***
صدای قل قل ریز آب کتری گوششان را پر کرده است. اهورا سر از گوشی بالا میآورد. خیرهی او که در خود فرو رفته لقمهی نان و پنیر را به دهان میگذارد، دست سمت قندان پیش میبرد:
-رو به راه نیستی؟
کف هر دو دستش را به هم میکوبد و ذرات سبوس روی میز سقوط میکنند.
-نه.
مانند همیشه رک و صادقانه جواب میدهد. چیزی که همیشه از او دیدهاند.
-چرا؟
پلک میزند. از گوشهی چشم ساعت گِرد روی دیوار سالن و عقربههایی که عدد هشت صبح نشان میدهند را میبیند. باید زودتر به نمایشگاه برود. مشتری که دیروز ماشین پسندیده بود امروز قرار بود برای نهایی کردن خریدش بیاید.
-خوب نخوابیدم.
-چرا انوقت؟
اِویل سر از ظرف غذایش بلند میکند و لحظهای نگاهشان میکند.
-پریشب خوب نخوابیدم. دیشب هم که دیر وقت برگشتیم، خوابم به هم ریخته.
اهورا قند دستش را به داخل قندان پرت میکند و پشت به صندلی میچسباند:
-منم تا اذون بیشتر نتونستم بخوابم…
زهرخندی میزند و نگاهش را به پنجرهی آشپزخانه میکشاند:
-امیدوارم مسعود غلط اضافهای نکرده باشه وگرنه خودم میزنم تو دهنش.
به اهورا نگاه میکند. به رگِ برآمدهی گردنش. به دستانش که از شدت حرص به روی میز مشت شدهاند. عموی بهار است و حق دارد. حال دیشب بهار هر غریبهای را متاثر میکرد، چه برسد به اهورای دل نازک. مسعود را به اندازهی همان مهمانیهای خانوادگی که از دور میدیدش، میشناخت اما خوب میدانست حال دیشب بهار نمیتوانست ناشی از یک شک فقط باشد. با این حال سکوت را به ادامهی بحث ترجیح میدهد. لیوان چای را که به لبهایش نزدیک میکند، اهورا غرغرکنان از پشت میز بلند میشود:
-مرتیکهی خر معلوم نیست چه غلطی کرده که…
سمت اتاق میرود و باقی جملهاش را نمیشنود.
از روی صندلی که بلند میشود؛ اهورا از داخل اتاق بلند میگوید:
-راستی از مهنا اینا چه خبر؟
نمیداند از دستش بخندد یا عصبی شود. تا همین دقایقی پیش برای مسعود خط و نشان میکشید و حال سراغ مهنا را میگرفت. جنسِ خراب!
-این یه قلم به تو مربوط نیست دیگه. تو همون بزنی تو دهن مسعود کافیه.
صدای اعتراض اهورا را نادیده میگیرد و همراه سوئیچ و گوشی خانه را ترک میکند.
**
تیک تیک ساعت روی دیوار اتاق به جنگ مغزِ پریشانم رفته است. نسیمِ خُنکی که از پنجرهی باز خودش را به داخل میکشاند هم نتوانسته مرهمی برای تن گُر گرفتهام باشد.
به رقص برگِ درختان حیاط که به دست باد ملایم تکان میخورند چشم دوختهام. دستانم را مشت و پاهایم را به زور عقل به زمین میخ کردهام. لبهایم از شدت حرص و خشم میلرزند و قلبم بیمحابا خودش را به قفسهی سینهام میکوبد، اما نه از سر هیجان که از سر خشم! توجیههای مسعود گوشم را پر کرده است و جملههای طلبکارانهاش ابرهای تیرهای که روی قلبم نشستهاند را آمادهی بارش میکند.
پلک میزنم و بزاق دهان را به زحمت میبعلم.
-چرا نمیفهمی میگم مجبور بودم… من دوست دارم بهار. زندگیمونم دوست دارم…
-زندگیای دیگه نمونده.
-اصلا تو با اجازهی کی دنبال من افتادی و تعقیبم کردی؟!
-دست پیش گرفتی که پس نیفتی؟ با سروصدا میخوای خودتو مبرا کنی نه؟
-مبرا؟ مگه خلاف شرع کردم؟
دو ابر نشسته بر روی قلبم به هم برخورد میکنند و صدای رعدش تمام تنم را میلرزاند…
بیطاقت در اتاق را باز میکنم و قدم به سالن که میگذارم، صدای سیلی بلند بهار به روی گونهی مسعود میخکوبم میکند. خانجون اخمکرده و مامان وا رفته از روی مبل نیمخیز میشوند. بابا انقدر کبود و بینفس نگاهشان میکند که وحشت به جان تک تک سلولهای تنم میفتد. پاهای بیجانم را سمت سالن میکشانم و میبینم که بهار با نگاهی بارانی و تنی رعشه گرفته، دست پایین میآورد:
-از همون راهی که اومدی برگرد. تموم شد… همه چی تموم شد…
پرههای بینی مسعود از شدت خشم باز و بسته میشوند و جای انگشتان بهار به روی صورت شیش تیغهاش سرخ شده است.
-این حرف آخرته؟ من برم دیگه برنمیگردم بهار. خودت هم بخوای دیگه من نمی خوامت ها.
مامان عصبی و شوکه قدمی جلو میآید و باید کور باشی که تنِ ظریف لرزانش را نبینی.
-خجالت بکش مسعود! گند زدی و باز طلبکاری؟
بابا به سختی از دستهی مبل گرفته و حین بلند شدن میغرّد:
-دست بابات درد نکنه با این بچه بزرگ کردنش! خودش هم که امشب نیومده تا شازده پسرش هر چی دلش خواست بارمون کنه…
بهار به میان حرف بابا میرود و همزمان شبنم نشسته در چشمانش به روی گونهاش میغلتد:
-اونی که دیگه تو رو نمیخواد منم. عادت به موندن کنارِ پس موندهی بقیه ندارم…
میلرزد و میبینم که چطور تلاش میکند سرپا بماند.
-برای همیشه برو.
بمیرم برای دردِ نشسته در روح و تنش… بمیرم برای تنِ رعشه گرفته از نامردی مردِ زندگیاش…
انگشت اشارهی مسعود که بالا میرود، خانجون پرغیظ صدا بلند میکند:
-از اینجا برو پسرجان. برو پیش زن و خانوادهت. دیدی که گفت نمیخوادت و برنمیگرده.
زن و خانواده را طوری خشمگین ادا میکند که غبغب زیر گلویش تکان میخورد.
مسعود پوزخند پردردی میزند:
-خانجون من اومدم شما پادرمیونی کنی زنم برگرده نه اینکه یادش بدین جلوی من دربیاد…
-به نوهام بگم برگرده پیش شوهری که حتی از کارش شرمنده هم نیست؟ زن گرفتی و گفتی بهار نازاست و حق منه، منم دندون میذارم سر جیگرم و میگم باشه، ولی دیگه ازم نخواه یاد نوهم بدم برگرده خونهت و تو رو با یه زن دیگه سهیم بشه. از زمان چند همسری هم خیلی وقته گذشته.
-به من که رسید؛ شد بد و زشت؟! چطور برای پسرتون عماد که بد نبود. چطور وقتی پسرتون دست یه زن دیگه رو گرفت و آورد تو این خونه، این حرفا رو نگفتین بهش؟
نفس در سینهام حبس میشود و گویا برای ثانیهای زمان میایستد. مویرگهای مغزم چیزی تا پارگی ندارند و نگاه آتشگرفتهام مسعود را نشانه میگیرد. جملات تحقیرآمیزش نه تنها مرا که همگیمان را شوکه کرده است. دهانهای باز مانده خانجون، پلک فشردن مامان و چشمان فرّاخ بابا گویای این موضوع است.
-یه جوری رفتار میکنین انگار خودتون پاک و طاهرین. سه تا از بچههام تو شکم بهار خفه شدن و بار آخرم دکتر گفت بهار دیگه نمیتونه بچهدار بشه. من کارم اشتباهه و آدم درستی نیستم باشه. فقط لطفا شما دیگه ادای آدم خوبا رو درنیارین وقتی پسرتون سر زنش هوو آورد و همگیتون ساکت شدین.
بابا با چشمانی از حدقه درآمده نعره میزند:
-ببند دهنتو پسرهی نفهم!
سمت مسعود که یورش میآورد، سکندری خورده و کنار عسلی به روی زمین سقوط میکند. دستش به گلدان روی عسلی میخورد و صدای جیغ و فریاد مامان و بهار همزمان میشود با صدای شکستن گلدان کریستال. شوکهام و گویی قدرت تکلمم را از دست دادهام. جز دهانی که مانند ماهی باز و بسته میشود، صدایی از حنجرهام بیرون نمیآید.
یک چشمم به باباست که کبود و بینفس تلاش میکند خودش را به مسعود برساند و مامان جلویش را گرفته و یک چشمم به مسعود که سرخ شده از عصبانیت موبایل و سوئیچش را برمیدارد و پرغیظ سمت در میرود.
نمیفهمم چه میشود. فقط لحظهای به خودم میآیم که گامهایم پرشتاب مرا سمت مسعود میکشانند. قبل از اینکه از در بیرون برود، گوشهی آستینش را پرخشم از پشت سر میگیرم. سمتم میچرخد و نعرههای بابا و صدای هقهق بهار هنوز هم میآید. نگاه بهتزدهاش که در چشمان خون گرفتهام مینشیند؛ لبهایم بعد از یک سکوت طولانی بیاذن من عقدهگشایی میکنند:
-زن گرفتنت ربطی به بهار و نازاییش نداره البته. تو قبل از اینکه بهار سقط کنه با اون زن رابطه داشتی. پس خیانتت رو ننویس به پای نازایی بهار. همین که اونشب پیام اون خانم روی گوشیت افتاد و رنگت پرید، اشتباه بودن کارت تایید میشه. پس حداقل انقدی وجدان داشته باش که اشتباهاتت رو پای بهار نذاری.
رنگش میپرد و من امشب بیرحمترین برکهای که از خود سراغ دارم هستم. آستین پیرهنش را به ضرب رها میکنم و نمیشود که زهرخند نزنم!
-تو همون شبی که تو حیاط این خونه با اون زن تلفنی حرف زدی و بعدش با وقاحت سر سفرهی خونهی ما نشستی، نشون دادی نه تنها میدونی که کارت اشتباهه و ادامه دادی، که حتی ذرهای شعور آدما برات مهم نیست.
بغضم در گلو میشِکَند اما مجالی برای اشکها نمیدهم:
-همینقدر بگم که زمین گِرده. ممکنه یه روزی هم تو جای امروز بابام باشی!
بیحرف و سردرگم میچرخد و با گامهایی بلند از پلهها پایین میرود. به سایهی بلندش که روی آجرهای دیوار حیاط افتاده نگاه میکنم و کمی بعد میان جنجال و همهمهی داخل خانه، صدای باز و بسته شدن در حیاط آخرین پردهی این نمایش را هم میاندازد.
روی پلهها سقوط میکنم و نگاهِ بیجانم میچسبد به مسیح که اخمکرده و سیگار به دست زیر چراغ پایه بلند نزدیک استخر ایستاده است. نگاهِ سرد و ابروهای گره خوردهاش مرا یادِ حرفهای مسعود می اندازد. نکند او شنیده است؟ سرم را آرام به دیوار کنار پلهها میکوبم:
-به خدا این نگاه یعنی شنیده.
حقیقت مانند سیلی به صورت تک تکمان خورده و جز یک لشگر شکستخورده چیزی از ما نمانده است. شدهایم سربازهای جنگی که با تن و بدن زخمی مجبور به عقب نشینی شدهاند. صدای فریادهای کمجان بابا و دشنامهایی که روانهی مسعود میکند، هنوز هم میآید. و مقابلم مسیحی ایستاده که نگاهش پر از درد و خشم تلنبار شده به روی هم است. مطمئنم که حرفهای مسعود را شنیده است. در و پنجرههای باز، صدای بلند مسعود و او که هر شب همین ساعات همراه اِویل وسط حیاط میچرخد؛ همگی دست به دست هم دادهاند تا او بشنود آنچه را که نباید.
دستانم را به دور تنم حصار میکنم و میبینم که خیره به من پُک عمیقی به سیگار میان انگشتانش میزند. نگاهش آنقدر عریان است که با وجود تاریکی شب و فاصلهی بینمان هم میتوانم خشمِ چشمان آشوبزدهاش را ببینم. او شنیده است و چه بد که ما همیشه مایهی عذابش بودهایم. با اینکه زمان آن اتفاق هولناک در خانهی عمو عماد، من خیلی کوچک بودم و هیچ چیزی به خاطر ندارم اما درکِ حال زنِعمو پری کار سختی است. اینکه خواهرت در خانهی تو، مرتکب قتل برادرشوهرت شود و بعد هم خودش را آتش بزند آنقدر سنگین و غیرقابل هضم است که حق داشت روانش به هم بریزد. زنِعمو پری را همیشه افسرده دیده بودم و این اواخر هم آنقدر حالش بد بود که مجبور شدند در آسایشگاه بستریاش کنند. مسیح کودکی خوبی را نگذرانده بود. بعد از مرگ عمو عادل، زنعمو پری از زخم زبان و نگاه دوست و آشنا بینصیب نماند و این باعث تشدید بیماریاش شد. عقد نسترن و عمو عماد هم آخرین ضربه را به پیکرهی او زد و بار آخر که در آسایشگاه بستری شد، مسیح برای همیشه از این خانهباغ کَند و آنقدر از ما دور شد که سالی یکبار هم نمیدیدیمش.
سیگارش که تمام میشود؛ از کنار بوتههای گلِ سرخ به آرامی سمت استخر میرود و قامت بلندش لابه لای درختان نزدیک استخر گم میشود. سکوت شب باغ و هوای خُنکی که جریان دارد تضاد عجیبی با درون تک تکمان دارد.
صدای بابا دیگر نمیآید اما هقهقهای ریز بهار همچنان به قوت خود باقیست و قلبم را مچاله میکند.
پلک میبندم و پیشانی به سنگِ خُنک دیوار میچسبانم. روزهای گذشته در تاریکی نشسته به روی چشمانم به نمایش در میآید.
ظهر جمعهی یک روز گرم بود. هوا دم داشت و باد کولر و حتی پنکهی قرار گرفته کنار پشتیهای لاکی رنگ هم نتوانسته بود از گرمای هوا بکاهد.
همهمان خانهی خانجون بودیم و هر کس مشغول کاری بود. زنعمو پری و مسیح از آمدن به مهمانی سرباز زده بودند و البته که دلیلش واضح بود. افسردگی حاد زنعمو و در خود فرو رفتنهایش باعث میشد که مسیح تا حد امکان او را از عمه انیس و نگاههای پرحرفش دور نگه دارد.
خوب به یاد دارم که میان همهمه و رفت و آمد عمه و مامان به داخل آشپزخانه، عمو عماد وارد سالن خانه شد. تنها بود و برعکس همیشه که یکراست به طرف مبل رو به روی تلویزیون کوچک میرفت، اینبار میان درگاه آشپزخانه ایستاد و نگاهش را به زمین دوخت. سنم کم بود اما آنقدر میفهمیدم که بدانم این نگاه دزدیدنهای عمو و اضطرابی که در رفتارش موج میزد، بیدلیل نیست.
و حدسم درست بود. دقایقی بعد وقتی که نسترن با لبهای رژ خورده و نگاهی براق بیمقدمه وارد خانه شد و کنار عمو ایستاد، حقیقت چون روز روشن شد.
بهتزدگی چهرهی همهی اهل خانه همزمان شد با تکان خوردن دست عمو و جملهی نسترن:
“عماد جان؟”
واکنشها متفاوت بود. از سوالهای ناباور عمه انیس تا اخمهای درهم آقاجون و گلههای همراه با گریهی خانجون. خانجونی که برای اولین بار زیر گوش عمو عماد زد و نالید:
” از پسرت؛ مسیح خجالت میکشیدی! زنت هنوز نمرده که جایگزینم آوردی! مردونگی و انصافت کجا رفته؟!”
تن لرزان خانجون و گونهی سُرخ از سیلی عمو عماد هم نمیتوانست زشتی این عمل را بپوشاند و فاجعه وقتی بود که همان وقت مسیح به همراه زنعمو پری وارد خانه شدند. خانجون قطعا اگر میدانست پافشاریاش برای حضور زنعمو در مهمانی آن روز نتیجهاش میشود؛ رو به رویی نسترن و پری، شاید هیچوقت آن روز تلاش نمیکرد مسیح را قانع کند تا مادرش را به مهمانی بیاورد. البته که توفیری در اصل ماجرا نمیکرد اما شاید از شدت فاجعه کمی کاسته میشد. نگاه چسبیدهی زنعمو به دستان حلقه شدهی نسترن به دور بازوی عمو عماد شاید تراژدیترین صحنهای بود که میدیدم. آن اشک حلقه زده در چشمان زیبایش و آن ناباوری نگاهی که عمو عماد را نشانه گرفته بود، حتی قلب مرا هم به درد میآورد.
پلک باز میکنم و اشکهای محبوس در کاسهی چشمانم دیدم را تار کرده است.
از مسیح و اِویل خبری نیست و دیگر حتی صدای هقهق بهار هم نمیآید. کاش این شب صبح شود، دیگر تحملی برای ادامهاش ندارم.
****
خیلی خیلی ممنونم، سورپرایز شدم
ممنون که پارت جدید گذاشتید❤️
❤️❤️❤️
اصغر نسناس من چطوره 😂
ندا این جا، ندا اونجا، ندا همه جا 😂
😂😂😂😂😂
من اصغرم بیشعور؟😂😂
دیوونه دارم لقب بهت میدم ک تو زندگیم ب هیشکی ندادم، یعنی انقد خاصی برام عزیزم 😝😎😌
مرسی 😂