***
به لاستیکهای چیده شده روی هم تکیه میدهد. گوشش پر است از صدای گازِ موتورهای پیست که هربار با سرعت از کنارش میگذرند. نگاهش به کلاه کاسکت میان دستانش است. تصویر سرتاپا سیاهپوش و اخم عمیق بین ابروانش روی شیشهی کلاه نقش بسته است. آفتابِ تیز ظهر دستکشهای چرم دستش را داغ کرده و حضور دانههای عرق را پشت گردنش حس میکند. دانههای عرقی که از موهای چندسانتیاش راه گرفته و بعد از گذر از شقیقه و گوش میان بلوز تنش گم میشوند. دست پشت گردنش میکشد و همزمان نوک کفشش را به روی آسفالت میکوبد. ذهنش در محاصرهی فکر و خیال است. فکر و خیالی که به برکه میرسد. مثل شاه شطرنجی توسط مهرههای رقیب کیش و مات شده است.
از بعد رفتن برکه، هر چه تلاش میکند به او فکر نکند بدتر میشود و تمام ذهنش را تصویر چشمان و لبخند او پُر میکند. گویا تمام تلاشهایش در برابر فاصله گرفتن از علی و دخترش به بنبست رسیده است.
گوشی میان جیب شلوار بیوقفه میلرزد و میداند که کسی جز عماد نیست. دو روز است که به نمایشگاه نرفته و قصدی هم برای رفتن به آنجا ندارد. دو روز است که به رفتن و دور شدن فکر میکند. دو روزی که هر چه فکر میکند، دلیلی برای ماندن در خانه باغ، جز عزیز نمییابد. پیرزن تمام این سالها تلاش کرده بود در حد توان کنارش بماند. تنها کسی که بعد از مرگ عادل، رفتار بدی با مادرش نداشت. زنی که بعد از ازدواج عماد با نسترن، اجازه نداده بود نسترن وارد خانه باغ شود و تا زمان زنده بودن مامان پری هم پا در خانهی نسترن نگذاشته بود.
اگر چه ته قلبش از عزیز هم دلخور است. انگار مخالفتش با ازدواج عماد و نسترن، بعد از فوت پری رنگ باخته باشد؛ کم اهمیت شد. با اینحال نمیتوانست منکر خوبیهایش شود.
کسی از پشت روی شانهاش میکوبد و صدایش میان صدای موتورهایی که به سرعت از بغل گوششان رد میشوند گم میشود.
گیج میچرخد و کسری ابرو بالا میاندازد:
-نمیری دیگه؟
اشارهاش به پیست است. کلاه دستش را در بغل کسری میاندازد:
-نه.
کسری کلاه را در هوا میگیرد:
-چیزی شده؟
دست داخل جیب میبرد و رو به آفتاب میایستد:
-نه.
-نافتو با نه بستن؟ هی نه نه.
لب تو میکشد و در حاشیهی آسفالت قدم برمیدارد.
-مسیح؟
توجهای به صدا زدنهای کسری نمیکند و فقط رو به جلو قدم برمیدارد.
شانهاش از پشت کشیده میشود:
-با توام ها مرد مومن.
به عقب میچرخد. آفتاب تیزی که به روی شیشههای عینک کسری افتاده مانع از دیدن چشمانش است.
-چته خب؟
دقیقا باید چه بگوید؟ از نسترن و فرزندی که در بطن دارد بگوید یا از دخترک موحنایی که این روزها نیمی از ذهنش را اشغال کرده؟ دخترکی که نامزد کاوه است و فکر به او هم درست نیست!
زبانش جملهای که در ذهنش میگذرد را تکرار میکند:
-یه مدت میخوام از تهران دور بشم.
***
نگاهم را بین رگالهای مانتو میچرخانم. انواع مانتو با شکل و رنگهای متفاوت. رنگهایی تابستانی که در عین قشنگی به بوتیک نیز رنگ و لعاب بخشیده و برخلاف دکور سرد و بیروحش، حس سرزندگی را فریاد میزنند. گرمای هوا و سر ظهر بودن باعث شده پاساژ و مغازهها خلوت باشند.
فروشندهی جوان با آدامسی در دهان خیرهی حرکاتم است:
-چیزی پسند کردین بدم تن بزنین؟
به موهای بلوندش نگاه میکنم:
-نه هنوز.
لبخند یک وری روی صورتش جا خوش میکند و قدمی جلوتر میآید:
-چه مدلی مد نظرتونه عزیزم؟
بیتوجه به سوالش گامهایم را سمت دیگری میکشانم. صبح به پیشنهاد مامان بهار را از خانه بیرون آوردم و نتیجهی خیابانگردیمان رسیده بود به این مغازه. بوتیکی در یک پاساژ. با خودم فکر کردم شاید خرید بتواند او را از این حالت دلمردگی و افسردگی بیرون بکشد. مانتوی ارغوانی را از روی رگال برمیدارم که ناخودآگاه چشمم به رگال مانتوهای اداری میفتد. سمت رگال میروم. سادهترین مانتو را انتخاب میکنم و سمت فروشنده میچرخم:
-از این سایز چهل بهم میدین؟
ضربهای به درِ چوبی اتاقک میزنم:
-بهار؟
-بله؟
صدایش پر از کلافگی است. لبخندی نرم روی لبهایم مینشیند:
-باز کنم؟
خودش زودتر در را باز میکند و با تیشرت و شلوار جین مقابلم قرار میگیرد. دیدن خرس روی تیشرتش لبخندم عمق میبخشد.
-اینو بپوش.
نگاهش را تا دستانم پایین میکشد:
-گفتم مانتو لازم ندارم بعد میری اداری میاری؟
مانتو را تخت سینهاش میکوبم:
-اینو بپوش حالا.
-ول کن برکه.
و بعد سمت جالباسی روی دیوار اتاقک میچرخد. دست که سمت مانتواش میبرد، بازویش را از پشت میگیرم:
-اینو تن بزن دیگه.
-مانتو اداری به چه کارم میاد آخه؟
آرام و محتاطانه لب میزنم:
-بالاخره که میخوای بری سرکار دیگه. لازمت میشه.
با مکث نگاهم میکند. نگاهی که پر از حسهای مختلف است.
قدم به داخل اتاقک میگذارم و آستین مانتو را از مچ دستش رد میکنم. سر که بلند میکنم؛ غم چشمانش را پوشانده است. به لبخندم عمق میدهم.
-کار هم که برای من ریخته.
مانتو را از پشتش رد میکنم:
-جوینده یابندهست. هیچ کاری تو دنیا غیرممکن نیست. بگردی کار هم هست.
و البته که میدانم غول بزرگ پیش رویمان بابا است. راضی کردن بابایی که هنوز طلاق را هضم نکرده و ته ذهنش امید به برگشت بهار دارد، مطمئنا استقبال نخواهد کرد از سرکار رفتن بهار. راضی کردن مردی سنتی که هنوز خیلی چیزها برایش جا نیفتاده قطعا راحت نیست.
نفسم را بیرون داده و سمت آینه میچرخانمش:
-چقدم بهت میاد.
و بالاخره لبخند کمرنگی روی لبهایش مینشیند.
**
گرمای هوا و آفتابی که از پشت شیشههای تاکسی تنم را هدف گرفته است، خیس از عرقم کرده. کلافه روی صندلی جا به جا میشوم که راننده جلوی در نگه میدارد. جلوتر از بهار پیاده میشوم و کلید به در میاندازم. سنگریزههای کف باغ به قدری داغ هستند که تصور میکنم گرمایشان از کف نازک کفش عبور کرده و به انگشتان پام رسیده است.
دیدن ماشین کاوه در گوشهی حیاط لبخند را مهمان لبهایم میکند. بالاخره بعد از چند روز در خود فرو رفتن و دوری از دورهمیهای خانوادگی پیدایش شده و این خبر خوبی است.
صدای لِخ لِخ صندلهای بهار از پشت سرم میآید و کمی بعد خودش کنارم قرار میگیرد. نگاهش به ساختمان خانجون است:
-عمه اومده انگار.
با هم از کنار ساختمان میگذریم و تعداد کفشهای جفت شده به روی ایوان خبر از حضور ترانه و عمه دارد. صدای خندان ترانه از پنجرهی نیمه باز آشپزخانه به گوش میرسد:
-یعنی عاشقتم خانجون.
لبخندم کِش پیدا میکند:
-مثل اینکه.
همزمان که وارد سالن خانهی خودمان میشویم، گوشی را بیرون میآورم و برای ترانه تایپ میکنم:
” زبون باز”
بهار یکراست به سمت حمام داخل راهرو میرود:
-میرم دوش بگیرم، خیس عرقم.
سری به نشانهی تایید تکان میدهم و پلاستیک خرید را روی تخت داخل اتاقش میگذارم. اتاقی که روزگاری متعلق به زمان مجردیاش بوده و حال باز سهم خودش شده است. چشم در اتاق مرتبش میچرخانم و نگاهم روی عکس چسبیده به در کمد میماند. عکسی از من و خودش در سنین کودکی. من با لبهایی شکلاتی و او با بستهای پفک در دست، به دوربین لبخند میزنیم. هر دو روی تخت چوبی زیر درخت انگور نشستهایم و موهای جفتمان دم اسبی بسته شده. انگشت به روی صورتهای خندانمان میکشم.
خارج شدنم از اتاق همزمان میشود با خروج مامان از سرویس بهداشتی. دستانش را با حولهی آویزان از دیوار خشک میکند:
-کی اومدین؟
-همین الان.
نگاهش را در خانه میچرخاند:
-بهار کجاست؟
همین وقت صدای باز شدن شیر آب حمام بلند میشود.
-رفته حموم؟
سر به تایید تکان میدهم و او سمت جانماز و چادر سفید روی عسلی میرود. چادر را که باز میکند و روی سرش میاندازد، دشتی از گلهای بنفش چادر احاطهاش میکنند. سجادهی سرخ رنگش را جلوی آفتاب تابیده روی فرش پهن میکند و همینکه دست بالا میبرد تا قامت ببند، به طرفش میروم:
-مامان؟
سمتم میچرخد:
-جان؟
کنارش میایستم و حالا سایهی هر دویمان به موازات هم روی قالی نقشه بسته است.
-باید یه کاری برای بهار بکنیم. تو خونه موندن افسردهش میکنه.
نگاهم را به چشمان غمگینش گره میزنم:
-با بابا حرف بزن به دوست و آشنا بسپره شاید شرکتی جایی نیروی کار بخوان.
شوکه میشود:
-نیروی کار برایچی؟
-برای بهار دیگه.
-چیزی شده؟ کار برای چی؟ مگه احتیاج مالی داره؟
صدای بلندش دستپاچهام میکند. هول دستانش را از روی چادر میگیرم:
-وای مامان!
از گوشهی چشم نگاهی به راهرو میاندازم و میان صدای ریزِ شُرشُر آب، آهسته لب میزنم:
-همین الان گفتم خونه نمونه بهتره. سرش یه جا گرم بشه کمتر فکر و خیال میکنه. کمتر به مسعود و بچههایی که از دست داده فکر میکنه…
به طرف سجاده خم میشود و جانماز را باز میکند:
-اسمشو کلاسی جایی مینویسیم. هر جایی که خودش بخواد. چرا برای چندرغاز بره سرکار؟ حال جسمیش هنوز خوب نشده بفرستمش سرکار؟
کلافه چادرش را میکشم تا نگاهم کند:
-مامان گوش کن. کلاس فوقش یکی دو ساعت تو روز سرگرمش کنه. بقیهش چی؟ باید وارد یه محیط کاری بشه تا حس مفید بودن بکنه. این حس کم بودن و سربار بودن کمرنگتر بشه.
مستاصل نگاهم میکند:
-بابات هنوز با غلط مسعود کنار نیومده. هنوز فکر میکنه مسعود میاد دنبال بهار و برمیگردن سر زندگیشون. نمیبینی شب تا صبح یه گوشه میشینه لام تا کام حرف نمیزنه؟ اخلاقشو ندیدی این روزا؟ الان برم بهش بگم برای بهار کار پیدا کن؟ فوری میگه: مردم میگن احتیاج مالی دارن دخترشو فرستادن سرکار. همین الانم صبح تا شب اعصابش برایچی خورده؟ به خاطر حرف مفت مردم.
ناخودآگاه ابروهایم به هم میچسبند:
-به مردم چه آخه؟ شما با بابا حرف بزن، بگو برای روحیه بهار خوبه. بمونه خونه مریض میشه. خودش بگرده یه جای مطمئن پیدا کنه.
سردرگم که نگاهم میکند؛ خم میشوم و کنار گوشش زمزمه میکنم:
-به خدا بهار خونه بمونه افسردهتر میشه. درسته به اون چندرغاز احتیاجی نداره ولی استقلال به هر زنی بال پرواز میده. چهار سال دانشگاه درس خونده که یه زمانی ازش استفاده کنه دیگه. پس چرا درس خونده؟ لطفا با بابا حرف بزن راضیش کن. رگ خوابشو فقط خودت بلدی.
عقب که میکشم سر تکان میدهد:
-حرف میزنم باهاش ولی بذار اول تکلیف طلاقش یکسره بشه. خیالمون راحت بشه بعد میگم.
عقبگرد میکنم:
-مرسی.
-زیر قابلمهی آش رو کم کن تَه نگیره.
همینکه وارد آشپزخانه میشوم، دوباره میگوید:
-یه کاسه بریز برای خانجون ببر.
پشت سنگ اپن میایستم:
-فکر نکنم یه کاسه کافی باشه.
سمتم میچرخد و لبهی تا خوردهی چادرش را درست میکند:
-چطور؟
-عمه و بچههاش هم اونجان.
ابرو بالا میدهد:
-یه قابلمه بریز پس. زیاده.
“چشم” آرامی زمزمه میکنم و همزمان به این فکر میکنم، کاسهای هم برای مسیح ببرم. مامان قامت میبندد و زمزمههای ریزش که بلند میشود، تصمیم میگیرم فعلا برای خانجون ببرم تا بعد.
همراه قابلمهی آش راهی خانهی خانجون میشوم. هوا به نسبت ساعتی پیش خنکتر شده اما آفتاب سوزان هلوهای روی درخت را چروکیده کرده است.
روی خاک باغچه هم به خاطر تابش مستقیم آفتاب ترکهای ریزی رویش افتاده است. نزدیک خانهی خانجون که میرسم، صداهای مبهمی از داخل خانه میآید. صدایی شبیه زمزمه و پچ پچ چند نفر. نزدیکتر که میروم صدای کاوه و عمه واضح میشود.
-یعنی چی مامان؟ چرا همچین فکری کردین؟ لطفا دیگه حرف این وصلت نزن و همینجا چالش کن!
پشت در خشک میشوم. چیزی نمانده قابلمهی آش میان دستانم سُر بخورد که سفت میگیرمش. کنجکاو شدهام اما از فالگوش ایستادن هم خوشم نمیآید. همینکه قدمی به عقب برمیدارم، صدای ناباور عمه بلند میشود:
-چی میگی کاوه؟ اون بچه الان دیگه نامزدته!
-چه نامزدی مادر من؟! من کِی گفتم دوسش دارم که جلو جلو همه چی رو به هم دوختین و تنمم کردین؟!
-اگه نمیخواستیش چرا دم به دقیقه دستشو میگرفتی و با خودت بیرون میبردی؟ چرا باهاش میگفتی و میخندیدی؟
پلک میزنم و در تلاشی احمقانه مدام از خودم میپرسم راجع به چه کسی صحبت میکنند؟
صدای کاوه پر از کلافگی است:
-مامان! من هر روز تو بیمارستان با ده تا پرستار و دکتر زن میگم و میخندم، پس باید با همشون ازدواج کنم؟
زانوانم میلرزد و نفس در سینهام راه گم میکند. ریسهای از لامپهای کوچک مدام میان ذهنم روشن میشود. ریسهای که نامم را بزرگ و پررنگ به نمایش درآورده است. تلاشهایم برای پس زدن اسمم با جملهی آخر کاوه به بنبست رسیده است.
پلک میزنم و اشک مانند مارِ زخمی به چشمانم نیش میزند. روزهاست در رفتارهایش دقیق شدهام برای پیدا کردن حس یا علاقه و حال که خیال میکردم دوستم دارد، باید اینگونه شود؟لبخندهایش را طور دیگری تصور میکردم و حالا میگفت، با همه اینگونه میگوید و میخندد!؟
صدای عمه از حرص و خشم میلرزد:
-من کار به اون پرستار، دکترا ندارم ولی غلط کردی دست بچهی برادرمو گرفتی و همه جا دنبال خودت کشوندی. حالا که همهی فک و فامیل شما رو نامزد هم میدونن، میخوای زیرش بزنی؟ جواب داداشمو چی بدم کاوه؟ چرا نمیفهمی اسم گذاشتیم روی دختر مردم!
-لااله الا الله… من میگم هیچوقت برکه رو به چشم همسر ندیدم، شما از آبرو دم میزنی؟ اصلا کی گفته بدون اینکه به من بگین جلوتر برین قول و قرار بذارین؟
ناخنهایم به بدنهی فلزی قابلمه چنگ میزنند و مانند ماهی دور مانده از آب؛ پلک میزنم و دهان باز میکنم تا شاید بتوانم ریههایی که نفس کشیدن را از یاد بردهاند به تقلا بیاندازم. قدمی به عقب برمیدارم و نور خورشید نگاه تارم را هدف میگیرد.
آخرین ضربه صدای خفهی ترانه است که بلند میشود:
_ولی برکه دوستت داره… گناه داره به خدا.
کاش ترانه لال شود و دیگر ادامه ندهد! کاش غرور و حیثیتم را بیش از این به باد ندهد! من کِی از دوست داشتن کاوه سخن گفته بودم که این چنین چوب حراج به آبرویم میزند؟ منی که هنوز بین حسم به کاوه گیر کرده بودم، چه زمان فریاد زده بودم دوستش دارم که حال دوست داشتنم را فریاد میزنند؟!
گیج و منگم و پاهایم به هر سویی برای گریختن میاندیشند. هر کدام از اعضای بدنم ساز خودشان را میزنند و این وسط تنها قلبم است که حس میکنم به خونریزی افتاده. حسِ پس زده شدن آنقدر پررنگ و قوی میان رگهایم به جریان افتاده که حس میکنم آسمان آفتابی به یکباره ابری شده و ابرهای تیره روی سرم قرار گرفتهاند.
با اینهمه نمیتوانم بیش از اینجا بایستم تا غرور و شخصیتم را نشانه بگیرند. ظرف آش را محکمتر گرفته و با قلبی که از درون میگرید؛ ضربهای کوتاه به در میکوبم و قدم به داخل میگذارم.
-تو از کجا…
با ورودم حرف در دهان کاوه میماند و رنگ از رخ ترانه و عمه میپرد. زمان برای لحظاتی از حرکت میایستد. سه جفت چشم مبهوت به من چشم دوختهاند و چقدر سخت است وانمود کردن. هر سه نزدیک درگاه آشپزخانه ایستادهاند. لبخندِ همیشگی را روی لبهایم مینشانم:
-سلام.
دستانم میلرزند اما ظرف آش را بالا میگیرم:
-خانجون نیست؟
چشم میگردانم و شبنم نشسته در چشمانم، دیدم را تار کرده است. میبینم که دستان کاوه میان موهایش چنگ میشود و نگاه مستاصلش زمین را هدف میگیرد. عمه دستانش را در هم میپیچاند و صدای جیرینگ جیرینگ النگوهایش بلند میشود:
-سلام عزیزم. تو باغ نبود؟ رفت به سگ مسیح غذا بده.
کاوه به سمت مبلهای سالن راه میفتد و ترانه که گویی خیالش راحت شده؛ سمتم میآید:
-بهبه آش رشتهست؟
انگشت به کنار درِ قابلمه میرسانم و کمی عقب میزنمش. نگاه ترانه به پیازهای طلایی رویش میچسبد و لبخندش عمیق میشود:
-دست زندایی درد نکنه.
قابلمه را به دستش میسپارم و برای اولین بار دلم میخواهد از خانهی خانجون بگریزم. نگاهِ پردردم سمت کاوه میچرخد که کیف به دست، قصد خروج از خانه را دارد.
قدمی به عقب برمیدارم و چقدر حرف زدن سختتر شده است:
-میرم…پیش خانجون.
مجال نمیدهم و میچرخم سمت ایوان. تند از پلهها سرازیر میشوم و اولین اشک محبوس در کاسهی چشمم بالاخره رها میشود. دمپایی تا به تا هم نمیتواند مانع از حرکتم شود. به کنار باغچه که میرسم صدایش بلند میشود:
-برکه؟
نفس در سینهام حبس میشود. قلبم لحظهای از حرکت میایستد و بعد پرقدرت میکوبد. وسط حیاط خشک میشوم. صدای کشیده شدن کفشهایش به روی سنگریزهها گوشم را پر میکند و همزمان چند نفر در سرم به صدا در میآیند. یکیشان مرا به گریختن و فرار از او تحریک میکند و دیگری سرزنشم میکند از این فرار. میان جدالی که درونم به راه افتاده، ماندن را انتخاب میکنم. دست زیر چشمم میکشم و به عقب میچرخم. نگاهم که در نگاهِ سرگردانش گره میخورد؛ لبخندِ لرزانی میزنم:
-بله؟
رو به رویم میایستد و فاصلهی بینمان به قدِّ یک متر هم نیست. عینک را از روی چشمانش برمیدارد و به همراه کیفش را به دست دیگرش میدهد:
-خوبی؟
به جان کَندن لب میزنم:
-ممنون. خودت بهتری؟
اشارهام به آن روز بیمارستان است و چقدر خوب که او باهوش است و نیاز نیست با این بُغضی که تا چشمانم هم قد کشیده توضیح اضافهای بدهم.
لبخند روی لبهای باریکش جای میگیرد:
-ممنون بابت اون روز. خوب که… نیستم ولی خب دنیا منتظر حالِ ما نمیمونه.
سر به تایید تکان میدهم و نگاهم را در اطراف میچرخانم. آفتاب در حال غروب است و چراغهای حیاط یک یک در حال روشن شدن هستند. از گوشهی چشم این پا و آن پا شدنش را میبینم و میدانم که تا اینجا آمدنش بیدلیل نیست. آمده تا مطمئن شود چیزی نشنیدهام یا اگر شنیدهام هم دلخوری نباشد.
انقدر ویران و به هم ریختهام که دلم یک جای خلوت و به دور از هیاهو میخواهد. جایی که بتوانم دقایقی با خودم، قلبم و ذهنم خلوت کنم.
-برکه…
مکث میکند و تعللش میترساندم. نمیخواهم حالا و در این دقایق از چیزی حرفی بزند.
باز شدن در و ورود مسیح به حیاط، برایم همان دمِ مسیحایی است. نگاهِ متلمسم را به او میدوزم اما او آنقدر در خود فرو رفته است که متوجهمان نمیشود و همراه موتورش به آن سمت حیاط میرود.
کاوه به دور شدنش چشم دوخته و همین که میان شاخ و برگ درختان گم میشود؛ لب باز میکند:
-باید با هم حرف بزنیم.
دستی میان موهایش میکشد و نگاهش را تا چشمانم پایین میآورد:
-کِی وقت داری؟
فکرش آنقدر مشغول و به هم ریخته است که درِ نیمهباز سوئیت کنجکاوش نمیکند. موتور را همان حوالی؛ زیر درخت پیرِ گردو پارک میکند. گوشی برای بار چندم میان جیب شلوار جین میلرزد و بالاخره صبرش تمام میشود. چنان پرخشم گوشی را از میان جیب بیرون میکشد که صدای سایش ناخنهایش به پارچهی شلوار، چهرهاش را درهم میکند. موبایل را به گوش میچسباند و بدون اینکه مجالی به فرد پشت خط بدهد، با صدایی که بیشباهت به فریاد نیست میغرّد:
-راحتم بذار…
پرههای بینیاش از شدت خشم باز و بسته میشوند و همزمان با سکوت سنگین پشت خط، پاهایش روی پادری پشت در متوقف میشوند:
-از صبح بیشتر از بیست بار زنگ زدی که چی؟ چرا ول نمیکنی؟
سکوت پشت خط که طولانی میشود؛ سر به سمت آسمان میگیرد و نفسش را پرحرص رها میکند. نورِ نارنجی غروب چشمانش را نشانه میگیرد. پلک بر هم میکوبد و صدای آرام اما کوبندهی عماد گوشش را پر میکند:
-آروم که شدی زنگ بزن با هم حرف بزنیم. حرف؛ نه داد و فریاد.
و تماس به رویش قطع میشود. دندان روی هم میساید. موبایل میان انگشتان فشرده میشود که در روی پاشنه میچرخد و صدای لولاهایش بلند میشود. نگاهِ عاصی و پرخشمش با چشمان نگران خانجون تلاقی میکند.
-سلام.
تمام تلاشش این است خشم بیحد و حرصی که مانند موجهای خروشان دریا درون مغزش سونامی به راه انداختهاند، دامن خانجون را نگیرد. سر به زیر میاندازد و سر اِویل را از پشت پیرهن گلدار خانجون میبیند. اِویل نگران و دلتنگ نگاهش میکند.
-سلام عزیز.
-خوبی مادر؟
گوشهی لبش بالا میرود اما نه برای لبخند، میزبان پوزخندی تلخ میشود.
-خوب. خیلی خوب.
سر که بلند میکند؛ خانجون قدمی به سمتش برمیدارد:
-چیشده؟ چرا انقدر پریشونی؟
-مهمونی خونهی عروسِ باردارت خوش گذشت؟
پلکهای خانجون که مستاصل به روی هم میفتد؛ نه تنها عقب نمیکشد که اینبار صدایش خشدار و زبانش تیزتر است:
-این میشه هفتمین نوهت نه؟
زبان روی لبِ پایین میکشد:
-مبارک باشه!
خانجون دلگیر و مادرانه نگاهش میکند:
-غذای اِویل رو دادم. برای افطار بیا اونور. تنها نمون.
لبخندی کوچک هم سنجاق به لبهای باریکش میکند:
-دلمه گذاشتم.
آبیهای مهربان و پر از سادگی خانجون بالاخره مجبورش میکنند از موضع طلبکاری و خشم فاصله بگیرد. پشیمان از تندیاش، موهای کوتاهش را به چنگ میکشد و با گامهایی بلند به داخل خانه میرود:
-دارم میرم شمال.
با کفش راه اتاق را در پیش میگیرد و صدای قدمهای خانجون را از پشت سر میشنود.
-شمال چرا؟ مسیح؟
ساک ورزشی مشکی را از زیر تخت بیرون میکشد. از گوشهی چشم خانجون را میان چارچوب میبیند.
-چند روزه میری؟
آخ جون کاوه داره میره کنار مرسی نویسنده عزیز و خوش قلم.
خوب تا اینجا حدسم در مورد مسعود و بهار درست در اومد. باباهه هم عمراً کوتاه بیاد که بهار بره سر کار پس افسردگی میگیره.
کاوه میخواد مادر محمد رو بگیره. عذاب وجدان مرگ بچه کوچیک و تن زخمی مریضی مادر مریض داغدیده رو آروم کنه و البته حتماً علاقهای هم هست.
دنیا گِرده و علی از همه جهت خورده، دخترهاش لابد عیبی دارند که ملت سرشون هوو میارن یا تو دوران نامزدی ولشون میکنن، پس اولین خواستگار که برادر زنعموهه باشه باید بله بشنوه که ننگ به بار نیاد. مسیح هم که داره میره. اگه حتی قبل از عقد برکه برگرده، حتی اون موقع دست بزاره رو برکه، دقیق پروانه ساخته ازش. پروانهای که خود علی سالها قبل ساخته بود. دختری که نامزد داره ولی مردم میگن هوش و حواسش جای دیگه پیش یکی دیگه است.
باور کنید یا نه، دنیا گرده.
چرا باور نکنیم…
من فک میکنم،ما جواب همه کارای خوب و بدمون رو از این دنیا میگیریم.. یجورایی کارما.
تاوانمون رو میدیم.
همه نه، اونی که خدا یه ذره بهش رحم کنه این دنیا جواب میده. اما وای به حال اونی که صاف و راست و بی مشکل سر از اون دنیا در بیاره. اونوقت کاش خدا دروغ گفته باشه در مورد بلایی که اون ور سر زندگیبه هم زنها میاره.
فقط، خدا دروغ نمیگه
درست… ما ک از اون دنیا خبر نداریم، آخه خدا انقدر ارحم الراحمینه ک میبخشه…
کائنات هرکاری کنی ب خودمون برمیگردونن..
ببخشیدا نظرات شمارو دوست دارم، براهمین نظر دادم.
همیشه کامنت شمارو تایید میکنم میبینم چقد خوب حرف میزنین
خاهر منو تو چقد نظراتمون شبیه هم هست 😌
وا،مگ یادت رفته دوقلو بودیم، فقط تورو گذاشتن پرورشگاه بزرگ شدی 😂 😂
فدای اون ابروهای قاجاریت بشم من 😂
میشه بیشتر پارت بزاری ؟؟؟؟
من دارم دیوونه میشم انقد که خوبه♥️
بیشتر پارت بزار قررربونتتت برم♥️😂(با لحن بچه تو مهمونی)
عههه مسیح مسیح که میگن شمایی؟😂
آره خود خودشه بگیر نزا در بره
میره شمال برکه رو تنها میزاره 😂😂😂😂 😂
😂😂😂
آره خودمم.فرمایش؟!😂
هیچی خاهرم خاست بت بگه هوای برکه رو داشته باش 😂
انقدم خود خوری نکن 😂
عالی مثل همیشه
ولی چه میسه اگه روزی دوتا پست بدین
ایول دلم واسه برکه سوخت ولی دست خوش اینجوری که خیلی بهتره
هنوز نخوندم ولی عالیه😁❤