش خودش.
بابا نزدیکم میآید و مچ دستم را سفت میگیرد. مرا که به دنبال خود میکشد، مامان نالان صدا بلند میکند:
-علی چیکارش داری؟
از گوشهی چشم میبینم که مسیح همزمان دست مشت میکند و پلک میفشارد.
مانند برّهای که به مسلخ میبرندش، تسلیم و ساکت به دنبال بابا کشیده میشوم که آقاجون سد راهمان میشود:
-صلوات بفرست تموم کن!
-تموم کنم؟ چی رو تموم کنم آقا جون؟ سه ساعت تموم حیرون این خیابان و اون خیابون بودم. شما افطاری بودی ندیدی چی کشیدم تا اهورا گفت پیداشون کرده.
لحظهای به عقب سر میچرخاند و به بهار اشاره میکند:
-با اون یکی نمیتونم حرف بزنم ولی با اینکه میتونم؟ بذارین ببینم تا این وقت شب کدوم قبرستونی بودن که نکردن جواب تلفن بدن!
تخت سینهاش میکوبد:
-بذارین ببینم منِ بیهمه چیز نقشم چیه تو این خونه!
پلک میفشارم و مانند یک ربات زمزمه میکنم:
-همراه بهار رفته بودیم مغازهی مسعود.
از ته دل فریاد میکشد:
-پس چرا مسعود از من خبرِ زنشو میگرفت؟ چرا ده بار زنگ زدم جواب ندادی؟
میخواهم محکم بمانم حداقل جلوی چندین چشم که ما را نظاره میکنند. میخواهم طوری سر پا بمانم که نه عزت بابا نه غرور خودم خرد نشود اما نمیدانم دقیقا چگونه! چه باید بگویم تا این قائله ختم به خیر شود. نمیدانم چون یک سر این ماجرا خواهرم است و امشب او از درون متلاشی شده. بگویم دنبال مسعود بودیم تا بهار را بیش از پیش بِشکَنم؟ بگویم چه؟!
سردرگم از روی شانه به خانوادهام نگاه میکنم که همچون لشگری شکست خورده هر کدام گوشهای از حیاط ایستادهاند. مامان پر اشک و خانجون درمانده تماشایمان میکنند. عمو اهورا دست به کمر و کلافه نزدیک بهار ایستاده و مسیح نگاهش زمین را هدف گرفته است.
بهار قدمی جلو میآید و نورِ چراغهای حیاط صورت رنگ پریدهاش را در بر میگیرد:
-به مسعود اگه زنگ بزنین میگه که ما رو دیده.
میفهمم که با چه دردی این جمله را بر زبان رانده است.
بابا کلافه میغرّد:
-همین؟! زنگ بزنم به شوهرت بگم بهار پیش تو بوده؟ عقل تو سرِ تو هس…
سمت بهار که یورش میبرد، خودم را جلو میاندازم:
-بابا لطفا!
اشکم میچکد و نگاهش که به چشمان بارانیام گره میخورد، پربغض لب میزنم:
-من اشتباه کردم جواب تلفن ندادم. تو شرایطی بودم که نمیتونستم جواب بدم. معذرت میخوام. بریم خونه توضیح میدم براتون.
کاش چشمهایم هم یاد بگیرند قوی بودن را. کاش یاد بگیرند هر جایی نباید سفرهی دل باز را کنند!
اشکها که سبقت میگیرند، آقاجون عصبی جلو میآید و با یک دست مرا به سینهاش میچسباند:
-تمومش کن دیگه. خون به جیگر این دو تا بچه کردی.
پیشانی به پیرهن آقاجون میچسبانم و از گوشهی چشم میبینم که بابا عقبگرد کرده و پرخشم کف هر دو دستش را روی صورتش میکشد. چند دور کلافه به دور خود میچرخد و در نهایت با گامهایی بلند سمت خانهمان راه میفتد:
-نازلی بچهها رو بیار.
بهار وار رفته به بدنهی اتومبیل تکیه میدهد و خانجون سمتش قدم تند میکند:
-دلم خوشه بچه بزرگ کردم! نگو یه پا…
آقاجون با ملایمت تشر میزند:
-خانم!
زیر بغل بهار را میگیرد و کمک میکند به داخل خانه ببردش:
-اهورا بیا کمک کن این بچه جون نداره.
عمو اهورا به سمتشان قدم تند میکند و هر چه چشم میگردانم او را نمیبینم. دقایقی پیش درست همین جا و کنار کاپوت ماشین ایستاده بود اما حالا نیست. از ته قلب ممنونش میشوم که نمانده تا شاهد خیلی چیزها باشد. پلک میزنم و ته ماندهی اشکهای محبوس شده، سرازیر میشوند.
آقاجون کنار گوشم پِچ میزند:
-خوبی بابا؟
به چشمان مهربانش که هالهای از اشک مردمکهای عسلیاش را به اسارت درآورده زل میزنم:
-من خوبم ولی بابا…
خم میشود و پیشانیام را بوسه میزند:
-اونم خوبه نگران نباش. بریم تو.
مامان بیرمق و آرام سمتم میآید:
-شما برین آقاجون. من و برکه میریم خونه دیگه.
آقاجون اخم میکند:
-تو برو پیش شوهرت. یه لیوان آب خنک بده دستش. یکم دیگه سحره. بچهها سحریشونو که خوردن، خودم میارمشون.
تُند میگویم:
-نه من میرم آقاجون.
دستم را میگیرد و مرا با خود سمت پلهها میکشاند:
-حرف منِ پیرمرد رو گوش کن و نه نیار بابا جان.
وارد خانه میشویم و بهار را مچاله شده در خود روی مبل گوشهی هال میبینم. تلویزیون رو به رویش روشن است اما صدایش تا آخر کم است و جز تکان خوردن لبهای مجری صدایی به گوش نمیرسد. خانجون با لیوان آب قند از آشپزخانه بیرون میآید و سمت بهار میرود. روی مبل سر راهم که فرود میآیم گوشی میان جیبم میلرزد.
به خیال اینکه کاوه است، قفل گوشی را باز میکنم و با پیامی از مسیح رو به رو میشوم.
” از چیزی که هستی خجالت نکش خلبان. ”
گوشی میان دستانم مانده است و چشمانم کلمات را میبلعند. صدای برخورد قاشق به دیوارههای لیوان آب قند گوشم را پر کرده و میان ذهن مشوشم به دنبال معنای جملهاش میگَردم.
-اینو بخور مادر. رنگ به روت نمونده. دیشب هم بهت گفتم نباید روزه بگیری. تو هنوز سر پا نشدی. خدام راضی نیست خودت رو اذیت کنی.
نگاهم را به بهار میدوزم که با چهرهای درهم و ناراضی لیوان آب قند را سر میکشد. خانجون کنارش روی مبل مینشیند و نگاهش را به من میدوزد. از نگاه خیره و معنادارش میفهمم که پر از سوال است اما من آن کسی نبودم که جواب سوالهایش راجع به امشب را بدهم. اگر حرفی هم قرار بود از امشب و دیدن مسعود به همراه آن زن زده بشود، باید بهار میخواست تا بگویم. نمیخواستم حالا که در رنجیدهترین حالت ممکنش بود، ناخواسته باعث آزارش شوم.
خانجون خیرهی نگاه فراریام دم عمیقی میگیرد:
-من و آقاجونت نخواستیم جلوی بابات حرفی بزنیم که آتیش زیر خاکستر بشیم خدای نکرده اما انقدم بچه نیستیم که نفهمیم بیدلیل و یهو سر از مغازهی مسعودی که بهش شک داری درنمیاری.
مکث میکند و این بار نگاهش را به بهار که یک وری به مبل تکیه داده میدوزد:
-اینکه یهو هر دوتون از خونه غیب بشین و تا دیر وقت هم ازتون خبری نشه هر پدری رو نگران و عصبی میکنه. حتی آرومترین و منطقیترین پدر رو. اینکه چند نفر در به در دنبالتون باشن و نکنین یه تلفن جواب بدین کار درستی نیست. قربون شکل دوتاتون برم که هر چی گفت جواب ندادین و احترامش رو داشتین ولی این کافی نیست.
بهار پلک میفشارد و من نگاهم را به گلهای رنگی قالی میدهم.
-الان که رفتین خونه براش راجع به امشب توضیح بدین تا اگه سوتفاهمی هم هست حل بشه. نذارین دلخوریها تو دلتون شکل کینه و قهر بگیره.
همینکه دست به زانو میگیرد و از روی مبل برمیخیزد؛ قفل دهان بهار باز میشود:
-من تصمیمم رو گرفتم خانجون.
جملهی خفهی بهار تنم را میلرزاند و اسید معدهام به سمت دهانم هجوم میآورد. نور لامپ روی صورتش افتاده و رنگش را پریدهتر نشان میدهد.
خانجون در همان حالت نیمخیز سمت بهار میچرخد:
-چه تصمیمی؟
-طلاق میخوام.
با اینکه انتظار شنیدن این جمله را داشتم اما باز هم کولهای از درد و غم سمت قلبم سرازیر میشود. چشمان بارانیام به آسمان شب که از گوشهی پرده نمایان است میچسبد و تصویر خشک شدهی آقاجون به روی شیشهی پنجره نگاهم را پر میکند. خانجون مبهوت لب میزند:
-چیشده بهارم؟
-نمیتونم تو زندگی که آلوده به دروغ و خیانته بمونم.
تلخ میخندد و میبینم از گوشهی چشمان زیبایش اشک راه میگیرد.
-بلد نیستم با هوو سر کنم خانجون.
آقاجون بالاخره تکان میخورد و قدم به هال میگذارد:
-به خاطر اون پیام آزمایشگاه میگی؟
-به خاطر صاحب اون آزمایش.
خانجون وا رفته روی مبل مینشیند و آقاجون مقابل بهار میایستد. سر سمتش خم میکند:
-مگه دیدیش؟
بهار سر به زیر میاندازد و دست زیر بینیاش میکشد:
-دیدمشون.
آقاجون ناباور چند بار دهان باز میکند و در نهایت زیر لب زمزمه میکند:
-لاالهالاالله…
کمر راست میکند. دور خود میچرخد و مبهوت و عصبی زیر لب ذکر میگوید.
دستان بهار دور زانوانش حلقه میشود و چانهی لرزانش به کاسهی زانو میچسبد:
-دیدمشون با هم. رفتن درمانگاه و اونجا…
خانجون پلک میزند و بیرمق میگوید:
-شاید اشتباهی شده بهارم… شاید همه چیز اونی نبوده که…
ادامهی جملهاش را رها میکند و نگاه ناباورش مرا هدف میگیرد. گویی خودش هم به حرفهایی که میزند مطمئن نباشد و از من بخواهد تایید کنم.
نگاه که میدزدم، امیدش ناامید شده و اشک به چشمان آبیاش نیش میزند.
تلویزیون همچنان روشن است و لبهای مجری در سکوتی سنگین تکان میخورند. مانند لبهای ماهی قرمزهای درون حوض آبیرنگی که حال گوشهی انباری افتاده است.
آقاجون کنارم روی مبل جا میگیرد و لرزش دستان چروکیدهاش از چشمانم دور نمیماند.
-خانجونت راست میگه. زود قضاوت نکن بابا. از کجا معلوم…
بهار سر از زانو بلند میکند:
-خرجش یه استعلام از ثبت احواله. عقدش نیست، صیغهش که هست. صیغه نامه که هست. به مسعود نمیاد انقدر شجاع باشه که بدون محرمیت توی اون خونه رفت و آمد کنه.
زهرخند میزند و پرخشم دست زیر چشمانش میکشد:
-آدرس اون خونه رو یادمه. محرمیتی هم نباشه که…
هق میزند و به جان کَندن میگوید:
-که هست، آدرس خونهی اون زن هنوز هست.
لبهای خانجون از بغض میلرزند و بهار را به آغوش میکشد. آقاجون بیطاقت بلند میشود و کف دست لرزانش را روی پیشانیاش میکشد. سکوتی که تا لحظاتی پیش خانه را دربرگرفته بود حال با صدای هقهقهای بلند بهار در بغل خانجون میشِکَند.
***
****
کلافه و سردرگم از آشپزخانه بیرون میزند. نور ضعیفی از حیاط به روی مبلهای هال افتاده است. اهورا همانطور با لباس روی کاناپه خوابش برده است. اِویل؛ همدل عزیزش اما بیدار است و در تاریکی با چشمان باز او را نظاره میکند. باز هم به او که متوجهی بیقراری رفیقش شده و نگران دنبالش میکند. سمتش میرود. روی زانو خم میشود و همزمان اِویل نیز نیمخیز میشود. دست به پشت گوشهایش میکِشد:
-اونم همینقدر نگران نگام میکرد… البته جنس نگرانیش فرق داشت…
نفسش را پر صدا بیرون میدهد و تکیه به دیوار روی زمین مینشیند. پاهایش را دراز میکند و اِویل را به آغوش میکشد:
-اون آبیهای سرگردون که تلاش میکردن محکم بمونن منو بردن به ۱۵،۱۶ سال پیش.
لبخندی تلخ به تلخی همان روزها روی لبهای مینشیند. سر به دیوار میچسباند و نگاهش سقف تاریک را نشانه میگیرد:
-مامان پری حالش بد بود. رفتارهای عجیبش هر روز بیشتر و بیشتر میشد. یهو میدیدی رفته دستشویی نمیاد بیرون. وقتی سراغش میرفتی، شلنگ به دست میدیدیش که افتاده به جون در و دیوار. یا یهو توی جمع یهو وسیلههای دم دستش رو پرت میکرد. دست خودش نبود.
قطرهای اشک از گوشهی چشمش پایین میچکد:
-یه روز تو حیاط بودیم که یهو حمله کرد سمت زنِ همسایه. از موهاش گرفته بود و ول نمیکرد.
چند بار کوتاه و محکم سرش را به دیوار میکوبد:
-جیغ جیغهای اون زن، ناله و نفریناش. تلاش من و عزیز برای اینکه موهای اون زن رو ول کنه…
مکث میکند و اینبار برای خلاصی از اشکهای محبوس در چشمانش پلک میفشارد:
-اون روز، مثل امشب برکه با اینکه میدونستم مامان پری مریضه و دست خودش نیست اما دلم میخواست زن همسایه فراموشی بگیره و هر چیزی که دیده را یادش بره. میدونستم که از فردا حرف و حدیثای زیادی پشت سر مامان پری راه میفته و اینو نمیخواستم. هم خجالتزده بودم، هم نگران و سرگردون…
اِویل را بیشتر به خود میچسباند و عمیق بو میکشد:
-امشب دیدم نگران بود تا نبینم از هم پاشیدگی خانوادهشو… من اون روز یه پسرِ نوجوانِ پر از خشم بودم و این دختر امشب پر از بغض و معصومیت…
بوسه به سر اِویل میزند و تک خندهاش از سرِ درد است.
-کاوه همیشه خوش شانس بوده حتی تو انتخابِ زن!
همین لحظه گوشی میان جیب شلوار میلرزد. یاد پیامی که برای برکه فرستاده، لبخندی کنج لبش مینشاند. گوشی را بیرون میآورد اما پیام از سمت عماد؛ پدرش است. قفل گوشی را باز میکند. نور صفحه روی دیوار روبه رویش افتاده است.
“من زنگ نزنم، تو زنگ نمیزنی خبر بگیری نه؟! انگار نه انگار که یه بابایی هم داری.
چند بار به خونه و موبایلت زنگ زدم جواب ندادی، شنبه شب نسترن افطاری گرفته یادت نره بیای. از الانم گفتم که بعدا بهونه نیاری. کلی از دوست و آشناهت هستن، توام همراه خانجون بیا.”
بسیار زیبا
عالی💖
عالی ولی امیدوارم بهار مثل بقیه رمان ها دچار سوتفاهم نشده باسه