**
پاهایش را دراز کرده و روی عسلی پیش رویش قرار میدهد. بیحوصله شبکهها را عقب و جلو میکند، به امید اینکه برنامهی به درد بخوری پیدا کند. اما بیفایده است.
عصبی کنترل را روی مبل کناری پرت میکند و سر به پشتی مبل میچسباند. نفسش را فوت کرده و خیره سقف به زندگی روتین و پر از تنهاییاش فکر میکند. مدتهاست که از این تنهایی؛ خسته و بیزار و است. دلتنگ است؛ دلتنگ مادری که روزهای آخرش را در یک آسایشگاه روانی گذرانده و در غریبترین حالت ممکن به خاک سپرده شده بود. پلک میبندد و پشت پلکهایش تصویر مادر جان میگیرد. زنی ریزه با پیراهنهای بلند و نقش گلهای ریز، پوست مهتابی و گونههای گل انداخته، موهای سیاه و شبرنگی که در خانه آزادانه روی شانه رها میکرد. لبخند مهمان لبهایش میشود.
دوست نداشت این تصویر را با تصویر روزهای آخرش عوض کند. روزهای آخری که لاغر و پژمرده بدون کلامی به نقطهای زل میزد. روزهایی که جهنمش بود.
با صدای تقهای که به در ورودی میخورد، پلک باز کرده و راست مینشیند. از همانجا بلند میگوید:
_بله؟
_مسیح؟ پسرم؟
تند از روی مبل برمیخیزد و به طرف در قدم برمیدارد.
_بیا داخل عزیز.
قبل از اینکه به در برسد، در باز شده و عزیزش میان چارچوب در قرار میگیرد:
_چرا نیومدی اونور مادر؟!
به قابلمهی میان دستانش زل میزند و خجالتزده لب میزند:
_چرا زحمت کشیدی عزیز.
عزیز اخم درهم میکشد و قابلمه به دست، سمت آشپزخانهی کوچکش میرود:
_چه زحمتی مادر. تو که نمیای، مجبورم خودم بیام. شام که نخوردی هنوز؟
پشتسرش وارد آشپزخانه میشود و قابلمه را از دستان چروکیدهاش بیرون میکشد:
_شما زحمت نکش. خودم میکشم.
_دوست دارم خودم بریزم. تازه میخوام بمونم و ببینم که تا ته میخوری. لاغر شدی.
خندهاش میگیرد. به خودش اشاره میکند:
_گولاخ به این گندگی رو میگی لاغر؟
عزیز همانطور که در پی یافتن چیزی، در کابینتها را یکی یکی باز میکند، اخمش غلیظتر میشود:
_اگه من مادرم که میبینم لاغر شدی. نمکدونهاتو کجا گذاشتی؟
به طرفش میرود و کابینت بالای سرش را باز میکند. نمکدان را به دستش میدهد و میپرسد:
_اقاجون کجاست؟ خوبه؟
عزیز همانطور که فرز و فرفرهمانند غذا را روی میز وسط آشپزخانه میچیند، دلخور میگوید:
_چرا نمیای که از خودش بپرسی.
تنها لبخند کم جانی میزد.
عزیز به میز اشاره میکند:
_بیا بشین که امشب تا حلیمه نبینه همش رو خوردی، ولت نمیکنه.
تک خنده زده و صندلی را عقب میکشد:
_خودتم بشین عزیز.
_من خوردم مادر.
قاشق به دست گرفته و روی بشقاب خورش خم میشود:
_به به چه بو و رنگی داره.
سر که بلند میکند، عزیز با لبخندی پرمحبت خیرهاش است. لبخند میزند:
_بشین دیگه خوشگله. حالا یه شبم دوبار بخور. نکنه توام رژیم گرفتی.
عزیز با خندهی نمکی صندلی مقابلش را عقب میکشد:
_ایرادی داره منم رژیم بگیرم؟ فقط شما جوونا بلدین مگه؟
قری به گردنش داده و با صدایی نازک شده ادامه میدهد:
_هرچند من هیکلم بینقصه و احتیاجی به رژیم ندارم ولی خب…
صدای نازک شده و چشمان باریک شدهی عزیز انقدر بامزه است که نمیتواند مقاومت کند و پقی زیر خنده میزند. از شدت خنده سرش به عقب پرت میشود و قهقههاش به هوا برمیخیزد.
عزیز سر روی شانه کج کرده و مهربان میگوید:
_چقد دلم برای خندههای این مدلیت تنگ شده بود.
ناگهان میان خنده مکث میکند. دهان باز ماندهاش را جمع کرده و سرسری قاشق را پر کرده و به دهان میبرد:
_خیلی خوشمزهس.
عزیز پرحسرت آه میکشد:
_نوش جونت مادر.
از پشت میز بلند شده و بشقاب به دست به طرف سینک میرود:
_ممنون عزیز.
صدای عزیز از پشت سرش بلند میشود:
_نوش جان. فردا که میای؟
در سکوت بشقاب را درون سینک رها میکند و چیزی نمیگوید. حضور عزیز را که پشت سرش حس میکند، میچرخد و با ابروهایی درهم، پارچ را از دستش میگیرد.
عزیز مصرانه لب میزند:
_مسیح؟!
لب میفشارد و با مکث جواب میدهد:
_میام.
گل لبخند روی لبهای عزیز مینشیند:
_قربونت برم.
خدا نکنهای آرام زیر لب زمزمه میکند.
_زودم بیای. همه هستن فردا.
نمیخواهد اوقات تلخی کند. عزیز را بیش از هرکسی در این دنیا دوست دارد و برایش جان میدهد، دیگر تحمل یک مهمانی چندساعته که خیلی سخت نبود، بود؟!
_سعی میکنم زود بیام.
عزیز پا به پا میشود و آرام و پرتردید میگوید:
_باباتم میاد.
اسم پدرش که به میان میآید، دستش نرسیده به شیر آب خشک میشود. پلک میفشارد و نفسش را پرحرص بیرون میدهد. مدتی مکث میکند و در نهایت با حرصی که از وجودش میجوشد، میپرسد:
_با نسترن؟
صدای خفهی عزیز از پشت سرش بلند میشود:
_ نسترن و برادرش.
پوزخندی کج روی لبهایش جا خوش میکند. نسترن کم بود که برادرش را هم میخواهد با خود بیاورد. حرفی نمیزند. اصلا چه بگوید؟ اینهمه سال اعتراضش به کجا رسیده بود؟ آخرش هم او بود که از خانه دل کَنده بود…
شیر آب را باز کرده و اسکاچ را برمیدارد که عزیز کنارش میایستد و اسکاچ را از دستانش بیرون میکشد:
_من میشورم. تو برو بشین.
بیمخالفت عقب میکشد و با پاکت سیگار راهی باغ میشود.
برکه
به حد مرگ عصبانی هستم و هوش و حواسم به قدری درگیر بیادبی مسیح است که اشتباهی به جای کفگیر، ملاقه آوردهام.
مامان نگاه چپی به دستانم میاندازد:
_این کفگیره الان؟!
پوفی میکشم و بیحرف به طرف کشوی کنار گاز میچرخم. اینبار کفگیر را برمیدارم و به دستانش میسپارم که مچ دستم را میگیرد و نگاهی کوتاه به سالن میاندازد. خیالش که راحت میشود، کسی صدایمان را نمیشنود، آهسته و اخمآلود میپرسد:
_چی میگفتین تو حیاط با مسیح؟!
متعجب و کلافه نگاهش میکنم:
_هیچی. چی باید بگیم؟!
اخمش غلیظتر میشود:
_بابات خوشش نمیاد با مسیح گرم بگیری. چندبار بگم؟ حواستو جمع کن، عصبیش نکنی.
شوکه لب میزنم:
_من کِی با مسیح گرم گرفتم؟ فقط سلام کردم و خواستم بگم دیگه سگشو ببنده تا من هی دم به دقیقه زهره ترک نشم، همین.
ابرو تاب میدهد و به طرف قابلمهی روی گاز میچرخد:
_همینم بابات بفهمه باز میخواد یه هفته اخم و تخم کنه برای من.
با آمدن بهار به داخل آشپزخانه، پرحرص لب میفشارم و به سمت یخچال میروم.
بهار با آن شکم گِرد و کوچکش، هن هنکنان روی صندلی وسط آشپزخانه مینشیند و رو به من میپرسد:
_چی پچ پچ میکنین؟
مامان زودتر از من جواب میدهد:
_هیچی. امروز رفتی دکتر؟
بهار سر تکان میدهد:
_آره رفتم. خداروشکر همه چی خوب بود.
مامان زمزمه میکند:
_خداروشکر. سونو هم رفتی؟
کاسهی سالاد را از یخچال بیرون میآورم و همانطور که گوشم به توصیههای پزشکی دکترِ بهارست، میپرسم:
_سس کجاست مامان؟
_کنار آبلیمو. طبقهی دوم.
بشقاب به دست سمت میز غذاخوری میروم که بابا سر از فاکتورهای پیش رویش برداشته و کوتاه نگاهم میکند:
_سفره رو روی زمین بندازین.
بیحرف بشقابها را روی قالی وسط سالن میگذارم و به آشپزخانه برمیگردم.
مامان سینی لیوانها را به سمتم میگیرد که کوتاه میگویم:
_سفره کجاست؟
سینی را عقب میکشد و سوالی نگاهم میکند.
_بابا گفت سفره بندازم.
پوفی کشیده و به کشوها اشاره میکند:
_سفره بزرگه رو بردار. آبی رنگه.
سفرهای که گفته است را برمیدارم و به سالن برمیگردم. حین پهن کردن سفره، نگاهم به بهار است که حوله به دست سمت شوهرش که از داخل سرویس بیرون آمده، میرود.
همینکه بلند میشوم، بهار میگوید:
_برکه، بیزحمت گوشی مسعود رو میاری؟ تو آشپزخونه جا گذاشتم.
سری تکان داده و سمت میز داخل آشپزخانه میروم. به محض اینکه گوشی را برمیدارم؛ برایش پیام میآید و ناخواسته نگاهم به نیمی از پیام که روی صفحه نمایش داده شده، میافتد.
” معلوم هست کجایی؟ من حالم بده لعنتی. پاشو….”
شمارهی ثبت شده به نام لوله کش و متن پیام شوکهام میکند. لحظاتی مبهوت و ناباور به پیام خیرهام که صفحهی گوشی خاموش شده و مرا به خود میآورد. هزاران فکر و حدس همزمان به سمت مغزم هجوم میآورد و تمام تلاشم این است سر افکار بدبینم فریاد بکشم و بالاخره موفق میشم روی افکار منفیام با جملهی ” به تو ربطی نداره و انقد زود قضاوت نکن. ” افسار بکشم.
_برکه؟!
بلند شدن صدای شاکی مامان، پاهای بیرمقم را به حرکت در میآورد. به سالن برگشته و چشم غرهی مامان را فاکتور میگیرم و گوشی را به دستان بهار میسپارم. نمیدانم قیافهام چطور شده است که بهار متعجب نگاهم میکند اما زور میزنم که نگاهم به طرف مسعود کشیده نشود و کنار بابا جا مینشینم.
بشقاب را از وسط سفره برمیدارم و برای خودم برنج میکشم اما همزمان و نامحسوس حرکات مسعود را هم زیرنظر گرفتهام. اینکه بعد از دیدن گوشی و پیام به سرعت سربلند میکند و به دنبال من میگردد را پای چه بگذارم؟! اینکه حس میکنم ته نگاهش کمی مضطرب است را پای چه؟!
وجدانم اما نهیب میزد:
” به تو ربطی نداره. انقد زود قضاوت نکن. ”
بازدمم را عمیق بیرون داده و اولین قاشق برنج را درون دهانم جا میکنم. با هر چرخش فک سعی در عقب راندن آن پیام و افکار منفی مربوط به آن هستم و بالاخره دیدن توجههای زیرپوستی مسعود به بهار دل آشوبزدهام را آرام میکند.
میان صدای برخورد قاشق با بشقابها و صدای اخبار از تلویزیون، همینکه مسعود، لیوان دوغ را با محبت کنار دست بهار میگذارد، افکار منفی پر میکشند و نسیمی خنک دلم را نوازش میکند.
بعد از شام، دلم هوای خانجون را میکند. امروز وقت نکرده بودم به دیدنش بروم و عجیب دلتنگ عطر دستهای حنا زدهاش هستم. نمیدانم شاید هم دلم فرار میخواهد؛ فرار از موضوع پیش آمده.
ظرفها را داخل ماشین ظرفشویی میچینم خطاب به مامان که سرگرم چیدن میوهها داخل دیس است، میگویم:
_مامان من برم یه سر پیش خانجون؟
با اخم نگاهم میکند:
_فردا رو ازت گرفتن؟ نمیبینی مهمون داریم؟ باید حتما به مسعود بربخوره؟
شوکه نگاهش میکنم. کمی بعد دهان باز ماندهام را جمع کرده و لبخند میزنم:
_چشم نمیرم. این دیگه اینهمه دلخوری و اخم نداره که.
با همان نگاه اخمو میچرخد و فرز توت فرنگیها را هم میچیند:
_فردا صبح یکم زودتر برو که به خانجونم کمک کنی.
روی صندلی وسط آشپزخانه مینشینم و چشم دیگری زمزمه میکنم.
همراه با دیس میوه قصد خروج دارد که لحظهای کوتاه نگاهم میکند:
_برو یکم از باغچه کاهو بیار، بشور. با سرکه میچسبه.
همراه با سبدِ کاهوهای تازه به طرف خانه راه میافتم که با شنیدن زمزمههای پرحرص مسعود ناخودآگاه میایستم. دورتر از من جایی در تاریکی میان درختان ایستاده و لامپ درون باغ کمی از صورتش را روشن کرده است.
_مگه بهت نگفتم به این شماره تحت هیچ شرایطی پیام یا زنگ نمیزنی؟ براچی پیام دادی باز؟
خشک شده بر جای میمانم و حتی بلعیدن بزاق دهانم هم برایم سختترین عمل ممکن میشود. تنها عضو فعال بدنم گوشهایم است که با قدرت و بیکم و کاست تمام کلماتی که از دهان مسعود بیرون میآید را میبلعد.
_اگه بهار میدید چی؟! تو چرا نمیفهمی وقتی جواب نمیدم یعنی جایی گیرم!
ثانیهای سکوت میشود و دوباره صدای غضبناکش بلند میشود:
_برای من روضه نخون! گفتم میام یعنی میام امشب. دیگه هم زنگ نزن!
صدای قدمهایش را نزدیک میشود و کمی بعد بدون اینکه متوجهی من شود، به داخل خانه برمیگردد. اما من همچنان خشک شدهام و قدرت حرکت ندارم.
افکار منفی که از ساعاتی پیش به زور عقب رانده بودم دوباره عین ویز ویز زنبور به سمتم حمله میکنند...
چندبار پشت هم پلک میزنم و در نهایت درمانده مینالم:
_باید چیکار کنم؟!
_فضولی نکنی!
با شنیدن صدایش آن هم درست از بغل گوشم در جا میپرم و وحشتزده به سمتش میچرخم.
بیخیال پُکی به سیگار میان دستش میزند و نمیدانم چرا در آن بلبشو چشمم به خالکوبی روی انگشت وسطش میافتد.
پوزخند کجی روی لبهایش جا میگیرد و خاکستر سیگار را با یک حرکت میتکاند:
_قراره تا صبح وایستی اینجا و نگام کنی؟!
مبهوت نگاهش کرده و چندبار دهان باز میکنم چیزی بگویم اما لال میشوم.
دست دراز میکند سمتم و شوکه عقب میکشم که لبخندی کج روی لبهایش جا میگیرد.
چند کاهو برمیدارد و بیتوجه راهش را میگیرد و میرود.
آنقدر میمانم تا از تیررس نگاهم دور میشود.
مسیح
غذای اِویل را جلویش میگذارد و دستی روی سرش میکشد:
_امروزو باید تو خونه بمونی پسر.
اِویل سر بلند کرده و خیره نگاهش میکند. لب کج کرده و شانه بالا میاندازد:
_امروز مهمون بازیه و خلبانم که فوبیای تو رو داره. عوضش بعدازظهر میبرمت گردش.
روی سرش را میبوسد و به طرف گوشی جا مانده روی کانتر میرود. نگاهی کوتاه به تماسها و پیامهایش میاندازد و همه را سرسری رد میکند تا اینکه میرسد به پیام آمده از سمت کسری.
لب زیرینش را به دندان میکشد و پیام را باز میکند:
” امروز چرا نیومدی؟ ”
کوتاه جواب میدهد:
” خونهی عزیز دعوت بودم. ”
پیام را ارسال کرده و سمت اتاق راه میافتد. جلوی آینهی داخل اتاق میایستد و حولهی دور کمرش را باز کرده و شلوار روی تخت را تن میزند. با همان حوله قطرههای آب نشسته روی موهای چندسانتیاش را میگیرد.
صدای زنگ خانه که بلند میشود، تیشرت مشکی رنگ را از گردن رد کرده و به طرف در قدم تند میکند.
_کیه؟
جوابی از آن سمت در نمیشنود اما در را که باز میکند؛ شوکه لب میزند:
_به به ببین کی اینجاست؟!
اهورا کلاه سربازی را از سرش بیرون کشیده و اخم میکند:
_علیک سلام تحفه!
قدمی به جلو برداشته و خندان تن اهورا را به آغوش میکشد:
_سلام آق عمو. کِی اومدی؟
اهورا دو ضربهی آرام پشت کتفش میکوبد:
_زهرمار! آق عمو که میگی میخوام بالا بیارم.
فاصله گرفته و تک خندهی کجی میزند:
_بیا تو.
اهورا خم شده و بعد از باز کردن بند پوتینهایش وارد خانه میشود:
_رفتم خونه خانجون نبود.
به طرف آشپزخانه میرود و جواب میدهد:
_حتما بیرون خرید داشته. چای بیارم؟
اهورا خودش را روی مبلهای راحتی توسی رنگ ولو میکند:
_یه لیوان آب خنک بیار فقط.
همراه بطری آب و لیوان به سالن برمیگردد:
_چند روز مرخصی داری؟
_یه چند روزی هست.
بطری و لیوان را به دستش میدهد:
_چرا خبر ندادی پس.
اهورا یک نفس لیوان آب را بالا کشیده و با آستین دور دهانش را پاک میکند:
_خواستم خانجونو سورپرایز کنم. امروز خبریه؟!
مبل رو به رویش مینشیند و بازدمش را عمیق بیرون میدهد:
_چه خبری مثلا؟!
اهورا لنگه ابرو بالا میدهد:
_روز جمعهست ولی خونهای.
بدخلق پاهایش را از هم باز کرده و سر به پشتی مبل میچسباند:
_دستور خانجونه. امروز دورهمی گرفته باز.
_صحیح!
سر کج کرده و نگاهش را به اِویل که گوشهی سالن نشسته و غذایش را میخورد، میدوزد.
_داداش هم میاد امروز؟
اهورا محتاط و آرام پرسیده اما نمیداند چرا باز عصبی و پرخاشگر میشود. صاف مینشیند و خیرهی نگاه عموی کوچکش پوزخند میزند:
_بله میان خان داداشتون!
اهورا بیحرف نگاه گرفته و اخم میکند:
_قرار بود جایی بری؟
و همزمان به لباسهای تنش اشاره میکند.
سری کوتاه تکان داده و پلکهایش را پردرد روی هم میگذارد:
_سر خاک مامان.
_قبلنا که پنجشنبهها میرفتی.
_دیروز نرسیدم.
******
نزدیک ظهر است و قبرستان به نسبت روزهای دیگر هفته شلوغ. گویی همه آمده بودند به دیدن اهل قبورشان.
روی دو زانو مقابل سنگ سیاه رنگ مینشیند و چند شاخه گل رزی را که در دست دارد، کنار اسم “پری محمدپور” میگذارد.
آفتاب از لابه لای برگهای درخت به روی سنگ سیاه رنگ تابیده و گوشههایی از حروف تولد و وفات را روشن کرده است. عددهایی که نشان از ۴۵ ساله بودن پری محمدپور دارند.
با حسرت و دلتنگی شدید انگشت روی حروف اسم مادرش میکشاند. کمکم بغض از وسط قفسهی سینه به سمت گلو و حنجرهاش هجوم میآورد. لب روی هم میفشارد و سرسختانه در برابر لرزش چانه مقاومت میکند. اشک که به چشمانش نیش میزند، عامدانه نگاهش را از سنگ قبر به سمت تعداد زیاد مرد و زن سیاه پوش که آنطرف دور قبری حلقه بستهاند، میکشاند. صدای شیون زنها و هق هقهای مردانه میان صدای خندهی پسربچهها و دختربچهای که به دنبال هم میدوند، درآمیخته است.
_بفرمایید.
سر میچرخاند. زن میانسال با لبخندی مغموم جعبهی شکلات را به سمتش گرفته است.
اهل شکلات نبوده و نیست اما چشمان پردرد زن مجبورش میکند علی رغم میل و عادت دست پیش ببرد:
_ممنون.
زن میانسال لبخند زده و خیرهی سنگ قبر میپرسد:
_مادرتونن؟
با تکان کوچک سر تایید میکند. زن با حسرتی عمیق سمت سنگ قبر خم میشود و حین زمزمهی فاتحه، انگشتش را چندبار به سنگ میکوبد.
_دنیای عجیبیه. یکی عین من پسر جوونشو از دست داده و یکی هم مثل تو مادرشو.
سر بالا میآورد و خیرهی او لبخند غمگینی میزند:
_آرزو داشتم دامادیشو ببینم ولی قسمت نشد. هرچی آرزو براش داشتم همراه جسمش دفن کردم و حالا تنها دلخوشیم شده سرقبرش اومدن.
در سکوت و با غمی که از آرزوهای به ثمر نرسیده مادر روی قلبش سنگینی میکند، نگاهش را به سمت سنگ و نام مادرش میکشاند.
زن با زمزمهی ” خدا رحمتش کنه ” دور میشود اما او همچنان به آرزوهای ناکام ماندهی مادر فکر میکند…
وارد کوچه که میشود؛ برای بار چندم گوشیاش زنگ میخورد. میان ویبرهی گوشی، موتور را جلوی در نگه میدارد و پرحرص گوشی را از جیب شلوار جین بیرون میکشد:
_چیه اهورا؟ هی زنگ زنگ! دارم میام دیگه.
_هووش!! باز پاچه گیر شدی.
با کلید در باغ را باز کرده و بیحوصله میغرّد:
_قطع کن اومدم.
_الکی یا حقیقی؟
نمیتواند لبخند نزند:
_قطع کردم.
اهورا تند میگوید:
_ببین خاتون میخواد سفره بندازه و ۲۰ نفر آدمو معطل توئه گوسفند کرده. من الان بگم بندازه سفره رو دیگه؟!
بدون دادن جواب تماس را قطع کرده و موتور به داخل حیاط هُل میدهد.
موتور را گوشهای پارک کرده و از میان ماشینهای پارک شده جلوی در با گامهایی بلند به طرف ساختمان خانهی خانجون میرود. ماشین پدرش را پارک شده کنار پژوی کاوه میبیند؛ با همان عروسک پشمالوی مسخرهی سلیقه نسترن که از جلوی شیشه آویزان است. بازدمش را محکم بیرون داده و از کنارش میگذرد.
اهورا تکیه داده به ستون ایوان، با دیدنش سوت بلبلی میکشد:
_به به! باد آمد و بوی عنبر آورد.
بعد هم به سرعت سر به عقب میچرخاند:
_سفره رو بنداز خانجون. مسیح اومد.
مسیر سنگفرش را پشت سر گذاشته و از پلهها بالا میرود. نگاهش به سمت کفشهای زنانه و مردانهی جفت شده جلوی در که میافتد؛ میپرسد:
_همه هستن؟
اهورا حرصزده لنگه ابرو بالا میدهد:
_آره داداش همه هستیم و عنتر شدهی تو.
میان زمزمه و صداهایی که از داخل به گوش میرسد، کفشهایش را درآورده و همزمان به دنبال کفشهای سبحان برادر نسترن میگردد.
_تو چرا گوشی رو من قطع میکنی؟ میمردی بگی تو حیاطم؟
بیتوجه به غرغرهای اهورا به این فکر میکند که کاش میتوانست داخل نرود و همین حالا به سوئیتش و کنار اِویل برگردد اما به یاد خانجون که میافتد ناچار پوف میکشد.
برکه
روی صندلی داخل آشپزخانه، کنار پنجرهی مشرف به حیاط نشستهام و در ظاهر با دقت تمام بشقابها و قاشقهای جهیزیه خانجون را دستمال میکشم اما در حقیقت مثل یک ماشین، اتوماتیکوار دستانم دستمال را روی بشقاب میکشد و ذهنم هول و حوش دیشب و تلفن مسعود میچرخد. ذهنی که مرتب به پیام و مکالمهی تلفنی مسعود گریز میزند و افکار منفی هر لحظه بیشتر از پیش محاصرهام میکنند.
تمام دیشب تا صبح را از این پهلو به آن پهلو شده و نتوانستم حتی به قَدر یک ساعت پلک روی هم بگذارم. اتفاق دیشب مدام مانند یک فیلم سینمایی پشت پلکهایم جان گرفته و آرامشم را میربود.
چندبار خواستم با مامان در میان بگذارم اما از واکنش او و بهار ترسیدم. حرف زدن از این اتفاق آن هم الانی که تا حالا حتی یک خطا از مسعود سر نزده، باورپذیر نبود و با گفتنش قطعا برخود خوبی در انتظارم نبود.
اما چیزی که مرا از گفتن این مسئله منصرف میکرد؛ وجدانم بود. وجدانی که به دو بخش تقسیم شده بود؛ بخشی مرا به گفتن ترغیب میکرد و بخشی دیگری که مرا باز میداشت و مدام نهیب میزد: زود قضاوت نکن!
گیر کرده بودم بین عقل و وجدان و فعلا دست نگه داشته بودم به امید اینکه شاید واقعا زود قضاوت کرده و همهچیز آن چیزی نیست که دیدهام.
صدای خنده و صحبتهای داخل که تا لحظاتی پیش بلند و رسا بود؛ یکباره قطع میشود و کمی بعد صدای سلام بلند و خشک مسیح میآید.
کمکم صدای احوالپرسی و قربان صدقههای خانجون هم بلند میشود.
ترانه وارد آشپزخانه میشود و خیره به من خشک شده که گوش تیز کردهام، چشمک میزند:
_شازده اومدن بالاخره!
جوابی نمیدهم و آخرین بشقاب را هم دستمال کشیده و کناری میگذارم. به سمت سماور روی کابینت میرود و لیوان را زیر شیر سماور میگیرد:
_تو نمیدونی اهورا تا کی مرخصی داره؟
از پشت میز بلند شده و دستهی بشقابها روی هم میگذارم:
_نپرسیدم.
سلام چرا پارت جدید نمیاد؟؟!
من متوجه رابطه فامیلی اینا نمیشم=/
اونجوری که من گرفتم احتمالا بابای برکه و اهورا و بابای مسیح داداشن مامان مسیح مرده نسترن احتمالا زن باباشه که بعدش مسیح از خونه رفته مسیح پسر عموی برکه اس و کاوه پسر عمه برکه درسته؟
رمان خیلی خوبیه قلمش هم خوبه لطفاً ادامه بدید
خیلی قلم عالی دارین فقط امید وارم پارت گذاری منظم باشه که ما نهایت لذت رو ببریم 🙌🏾💛