رمان پروانه میخواهد تو را پارت 32

4.7
(3)

 

 

دستی که روی سوئیچ نشسته از حرکت باز می‌ماند. عماد بارها زنگ زده است اما به هیچکدوم از تماس‌هایش جواب نداده. جواب سوال محمد را نمی‌داند. هنوز عصبی و پر از خشم است. هنوز هم با فکر به جنین جاخوش کرده در بطن نسترن مغزش داغ می‌کند. هنوز هم…

دست روی صورتش می‌کشد و نفسش را فوت می‌کند:

-نمی‌دونم.

محمد کوتاه می‌آید. قدمی رو به عقب برمی‌دارد و با خنده‌ای پردرد می‌گوید:

-هیچکدوم از ننه بابا شانس نیاوردیم…

کلید را بالا می‌گیرد و تکان می‌دهد:

-برو به سلامت. منم میمونم کلیدو تحویل صاحب ویلا بدم، بعد می‌رم.

سر به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و به زنِ محمد چشم می‌دوزد‌. علی‌رغم میلش از ماشین پیاده می‌شود و سمت دخترک قدم برمی‌دارد. نگاهِ متعجب محمد را پشت سرش حس می‌کند. خودش هم از خودش متعجب است. مقابل دخترک می‌ایستد‌. زنِ محمد دستپاچه و معذب لبخند می‌زند:

-به سلامت برین.

هنوز هم به خاطر اینکه خودخواهی کرده و محمد را به این وضعیت انداخته از او دلخوشی ندارد اما همین که محمد؛ پسر سر به زیر و درس‌خوان دانشگاه با او حالش خوب است کافی‌ست.

سر سمت دخترکی که صورت گرد و سفیدش توسط دچار قاب گرفته شده خم می‌کند:

-بابت اونشب و پذیرایی‌تون خیلی ممنون خانم.

مکث می‌کند و به عقب؛ جایی که محمد با لبخند ایستاده نگاه می‌کند و دوباره به دخترک چشم می‌دوزد:

-محمد اهل این نافرمانی و ول کردن خانواده نبود.

به خودش اشاره می‌کند:

-به من و میلاد همه کاری میاد. هر شیطنت و کله‌خرابی، ولی کسری و محمد از اولم بچه‌های آرومی بودن‌. بچه‌های سر به راه و حرف گوش کن ننه بابا. اینکه امروز خانوادشو ول کرده و پشت پا زده به کار خوبش اومده اینجا و همراه شما زندگی‌شو شروع کرده از دوست داشتنشه.

اخم کرده سر بلند می‌کند:

-امیدوارم لیاقتشو داشته باشی.

دخترک به جای اخم یا دلخوری تنها لبخند کوچکی می‌زند:

-تلاشمو می‌کنم. سفرتون بی‌خطر.

مبهوت از واکنش دخترک لحظه‌ای مکث می‌کند. واکنشش او را به یادِ برکه می‌اندازد‌.

بی‌حرف می‌چرخد و بعد با گام‌هایی بلند به طرف ماشینش می‌رود. استارت می‌زند و خطاب محمد لب می‌زند:

-مواظب خودت و زنداداش باش.

 

****

 

 

 

به گوشی میان دستم زل زده‌ام و دروغ نیست اگر بگویم؛ نگاه‌های موشکافانه‌ی خانجون دستپاچه‌ام کرده است. وارد واتس‌آپ می‌شوم و برای بار چندم به پیامی که فرستاده است نگاه می‌کنم. حسِ موذیِ کنجکاوی مدام تحریکم می‌کند روی موزیکی که فرستاده کلیک کنم اما حضور خانجون مانع است. به ناچار گوشی را به جیب شلوار برمی‌گردانم. نزد خانجون می‌روم و کنار میز داخل آشپزخانه می‌ایستم. تکه‌‌ای از نان‌های برش خورده را برمی‌دارم و داخل کیسه‌ی مخصوصش می‌گذارم:

-بابات و بهار امروز رفتن دادگاه؟

کوتاه نگاهش می‌کنم:

-آره.

-چی‌شد؟

صندلی رو به رویش می‌نشینم. نگاهم را به دستانش می‌دوزم که تند و فرز نان سنگگ را برش می‌دهد.

-مسعود گفته ندارم مهریه رو بدم.

دستش از حرکت می‌ایستد و به چشمانم نگاه می‌کند:

-بابات چه اصراری به مهریه داره نمی‌دونم.

تکه‌ای دیگر از نان را برمی‌دارم:

-خودتون که بهتر بابا رو می‌شناسین. لج کرده. میگه باید ادبش کنم.

نفسش را محکم بیرون می‌دهد و همزمان پشت به صندلی می‌چسباند:

-اونموقع که باید ادبش می‌کرد دست روی دست گذاشت. الان دیگه فایده‌ش چیه؟ معلومه که دادن مهریه براش زور داره.

بعد هم از پشت میز بلند می‌شود. کف هر دو دستش را به هم می‌کوباند و خرده نان‌‌ها را می‌تکاند. نگاهم را به تکه‌های نان بربری دوخته‌ام که صدایش بلند می‌شود:

-خودت خوبی مادر؟

دستانم می‌لرزند. با مکث سر بلند می‌کنم. قوری به دست کنار سینک ایستاده و منتظر به من چشم دوخته است.

به زحمت لب‌هایم را تکان می‌دهم:

-خوبم قربونت.

-چند روز بود به منِ پیرزن سر نمی‌زدی، گفتم شاید چیزی گفتیم قهر کردی.

بغض را به عقب می‌رانم و می‌خندم:

-این چه حرفیه. به من میاد قهر کنم؟ یکم فقط بی‌حوصله و کسل بودم.

-الان خوبی؟

اگر قرارِ فردا شب و حضور در رستوران را فاکتور بگیرم، بله خوبم. اما حیف که هنوز خان آخر مانده است و باید این را هم از سر بگذرانم.

لبخند می‌زنم:

-خوبم.

سر تکان می‌دهد و به سمت سینک می‌چرخد:

-به تو نگفت کی میاد؟

هنوز جمله‌اش را هضم نکرده‌ام که تند به طرفم می‌چرخد و لبخند غمگینی می‌زند:

-همتونو اندازه‌ی هم دوست دارم ولی مسیح…

مکث می‌کند و اینبار که دهان باز می‌کند؛ پرده‌ای از اشک روی چشمانش را گرفته است:

-بچه‌م خیلی درد کشیده‌ست. نه خیری از مادر دید نه از پدر.

دست زیر چشمانش می‌کشد:

-نگرانشم… می‌ترسم یهو بذاره بره…

نگاهم می‌چسبد به بافت موهای حنایی‌‌اش که روی شانه‌ افتاده. لب می‌زنم:

-میاد نگران نباشین.

این پا و آن پا می‌کند. مشخص است که می‌خواهد چیزی بپرسد اما صدای زنگ خانه مانع می‌شود.

 

 

***

لبه‌ی استخر می‌نشینم و برای بار دهم آهنگی که فرستاده را پخش می‌کنم. هر بار که خواننده با ریتم کلمات را ادا می‌کند؛ لبخندم عمیق می‌شود. گونه‌هایم از شدت خنده‌های فرو خورده درد گرفته‌اند و صورتم گل انداخته است.

هنوز هم باور نمی‌کنم این آهنگ از سمت مسیحِ اخمو و طلبکار است. دوباره به پیامش چشم می‌دوزم:

“فکرامو کردم، فقط اینو مخصوص برای تو خوندن. حفظش کن تا میام.”

لبم کِش می‌آید‌. این آهنگ را از قصد فرستاده است تا حرصم را در بیاورد. می‌خواهد ثابت کند، دلم هوایش را کرده. و البته واقعیت این است که باغ بدون حضور او سوت و کور است.

دستانم را بغل می‌گیرم و به سطح آب چشم می‌دوزم. چند برگ سبز رنگ به رویش افتاده است. امین قرار است همین روزها برای سامان دهی به باغ و چیدن میوه‌ی درختان بیاید. کاش اینبار که می‌آید، خانه باشم و بتوانم ببینمش. به ساعت مچی دستم نگاه می‌کنم. عقربه‌هایی که به سرعت جلو می‌‌روند؛ دلشوره به جانم می‌اندازند. برعکس سابق که دیدن کاوه خوشحالم می‌کرد، حالا اما فراری‌ام از این دیدارها.

نفس عمیقی می‌کشم و دوباره به گوشی چشم می‌دوزم. ترانه تمام شده و جز صدای اردک‌های آقاجون، صدای دیگری نیست.

به مامان که از امشب و قرار رستوران گفتم؛ چشمانش درخشید. به خیالش من و کاوه داشتیم به هم نزدیک‌تر می‌شدیم. بی‌خبر از اینکه خانه از پای بست ویران است.

پلک می‌فشارم. دوباره همان حسِ انزجار و نفرت از خودم به سراغم می‌آید. دلخورم و عصبانی‌ام اما از خودم بیشتر از همه. از اینکه وارد بازی مامان و عمه شدم و بی‌خود و بی‌جهت از رفتار کاوه برای خودم رویا ساختم.

نفسم را پرحرص رها می‌کنم. چشم که باز می‌کنم، خانجون را می‌بینم که سبد به دست به این سمت می‌آید‌. مرا که می‌بیند، بلند می‌گوید:

-تو گرما چرا نشستی مادر؟

از جا بلند می‌شوم و پشت شومیزم را می‌تکانم:

-هوا خوبه. گرم نیست خیلی.

سمت درخت هلو می‌رود:

-بهار کجاست؟ خوبه؟

سبد را روی زمین می‌گذارد و دست سمت شاخه‌ی درخت دراز می‌کند. به سمتش می‌روم و خیره‌ی نورِ آفتابی که از لابه لای برگ‌ها روی صورتش افتاده لب می‌زنم:

-خوابه.

همین وقت لنگه‌های در حیاط باز می‌شود و کمی بعد ماشین مسیح نمایان می‌شود. مبهوت قدمی رو به جلو برمی‌دارم و خانجون ذوق زده به طرف اتومبیلش می‌رود:

-الهی مادر فدات بشه که اومدی. چشم و دلمو روشن کردی.

حرکت آرام لاستیک‌های اتومبیلش به روی سنگریزه‌ها گوشم را پر کرده است و هنوز از بهت بیرون نیامده‌ام که ماشین را نگه می‌دارد. نگاهم می‌چسبد به کلاه مشکی که روی سرش گذاشته است. از ماشین پیاده می‌شود و حین درآوردن کلاه‌ش، به رویم چشمک می‌زند:

-چطوری کاپیتان؟

 

 

 

لبخند مهمان لب‌هایم و نگاهم تماما به او دوخته شده است. سر خم می‌‌کند و خانجون را به آغوش می‌کشد. خانجون با ذوق سر و صورتش را می‌بوسد:

-قربون قدوبالات برم من. کجا بودی تو. دق کردم از ندیدنت…

میان بازوانش خانجون را فشار می‌دهد و با گفتن:

-خدا نکنه.

روی سرش را می‌بوسد و فاصله می‌گیرد. خانجون با بغض و محبت نگاهش می‌کند:

-چقدر لاغر شدی.

پایان جمله‌ی خانجون همزمان می‌شود با نشستن لبخندی بزرگ روی لب‌های او:

-وزنم همونه عزیز. حساس نشو.

خانجون اخم شیرینی می‌کند:

-من دارم می‌بینم که لاغر شدی‌.

قدم به سمتشان برمی‌دارم و صدای قدم‌هایم، نگاهش را به سمتم می‌کشد. لنگه ابرویش بالا می‌رود. تلاش می‌کنم لبخند آمده تا پشت لبم را به عقب برانم و به زحمت می‌گویم:

-سلام.

کف دست روی سرش می‌کشد و همزمان پشت به بدنه‌ی ماشینش می‌چسباند:

-علیک. چطوری؟

زیر نگاه سنگین خانجون و نگاه‌ِ پر از شرارت او نفس کشیدن هم سخت شده است. جلوتر می‌روم و به یک قدمی‌اشان که می‌رسم، می‌ایستم:

-خوبم. تو خوبی؟

چشمک می‌زند:

-به قول یه بنده خدایی بد نیستم.

چشمانم از بهت گِرد می‌شوند اما زود به خودم می‌آیم و لب‌هایی که فاصله‌ای تا خندیدن ندارند را به هم می‌دوزم.

-خداروشکر.

نگاهش می‌خندد اما تغییری در فرم لب‌هایش شکل نمی‌گیرد. با همان نگاهِ خیره و خندان از مقابلم می‌گذرد و به طرف در شاگرد می‌رود‌. در را که باز می‌کند؛ تازه حضور اویل را به یاد می‌آورم. حیوان از ماشین پایین می‌پرد و نزدیکم که می‌‌رسد، ناخودآگاه قدمی رو به عقب برمی‌دارم. خانجون با خنده به طرفش می‌رود و دست روی سرش می‌کشد:

-ای جان… دلم برای توام تنگ شده بود…

کاش منم می‌توانستم مانند خانجون، به کنار اویل بروم و از دلتنگی‌ام برایش بگویم. هم دوستش دارم و هم از او می‌ترسم. یک پارادوکس عجیب.

نگاه که از خانجون و اویل می‌گیرم و سر بلند می‌کنم، نگاه خیره‌ی او غافلگیرم می‌کند‌. دست در جیب و پرتفریح به من زل زده است.

امان از چشمانش که متن آهنگ دیشب را یادآوری می‌کنند. لب زیر دندان می‌کشم تا مانع خنده‌‌ام شوم.

خانجون بالاخره رضایت می‌دهد اویل را رها کند و همانطور که کمر راست می‌کند؛ خطاب به او می‌گوید:

-بریم خونه، هوا گرمه.

مسیح لبخند می‌زند:

-برم خونه لباسامو عوض کنم میام.

ناخودآگاه به یاد رستوران میفتم و نگاهم به سمت ساعت مچی روی دستم کشیده می‌شود. قدمی رو به عقب برمی‌دارم و لبخند مسخره‌ای روی لبم می‌نشانم:

-منم میرم خونه دیگه.

 

 

 

خانجون ابرو در هم می‌کشد:

-چرا مادر؟

سنگینی نگاهش را حس می‌کنم و نمی‌دانم چرا دستپاچه می‌شوم.

-بیرون کار دارم. برم حاضر بشم.

از گوشه‌ی چشم می‌بینم که اخم بین ابروهایش شکاف می‌اندازد و رنگ نگاهش جدی می‌شود.

خانجون با لبخند و محبت سر تکان می‌دهد:

-برو عزیزم.

بعد هم گردن سمت مسیح می‌چرخاند:

-میرم خونه، لباس عوض کردی بیا.

و منتظر نمی‌ماند و سلانه سلانه به سمت خانه راه میفتد.

می‌مانیم من و اویی که یک وری به ماشین تکیه داده و جفت ابروهایش را هم بالا داده است.

قدمی رو به عقب برمی‌دارم:

-من برم دیگه…

لب تو می‌کشد و علی‌رغم چشمانی که می خندند، می‌گوید:

-شنیدم، نبودم آلاله غنچه کرده، کبوتر هم بچه کرده.

چشمانم تا آخرین حد ممکن گرد می‌شوند و دهانم نیمه باز می‌ماند. باورم نمی‌شود دارد از آن آهنگ بر علیه‌م سواستفاده می‌‌کند.

با خباثت قدم عقب رفته‌ی من را با گام بلندی جبران می‌کند:

-آره؟!

در دل “بی‌شرفی” حواله‌اش می‌دهم و خیره‌ی نگاه یاغی‌اش، لب کج می‌کنم:

-آره واقعا. تازه نبودی ببینی مینای آقاجون هم می‌تونه روپایی بزنه.

گوشه‌ی لبش بالا می‌رود و سر به سمتم خم می‌کند:

-عه؟!

خنده‌ام گرفته اما مجالی برای بروزش نمی‌دهم. دستانم را بغل می‌گیرم و مثل خودش جفت ابروهایم را بالا می‌دهم:

-آره.

خنده به چشمانش رسیده اما با این حال کم نمی‌آورد:

-برم ببینمش پس.

سر به عقب می‌برد و خیلی عادی می‌پرسد:

-تو نمیای؟

لب روی هم می‌فشارم:

-دیدن میناها؟ نه.

لب‌هایش کِش می‌آیند و تا می‌خواهد چیزی بگوید، صدای زنگ موبایلم بلند می‌شود.

نگاه هر دویمان به صفحه‌ی موبایل و نام چشمک زن کاوه کشیده می‌شود‌. به وضوح اخم می‌کند و با گامی بلند به عقب می‌رود.

انقدر از دیدن شماره‌ی کاوه به هم می‌ریزم که فرصتی برای تحلیل رفتار مسیح پیدا نمی‌کنم. پلک روی هم فشار می‌دهم و به ناچار تماس را وصل می‌کنم‌.

-الو برکه؟

لب زیر دندان می‌کشم:

-سلام. خوبی؟

-ممنون. نیم ساعت دیگه میام دنبالت.

همین لحظه صدای پرخشم مسیح از کنارم بلند می‌شود:

-بیا اویل. بدو پسر.

مبهوت به او که با گام‌هایی بلند به طرف سوئیتش می‌رود، چشم می‌دوزم و صدای ” الو الو ”

گفتن‌های کاوه گوشم را پر می‌کند. پلک میزنم و در جواب کاوه می‌گویم:

-خودم میام ممنون.

 

****

 

 

 

****

از میان میز و صندلی‌ها می‌گذرم و با پاهایی که هر کدام به سنگینی یک وزنه هستند به طرفش می‌روم. به احترامم از روی صندلی‌اش بلند شده و لبخندزنان نگاهم می‌کند. کاش می‌توانستم از او و امشب بگریزم. کاش می‌‌توانستم زمان را رو به جلو ببرم و بعدها این لحظه را فقط در آلبوم عکس‌‌ها ببینم و بی‌اهمیت از رویشان بگذرم.

به کنارش می‌‌رسم و لبخندش حالا عمیق‌تر شده است:

-سلام.

نگاهم را ابتدا به چشمان قاب گرفته در عینک و بعد به لبخند بزرگ نشسته بر لبش می‌دهم:

-سلام.

با دست به صندلی رو به رویش اشاره می‌کند:

-بشین. خوش اومدی.

میز را دور می‌زنم و صندلی مقابلش را عقب می‌کشم. دهانم مزه‌ی زهر مار می‌دهد و لب‌هایم همچون کویر خشک و بی‌آب و علفی هستند که ماه‌هاست آب به آن ها نرسیده‌. مانند بره‌ای هستم که به مسلخ آوردنش و می‌داند که چه در انتظارش است. بره‌ای که آوردنش تا غرورش را سر ببرند.

هوای رستوران سنگین است و بوی ادکلن‌های متفاوتی که با عبور مشتری‌ها در مشامم می‌پیچد، محتویات معده‌ام را به هم می‌زند. لب روی هم کیپ می‌کنم و نگاه در اطراف می‌چرخانم. نورهای رنگی دکور رستوران برعکس همیشه که برایم جلوه‌ی زیبایی داشتند، امشب تنها کور کننده‌ هستند.

سکوتم گویا زیادی طولانی شده است که کاوه دستانش در هم قلاب می‌کند و همانطور که به روی میز می‌گذاردش، تن جلو می‌کشد:

-خوبی؟

درونم پر از حس‌های متفاوت است، اما حسی عجیب بین تمام این حس‌ها پررنگ است که خودش مخلوطی از نفرت و انزجار را به همراه دارد. انزجار نسبت به خودم و احساسی که روزی به دنبالش درون کاوه می‌گشتم. دستانم به دور هم فشرده می‌شوند. لبخند می‌زنم؛ هر چند کوتاه و بی‌رمق.

-خوبم.

عینکش را از روی چشم برمی‌دارد و با آرامش روی میز می‌گذارد:

-چه خبرا؟ بهار خوبه؟

-خوبه.

تک خنده‌ می‌زند:

-کم حرف شدی امشب.

لبخندم را تکرار می‌کنم:

-همیشه بودم. شاید تو خوب ندیدی.

باهوش است و طعنه‌ام را در هوا می‌گیرد. مردمک چشمانش برای لحظه‌ای می‌لرزند و لبخندی کج روی لب‌هایش جا می‌گیرد:

-شاید…

نفسش را فوت می‌کند و نگاهش را به اطراف می‌دوزد. گارسون می‌آید و از کاوه همان سوالات تکراری را می‌پرسد. نگاهم را از او و کاوه می‌گیرم و به ناخن‌های دستم می‌دوزم. خیره به هلال کمرنگی که روی یکی از ناخن‌هایم افتاده پوزخند کجی می‌زنم. بچه‌تر که بودیم، ترانه همیشه با خنده می‌گفت:

” این هلال‌ها نشونه‌ی یه خبر خوبه‌. هر وقت به آخر ناخنت برسه وقت رسیدن اون خبر خوبه‌ست ”

همیشه در جوابش با خنده می‌گفتم خرافاتی و جیغ‌ش را در می‌آوردم. و کاوه‌ای که همیشه از من طرفداری می‌کرد و رو به ترانه می‌گفت:

-راست میگه دیگه‌.

آه پر حسرتی می‌کشم و سر که بلند می‌کنم، خبری از گارسون نیست. کاوه لبخند کوچکی می‌زند:

-باقالی پلو که می‌خوری؟

-ممنون.

-تا شام رو میارن، حرف بزنیم؟

-بزنیم.

 

 

 

لب روی هم فشار می‌دهد و نگاهش را به دستان در هم قفل شده‌اش می‌دهد. بعد از یک مکث طولانی بالاخره دهان باز می‌کند:

-خواستم بیای اینجا چون فکر می‌کنم درستش همینه. یه سرِ این قضیه تو هستی و باید با خودت حرف می‌زدم. بی‌واسطه.

سر بلند می‌کند و خیره به چشمانم لبخند کوچکی می‌زند:

-هر دومون انقدری عاقل و بالغ هستیم که نیاز نباشه حاشیه برم. درسته؟

نفس در سینه‌ام حبس می‌شود و دستانم به لرزش خفیفی دچار می‌شوند. با اینکه منتظر شنیدن این حرف‌ها بودم و بارها مقابل آینه چه طور واکنش نشان دادن را تمرین کرده‌ام اما فاصله‌ی زیادی‌ هست از تصور کردن تا در دل ماجرا فرو رفتن.

تنها می‌توانم خیره‌ی نگاه منتظرش سر تکان بدهم و او این بار با خیالی راحت‌تر می‌گوید:

-مامان بدون اینکه با من صحبت کنه یا حتی نظرمو بپرسه اونشب اون حرف‌ها رو زده. اول از همه بابت این قضیه عمیقا متاسفم و عذرخواهی می‌کنم. می‌دونم که درخواستش به حتم تو رو هم شوکه و ناراحت کرده. من در جریان هیچ چیزی نبودم ولی فکر می‌کنم مقصر اصلی این ماجرا خودم و سکوتم هستیم.

به او زل زده‌ام و نمی‌دانم چهره‌ام در چه حالتی است اما درونم طوفان بزرگی به پاست. طوفانِ شن با سرعت و وسعتی عظیم که حس می‌کنم اگر دهان باز کنم، تمام رستوران و آدم‌هایش را با هم می‌بلعد. نگاهم را به رومیزی و برق پارچه‌اش می‌دوزم و صدای کاوه قلب و گوش‌هایم را هدف می‌گیرد:

-حقیقت اینه که بارها از زبون مامان می‌شنیدم که دوست داره این وصلت سر بگیره اما هیچوقت فکر نمی‌کردم صحبت‌هاش از مرز خواسته‌ی قلبیش بگذره و بخواد بدون صحبت با من، اون حرف‌ها رو بزنه.

دستانم را به زیر میز می‌برم و محکم مشت می‌کنم. تلاش می‌کنم برخلاف درونم که متلاشی و ویران است، حداقل ظاهرم را حفظ کنم.

-برکه تو خیلی زیاد برام با ارزش و عزیزی. از بچگی با هم بزرگ شدیم و من شاهد قد کشیدن و خانوم شدنت بودم.

لبخندی از سر استیصال می‌زند:

-هر چند اگه مامان این پیشنهاد رو مطرح نمی‌کرد من واقعا هنوزم تو ذهنم تو رو همون برکه‌ کوچولوی مو خرگوشی می‌دیدم. نمی‌دونم کِی انقدر بزرگ شدی که من ندیدمت. نمی‌دونم…

پلک روی هم فشار می‌دهد و همانطور که نفسش را فوت می‌کند؛ به صندلی تکیه می‌دهد:

– این پیشنهاد اگر چه از سمت مامان مطرح شده اما لازم بود که خودم شخصا ازت عذرخواهی کنم. از دایی و زندایی و هر کسی که لازم باشه هم عذرخواهی می‌کنم اما نمی‌تونم رویاهای قشنگ یه خانم خلبان رو به خاطر خواست بقیه ازش بگیرم. نمی‌تونم و نمی‌خوام که تو رو درگیر یه مردی مثل خودم بکنم.

خودش را که جلو می‌کشد؛ غمِ نشسته در نگاهش را می‌بینم.

-می‌خوام که حرف‌های پیش اومده رو فراموش کنیم و مثل سابق دوست بمونیم. قبوله؟

گیج و گنگم و نمی‌دانم باید چه بگویم. انقدر عاجز و درمانده‌ام که حتی نمی‌توانم جملاتش را تحلیل کنم. الان باید چه کنم؟ باید عصبی بشوم و زیر گوشش بزنم؟ باید بگویم سکوت تو و خواسته‌ی قلبی عمه، رویاهای مامان و خانجون… و من را هم تغییر داده بود؟

صدای برخورد قاشق به بشقاب‌ها و همهمه‌ی داخل رستوران گوشم‌هایم را پر کرده است و نگاهم را تصویر مردی که سال‌ها هم‌بازی‌ و رفیقم بوده. باید چه کنم؟

سر می‌چرخانم و چشمانم که به میز بغلی‌مان میفتد؛ نگاهم با یک جفت چشم کودکانه تلاقی می‌کند‌. نگاهِ خیره‌ام اخم روی چهره‌اش می‌نشاند و تازه با دیدن ویلچری که زیر پایش قرار دارد، متوجه‌ی دلیل اخم کردنش می‌شوم. پسر بچه با اخم روی برمی‌گرداند و ناخواسته نگاهم به سمت مردِ جوانی که رو به رویش و در کنارِ زنِ زیبایی نشسته، کشیده می‌شود. مردِ جوان در همان حال که با خنده چیزی را به پسربچه می‌گوید؛ کِشی که به دور دستش پیچیده شده را باز می‌کند و به روی موهای فِرَش سُر می‌دهد.

قهقهه‌ی پسر بچه بلند می‌شود و ناخوداگاه لبخند مهمان لب‌هایم می‌شود.

 

 

 

لبخندم اگر چه همراه با حس‌های متناقض زیادی است اما حداقل چهره‌ام را از آن حالت خنثی بیرون می‌آورد. لبخندم را مدیون آن پسر بچه و مرد مو فرفری‌ام. لبخندی که ظاهرم را آرام نشان می‌دهد و فرصت کوتاهی می‌خرد تا کمی افکارم را جمع و جور کنم. ثانیه‌‌ای روی آن خانواده مکث می‌کنم و بدون توجه به حضور کاوه، فقط به لبخند نقش بسته روی لب‌‌هایشان و کلکل‌های مرد مو فرفری زل می‌زنم. تلاش می‌کنم غم، خشم و بغض را به عقب برانم و منطقی رفتار کنم. هر چند که سخت است. اما باید بتوانم از پس امشب بربیایم. بعدها وقت دارم برای امشب و حماقتم اشک بریزم یا حتی خودم را تنبیه کنم اما الان وقتش نیست. باید بپذیرم که خودم هم در شکل گرفتن این قضیه کم مقصر نیستم و نباید در برابر خواست بقیه کوتاه می‌آمدم. باید بپذیرم که زندگی همیشه مطابق میلم پیش نمی‌رود.

نفس عمیقی می‌کشم و با همان لبخندِ نصفه و نیمه به چشمان منتظر کاوه نگاه می‌کنم. حرف زدن سخت‌تر شده اما باید بگویم و نقطه بگذارم روی آخرین برگ امشب.

-قبل از اینکه بخوام به سوالت جواب بدم، دوست دارم اینو بگم که برات احترام زیادی قائلم و قصد جسارت هم ندارم اما…

تک خنده‌ای می‌زنم:

-اما واقعا نمی‌تونم از اون قسمت حرفات سرسری رد بشم. یعنی می‌دونی یه جور تعصب دارم روی رویاهام که دوست ندارم هیچکسی جز خودم راجع بهشون نظری بده.

مکث می‌کنم. لبخند روی لبش کمرنگ می‌شود و منتظر نگاهم می‌کند:

-من برای رسیدن به اینجایی که هستم با عزیزام جنگیدم و حرف هم زیاد شنیدم پس کسی نمی‌تونه جز خودم رویاهامو ازم بگیره.

به جان کَندن می‌گویم:

-در مورد حرف‌های عمه و بقیه هم، به قول خودت، پیشنهاد و خواست اونا بوده. به خاطر خواست بقیه دوستی‌مو با رفیق بچگی‌م به هم نمی‌زنم، نگران نباش.

پلک می‌زنم:

– دوست بودیم و می‌مونیم.

نمی‌دانم چقدر موفق بوده‌ام، بدون لرزش و بغض حرف بزنم اما لبخندِ ماسیده روی لب‌ها و گیجی نگاهش را می‌بینم. تلاش می‌کند بخندد و در همان حال که به ترولی غذا که نزدیکمان می‌شود، چشم می‌دوزد:

-چه خوب. خوش‌حالم که هم نظریم برکه.

بی‌حرف نگاهم را سمت گارسون می‌کشانم. غذا را که می‌‌آورند، بالاخره می‌توانم نفس راحتی بکشم.

-با دانیال برین، میام.

صدای مرد جوان نگاهم را به سمت میز بغل می‌کشاند. از پشت میزشان بلند شده‌اند و گویا قصد رفتن دارند. مردِ مو فرفری سوئیچ را سمت زن جوان می‌گیرد و با چشمک می‌گوید:

-رانندگی با تو‌. چای بعد از شام هم با تو خورشید جون‌.

زن می‌خندد و او به سمت صندوق می‌رود. نگاه سمت پسربچه‌ یا همان دانیال می‌کشانم و این بار لبخند بزرگی به رویش می‌زنم. اخم می‌کند اما لبخندم را که عمق می‌دهم و چشمک می‌زنم، بالاخره گوشه‌ی لبش بالا می‌رود.

همراه مادرش از کنار میزمان می‌گذرند و لحظه‌‌ی آخر، در کمال تعجبم می‌گوید:

-شب به خیر خوشگله.

لبخند به لب‌هایم سنجاق می‌شود و خیره‌ی دور شدنش لب می‌زنم:

-شب توام به خیر.

*

 

 

 

لگدِ محکمش، میز چوبی وسط آشپزخانه را نشانه می‌گیرد. میزِ کوچک با صدای بدی به روی زمین میفتد و نمکدان‌های رویش هر کدام به سمتی پرت می‌شوند. نفس‌زنان و پرخشم از روی خرده شیشه‌ها و نمک‌های پخش شده روی سرامیک می‌گذرد و به طرف سینک می‌رود‌. سینه‌اش از شدت خشم و حرص به خس خس افتاده است. شیر آب را باز می‌کند و کف هر دو دستش را به لبه‌ی سینک تکیه می‌دهد‌. سر زیر آب فرو می‌برد و خنکی آب نفس را در سینه‌اش حبس می‌کند‌. پلک می‌بندد. قطرات آب به سرعت نور سر و صورتش را طی می‌کنند و تیشرت تنش تا نیمه خیس می‌شود‌. تصویر چشمان برکه و جملاتی که به او گفته است، حتی لحظه‌ای رهایش نمی‌کند. از کِی انقدر عوضی و هَوَل شده بود؟ از کِی انقدر بی‌وجدان که برای نامزد کاوه آهنگ بفرستد؟

کمر راست می‌کند و محکم به زیر سبدِ آبکش روی سینک می‌زند. صدای برخورد و شکسته شدن ظروف تمام خانه را پر می‌کند. ویران و شکسته روی خرده شیشه‌ها سقوط می‌کند.

پلک می‌بندد. پشت سرش را محکم به کابینت می‌کوبد‌. آنقدر می‌کوبد و می‌کوبد تا از نفس میفتد.

باورش نمی‌شود، از شمال تا اینجا را یک نفس رانندگی کرده است برای دیدن برکه. باورش نمی‌شود مسیحی که داخل حیاط با برکه حرف می‌زد، خودش باشد. اگر کاوه زنگ نمی‌زد و حضورش را یادآوری نمی‌کرد، تا کجا می‌خواست پیش برود؟! چه هیولایی شده بود و خودش را به آن راه می‌زد. چه آشغالی شده بود و خودش را به نفهمی می‌زد.

تمام دقایق راندن به تهران، به برکه فکر کرده بود و می‌دانست که او نامزد کاوه است. مگر می‌شد که نداند؟! می‌دانست و خودش را به خریت می‌زد. می‌دانست و بی‌توجه به نهیب‌های وجدانش، به برکه فکر کرده بود.

پاها را دراز می‌کند. تیزی خرده شیشه‌ها به شلوار کشیده می‌شود اما آنقدر ویران است که اهمیتی ندهد‌. به دنبال پاکت سیگار جیب‌ها را می‌گردد‌ و با یافتنش معطل نمی‌‌کند‌. سیگار به لب می‌چسباند و فندک که زیرش می‌گیرد، میان شعله‌ی فندک، تصویر پری را می‌بیند. حس انزجار از خودش بیشتر و بیشتر می‌شود. مامان پری یکبار همان روزهایی که حالش بین خوب و بد بودن، در رفت و آمد بود، گفته بود: نسترن که شد زن عماد، فهمیدم همه می‌تونن عوضی باشن مسیح. فقط یا فرصتش پیش نیومده، یا شرایطشو نداشتن.

لب‌هایش می‌لرزند. سیگار از میان لب‌ها به روی پاهایش سقوط می‌کند.

مامان پری راست می‌گفت. او چه فرقی با نسترن داشت؟ او هم داشت همان کار را می‌کرد. چه تفاوتی بین او و نسترن عوضی بود؟ نسترن زندگی مادرش را دزدیده بود و او داشت…

سر می‌چرخاند و اویل را می‌بیند که میان درگاه آشپزخانه ایستاده و ترسیده نگاهش می‌کند. پوزخند تلخی می‌زند:

-باید بریم اویل. از اول هم جامون اینجا نبود.

 

***

 

 

 

موتور را جلوی نمایشگاه پارک می‌کند. آفتاب تا وسط آسمان آمده و خیابان به مانند همیشه شلوغ و پر رفت و آمد است. میان صدای بوق ماشین‌ها و دود، با گام‌هایی کوتاه وارد نمایشگاه می‌شود. محمدی با دیدنش، پوشه‌ی دستش را روی میز رها می‌کند و به طرفش می‌آید. دست سمتش دراز می‌کند:

-سلام.

دست محمدی را فشار کوتاهی می‌دهد و سمت میز می‌رود.

-چه خبر؟

محمدی به دنبالش راه میفتد:

-خبری نیست. خودت خوبی؟ مسافرت خوش گذشت؟

روی صندلی ولو می‌شود‌. تمام تنش کوفته و دردناک است و سرش مرزی تا انفجار ندارد. خیره‌ی محمدی که آن سمت میز ایستاده، پوزخند می‌زند:

-مزخرف بود.

محمدی لبخند محوی می‌زند:

-چه بد.

سر به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و در همان حال صدا بلند می‌کند:

-رضا یه لیوان چای بیار.

صدای رضا از داخل آشپزخانه‌ی کوچک گوشه‌ی نمایشگاه بلند می‌شود:

-چشم آقا.

انگشت به شقیقه می‌چسباند و قسمت دردناک را محکم فشار می‌دهد:

-داره می‌ترکه.

-مسکن دارم می‌خوای؟

نگاه خسته‌اش را به محمدی که نگران بالای سرش ایستاده می‌دوزد:

-بیار.

محمدی به سمت میزش می‌چرخد و در همان حال می‌گوید:

-ملکی امروز بعدازظهر برای معامله‌ی برلیانس سفید میاد. هستی که؟

همین لحظه صدای قدم‌های کسی نگاه‌‌شان را به سمت ورودی نمایشگاه می‌کشاند. عماد است که پراخم و با گام‌هایی بلند به سمتشان می‌آید. به مانند همیشه کت و شلواری توسی رنگ به تن دارد و موهای یکدست جو گندمی‌اش را به سادگی به یک سمت شانه زده است.

محمدی میانه‌ی راه می‌ایستد:

-سلام آقای سماوات.

عماد با همان اخم‌های درهم سری کوتاه برای محمدی تکان می‌دهد و اینبار نگاهش را مستقیما به پسرش می‌دوزد:

-اوغور به خیر. بالاخره دل کَندی بیای؟!

همین را کم داشت. شبی که با مزخرف‌ترین شکل ممکن به پایان رسانده بود؛ با صبحی این چنین شروع شود. دیدن عماد و شنیدن حرف‌های تکراری.

نه اخم می‌کند نه مثل همیشه پوزخند می‌زند. از جنگیدن با مردی که اعتقاداتش دنیایی با او فاصله دارد، خسته است. از تکرار مکررات خسته است.

-سلام.

عماد روی صندلی مقابلش می‌نشیند و ابروهای کلفتش به هم می‌چسبند:

-علیک سلام. بالاخره چشم‌مون به جمالت روشن شد!

محمدی معذب جلو می‌آید و بسته‌ی قرص را روی میز مقابلش می‌گذارد:

-یه سر همین اطراف کار دارم، میام.

حرفی نمی‌زد. محمدی به همراه یکی از کارکنان دیگر به بیرون از نمایشگاه می‌زنند.

سکوتش که طولانی می‌شود؛ عماد کلافه نگاهش می‌کند:

-نمایشگاه زدی که هر وقت دلت خواست بذاری بری؟ من مال نمایشگاه چرخوندنم؟

با دست به ماشین‌های قطار شده در نمایشگاه اشاره می‌کند:

-از این ماشین‌های رنگ وارنگ سر در میارم؟ چته تو؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

خلاصه که محشره رمانت

همتا
همتا
1 سال قبل

چقدر جذابه که این نکته تو رمانت هست
مسیح همش تو جمع دوستاش یا تو ذهن خودش همسر دوستش محمد رو قضاوت میکنه و میگه محمد رو توی دردسر انداخته و با اینکه میدونه محمد با ازدواج باهاش گرفتار میشه بازم دست نکشیده ازش و به نوعی همسر دوستش رو خودخواه می‌دونه ولی خود مسیح هم ناخواسته داره مسیر دلش رو میره و با اینکه میدونه علاقش و نگاهش به برکه باعث دردسر و حرف شنیدن از بابای برکه میشه ولی نمیتونه قید دلش رو بزنه

مسیح سگ اخلاق عاشق😂
مسیح سگ اخلاق عاشق😂
1 سال قبل

رمان کلا چند تا پارته؟؟
زود زود بزار کنجکاوی داره دیوونم میکنه

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

کاش زودتر مسیح از این سوءتفاهم که برکه نامزد کاوست در بیاد

علوی
علوی
پاسخ به  Bahareh
1 سال قبل

امشب با صدای داد و قیل علی و انیس در میاد.
علی هم اعلام عمومی می‌کنه که به برادر نسترن بگید بیاد خواستگاری

همتا
همتا
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

علی و انیس که دادو قیل نکردن
تازه شایدم برکه واسه اینکه غرورش نشکنه یا کدورتی پیش نیاد تو خانواده به هیچکس نگه که کاوه باهاش روراست صحبت کرده یا شایدم بگه خودشم به کاوه به چشم ی دوست یا برادر نگاه میکرده

مسیح سگ اخلاق عاشق😂
مسیح سگ اخلاق عاشق😂
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

تو از کجا میدونی؟
خوندی قبلا؟!

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x